شکل‌های زندگی: شکست در شعر اخوان، شاملو و سپهری/ جهان در شکست چگونه است

کد خبر: ۸۲۸۷۹
تاریخ انتشار: ۱۳ مهر ۱۳۹۴ - ۲۰:۴۶
ناپلئون گفته بود در آلمان هشت ‌ماه از سال، زمستان است و چهار ماه دیگر هم تابستان نیست؛ 

این نظر ناپلئونی را می‌توان دست‌مایه‌ای هرچند نارسا از شعرهای اخوان قرار داد. آن چهار ماهی که تابستان نیست را می‌توان به رومانتیسمی زودگذر تعبیر کرد که در بعضی از شعرهای اخوان به ویژه در شعرهای قبل از کودتا دیده می‌شود و آن هشت ماه باقی‌مانده را می‌توان به زمستان تشبیه کرد. اخوان در دی‌ماه ١٣٣٤ شعر مشهور «زمستان» را می‌سراید. شکست سیاسی عمیق‌ترین و در‌عین‌حال قطعی‌ترین تأثیراتش را بر او و شعرهایش به‌جا می‌گذارد. شاعر چنان در سیاهی زمستان متوقف می‌ماند که در آسمان بعد از کودتا دیگر هیچ نشانه سرخ بعد از سحرگاهی نمی‌بیند.

شکست انواع و اقسامی دارد و همین‌طور شدت و حدتی. به‌راستی جهان در شکست چگونه است؟ و شکست چگونه بر شاعر پدیدار می‌شود؟ شکست در شاعران به معانی و تعابیر متفاوتی تعبیر می‌شود. شکست در شعر اخوان، اما حول شکستی صرفا سیاسی متوقف نمی‌ماند، بلکه شاعر شکست را به شکستی فلسفی ارتقا می‌دهد و سپس در پی آن به استنتاج‌های وجودشناسانه می‌رسد و تا بدان‌جا پیش می‌رود که حکایت آدمی را در این جهان، جز رنج نمی‌بیند «هر حکایت دارد آغازی و انجامی / جز حدیث رنج انسان، غربت انسان/ آه! گویی هرگز این غمگین حکایت را / هرچها باشد، نهایت نیست»,١

نگاه اخوان شباهتی آشکار به اندیشه‌های شوپنهاور دارد؛ اما قبل از آن لازم است بر مقوله رنج مکث کنیم. رنج، اگرچه مقوله پیچیده‌ای است که از وجوه مختلف می‌توان آن را تعبیر کرد، اما در یک تعریف ساده‌تر می‌توان آن را برآمدن از نوعی ناکامی در تجربه جمعی یا شخصی دید. در‌این‌صورت آنچه زمینه‌های بروز رنج را فراهم می‌آورد همانا عدم «تحقق خواست» است. در اینجا می‌توانیم به‌جای خواست، میل و آرزو و...، بگذاریم. این درست همان تعریفی است که شوپنهاور از رنج دارد. 

شوپنهاور می‌گوید: «رنج عبارت است از مزاحمت مانعی که سر راه خواست و هدف موقت آن قرار گرفته و مانع نیل خواست بدان می‌شود». با این تعریف، محقق‌نشدن خواست آدمی درهرحال موجب رنج می‌شود. با بسط این ایده شوپنهاوری آدمی در نهایت با سیکلی بیهوده مواجه می‌شود، بدین معنا که محقق‌نشدن میل، مستلزم رنج می‌شود و خود رنج نیز میل را تولید می‌کند که با تحقق خود موجبات رفع رنج را فراهم می‌آورد و باعث عبور از خود می‌گردد؛ اما مسئله آن است که اساسا عبورکردنی در کار نیست. شوپنهاور سیکل رنج را در جهان، بسته می‌داند و آدمی را میان رنج و ملال در نوسان می‌بیند. اخوان این سیکل بیهوده و بی‌سرانجام شوپنهاوری را به نحو دقیق‌تر در شعر خود بیان می‌کند: «... قصه تا اینجاش، اینجایی که من خواندم/ قصه بیهوده‌تر بیهودگی‌ها بود. / لعنت آغازی، سراپا نکبتی منفور. / گاهکی شاید رویائکی شیرین/ بیشتر اما/ قالب کابوس گنگی خالی از مفهوم/ بی‌هوا تصویر تاری، کار دستی کور/ دوزخ اما سرد/ وز بهشت آرزوها دور...». ٢

حال که اخوان جهان را تا این حد بیهوده می‌بیند، دیگر به کودتا به ‌عنوان واقعه‌ای صرفا سیاسی و اجتماعی فکر نمی‌کند، کودتا از نظر اخوان چه‌بسا تلنگری است تا او دریابد جهان، انسان و اساسا تحولات آن از حیطه کنترل آدمی خارج است؛ زیرا مسئله درهر‌حال از بُعدی فلسفی دچار اشکال است که این بُعد مافوق سیاست، اجتماع و انسان قرار دارد.

