روزگار دانشآموز ویدئوی «شیب، بام»
دانشآموزی که اغلب ما در ویدئوی معروف به «شیب، بام» دیده بودیم، امروز ترک تحصیل کرده است. میگوید در روستایشان همه به او میخندیدند. او در آن لحظه نتوانست به یک پرسش، پاسخ دهد: «چرا در شمال ایران بام بسیاری از خانهها را شیبدار میسازند؟»
به گزارش ایسنا، مجله «نیمکت» با این دانشآموز - که البته حالا دیگر دانشآموز نیست - و معلمی که در ویدئو صدایش را میشنویم گفتوگو کرده است. متن این دو گفتوگو را در زیر میخوانید:
همه ما خندیدیم؛ به کودک درون یک ویدئو. کودکی که روبروی معلم ایستاده، ساده، روستایی و با نگاهِ روشن بیتکلف. معلم با لهجه روان و سلیس از کودک که انگار دانشآموز کلاس سوم ابتدایی است سوال میکند. سوال از درس «سفر خانواده آقای هاشمی است»؛ همان جا که به شمل رسیدهاند؛ درسی که یک سال پیش از کتابهای درسی حذف شد.
معلم میپرسد: «چرا بام خانههای شمالی را شیبدار میسازند؟». کودک گوش تیز میکند و ولوله دستهایش در قلقله اضطراب مینشیند. به خودش پیچ و تاب میدهد و کلمات و جملههایی غریب را جفت و جور میکند تا جوابی داده باشد و خودش را از معرکه فشار و نگرانی برهاند.
دانشآموز در مورد سوال دوم هم همین راه را برمیگزیند؛ خودش را به ندادمکاری میزند و انگار برای اولینبار است در مورد این که چرا جنگل «سرمایه ملی» است چیزی میشنود. این ویدئو بارها میان کاربران شبکههای مجازی به اشتراک گذاشته شده و همین به اشتراکگذاری سرنوشت کودکی را تحت تأثیر قرار دارد. مجله نیمکت کوشیده تا با پیدا کردن معلم و دانشآموز به آسیبشناسی اتفاق پیش آمده بپردازد. میخواهیم در پرونده پیش رو بدانیم که چرا این کودک در پاسخ به این سوالها درگیر این اضطراب میشود؟ اشکال کار کجاست؟ در حقیقت میخواهیم بدانیم که به کی و چه چیزی باید خندید. شاید به محتوای کتابهای درسی که مطابق با شرایط محیطی همه اقشار دانشآموزان نیست یا شاید به هزار و یک عامل دیگر. به هر حال آینده این کودک به مخاطره افتاده است. شاید جای آن باشد که آموزش و پروش مسئولیت این اتفاق را بر عهده بگیرد و با تدابیر ویژه، کودک را به مدرسه برگرداند. با هم این پرونده را مرور میکنیم.
ترک تحصیل کردم
محله «زنگیشا» زیر باران سبکبال صبحگاهی نفس تازه میکند. جاده پشت به پشت زنگیشا محله، ما را تا در خانه بیژن همراهی میکند. بیژن، همان کودک ویدئوی شیب و بام که میلیونها نفر اضطرابش را دیدهاند و بسیار به نگرانیاش خندیدهاند. رد خانه و خود بیژن را گرفتهاند تا از او در مورد اتفاق پیشآمده بپرسیم.
پرتقالستانها پیچ و تاب میخورند تا درست دم در خانه شیبدار بیژن. بیژن پای تلفن باورش نمیشود. مدام میگوید که دوباره میخواهید من را دست بیندازید و برایم دردسر درست کنید. شاید به خاطر همین پسردایی و پسرعمهاش را واسطه کرده، پسرداییاش هم سن و سال خودش است و انگار که بادیگاردش باشد به جای او حرف میزند و با موبایل نشانی میدهد و راهنمایی میکند.
به خانه بیژن میرسیم. خانه شیروانیدار نقلی. پشت خانه جنگل، چند هزار ساله هیرکانی نشسته؛ همان جنگلهایی که سرمایه ملی از دست رفتهاند. بیژن جلو نمیآید. همان بالای پلهها ایستاده و نوک انگشتهایش جیب شلوارش را میگزد.
