«قلندر موسیقی ایران» از زبان «هادی منتظری»
«ترم دوم اعلام کردند که استاد ذوالفنون دیگر نمیتواند به دانشکده بیاید و شخصی به نام لطفی میآید تا ردیف درس دهد. تحقیق کردم و فهمیدم لطفی شخصیت رادیکالی دارد؛ برای همین رفتم از دانشجویان امضا جمع کردم که بگویم ما لطفی را نمیخواهیم و دوست داریم ذوالفنون استادمان باشد.»
«ترم دوم اعلام کردند که استاد ذوالفنون دیگر نمیتواند به دانشکده بیاید و شخصی به نام لطفی میآید تا ردیف درس دهد. تحقیق کردم و فهمیدم لطفی شخصیت رادیکالی دارد؛ برای همین رفتم از دانشجویان امضا جمع کردم که بگویم ما لطفی را نمیخواهیم و دوست داریم ذوالفنون استادمان باشد.»
12 اردیبهشتماه دومین سالروز درگذشت زندهیاد محمدرضا لطفی است. شاید بد نباشد که لطفی را از زاویهای دیگر و از لابهلای خاطرات یکی از اعضای گروه «شیدا» بشناسید. هادی منتظری یکی از شاگردان لطفی است که چندی بعد، از طرف او بهعنوان کمانچهنواز به گروه «شیدا» دعوت شد و پس از واقعهی 17 شهریور 1357 نیز همراه سایر اعضای این گروه، از رادیو استعفا کرد. در ادامه، خاطرات این شاگرد از استادش را که برای خبرنگار ایسنا روایت کرده است، میخوانید:
آغاز آشنایی با محمدرضا لطفی
ترم اول که به دانشکدهی موسیقی وارد شدم، استاد ردیفمان زندهیاد ذوالفنون بود و باید آن ترم «شور» میزدیم. من خیلی در کلاس ذوالفنون شیطنت میکردم. او عادت داشت، وقتی سوالی میپرسیدیم، تمام کلاس را صرف جواب دادن به همان یک سوال میکرد. یک روز ذوالفنون از نظر من، آرشهی خوبی دستش گرفته بود. از او پرسیدم، استاد آرشهتان را از کجا خریدهاید؟ او هم شروع کرد به خاطره تعریف کردن از اینکه آرشه را از کجا خریده است و ... تا اینکه زمان کلاس تمام شد. (میخندد)
ما یک ترم ردیف را با استاد ذوالفنون اینگونه پاس کردیم؛ غافل از اینکه من داشتم سر خودم را کلاه میگذاشتم. آخر ترم شد و رفته بودیم دانشکده تا نمرههای ردیف را ببینیم. آن زمان نمرهها را پشت شیشه میگذاشتند. دیدم استاد ذوالفنون ردیف را به من 20 داده است.
اوایل ترم دوم اعلام کردند که استاد ذوالفنون دیگر به دانشکده نمیآید و ترم دوم را باید با شخصی به نام لطفی درس برداریم. تحقیق کردم و متوجه شدم که لطفی شخصیت رادیکالی دارد. برای همین رفتم از دانشجویان امضا جمع کردم که بگویم میخواهیم استاد ما ذوالفنون باشد و لطفی را نمیخواهیم؛ اما وقتی نامه را پیش مدیر گروه بردم، او گفت که ذوالفنون بهخاطر سفرهایی که دارد نمیتواند به دانشکده بیاید و باید با استاد لطفی درس داشته باشیم.
ترم دوم شروع شد و ما سر کلاس ردیف حاضر شدیم. یک مرد قد بلند با موهایی مثل شب، مشکی که اخمهایش درهم بود با یک کت «فرنچ» به کلاس وارد شد. یکییکی نام ما را پرسید. نوبت من که شد، پرسید: ترم قبل چه میزدی؟ جواب دادم: شور. گفت: یک گوشه از دستگاه شور را بزن. من هول شدم و فقط نگاهش کردم. گفت: یک درآمد بزن. گفتم استاد میشود هفتهی دیگر بزنم؟ گفت: همین الان میخواهم. فکر کنید ما که ترم اول ردیف را 20 شده بودیم، حالا دوباره باید همهی آن درسها را از اول به لطفی پس میدادیم.
یکبار نیز همان شوخی را که با ذوالفنون میکردم، خواستم با لطفی هم بکنم؛ مویی بزرگ به مضرابش دیدم و از او پرسیدم، استاد این مضراب را از کجا خریدهاید؟ لطفی جواب داد: «به شما هیچ ربطی ندارد! کار خودت را بکن». همان روز فهمیدم که استاد لطفی خیلی با استاد ذوالفنون فرق دارد. در پایان آن ترم، استاد لطفی ردیفی را که از استاد ذوالفنون 20 گرفته بودم، به من صفر داد.