اخوان، حتی فراتر می‌رود و بُعدی اسطوره‌ای به مسئله می‌دهد و می‌گوید اصلا «لعنتی آغازی» در کار بوده که جهان این‌‎چنین بیهوده است و بیهوده خواهد بود. با‌این‌حال بیهودگی جهان یک‌طرف ماجراست و رنج مقوله دیگری است. رنج می‌تواند برآمده از بیهودگی باشد، اما رنج می‌تواند تالی موارد دیگر نیز باشد. در اخوان فی‌المثل رنج از لعنتی آغازی که سراپا نکبتی منفور بوده آغاز شده است که در پی آن حاصلی جز بیهودگی برای بشر در بر نداشته و نخواهد داشت.

رنج برای شاعران همواره مقوله مهمی بوده است، هم نقطه عزیمت آنان برای شعر سرودن و هم راهی که به وسیله آن در باب هستی و جهان و انسان بیندیشند. در رنج، حتی می‌توان در پی شادی‌ها بود تا شاید آن‌طور که آپولینر گفته بود شادی‌ها پس از رنج‌ها بیایند. شوپنهاور نیز با وجود بدبینی‌اش که شکست را درهرحال وضعی اجتناب‌ناپذیر توصیف می‌کند از رابطه سعادت با رنج سخن می‌گوید. سعادت از نظر شوپنهاور فقدان رنج است و این سعادت تنها با ازکار‌انداختن ماشین میل و به تعبیری نه‌چندان‌دقیق با از‌کار‌انداختن «ماشین نیرو» در آدمی حاصل می‌شود. به بیانی مشخص‌تر شوپنهاور آرزو و طلب‌نکردن یا همان آموزه انکار خواست بودیستی را یگانه راه سعادت تلقی می‌کند. ردپای انکار خواست را با وجه بیشتر بودیستی‌اش، می‌توانیم در شعرهای سهراب سپهری جست‌وجو کنیم، با لحاظ این مهم که در شعر سهراب به پشتوانه ایده‌آلیسمی عرفانی، وجهی خوشبینانه غالب است؛ زیرا او جهان را در طبیعتی پاستورال خلاصه می‌کند که در آن همواره وضعی مسالمت‌آمیز برقرار است.

با‌این‌حال و با وجود خوش‌بینی‌ای که در شعر سهراب وجود دارد او نیز از مقوله رنج سخن می‌گوید. 

چه‌بسا حساسیتش باعث شده در این‌باره بیشتر تأمل کند. مسئله مهم در شعر سهراب آن است که او در شعرهایش همواره پاسخی برای رنج‌ها و شکست‌های آدمی پیدا می‌کند و در این رابطه آنچه او را بیشتر به اندیشه‌های بودیستی نزدیک می‌کند آن است که شاعر آن پاسخ -‌پاسخ به رنج آدمی- را درون آدمی جست‌وجو می‌کند. برای سهراب نیز همچون شاملو «انسان دنیایی است»، اما نه همچون تصوری که شاملو از انسان دارد که بالعکس، با تصور بودیستی و عرفانی‌ای که سهراب از انسان ارائه می‌دهد.

