خاطراتي از اديباني ايراني در فقدان محمد علي سپانلو/ بامداد كه آمد شاعر رفته بود
ساعت ١١ شب است ميدان فاطمي بيمارستان سجاد، جايي كه در سردخانهاش، چشمهايي شعلهور براي هميشه ديدن را از ياد بردهاند. سلام و تسليت و سكوت. انگار خودش دوست داشته در امامزاده طاهر دفن شود. كنار شاملو و گلشيري همراه پوينده و مختاري، اما تجربه خاكسپاري سيمين بهبهاني نشان داده امامزاده طاهر ديگر پذيراي بزرگان فرهنگ اين ملك نخواهد بود، تا ببينيم چه خواهد شد. ساعت ١٢ شب است خانه خيابان جمالزاده در انتهاي كوچه با دري كه به بهار باز ميشود. حياط كوچك و درختهاي سبز ميخواهند بهار را فرياد بزنند اما انگار در برابر سردي مرگ كم آوردهاند. اخوت همراه هميشه سپانلو نشسته است روي مبل و زل زده است به هيچ. لابد فكر ميكند به سال هشتاد و نه به خسخس سينه شاعر و سرفههاي مدام و درد جناغ سينه. به دكتر به بيمارستان به تشخيص بيماري و شنيدن خبر بد بزرگ. لابد ياد همين هفته پيش و وخامت حال سپان ميافتد ياد بيمارستان سجاد و دو روز بيهوشي و همين چند ساعت پيش كه براي هميشه تنها شده است. زهوار خانه دارد در ميرود و كتابها ميخواهند پرواز بكنند و در آسمان شهر گم شوند. پارچههاي روي مبل نشان از خانه بدون صاحبخانه دارد و خانه بدون صاحبش قطعا پذيراي ميهمان هم نيست. ميايستيم در حياط. نگاه ميكنيم به شكوفه اناري كه روي درخت روييده است. دوست داريم فردا صبح سپانلو بيدار شود و بيايد كنار همين درخت بايستد و يك لحظه گرم را جستوجو بكند. تنها اتفاق خوب اين است كه خانه را ثبت ملي كردهاند و اين خانه، اين، از تنها بازماندههاي شهر ديروز طعمه بساز بفروشها نميشود تا روحش را گودبرداري كنند و خاكش را با تيرآهن سوراخ سوراخ كنند تا تبديل به چند مكعب زشتِ سوار بر هم شود. فردا صبحش است «مگر ميشود اين درختهاي انار و انجير باشند و سپان نباشد» اين را دوستانش ميگويند، در حياط همان خانه انتهاي كوچه خيابان جمالزاده كنار آن درخت انجير و شكوفههاي انار جمع هستند. دوستاني كه بعضي رفاقتي سيساله با شاعر داشتند. توي خانه هر كس گوشهاي كز كرده است. كسي رختخوابش را در اتاق عقبي مرتب ميكند. ملحفهها هنوز بوي شاعر را ميدهند. صندلي هميشگي او اما خالي است و روي طاقچه عكس سپان با كلاه شاپويش به مهمانان... شاعر تهران در دوشنبه شب ديگر نفسش بالا نيامد؛ بيماري، اين چند سال آخر امانش را بريده بود، چندي بود كه آن شاعر خوشمشرب ديگر ناي سرحال بودن نداشت. دوستانش هميشه شادي و روحيه مثالزدنياش را به ياد دارند، اما او در ديدار آخري كه همين سيزدهبدر امسال با آنان داشت غمگين بود. دوستان هر كدام خاطرهاي از سالهاي معاشرت با او دارند و ما گزارشي از اين يادوارهها برايتان بازگو ميكنيم. (همكاران گزارش: ليلي فرهادپور، زينب كاظمخواه، رضا صديق، پيام رضايي و روزبه روزبهاني) .
جواد مجابي، نويسنده و پژوهشگر ادبي: دغدغه سرنوشت انسان را در جهان داشت
سپانلو به عنوان هنرمندي كه روشنفكر هم هست هر دو وظيفه را به طور كامل عمل كرد. در عالم ادبيات او شعر سرود، داستان نوشت و همچنين در زمينه نقد ادبي سالها قلم زد و فعاليت داشت. از همين رو او هميشه به عنوان يك پيشكسوت راهنماي جوانان بوده است.
