(تصویر) آنان که حیثیت مرگ را به بازی گرفتهاند...
سرنیزه، سیم خاردار، سمبه، سیمینوف، سرب، ساچمه... هفت سین جور نمیشود... سکوت. توی اتاقهای دیگر، یکی چشمهایش را تقدیم کرده، یکی از گردن فلج شده، یکی آنقدر ورزشی است که آرزو دارد...
سرنیزه، سیم خاردار، سمبه، سیمینوف، سرب، ساچمه... هفت سین جور نمیشود... سکوت. توی اتاقهای دیگر، یکی چشمهایش را تقدیم کرده، یکی از گردن فلج شده، یکی آنقدر ورزشی است که آرزو دارد...
«ویلچر» که به انتهای سربالایی رسید، بهطور آشکار به «هن» و «هن» افتاده بود، با این حال لبخند پررنگ ماسیده به صورتش که به مربی تیم ملی پیشکش کرده بود بیش از هر چیز خودنمایی میکرد و انگشتر عقیقش که به دستی منتهی میشد که سمت «مارکار آقاجانیان» دراز شده بود.
۲۸ سال است جنگ به پایان رسیده، اما اینها هنوز هم شبها خواب جنگ میبینند و صدای انفجار رهایشان نمیکند. اینها هر روز با جنگ زندگی میکنند.
هر کدام از جوانان دیروز، ۳۰ سال عمرشان را اینجا، روی تک تک تختهای این آسایشگاه، پیر شدهاند؛ اینجا آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان است.
فراخوانده میشویم داخل اتاقی که سیاهی رنگ غالب آن است. در لابهلای سکوت و تاریکی، تنی «لمس» روی تخت نگاهمان میکند. میگویند ۲ سال در کما بوده و بعد از به هوش آمدن، نه حرف میزند و نه لبخند، فقط زل میزند.
عکسها و لوحهای کنار تخت، از روزگار قهرمانیها و مدال آوریها در کاراته روایت میکند. با چشمهایش نگاه ما را دنبال میکند، نگاهی که سر خورده است روی مدالها.
مارکار آقاجانیان سر صحبتهای یک طرفه را با تبریک نوروز باز میکند و از رشادتهای رزمندگان، برای کسی حرف میزند که ۲۶ سال است روی همین تخت دراز کشیده است، قطع نخاع شده است و تنها مراجعه کننده هر روزهاش، مادر سالمند اوست.
در اتاق کناری، روایت با حجم چشمگیر روزنامهها و مجلات انگلیسی آغاز میشود که بیش از چیز دیگر جلوهگری میکند.
جانباز ۷۰درصدی قطع نخاعی، ۳۰ سال میهمان آسایشگاه است و در تمام این سالها کتاب بهترین همدم او بوده است، میگویند: تنها جانبازی است که روزانه چندین ساعت مجلات انگلیسی میخواند.
روزنامهای را که در آن غرق شده بود، کنار میگذارد و لبخند میزند. کلماتی که به سختی و پیدا و ناپیدا از میان لبهایش بیرون میآید از دانشجویی حکایت میکند که سال پنجم دندانپزشکی دانشگاه تهران را رها کرد و به جبهه رفت.
لبخندش پخش میشود روی بهتزدگی همه ما. و ما سکوت میکنیم و یادمان میرود برای تبریک نوروز آمدهایم.
«لطفا ورزشکار باشید» که روی در اتاق خودنمایی میکند، مقدمهای میشود برای رویارویی با اتاق متفاوت دیگر؛ سقف اتاق با کمان، نیزه و ویلچر ویژه مسابقات بسکتبال تزئین شده است و داخل اتاق، جانبازی روی ویلچر نشسته است که با لبخندی به پهنای صورتش از مربی تیم ملی استقبال میکند.
جانبازی که روی ویلچر نشسته است، با بدن ورزیدهاش، از بازیهای تیم ملی حرف میزند و تک تک بازیکنان ملی پوش را آنالیز میکند.
پنجره اتاق به سمت بوستان بیرون باز شده است و همه چیز به شکل وسواسگونهای مرتب است.
میگوید: ۱۸ ساله بودم که جانباز شدم و ورزش را برای حفظ روحیهام شروع کردم.
قهرمانی در رشتههای مختلف ورزشی از تیر و کمان گرفته تا پرتاب نیزه و پرتاب دیسک، حاصل همین تلاش برای حفظ روحیه است.
پاهای مربی تیم ملی، ناخودآگاه به سمت اتاقی کشیده میشود که صدای فوتبال از آن بیرون میریزد، توی تاریکی اتاق، دلاور کرمانشاهی به ظاهر چنان غرق تماشای فوتبال است که متوجه حضور مارکار آقاجانیان نمیشود. خیره شده است به صفحه جادویی تلویزیون. میگویند ۲۸ سال است شنواییاش توی جبهه و لای انفجارها جا مانده است.
توی اتاقهای دیگر، یکی چشمهایش را تقدیم کرده، یکی از گردن فلج شده، یکی آنقدر ورزشی است که آرزو دارد وسط زمین فوتبال به خاک سپرده شود و...
«ما آسایش امروزمان را مدیون از خودگذشتگی امثال شما هستیم»، «شما قهرمان واقعی هستید»، «شما قهرمانان واقعی این مرز و بوم هستید و دستتان را میبوسم.» اینها جملاتی است که قرار بود مارکار آقاجانیان به هر کدام از این جانبازان ۷۰درصد اعصاب و روان بگوید، اما همه این جملات گیر کرده بود لای بغضی که تا پایان دیدار رهایش نکرده بود و مربی تیم ملی سکوت شده بود تا سین هفتم این گونه تکمیل شود.