انسان سهراب انسانی است که در او نیرو، خواست یا میل -در این‌جا هر سه را می‌توانیم یکی در نظر بگیریم- تعدیل شده است تا در پی آن «ناخودی»* حاصل شود. این درست همان سعادتی است که سهراب را به «مرزهای مشترک» شوپنهاور و بودا نزدیک می‌کند. در اینجا لازم است کمی در مقوله خود را لحاظ نکردن یا ناخودی در شعرهای سهراب مکث و حتی سؤال را از وجهی دیگر مطرح کنیم؛ به بیانی ساده‌تر، هرگاه آدمی خود را لحاظ نکند و در موقعیتی که به ناگزیر قرار گرفته «ناخود» باشد، در‌این‌صورت چه وضعی خواهد داشت؟ به بیانی دیگر کدام‌یک از حواس و نیروهایش عمده خواهد شد؟ در اینجا به نظر می‌رسد انسان «بی‌میل»، «بی‌آرزو»، انسانی که نیرویش به حداقل رسیده، چون بودن یا نبودنش فرقی ندارد، چون چیزی نمی‌خواهد، اگر که چنین انسانی وجود داشته باشد! جز واکنش چیزی نخواهد بود. این واکنش در مجموعه احساسات، حواس و اجزای درون آدمی به‌صورت «نگاه» نمایان خواهد شد. در این حالت آدمی جز «نگاه» چیزی نخواهد بود. او تماشاگر است درست همان‌طور که سهراب بود و البته سهراب به ‌عنوان هنرمند، تماشاگر دقیقی نیز بود. در این شرایط، یعنی در نگاه محض، ناخودی به حداکثر و نیرو به حداقل می‌رسد و آدمی خالی از خواست و میلی، دیگر هیچ رنجی نمی‌برد و هیچ شکستی را هم تجربه نمی‌کند. این انسان متنوع به تدریج خالی از حب‌و‌بغض می‌شود، چون دیگر نمی‌خواهد در هستی خارج از خود دخل‌و‌تصرفی کند! او سراپا چشم می‌شود و جهان را با نگاهی نافذ و شاعرانه می‌نگرد و تا چشم کار می‌کند آن را زیبا به تصور درمی‌آورد: «چشم تا کار می‌کرد/ هوش پاییز بود/ ‌ای عجیب قشنگ/ با نگاهی پر از لفظ مرطوب/ مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ/ چشم‌هایی شبیه حیای مشبک/ پیک‌های مردد/... / آرزو دور بود/ مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند». ٣

شاملو شاعر هم‌عصر اخوان و سهراب نیز با تمام شکست‌ها و پیروزی‌های جهان مواجه می‌شود، اما برخلاف سهراب پاسخ را نه درون انسان؛ بلکه بیرون جست‌وجو می‌کند؛ به‌همین‌دلیل شعر او کم‌وبیش از مقوله روان‌شناسی فاصله می‌گیرد و همراه با نوسانات اجتماعی بالا و پایین می‌رود. شاعر در واقع خودش را با ضرب‌آهنگ تحولات بیرون میزان می‌کند؛ از‌این‌رو برای شاعر اتفاق‌ها و رخدادها مهم می‌شوند و او به اخطار حادثه واکنش نشان می‌دهد: «خدایا، خدایا/ سواران نباید ایستاده باشند/ هنگامی که حادثه اخطار می‌شود»,٤

شاملو «شکست» و «سال بد» را درمی‌یابد. او خود را فرزند شکست می‌داند، اما شکست در او برخلاف اخوان به منزله پایان همه‌چیز نیست. او شکست را به شکستی هستی‌شناسانه و فلسفی ارتقا نمی‌دهد که برعکس از قضا، در سال بد است که عشقش را می‌یابد: «من عشقم را در سال بد یافتم/ و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم ‌گر گرفتم»٥ با تأمل در شعرهای شاملو درمی‌یابیم شاعر به مقوله رنج، ناکامی و شکست از وجهی متفاوت می‌نگرد. از نظر شاملو رنج حسی است که آدمی و به طریق اولی هنرمند در برابر مانع تجربه می‌کند و شاعر آن را جزء ضرور زندگی تلقی می‌کند: «وتو را/ از شکست و مرگ/ گریز نیست»٦ اما این تمام تأملات شاعر درباره رنج نیست، از نظر شاملو رنج اگرچه مانعی است که آدمی و به طریقی اولی هنرمند به خاطر حساسیت‌اش آن را تجربه می‌کند، اما رنج و فائق‌آمدن بر آن، حتی می‌تواند نیرو و قدرت آدمی را افزون کند. شاملو در حیات شعری‌اش همواره به چیزی نیاز داشت که در برابرش بایستد. 

این ایستادگی به شعرش و شخصیت‌های شعری‌اش قدرت می‌بخشید. در شاملو با چیزی از جنس قدرت نیرو مواجهیم و حتی هنگامی که شعرهایش را می‌خوانیم، برانگیخته می‌شویم و احساس نیرو می‌کنیم. او آدمی را حیات کنشگری می‌داند که اگرچه کنش‌گر است، اما کنش او نیازمند مقاومت است. این نیرو در برابر سدهای پیش‌‌رو -رنج و شکست- بیشتر می‌شود تا آن‌گاه در «خودی» متمرکز جمع ‌‌شود و گره خورد. بدین‌سان به نظر می‌رسد انسان شاملویی هیچ از مقاومت و حتی شکست به مثابه مانع و مقاومت پیش‌‌رو دلتنگ نیست: «آفتاب از حضور ظلمت دلتنگ نیست». ٧ به بیانی ساده‌تر هر پیروزی، هر لذت و به تعبیر شاملو هر «گر‌گرفتنی» به مانع و شکست نیازمند است تا در پی آن شکوفا شود: «دنیا مرا نفرین کرد/ و سال بد رسید... / و من ستاره را یافتم، من خوبی را یافتم/ به خوبی رسیدم/ و شکوفه کردم». ٨