سلام میکند. یک سلام یواشکی و خفته. کودکی بیژن، بزرگ و نوجوان شده و حالا نوجوانی 16 ساله، بالا بلند با چشمهایی که میزبان شرم غریبی است؛ جلوی ما ایستاده؛ با نجابتی قایم شده در گوشه نگاه. اما نگاه بیژن مدام فرار میکند. چشمهایش زیر چتری از معصومیت محض سایه انداخته است. تنها هالهای از نوجوان شمالی زیبا سرشار از ذکاوت روی پلهها منتظر ایستاده، تا مزه روزگار تلخش را با همه ما به اشتراک بگذارد.
با این همه هیچ ردی از نگاه کودک ویدئو، در این نوجوان شمالی پیدا نیست. بیژن اندکی خمیده راه میرود به آن نشانی که خجالتی انبوه، تحفه هموطنانش، در تن و اندامش رخنه کرده.
ما را به خانهاش دعوت میکند. خانهای تمیز و با پشتیهای سنتی. وسایل خانه در تضاد میان سنت و مدرنیته چشم مینوازد. چشمهای خواهرش هم نگران است. مادرش چای دم میکند و مادربزرگش همانطور که گوشه چشمی به بیژن دارد، چادر به قد روی تشکچه کنار بخاری ذکر میگوید. صورت بیژن وقت حرف زدن از ماجرای ویدئو به خشم مینشیند. دلخوری توی مشتهایش گره شده و شرم و خشم و دلخوری نگاهش را برمیآشوبد.
مادربزرگ بیژن، با لهجه شیرین روستای اشکورسپارده، سر صحبت را باز میکند: «این بچه خیلی اذیت شده. خیلی ناراحت است. معلوم نیست این بلا از کجا آمد سر ما. این بچه معصوم...»
مادر بیژن چای میریزد. بخار چای توی هوای بخار زده، رد میاندازد: «از موقعی که این اتفاق افتاده مدام به ما گیر میدهد. اول گفت باید از روستای خودمان برویم. روستای اشکورسپارده بودیم. مجبورمان کرد بیاییم زنگیشا محله. حالا یک سال است که پایش را کرده توی یک کفش که نمیخواهم بروم مدرسه. خلاصه ترک تحصیل کرده. حالا هم گیر داده که باید اسمم را عوض کنید.»
بیژن نمیخندد. به زحمت لبها را باز میکند تا به شوخیها واکنش نشان دهد. یک نوع جدیت منقبض شده دارد: «بچهها توی آن روستا مدام مسخرهام میکردند. هی میگفتند شیب، بام، نمیدانم. میگفتند که من خنگم. اینجا هم که آمدیم همینطور سر به سرم میگذاشتند. شما باشید تحمل میکنید؟ نه نمیکنید؛ هیچکس تحمل مسخره شدن ندارد. من هم گفتم که دوست ندارم مدرسه بروم. میروم سر کار».
حرف که میزند، اقوام، پسردایی و پسرعمه و خواهرش به تأیید سر تکان میدهند. پسرداییاش آن وسط آرام میگوید: فردا پس فردا بخواهد زن بگیرد توی دردسر میافتد. به بیژن انگ ناجوری زدهاند. در حالی که اصلاً اینطور نیست.
بیژن آن روز را اصلاً یادش نمیآید: «من اصلاً یادم نمیآید. آن لحظه و آن روز را متوجه نشدم که دارند فیلم میگیرند.»
با دستش رد گلهای قرمز قالی را میگیرد. میگوید که دو - سه سال اول خبری نبود. این یکی - دو سال اخیر یک دفعهای سر و کلهاش پیدا شده و توی اینترنت همه جا هست. درست از اول راهنمایی که رفتم انگار تازه فهمیده باشند میشود به یک بچه خندید. همه بچهها همینجوری درس جواب میدهند. اگر فیلم بگیرند خودشان خندهدارترند.»
یادش هست شاهد هم بیاورد: «کارنامههایم هست، هر که میخواهد بیاید نگاه کند، بیشتر نمرههایم بیست بود.»
بیژن ناگهان تمام شرمش را کنار میزند و حالا بلندتر حرف میزند: «من شاگرد اول کلاس بودم توی همان سال، یعنی کلاس سوم ابتدایی معدلم بیست بود. خود آقا شفیع میدانست، اما یک طوری شد که همه فکر میکنند من خنگم. من خیلی هم باهوش بودم.»
