یادداشتی از گلپا به یاد پهلوان ملاقاسمی، امامعلی حبیبی و سرهنگ سلطانی

کد خبر: ۴۵۲۳۱
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۸:۱۰
سال‌ها پیش یک‌روز «حسین ملاقاسمی» از من دعوت کرد به باغ پدرزنش بروم. پدرزن او در دماوند باغ سیب داشت. نمی‌دانم پدرزنش امروز زنده است یا نه، اگر زنده است امیدوارم سلامت باشد. خودش آن سال‌ها قهرمان کشتی‌فرنگی بود. مرا به باغ پدرزنش برد. در آن باغ، درخت‌های سیب عجیبی وجود داشت. درخت‌های سیب آن باغ، همه کوتاه و هرس‌شده بودند و سیب‌های کمی داشتند، اما سیب‌هایشان بسیار درشت بود. نظیر این سیب‌ها را هرگز ندیده بودم. به‌جرأت می‌توانم بگویم که هر‌کدام از سیب‌ها یک‌کیلو بودند و هر‌درخت سه، چهارتا سیب بیشتر نداده بود. ما که همیشه از پهلوان «ملاقاسمی» تعریف این سیب‌ها را شنیده بودیم، یک‌روز بالاخره به باغ پدرزنش رفتیم تا سیب‌ها را تماشا کنیم.

سرهنگ «حسن سلطانی»، که دوره‌ای هم رییس کلانتری١٨ بود و سنتور هم می‌زد، همراه من آمد. به باغ که رسیدیم، دیدیم «امامعلی حبیبی»، قهرمان کشتی، هم آنجاست. اهالی خانه صمیمانه نهاری درست کرده بودند و رسم میزبانی را به بهترین نحو به‌جا آورده بودند. بعد از ناهار از من که سال‌های جوانی را سپری می‌کردم، خواستند آواز بخوانم. من هم از سرهنگ سلطانی خواستم سنتورش را کوک کند و ساز بزند تا من هم یک‌چیزی بخوانم و برویم. تا کوک کرد و ساز زد، امامعلی حبیبی بلند شد و شروع کرد به خواندن. من هم که می‌خواستم بخوانم، تا دیدم او خواندن را شروع کرده، سرجایم نشستم. آن قطعه که تمام شد، دوباره از سرهنگ خواستم شروع کند و ‌سازی کوک کند تا من بخوانم، این‌بار هم تا آمدم شروع کنم، امامعلی حبیبی از من پیشی گرفت و شروع‌به‌خواندن یک‌ترانه شمالی کرد و یک‌بار دیگر هم، باز تا من آمدم شروع کنم و بخوانم، او پیشی گرفت و شروع کرد به خواندن. همه جمع منتظر بودند من بخوانم و از طرفی خودم هم عجله داشتم که زودتر بخوانم و بروم. در‌همین‌بین، از آقای «ملاقاسمی» خواستم تشکی بیاورد و کف اتاق پهن کند. او که از مقصود من باخبر نبود، باتعجب تشکی آورد و کف اتاق انداخت. از او پرسیدم: «دوبنده کشتی هم داری؟» پرسید: «دوبنده می‌خواهی چه کنی؟» گفتم: «چه کار داری؟ تو برایم بیاور.» دوبنده آوردند و من هم لباس کشتی پوشیدم و بعد گفتم: «هر چه خواستم بخوانم «امامعلی حبیبی» فرصت نداد. حالا لااقل کشتی بگیرم، بلکه تلافی شود.» همه جمع خندیدند و بالاخره «امامعلی حبیبی» که سال‌های بعد از آن رفاقتمان پا گرفت و من او را «رییس» صدا می‌زدم، به من مجال خواندن داد و خاطره آن دیدار در باغ سیب را در ذهنم ماندگار کرد.
پربیننده ترین ها