لطفی خیلی جدی بود و او بود که تشخیص داد من باید کمانچه بزنم. من با ساز ویلن به دانشکده وارد شده بودم و اواسط ترم دوم به من گفت که پیش استاد بهاری کمانچه یاد بگیرم. وقتی بهاری را دیدم، دلم ریخت، از بس که او پاک و بیریا بود. عاشق آرشهی بهاری شده بودم و شروع کردم به کمانچه زدن. از ترم دوم فهمیده بودم دانشکده جای شیطنتهای من نیست. آنقدر کمانچه زدم که هنوز هم روی انگشت شست دست چپم جا انداخته است. بالاخره لطفی به من نمره داد و در پایان ترم سوم توانستم یک 20 با حلاوت از او بگیرم. بعد از آن به من گفت شما میتوانید به گروه «شیدا» بیایید. اینگونه بود که همکاری من با محمدرضا لطفی آغاز شد.
او خودش یک کمانچه به من هدیه داد و گفت: «چون عاشقانه تمرین کردن تو را دیدم، این ساز را به تو هدیه میدهم». اتفاقا من قطعهی «به یاد عارف» اثر استاد شجریان را هم با همان کمانچه نواختم.
«شیدا» لطفی و ابتهاج
«شیدا» خیلی جریانساز شد؛ ما آن زمان همه در رادیو بودیم و رئیس وقت هم ابتهاج (سایه) بود. در رادیو همه بزرگ و ریش سفید بودند و ابتهاج و لطفی خیلی حواسشان به ما جوانترها بود. فکر میکنم لطفی یک مدیر و اندیشمند، زاییده شده بود. دوراندیشیاش قابل احترام بود. شما فکر کنید، وقتی چنین شخصیتی کنار ابتهاج قرار میگیرد، چگونه کامل میشود.
جمعه سیاه و استعفای دستهجمعی
18 شهریورماه 1357 بود، یعنی یک روز بعد از همان جمعهی سیاه. قرار بود تمرینهای آخر را انجام دهیم تا 21 شهریور عازم روسیه برای برگزاری کنسرت شویم؛ اما بعد از واقعهی 17 شهریور، حزن و غم شهر را فراگرفته بود. من خیلی ناراحت بودم و اصلا دل و دماغ نداشتم. برای همین سازم را با خودم نبردم. وقتی به محل تمرین وارد شدم، دیدم هیچ کسی سازش را با خودش نیاورده است. انگار یک نفر به ذهن همهی ما پیام داده باشد. تمرین آن روز در سکوت سپری شد. لطفی آخرین نفری بود که آمد. خیلی عصبانی بود و گفت، به کنسرت روسیه نمیرویم. یک نامه هم نوشته بود که میخواست آن را به مدیر وقت تلویزیون بدهد. یک دفعه ابتهاج وارد شد و لطفی نامهی خود را به او داد؛ اما ابتهاج گفت که این نامه خیلی تند و تیز است و ترجیح میدهد متن آن را درست کند. نمیدانم ابتهاج آن نامه را به دست رئیس تلویزیون داد یا نه، اما این موضوع مقدمهای برای استعفای دستهجمعی ما از رادیو شد.
زیرزمین خانه لطفی و ضبطهای مخفیانه
خانه محمدرضا لطفی در امیرآباد شمالی بود و یک زیرزمین کوچک هم داشت. بیژن کامکار آنجا را موکت کرد تا محلی برای تمرین ما شود. ما آهنگهای زیادی را در آن زیرزمین خواندیم، مثل «ژاله خون شد». بعد شبانه به استودیو بِل میرفتیم و آهنگهایمان را ضبط میکردیم، آنها را تکثیر و به دست مردم میرساندیم و به دانشگاه میبردیم.
آن زمان، ما یک مدیر و رهبر داشتیم؛ رهبر ما محمدرضا لطفی بود. همهی ما او را از نظر سواد و معلومات قبول داشتیم. مغز متفکر گروه «شیدا» لطفی بود. او از هر نظر بر گروه نظارت میکرد و همهی ما شاگردهای لطفی محسوب میشدیم. ما دستپروردهی مکتب لطفی بودیم و به هیچوجه خودمان را استاد نمیدانستیم. لطفی آهنگ میساخت، ما تمرین میکردیم و جمله به جملهی کار را حفظ میکردیم و برای ضبط آماده میشدیم.
لطفی همیشه لطفی است
متأسفانه وقتی لطفی به خارج از کشور رفت، خیلیها حرفهای بیربطی درباره او زدند. در روزنامهها مسائلی مطرح میشد که باعث شد، لطفی از برخیها دلگیر شود، دلگیر از ناسپاسیها.
پیکاسو هم نقاشیهای زیادی کشید، اما به هر حال قرار نبود که همه عمرش، همان پیکاسو بماند و نشاط جوانی را داشته باشد. شکلگیری یک اثر هنری تحت تأثیر فاکتورهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی است. همهی اینها جمع میشوند تا یک اثر شکل بگیرد. در مجموع از نظر من، لطفی همیشه لطفی است.
گزارش خطا
آخرین اخبار