سکانس به سکانس «اشباح»با مهرجویی
اینکه بگوییم «داریوش مهرجویی»، فیلمساز متولد ماه آذر ایرانی، در گذشته چه کارهایی کرده و چه فیلمهایی ساخته و چه تاثیری بر تداوم حیات هنری سینما در ایران گذاشته، بارهاوبارها موردبحث قرار گرفته و نکته تازهای نیست. اگر هم بخواهیم تحلیل کنیم که داریوش مهرجویی این روزها، در نیمه اول دهه 70 زندگیاش، چگونه جهان پیرامون خود را از طریق پلانهای فیلمهایش میبیند و به تصویر میکشد، بیش از هر چیز به درک واقعیتها و شرایط اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی امروز ما در ایران نیازمند است. میپذیریم که مهرجویی در دو دهه اخیر، همان مهرجویی دوران اوج خود نیست. فیلمهای گاو (1347، براساس نوشته غلامحسین ساعدی)، آقای هالو (1348، نمایشنامهای به همین نام از علی نصیریان)، پستچی (1349)، دایره مینا (1352، براساس داستان «آشغالدونی» نوشته غلامحسین ساعدی)، اجارهنشینها (1365)، هامون (1368)، بانو (1369، اساس فیلم «ویریدیانا» ساخته لوییس بونوئل، بعد ازسالها توقیف به نمایش درآمد)، سارا (1371، براساس نمایشنامه «خانه عروسک» نوشته هنریک ایبسن)، پری (1373، براساس «فرنی و زویی» نوشته جروم دیویدسالینجر)، لیلا (1375، براساس نوشته مهناز انصاریان) و درخت گلابی (1376، براساس داستانی به همین نام نوشته گلی ترقی)؛ محصول دوران خود بودند. آن فیلمها، زمانی ساخته شدند که فیلمسازشان، هم جوانتر بود و هم حوصله بحث و جدل برای گذر از سد ممیزی را داشت؛ طی دهههای 80 و 90 منتقدان، فیلمهای متاخر او را نپسندیدند و البته درباره این فیلمها، نظرات متفاوت و متضادی قلمی شد. اما باید گفت با وجود کاستیهایی مانند آلودگی هوا – که مهرجویی همیشه از آن شکایت دارد و به همین دلیل مکان زندگی خود را از تهران به کرج منتقل کرده - تا نابسامانی بخش هنر و فرهنگ در هشتسال گذشته - نظیر اتفاق ناخرسندی که زمان اکران فیلم «سنتوری» به وجود آمد و مواردی ازایندست؛ باز هم میتوان در میان فیلمهایش در جستوجوی «معنا» بود. درست است که آسمان محبوب (1388، هنوز به نمایش درنیامده است)، نارنجیپوش (1390) و چه خوبه که برگشتی (1391) را دوست نداریم، اما با ساخت فیلم «اشباح» در سال گذشته که اقتباسی از نمایشنامهای به همین نام نوشته هنریک ایبسن است، امیدوار شدیم. بدون شک او یکی از فیلمسازانی است که به اقتباس ادبی علاقه دارد و در این مسیر، کارنامهاش نمره قبولی گرفته. او دیگر در این فیلم تکلیفش با خودش مشخص است؛ هرچند این اثر عاری از اشکالات نیست. به تعبیر بهتر، مهرجویی در این مقطع از سالهای زندگی خود، روش ساخت فیلمی منطبق با شرایط خود را به درستی انتخاب کرده. لوکیشن فیلم نزدیک خانه خودش است و در هوایی غیرآلوده فیلمی میسازد که لوکیشنهای متعدد ندارد؛ هرچند بازیهای بازیگران یکدست نیست و از روزگاری که گفته میشد «مهرجویی میتواند از چوب هم بازی بگیرد» فاصله گرفته، اما دستکم تا پایان فیلم، او را همراهی میکنیم. تعبیر امروزی او از روابط آدمها که پسران گناه پدران را میکشند - این حقیقت ازلی و ابدی بشر- را به تصویر نشاند. راست و مستقیم سر اصل موضوع میرود، زیادهگویی نمیکند و از میزانسنهای پیچیدهاش خبری نیست. حتی به سینمای کلاسیک ادای دین میکند. اشباح در میان فیلمهای اخیر مهرجویی جایگاه قابل احترامی دارد. شاید ساختار فیلم احوالات و حس و حال امروز خود مهرجویی را تداعی میکند؛ میخواهد آرام و ساده، بهدور از کشمکش و درعینحال عمیق باشد. از این مقدمات که بگذریم، این گفتوگو، خود ماجرایی داشت. برای انجام این گفتوگو در ابتدا تمایل داشتیم مستقیم و رودررو با هم گفتوگو کنیم، اما مهرجویی نظر دیگری داشت. او درخواست کرد که سوالات را برایش «ایمیل» کنیم تا جوابها را مکتوب بدهد. پذیرفتیم؛ اگرچه در گفتوگوی رودررو روال گفتوگو شکل دیگری پیدا میکرد، چون هم سوالات جزییتر میشد و هم روند گفتوگو، شکل نقادانهتری مییافت. متنی که در ادامه میخوانید، پاسخ تمام سوالهای ما از کارگردان «اشباح» نیست. او ترجیح داد پاسخ برخی پرسشها را بیجواب بگذارد.