میگویم یعنی الان نمیخواهی دیگر بروی مدرسه؟ میگوید: «به هیچ وجه. الان از روی درس و مدرسه افتادم. دارم میروم سرکار و حوصله مدرسه رفتن را هم ندارم.» میگوید: «روزی بیست هزار تومان درآمدم هست.»
از آرزوهایش میپرسم. میخواستی چه کاره شوی بیژن؟ «یادم نمیآید میخواستم چهکاره شوم. آرزو مارزو از یادم رفته. همین گچکار بمانم خوب است.»
حرفهای بیژن زود تمام میشود. نوجوانی آشوبزده، دستپخت شبکههای مجازی و حاصل مِیل بیش از اندازه ملتی به خندیدن به دیگران.
وقت عکس گرفتن، بیژن حوصله نشان نمیدهد. مدام میخواهد از نگاه دوربین بگریزد. رد سرخ رنگی روی انگشتهایش نشسته است و مدام میخواهد آنها را قایم کند: «گچکاری میکنم. گچ دستهایم را قرمز کرده و زخمی. زشت شده دستهایم، خجالت میکشم، نمیخواهم دستهایم توی عکس پیدا باشد».
به گزارش ایسنا، مجله نیمکت با معلمی که از این دانشآموز فیلم گرفته بود نیز گفتوگو کرده است که در زیر میخوانید:
بیژن شاگرد زرنگ کلاس بود
آقا معلم بغض میکند. درست همان لحظهای که میگویم: «بیژن» مدام به مادر و پدرش التماس میکند که اسمش را عوض کنند. آقا معلمی که کارگردان ویدئوی «شیب و بام» است، حالا در یک پراید سفید نشسته و گوشه چشمهایش به نم مینشیند. سکوت بغض را پس میزند: «نمیخواستم این طور بشود. به خدا بیژن دانشآموز زرنگی بود. وقتی به صورت کتبی امتحان میگرفتم همه جوابها را مو به مو مینوشت. هوش و ذکاوت از چشمهایش میبارید.»
با آقا معلم درست جلوی اداره آموزش و پرورش تنکابن قرار گذاشتهایم. سر موقع میآید و مهمان ما در یک پراید سفید میشود. خودش کمک کرده تا بیژن را پیدا کنیم. هر وقت اسم بیژن را میآورد، یک «آقا» میگذارد جلوی اسمش. آقا معلم مرد آرام و متینی است. کارمند دانشگاه است. از او برنمیآید که از بچهای برای خندیدن مردم فیلم گرفته باشد.
پرسش- ظاهراً شما دیگر معلم نیستید؟ مگر آن سال استخدام آموزش و پرورش نبودید؟
من آن سال سرباز معلم بودم و بعد جزو نیروهای شرکتی شدم. دو سال هم توی رامسر سرباز معلم بودم.
پرسش- چرا استخدام نشدید؟
با وجود اینکه کوشش کردم اما به خاطر اینکه رشتهام معماری بود استخدام نشدم. با اینکه دوستانم که رشته حسابداری خوانده بودند، استخدام شدند.
پرسش- این فیلم را چه سالی گرفتید؟
حدود شش یا هفت سال پیش.
پرسش- الان تحصیلات شما چقدر است؟
کارشناس ارشد مرمت هستم و کارمند دانشگاه.
پرسش- داستان این فیلم چه بود؟ چرا از بیژن فیلم گرفتید؟
راستش داستان به این بزرگی نبود. یعنی اصلاً داستانی در کار نبود. از آنجایی که به کار عکاسی علاقه داشتم. دوربین و سیستمها را میشناختم و برایم جذابیت داشت. شروع کردم به فیلم گرفتن. از هر کجا و هر چیزی. این بود که از بچهها هم فیلم میگرفتم. آن موقعها دوربین «آلفا صد» داشتم. لحظات کلاسم را ثبت میکردم. حتی صحبت کردن و بازی کردن بچهها در زنگ تفریح را هم ضبط میکردم. دوربین هم نبود با موبایل یا با هر چه که در دسترس بود فیلم میگرفتم. رفتار بچهها برایم جذاب بود.
پرسش- این جذابیت از کجا آمد؟
شاید چون رشتهام معماری بود و تا حالا با بچهها سر و کله نزده بودم. قبلاً فکر نمیکردم معلمی شغل خوبی باشد ولی وقتی آمدم و در مسیرش قرار گرفتم، یک جایی متوجه شدم که عاشق معلمی شدهام.