به اخوان بازگردیم؛ اخوانی که برخلاف سهراب جهان را چندان بی‌تعارض نمی‌دید. عنوان «شاعر شکست» که به او داده می‌شود، برآمده از چنین تعارض پر‌افت‌و‌خیزی است. اساسا شکست برآمده از تعارض است؛ تعارضی که در اثر آن آرمان‌های نسلی از میان رفته است؛ نسلی شکست‌خورده است و «شاعر شکست» درون همه این بیهودگی، بیهودگی کار خود و جهان را می‌‌بیند، بیهودگی فلسفی و وجودی‌اش را. او بر این بیهودگی آگاه است؛ آگاهی بر چیزی قدرت آن چیز را بیشتر می‌کند و آگاهی بر بیهودگی، البته قدرت بیهودگی را؛ اما بیهودگی باعث نمی‌شود شاعر لزوما به بدبینی روی آورد. میان بیهودگی و به تعبیر اخوان عبث‌بودن تفاوت وجود دارد؛ ** علاوه‌بر‌آن شاعر نه خود را خوش‌بین و نه بدبین می‌داند. او تنها جهان را با نگاهی کم‌و‌بیش شوپنهاوری عبث می‌بیند. او این موضوع را در یکی از مهم‌ترین شعرهایش که درعین‌حال جهان‌بینی‌اش را نیز آشکارتر می‌کند، این‌طور بیان می‌کند: «من نه خوش‌بینم، نه بدبینم/ عشق را عاشق شناسد، زندگی را من/ من که عمری دیده‌ام پایین و بالایش/ که تفو بر صورتش، لعنت به معنایش/ دیده‌ای بسیار و می‌بینی/ می‌وزد بادی، پری را می‌برد با خویش/ از کجا؟ از کیست؟ / هرگز این پرسیده‌ای از باد؟ / به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟ / خواه غمگین باش، خواهی شاد/ باد بسیار است و پَر بسیار، یعنی این عبث جاری است»,٩

با‌این‌حال اخوان شاعر رندی است. او نمی‌خواهد زندگی را همچون چیزی نقد واگذارد و جانب نسیه را بگیرد، شاید به خود می‌گوید اگرچه زندگی رنج‌آور است و شکست و رنج هم‌بسته آن، اما زندگی خالی از عشوه و دل‌فریبی نیز نیست؛ طرفه آنکه «زندگی می‌گوید اما باید زیست»*** وانگهی شاعر زندگی را دوست می‌دارد: «زندگی را دوست می‌دارم مرگ را دشمن»؛١٠ 

بنابراین اخوان در انتخاب گزینه‌های معدودی که باقی می‌ماند (دو گزینه مرگ خودخواسته و ادامه زندگی) به راه خیام قدم می‌گذارد. رندی اخوان، رندی خیام است که آن را در «لحظه»، در «آنات میرنده» جست‌وجو می‌کند: «...خالی هر لحظه را سرشار باید کرد از هستی / زنده باید زیست در آنات میرنده/... / زنده دارد زنده‌دل دَم را/ هرکجا، هرگاه/ اوج بخشد کیفیت کم را». ١١ 

هنگامی که شاعر می‌گوید «اوج می‌بخشد کیفیت کم را»؛ او از «کم»، از «جزء» و از «لحظه» سخن می‌گوید. در واقع می‌خواهد جهان را در «لحظه» در «دم» فروبکاهد، آیا ممکن است؟

پی‌نوشت‌ها:

* کلمه «مترادف» با «ناخودی»، «بی‌منی» است.

** کوندرا، زندگی را بیهوده می‌داند، اما برای آن جشن بی‌معنایی برپا می‌کند.

*** عنوان مجموعه اشعاری از اخوان است.

١و ٩- «زندگی می‌گوید اما باید زیست»، مهدی اخوان‌ثالث

٢ و ١٠- «دوزخ اما سرد»، مهدی اخوان‌ثالث

٣- «حجم سبز»، سهراب سپهری

٤- «ابراهیم در آتش»، احمد شاملو

٥ و ٨- «هوای تازه»، احمد شاملو

٦ و ٧- «مدایح بی‌صله»، احمد شاملو

١١- «پاییز در زندان»، مهدی اخوان‌ثالث
پربیننده ترین ها