چرا داستان فیلم بیشتر در خانه میگذرد. اصولا در اغلب فیلمهای شما «خانه» نقش مهمی دارد و گاهی حتی یکی از شخصیتهای فیلم محسوب میشود. علت آن چیست؟
چون فیلمهای من درمورد انسانهاست و انسانها معمولا در خانه زندگی میکنند. فقط در فیلم «اجارهنشینها»ست که خانه شخصیت مییابد و نسبت به سرنشینان آن واکنش نشان میدهد. ضمن اینکه خانه «وحدت مکانی» فیلم و داستان را تقویت میکند. آنجاست که امواج مثبت و منفی باهم تلاقی میکنند و «درام» تولید میشود.
در بیشتر صحنههای فیلم «اشباح»، باران به چشم میخورد؟ باران درعینحال که معنای نعمت و فراوانی میدهد میتواند نمادی از ویرانگری و مصیبت هم باشد. آیا باران در فیلم هر دو بُعد را دلالت میکند؟
از آنجا که «سرنوشت» با سرنشینان این خانه سر ناسازگاری دارد، به خواستهای آنها عمل نمیکند و اغلب ضد آن را میزند. مازیار (امیرعلی دانایی) طالب خورشید و آفتاب است و برای آن به ایران بازگشته تا از برودت و سرمای انگلیس در امان باشد. ولی همهجا، همچون انگلیس مدام با برودت و سرما و باران سروکار دارد. هر دو خصلت باران: «نعمت و فراوانی» و «مصیبت و ویرانی» در فیلم «اشباح» مستتر است. هم مایه تروتازگی و زیبایی است و هم هولناک و بلعنده. آن طور که در انتهای فیلم رَزا «هنگامه حمیدزاده» را میبلعد.
فیلم «اشباح» گویی یادآور رویکرد کتب مقدس به طبیعت، از جمله روز و شب، باران و خورشید و... است که از آیات الهیاند و همواره از آن یاد میکنند و پاداش و جزای انسانها از طریق آنها به فعلیت میرسد. بهنظر میرسد از این منظر، بنمایه مذهبی در فیلمتان مستتر است. چقدر موافق این نکته هستید؟
روح مذهب و روحیه مذهبی در سراسر فیلم مستتر است. حتی در صحنهای که مازیار قطعهای پیانو مینوازد؛ کانتات باخ و نیز در اینکه همه طالب کار خیرند و میکوشند از بدی و شر بپرهیزند.
آشکار است که در فیلم، نویسنده فیلمنامه عامدانه در پردازش شخصیتها از قواعدی همچون تفکیک آدمهای خوب و آدمهای بد تبعیت نکرده است. گویی همه آدمها در حقیقت خوب هستند که درنهایت به نتایج بد میرسند. دراینباره چه نظری دارید؟
انگار خانه بیشازحد شوم و نفرینشده است، چون هر کار خیر آنها به شر میانجامد. مادر میخواهد پسر کوچک را نجات دهد، بدتر او را به زندان میاندازد؛ در سرزمینی غریبه، تنها و بیکس و زباننشناس و باعث یک عمر رنج و محنت او میشود. معمار (حسن معجونی) میخواهد تاجی (ملیکا شریفینیا) را نجات دهد، ولی بدتر او را عذاب میدهد و دخترش را به بدبختی و ستمدیدگی میکشاند. مادر میخواهد بچهاش را نجات دهد، خودش را یک عمر عذاب میدهد.