پرسش- این فیلم هم در چنین فرایند و پروسهای گرفته شده؟
این فیلم تنها یکی از هزاران فیلمی است که من گرفتم. آن موقع امتحانات آخر سال بود. از همه بچهها فیلم میگرفتم. گوشیام 5700 نوکیا بود و دوربین در کنارش قرار داشت. یعنی وقتی دوربین را روی میز میگذاشتیم، لنز کنارش قرار میگرفت و معلوم نبود که دارد فیلم میگیرد. این طور نبود که دوربینم را بگیرم جلوی دانشآموز و دانشآموز دچار استرس شود. دوربین را میگذاشتم آن جلو و برای خودش فیلم میگرفت. دستم را هم میگذاشتم روی گوشی و از لای انگشتانم فیلم گرفته میشد. یک دانشآموز میآمد جواب میداد و بعد نوبت دانشآموز دیگری بود.
پرسش- با این فیلمها چه میکردید؟
فقط من فیلم نمیگرفتم. معلمهای دیگر هم فیلم میگرفتند. بعد که این فیلمها را میگرفتیم. جلساتی در دفتر مدرسه داشتیم که همه فیلمهایی را که گرفته بودند میآورند و نشان بقیه میدادند.
پرسش- بعد به فیلمها میخندیدید؟
به هیچوجه. این نوع حرکات دانشآموز برای یک معلم عادی است. اصلاً برایش خندهدار نیست. وضعیت بچهها را بررسی میکردیم و از هم برای رفع مشکلات بچهها کمک میگرفتیم. مثلاً میگفتیم که وضعیت این دانشآموز این طوری است یا چرا این دانشآموز این جوری جواب میدهد؟ یک چیزهایی البته برایمان جالب بود. در مورد گویش محلی محلههای شهسوار صحبت میکردیم. در مورد اصطلاحاتی که به کار میبردند و اینکه چه خوب بود بچهها با زبان و لهجه خودشان صحبت میکردند. مثلاً یک روز به یکی از بچهها گفتم یک شغل نام ببر، گفت پالاندوز. دیدم چقدر خوب است بچهها این شغلها و اسمشان را میشناسند.
پرسش- مسأله اصلیتان چه بود؟
مسأله این بود که چرا یک دانشآموز خوب میتواند حرف بزند و جواب معلم را بدهد یا چرا دیگری این توانایی را ندارد؟ اتفاقاً اداره از ما خواسته بود که در مورد کلاس خودمان مقالهای بنویسیم، اینکه چه کارها و خلاقیتهایی را برای آموزش بچهها انجام میدهیم. من این مسأله را هم نوشتم و فرستادم برای استان. همین نکات را هم در آن مقاله ذکر کرده بودیم، منظورم همین نحوه و نوع پاسخگویی بچهها و چرایی آن است. نمیدانم که چرا بین این همه فیلم، این یکی رسانهای شد.
پرسش- این فیلم را هم ارائه کرده بودید؟
خیر.
پرسش- پس چطوری فیلم پخش شد؟
عرض کردم که فیلم بین همکاران منطقه چرخید، آن هم برای بررسی نکتههای آموزشی فیلم. فیلمهای همکاران دیگر هم هنوز دست من هست یا فیلمهای دیگری که من گرفته بودم دست آنها مانده. حالا از میان آن همه، این یکی به نظر آنها که معلم نیستند، جذاب آمده است.
پرسش- یعنی خودتان این فیلم را در فضای مجازی و اینترنت پخش نکردید؟
خیر. این فیلم به نظر من چنین جذابیتی نداشت. من عادت داشتم به این نوع حرف زدن بچهها. حتی فکر نمیکردم که بشود به حرف زدن این بچهها خندید. یک چیز عادی بود. خب بچه نمیتوانست جواب بدهد. این عادیترین اتفاق در یک کلاس است.
پرسش- اینکه نمیتوانست به این سوالها جواب بدهد از کجا ناشی میشد؟ ناشی از ضعف بچه است؟ ناشی از ضعف سیستم آموزش است یا مشکل برمیگردد به محتوای سوالها یا حتی ضعف روش تدریس شما به عنوان معلم؟
به نظر من روش تدریس معلمهای پیشین. خانواده هم خیلی مهم است. من خودم همینطوری بودم. نمیتوانستم به خوبی جواب معلمها را بدهم.