روایت زندگی جانبازانی که به قول سیدحسن حسینی حیثیت مرگ را به بازی گرفتهاند.
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
زین پیش دلاورا کسی چون تو شگفت
حیثیت مرگ را به بازی نگرفت
«ویلچر» که به انتهای سربالایی رسید، بهطور آشکار به «هن» و «هن» افتاده بود، با این حال لبخند پررنگ ماسیده به صورتش که به مربی تیم ملی پیشکش کرده بود بیش از هر چیز خودنمایی میکرد و انگشتر عقیقش که به دستی منتهی میشد که سمت «مارکار آقاجانیان» دراز شده بود.
۲۸ سال است جنگ به پایان رسیده، اما اینها هنوز هم شبها خواب جنگ میبینند و صدای انفجار رهایشان نمیکند. اینها هر روز با جنگ زندگی میکنند.
هر کدام از جوانان دیروز، ۳۰ سال عمرشان را اینجا، روی تک تک تختهای این آسایشگاه، پیر شدهاند؛ اینجا آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان است.
فراخوانده میشویم داخل اتاقی که سیاهی رنگ غالب آن است. در لابهلای سکوت و تاریکی، تنی «لمس» روی تخت نگاهمان میکند. میگویند ۲ سال در کما بوده و بعد از به هوش آمدن، نه حرف میزند و نه لبخند، فقط زل میزند.
عکسها و لوحهای کنار تخت، از روزگار قهرمانیها و مدال آوریها در کاراته روایت میکند. با چشمهایش نگاه ما را دنبال میکند، نگاهی که سر خورده است روی مدالها.
مارکار آقاجانیان سر صحبتهای یک طرفه را با تبریک نوروز باز میکند و از رشادتهای رزمندگان، برای کسی حرف میزند که ۲۶ سال است روی همین تخت دراز کشیده است، قطع نخاع شده است و تنها مراجعه کننده هر روزهاش، مادر سالمند اوست.
در اتاق کناری، روایت با حجم چشمگیر روزنامهها و مجلات انگلیسی آغاز میشود که بیش از چیز دیگر جلوهگری میکند.
جانباز ۷۰درصدی قطع نخاعی، ۳۰ سال میهمان آسایشگاه است و در تمام این سالها کتاب بهترین همدم او بوده است، میگویند: تنها جانبازی است که روزانه چندین ساعت مجلات انگلیسی میخواند.
روزنامهای را که در آن غرق شده بود، کنار میگذارد و لبخند میزند. کلماتی که به سختی و پیدا و ناپیدا از میان لبهایش بیرون میآید از دانشجویی حکایت میکند که سال پنجم دندانپزشکی دانشگاه تهران را رها کرد و به جبهه رفت.
لبخندش پخش میشود روی بهتزدگی همه ما. و ما سکوت میکنیم و یادمان میرود برای تبریک نوروز آمدهایم.
«لطفا ورزشکار باشید» که روی در اتاق خودنمایی میکند، مقدمهای میشود برای رویارویی با اتاق متفاوت دیگر؛ سقف اتاق با کمان، نیزه و ویلچر ویژه مسابقات بسکتبال تزئین شده است و داخل اتاق، جانبازی روی ویلچر نشسته است که با لبخندی به پهنای صورتش از مربی تیم ملی استقبال میکند.
جانبازی که روی ویلچر نشسته است، با بدن ورزیدهاش، از بازیهای تیم ملی حرف میزند و تک تک بازیکنان ملی پوش را آنالیز میکند.
پنجره اتاق به سمت بوستان بیرون باز شده است و همه چیز به شکل وسواسگونهای مرتب است.
میگوید: ۱۸ ساله بودم که جانباز شدم و ورزش را برای حفظ روحیهام شروع کردم.
قهرمانی در رشتههای مختلف ورزشی از تیر و کمان گرفته تا پرتاب نیزه و پرتاب دیسک، حاصل همین تلاش برای حفظ روحیه است.
پاهای مربی تیم ملی، ناخودآگاه به سمت اتاقی کشیده میشود که صدای فوتبال از آن بیرون میریزد، توی تاریکی اتاق، دلاور کرمانشاهی به ظاهر چنان غرق تماشای فوتبال است که متوجه حضور مارکار آقاجانیان نمیشود. خیره شده است به صفحه جادویی تلویزیون. میگویند ۲۸ سال است شنواییاش توی جبهه و لای انفجارها جا مانده است.
توی اتاقهای دیگر، یکی چشمهایش را تقدیم کرده، یکی از گردن فلج شده، یکی آنقدر ورزشی است که آرزو دارد وسط زمین فوتبال به خاک سپرده شود و...
«ما آسایش امروزمان را مدیون از خودگذشتگی امثال شما هستیم»، «شما قهرمان واقعی هستید»، «شما قهرمانان واقعی این مرز و بوم هستید و دستتان را میبوسم.» اینها جملاتی است که قرار بود مارکار آقاجانیان به هر کدام از این جانبازان ۷۰درصد اعصاب و روان بگوید، اما همه این جملات گیر کرده بود لای بغضی که تا پایان دیدار رهایش نکرده بود و مربی تیم ملی سکوت شده بود تا سین هفتم این گونه تکمیل شود.
روایت زندگی جانبازانی که به قول سیدحسن حسینی حیثیت مرگ را به بازی گرفتهاند.
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
زین پیش دلاورا کسی چون تو شگفت
حیثیت مرگ را به بازی نگرفت
منبع: مهر
گزارش خطا
آخرین اخبار