در پایان فیلم انگار خواسته «مازیار» (امیرعلی دانایی) در دمیدن خورشید تحقق مییابد. آیا در این صورت طبیعت فقط در مرگ با او سازگار است؟
در صحنه آخر، هنگام مردن، مازیار میگوید: «با خورشید آسوده حرف میزنم، چون من یک فرشتهام.» خورشید زمانی میتابد که او رفته است... ولی مرگ هم نور است به خصوص برای فرشتهها... مطایبه یا «Irony» در این صحنه پوزخند سرنوشت به موجودی است که بیهوده به دنیا آمد و رنج زیاد برد.
شما در فیلم چگونگی اضمحلال یک خانواده نیمهاشرافی را به تصویر کشیدید که قربانی سرنوشت شوم نیاکان خود شدند. آیا سرنوشت و تقدیر اینقدر دخیل است؟
اگر یادتان باشد همهچیز، یعنی تمامی فاجعه، با یک جیغ مبهم و نامعلوم شروع میشود؛ جیغ زنی که تیمسار را به سراغ تاجی میفرستد. یک جیغ گنگ و ظریف میتوانست توهم صرف باشد. شاید همین جیغ و همین گناه متعاقب آن است که ساکنان خانه را به تیر غیب گرفتار میکند... و باز پیش از آن؛ اخراج تیمسار و سقوطش رویدادی که ممکن است برای هر خانوادهای رخ دهد. بههرحال سرنوشت در را میکوبد. گناهکاران ناگزیر تقاص پس میدهند.
تیمسارسلیمانی (مهدی سلطانی) گناهکار است. او یک اخراجی واخورده است و برای فرار از بار گناه؛ به شرب خمر پناه میبرد. همین گناه او گریبان پسرش را نیز میگیرد. آیا منظور شما همان مضمون همیشگی پسرکشی است که در تاریخ ادبیات ما از شاهنامه فردوسی گرفته تا نادرشاه، شاهعباس و... طنین داشته است؟
دقیقا. در طول تاریخ درازمان همیشه پدران بودهاند که بر پسران حکم راندهاند و آنها را به شدیدترین و ظالمانهترین وجه شکنجه و نابود کردهاند. حتی نوع شاعرانه و ناآگاهانه آن، آنگونه که در شاهنامه فردوسی میآید داستان «رستم و سهراب»، یا شدیدا ظالمانه در داستان «ضحاک»، ولی اغلب با بغض و کینه و خشم شدید مثل شاهعباس، نادرشاه، آغامحمدخانقاجار و... در این فیلم نیز و در این دنیای مدرن نیز، هنوز پسرانند که باید تقاص گناهان پدرانشان را پس بدهند. این مضمون، طنینی مذهبی دارد؛ یعنی همان که در مسیحیت آمده که فرزندان باید تقاص گناه اولیه ابوالبشر را بپردازند.
چرا هنگام آتشگرفتن یتیمخانه دیگر از باران خبری نیست؟
به همان دلیل که انگار سرنوشت نمیخواهد این یادبود شوم تیسمار پابرجا بماند. اگر باران میبارید، یتیمخانه نجات مییافت؛ ولی نبارید، تا از بین برود.
آیا ترس از بهار به معنای همان ترس از مرگ است؟
شعری که مازیار میخواند، به هنگام از نو دیدن و از نو کشفکردن طبیعت زیبا: اگر دست من بود / خواب تو را میکشیدم/ و از رنگهای شاد بالا میرفتم / آنوقت ترسم از بهار میریخت... مازیار چون میداند دارد میمیرد، گویا میداند که امسال دیگر بهار را نخواهد دید و همین ترس و دلهرهای که در او ایجاد میشود، همان مرگ «آگاهی» و ترس از مرگ است. دیگر بهاری در کار نخواهد بود...
نمایش فیلم «مکانی در آفتاب» با بازی مونتگمری کلیفت و الیزابت تیلور و آن موسیقی غمانگیزش در تلویزیون خانه تاجی، انگار نوید مصیبت میدهد؛ نکتهای که در فیلم «اشباح» هم وجود دارد. آیا دریافت چنین احساسی درست است؟
سرآغاز مصیبت با صحنههایی از فیلم «مکانی در آفتاب» شروع میشود؛ فیلمی در باب عشق نافرجام و مصیبتبار. و این فیلمی است که هر دو، هم تیسمار و هم تاجی، در آنِ واحد، مشغول دیدن آنند.