پرسش- وضعیت بیژن چطوری بود؟
این آقا بیژن اصلاً دانشآموز ضیف و تنبلی نبود. خیلی هم زرنگ و نفر او کلاس بود اما شفاهی نمیتوانست به سوالات معلم جواب بدهد. فعل و فاعل رو با هم قاطی میکرد و جملههای عجیب و غریب میساخت. یک طوری که آدم اصلاً نمیتوانست بفهمد چه میگوید؛ در حالی که دانشآموز باهوشی بود. خیلی خیلی باهوش بود.
پرسش- شما چه تدبیری برای این مشکل اندیشیدید؟
بر اساس آییننامهای که داشتیم، آن درس، یعنی کتاب اجتماعی کلاس سوم را باید شفاهی امتحان میگرفتم. من متوجه این موضوع بودم. دیدم که این دانشآموز این شرایط را دارد، همان سوالات را به صورت کتبی نوشتم. میخواستم ببینم که به شکل کتبی چگونه جواب سوالها را میدهد. خیلی دقیق و مو به مو همه را نوشت.
پرسش- بیژن مفهوم اصطلاحی مثل سرمایه ملی را میدانست؟
بله.
پرسش- مفهوم شیب و بام را چی؟ به هر حال همیشه در خانهای زندگی میکرده که پشت بامش شیبدار بوده؟
چون جلوی من ایستاده بود و چون از او به شکل شفاهی سوال پرسیده بودم، نمیتوانست آن لحظه کلمات را جور کند. از طرفی ما اجازه نداشتیم به زبان محلی از بچهها سوال کنیم و او متوجه سوال من به شکل کامل نمیشد.
پرسش- خودش که میگفت اصلاً متوجه فیلم گرفتن نشده. اصلاً آن لحظه در خاطرش نبود. این تصور بوجود میآید که به خاطر دوربین دستپاچه شده بوده.
او اصلاً نمیتوانست دوربین را ببیند. از لای انگشتانم فیلم میگرفتم. چون میدانستم که توی کلاس نباید دوربین باشد. بچهها مضطرب میشوند و تحت فشار قرار میگیرند.
پرسش- وقتی دیدید این فیلم به شکل گسترده پخش شده، چه حسی داشتید؟
راستش اوایل برای خنده نبود که این فیلم پخش شد. بیشتر برای مردم جالب بود. حتی یک از معلمهای شیرازی توی وبلاگش نوشته بود من هم همچین دانشآموزی دارم ولی بعد که رفت توی «یوتیوب» و «آپارات» دیدم حالت مسخره پیدا کرده است.
پرسش- میدانستید توی تلویزیون خودمان هم پخش شده؟
بله، شبکه چهار.
پرسش- شبکه نسیم هم به تازگی پخش کرد.
تازگی؟
پرسش- بله همین چند ماه پیش.
دو سال پیش شبکه چهار برای آموزش پخش کرده بود. دوستم زنگ زد که شبکه چهار دارد پخش میکند. چندین بار با صدا و سیما تماس گرفتم. حتی شماره پیامک برنامه را هم گرفتم و پیامک دادم و گفتم من معلم این دانشآموزم، بگذارید بیایم و توضیح بدهم اما هیچکس جواب مرا نداد. متأسفم که شبکه نسیم این فیلم را برای خندیدن به بیژن پخش کرده است.
پرسش- دیدم توی سایتها و بیشتر آن جاهایی که پخش شده، رفتید کامنت گذاشتید و توضیح دادید که این دانشآموز خیلی هم باهوش و با استعداد بوده. با چه انگیزهای این کار را انجام میدهید؟
چون میدیدم که اظهارنظرهایی که میکنند درست نیست؛ واقعیت نیست...
پرسش- ناراحتید؟
خیلی خیلی ناراحتم.
پرسش- آخرین باری که او را دیدید کی بود؟
آخرین بار، تلفنی بود؛ کار دومم در همان منطقه روستایی است. گاهی، مثلاً ماهی یک بار به آن روستا سر میزنم. همه هم کلاسیهایش را دیدم ولی بیژن از آنجا رفته و دیگر ندیدمش...
پرسش- میدانید الان چه کار میکند؟
آخرین بار به من گفت که میرود گچکاری.
پرسش- پس میدانید که ترک تحصیل کرده؟
بله اما پدرش میگفت که هر جوری هست باید به مدرسه برگردد.
خودش البته میگوید که میخواهد اسمش را عوض کند. خانهشان را هم به خاطر همین موضوع عوض کردند. میگفت که همه مسخرهاش میکنند. احساس خودتان چیست؟
نمیدانم... در خیلی از این کامنتها هم به آقا بیژن فحش دادند هم به من. (سکوت...بغض...)
پرسش- ظاهراً خود شما هم قربانی هستید؟
من از گرفتن آن فیلم پشیمان نیستم. اگر در همان شرایط باشم، باز هم همان کار را میکنم، چون فکر میکنم که کار درستی بود. برخورد مردم برایم غیرقابل تحمل است. میدانم چرا این طور رفتار میکنند. رفتارهای آدمهایی که فکر میکنند چون در شهر زندگی میکنند، خیلی بالاتر از یک روستایی هستند، در حالی که مردم روستا نجیب و صادقترند. مردمی که میفهمند زندگی یعنی چه اما ما در شهر زندگی نمیکنیم، مردگی میکنیم.
پرسش- تفاوتش چیست؟
زندگی آنها روی برنامه است. گاهی بعد از مدرسه با همکاران بیرون مینشستیم، میدیدیم که یک بسته علف اندازه نصف پراید میآید و زیرش دو تا پاست. بعد میدیدیم که مادر یکی از دانشآموزان است. مردم آنجا اول بهار شروع میکنند به علف جمع کردن. به جمعآوری غذا تا آخر شهریور. زمستانها هم مردها در شهر کار میکنند و زندگی طبیعی دارند.
پرسش- توی آن فیلم لهجه شما شمالی نیست. شما مثل یک معلم تهرانی صحبت میکنید. سلیس و روان. این چقدر میتواند درست باشد در برخورد و حرف زدن با یک بچه روستایی شمالی؟
این مشکل من است. نباید اینطور باشد. یک چند نفری گفتند که لهجهات شبیه شمالیها نیست. در آن مقاله که برای استان نوشتیم. ذکر کردم که مسئولان نمیگذارند که بچهها با لهجه و گویش خودشان صحبت کنند. این بزرگترین اشتباه است. اجازه نمیدهند که دانشآموز از کلمات زبان خودش استفاده کند. ما میگوییم استفاده کنند. درسها را که به فارسی یاد میگیرند. بگذارند توی کلاس گیلکی یا آذری صحبت کنند. هر جا معلم بخواهد هم میتواند فارسی صحبت کند، اشکالی به وجود نمیآورد. ولی ما دانشآموز را وادار میکنیم که گیلکی صحبت نکند. از بس که این را به ما تذکر داده بودند، ما هم اوایل میگفتم که فارسی صحبت کنید. یکی - دو بار یکی از بچهها بلند شد یک کلمه گیلکی گفت، یکی دیگر بلند شد و گفت که چرا گیلکی حرف زدی، بد است؟ آن قدر ناراحت شدم و گفتم بد نیست اما توی کلاس صحبت نکنید. این قدر مسئولان گفته بودند فارسی صحبت کنید، فکر میکردند گیلکی بد است؛ یعنی زبان خودشان، زبان بدی است.
پرسش- دوست دارید دوباره معلم باشید؟
بله، خیلی.
پرسش- خودتان قبول دارید که نباید فیلم پخش میشد؟
سهلانگاری کردم. من فیلمی دارم از یکی از همکارانم که از دانشآموز سوال میکند، وقتی بلد نبود میگذارد زیر گوشش اما اینها منتشر نشده و کسی خبر ندارد. بعضی وقتها اتفاقات عجیبی در همین کلاسها میافتد که همه بیخبرند و خوب هم نیست. مثلا در همین مدرسه برای ثلث اول گفتم که همه کاردستی بیاورید. فردا صبح دیدم همه سیبزمینی و پیاز آوردهاند. میگفتند قبلا معلم وقتی میگفت کاردستی بیاورید، منظورش آوردن این چیزها بوده. من موشک درست کردم گفتم به این میگویند کاردستی. کلید واژه بوده برای اینکه از بچهها چیزی بگیرند.