چرا فضای فیلم سیاهوسفید است؟
چون اشباح سیاهوسفیدند.
اصلا اشباح ِفیلم «اشباح»، چه کسانی هستند؟
همه آنهایی که شعف زندگی یا «Joie de vivre» را فراموش کردهاند؛ و زندگی میکنند که هرچه زودتر بمیرند. آدمهای بیروح، دلمرده، مثل شخصیتهای فیلم...
چرا داستان فیلم بیشتر در خانه میگذرد. اصولا در اغلب فیلمهای شما «خانه» نقش مهمی دارد و گاهی حتی یکی از شخصیتهای فیلم محسوب میشود. علت آن چیست؟
چون فیلمهای من درمورد انسانهاست و انسانها معمولا در خانه زندگی میکنند. فقط در فیلم «اجارهنشینها»ست که خانه شخصیت مییابد و نسبت به سرنشینان آن واکنش نشان میدهد. ضمن اینکه خانه «وحدت مکانی» فیلم و داستان را تقویت میکند. آنجاست که امواج مثبت و منفی باهم تلاقی میکنند و «درام» تولید میشود.
در بیشتر صحنههای فیلم «اشباح»، باران به چشم میخورد؟ باران درعینحال که معنای نعمت و فراوانی میدهد میتواند نمادی از ویرانگری و مصیبت هم باشد. آیا باران در فیلم هر دو بُعد را دلالت میکند؟
از آنجا که «سرنوشت» با سرنشینان این خانه سر ناسازگاری دارد، به خواستهای آنها عمل نمیکند و اغلب ضد آن را میزند. مازیار (امیرعلی دانایی) طالب خورشید و آفتاب است و برای آن به ایران بازگشته تا از برودت و سرمای انگلیس در امان باشد. ولی همهجا، همچون انگلیس مدام با برودت و سرما و باران سروکار دارد. هر دو خصلت باران: «نعمت و فراوانی» و «مصیبت و ویرانی» در فیلم «اشباح» مستتر است. هم مایه تروتازگی و زیبایی است و هم هولناک و بلعنده. آن طور که در انتهای فیلم رَزا «هنگامه حمیدزاده» را میبلعد.
فیلم «اشباح» گویی یادآور رویکرد کتب مقدس به طبیعت، از جمله روز و شب، باران و خورشید و... است که از آیات الهیاند و همواره از آن یاد میکنند و پاداش و جزای انسانها از طریق آنها به فعلیت میرسد. بهنظر میرسد از این منظر، بنمایه مذهبی در فیلمتان مستتر است. چقدر موافق این نکته هستید؟
روح مذهب و روحیه مذهبی در سراسر فیلم مستتر است. حتی در صحنهای که مازیار قطعهای پیانو مینوازد؛ کانتات باخ و نیز در اینکه همه طالب کار خیرند و میکوشند از بدی و شر بپرهیزند.
آشکار است که در فیلم، نویسنده فیلمنامه عامدانه در پردازش شخصیتها از قواعدی همچون تفکیک آدمهای خوب و آدمهای بد تبعیت نکرده است. گویی همه آدمها در حقیقت خوب هستند که درنهایت به نتایج بد میرسند. دراینباره چه نظری دارید؟
انگار خانه بیشازحد شوم و نفرینشده است، چون هر کار خیر آنها به شر میانجامد. مادر میخواهد پسر کوچک را نجات دهد، بدتر او را به زندان میاندازد؛ در سرزمینی غریبه، تنها و بیکس و زباننشناس و باعث یک عمر رنج و محنت او میشود. معمار (حسن معجونی) میخواهد تاجی (ملیکا شریفینیا) را نجات دهد، ولی بدتر او را عذاب میدهد و دخترش را به بدبختی و ستمدیدگی میکشاند. مادر میخواهد بچهاش را نجات دهد، خودش را یک عمر عذاب میدهد.
در پایان فیلم انگار خواسته «مازیار» (امیرعلی دانایی) در دمیدن خورشید تحقق مییابد. آیا در این صورت طبیعت فقط در مرگ با او سازگار است؟
در صحنه آخر، هنگام مردن، مازیار میگوید: «با خورشید آسوده حرف میزنم، چون من یک فرشتهام.» خورشید زمانی میتابد که او رفته است... ولی مرگ هم نور است به خصوص برای فرشتهها... مطایبه یا «Irony» در این صحنه پوزخند سرنوشت به موجودی است که بیهوده به دنیا آمد و رنج زیاد برد.
شما در فیلم چگونگی اضمحلال یک خانواده نیمهاشرافی را به تصویر کشیدید که قربانی سرنوشت شوم نیاکان خود شدند. آیا سرنوشت و تقدیر اینقدر دخیل است؟
اگر یادتان باشد همهچیز، یعنی تمامی فاجعه، با یک جیغ مبهم و نامعلوم شروع میشود؛ جیغ زنی که تیمسار را به سراغ تاجی میفرستد. یک جیغ گنگ و ظریف میتوانست توهم صرف باشد. شاید همین جیغ و همین گناه متعاقب آن است که ساکنان خانه را به تیر غیب گرفتار میکند... و باز پیش از آن؛ اخراج تیمسار و سقوطش رویدادی که ممکن است برای هر خانوادهای رخ دهد. بههرحال سرنوشت در را میکوبد. گناهکاران ناگزیر تقاص پس میدهند.
تیمسارسلیمانی (مهدی سلطانی) گناهکار است. او یک اخراجی واخورده است و برای فرار از بار گناه؛ به شرب خمر پناه میبرد. همین گناه او گریبان پسرش را نیز میگیرد. آیا منظور شما همان مضمون همیشگی پسرکشی است که در تاریخ ادبیات ما از شاهنامه فردوسی گرفته تا نادرشاه، شاهعباس و... طنین داشته است؟
دقیقا. در طول تاریخ درازمان همیشه پدران بودهاند که بر پسران حکم راندهاند و آنها را به شدیدترین و ظالمانهترین وجه شکنجه و نابود کردهاند. حتی نوع شاعرانه و ناآگاهانه آن، آنگونه که در شاهنامه فردوسی میآید داستان «رستم و سهراب»، یا شدیدا ظالمانه در داستان «ضحاک»، ولی اغلب با بغض و کینه و خشم شدید مثل شاهعباس، نادرشاه، آغامحمدخانقاجار و... در این فیلم نیز و در این دنیای مدرن نیز، هنوز پسرانند که باید تقاص گناهان پدرانشان را پس بدهند. این مضمون، طنینی مذهبی دارد؛ یعنی همان که در مسیحیت آمده که فرزندان باید تقاص گناه اولیه ابوالبشر را بپردازند.
چرا هنگام آتشگرفتن یتیمخانه دیگر از باران خبری نیست؟
به همان دلیل که انگار سرنوشت نمیخواهد این یادبود شوم تیسمار پابرجا بماند. اگر باران میبارید، یتیمخانه نجات مییافت؛ ولی نبارید، تا از بین برود.
آیا ترس از بهار به معنای همان ترس از مرگ است؟
شعری که مازیار میخواند، به هنگام از نو دیدن و از نو کشفکردن طبیعت زیبا: اگر دست من بود / خواب تو را میکشیدم/ و از رنگهای شاد بالا میرفتم / آنوقت ترسم از بهار میریخت... مازیار چون میداند دارد میمیرد، گویا میداند که امسال دیگر بهار را نخواهد دید و همین ترس و دلهرهای که در او ایجاد میشود، همان مرگ «آگاهی» و ترس از مرگ است. دیگر بهاری در کار نخواهد بود...
نمایش فیلم «مکانی در آفتاب» با بازی مونتگمری کلیفت و الیزابت تیلور و آن موسیقی غمانگیزش در تلویزیون خانه تاجی، انگار نوید مصیبت میدهد؛ نکتهای که در فیلم «اشباح» هم وجود دارد. آیا دریافت چنین احساسی درست است؟
سرآغاز مصیبت با صحنههایی از فیلم «مکانی در آفتاب» شروع میشود؛ فیلمی در باب عشق نافرجام و مصیبتبار. و این فیلمی است که هر دو، هم تیسمار و هم تاجی، در آنِ واحد، مشغول دیدن آنند.
چرا فضای فیلم سیاهوسفید است؟
چون اشباح سیاهوسفیدند.
اصلا اشباح ِفیلم «اشباح»، چه کسانی هستند؟
همه آنهایی که شعف زندگی یا «Joie de vivre» را فراموش کردهاند؛ و زندگی میکنند که هرچه زودتر بمیرند. آدمهای بیروح، دلمرده، مثل شخصیتهای فیلم...
منبع: روزنامه شرق
گزارش خطا
آخرین اخبار