اما در بُعد ديگر سپانلو يك روشنفكر است. او علاوه بر ادبيات در عرصه اجتماعي نيز حضور فعال داشت. از آغاز دهه ٤٠ سپانلو زبان گوياي جنبش دانشجويي بود. وي در سخنرانيها، گفتارها و نوشتن در نشريات توانست نوعي فعاليت اجتماعي مستمر را سامان بدهد. او هميشه نسبت به وقايع اجتماعي حساس بود و فقط در مورد ايران اين دغدغه را نداشت بلكه در عرصه جهاني هم اين نگاه را داشت. براي مثال او نسبت به فلسطين و الجزاير دغدغه جدي داشت و از اولين كساني بود كه براي فلسطين شعر گفت. در واقع او در سطح جهاني هم به سرنوشت انسان اهميت ميداد. تعداد كساني كه هم روشنفكرند و هم هنرمند اندك است وكساني كه اين دو وظيفه را براي يك عمر رو به رشد تكامل ببخشيد اندكتر. از سپانلو ميتوان به عنوان آخرين نسلي از نويسندگان نام برد كه شروع آنها از دوران مشروطيت بوده است. از اين نظر او در كنار شاملو، نيما و جلال و ديگران قرار ميگيرد.
منيرو روانيپور، نويسنده: او بايد در دانشگاه درس ميداد
آدم دقيقي بود تو كارنقد داستان؛ سر كتاب كنيز و وهشت داستان ديگر من خيلي چونه زد تا بقيه را متقاعد كند كه اسم داستان كنيزو باشد. در جمع نويسندگان آن موقع همه مرد بودند و خوب سابقه نويسندگيشان بيشتر از من بود. هم او و هم گلشيري پاي اسم كتاب من ايستادند.
در جمع نويسندگان ايراني در فرانسه كه بوديم چقدر بهش احترام ميگذاشتند و چقدر حرمت داشت پيش نويسندگان فرانسوي. گفتم سپان من خسته شدم ديگر. گفت ما ناچاريم همينجا بمانيم. گفت من تهران را دوست دارم. گفتم اوه اين شهر درندشت بي دروپيكر مرا خسته كرده. گفت تهران هم مثل امريكاست. همه از همه جاي ايران ميكوبند ميآيند تهران بعدش پشت سر اين شهر بد و بيراه ميگويند. در آخر گفت: فكر ميكني اگر به تهران نميآمدي و تو بوشهر مانده بودي الان چه كاره بودي؟ تنها آدمي بود كه مرا منير صدا ميزد ومن اصلا ازدستش ناراحت نميشدم. پريروز ريچاردويلي نويسنده امريكايي كه دوست من است بازنشسته شد؛ در دانشگاه چه جشني گرفته بودند براش. ٧٧ سالشه داره ميره به زادگاهش كه كودكي و نوجوانياش را آنجا بوده كه شروع كنه به نوشتن رمان جديدش و ماهيگيري كنه. اون وقت ما شاعر باسوادي مثل سپانلو داشتيم كه ميتوانست در دانشگاه درس بدهد اما هيچگاه امكانش نبود.
علي باباچاهي، شاعر: ما هميشه دعوا داشتيم با همه صميميتمان
در سالهاي ٧٠ بود كه در مجله دنياي سخن مشغول بودم. پيشنهادي دادم كه دو صفحه در اختيار من بگذارند كه نقدي بر شعر يكي از شاعران شناخته شده بنويسم و قبل از اينكه اين مطلب چاپ شود، به شاعر نشان داده شود و او جوابش را بنويسـد. اين موضوع در مورد شعر سپانلو هم انجام شد و نقدي در مورد شعرهايش نوشتم كه سردبير آن را به او نشان داد و جوابش را گرفت. من نقد را با لحن انكاري و سلبي ننوشته بودم؛ اما با وجودي كه با هم رفيق بوديم نقد خيلي جدي بود و ساختار زيباييشناختي يكي از شعرهايش را بررسي كرده بودم. او هم جوابي بسيار جانانه نوشت و چون آدم بسيار حساسي بود و فكر نميكرد كه از طرف يكي از دوستانش نقد كارشناسانه جدي نوشته شود، خيلي عصبي شده بود اما اين عصبيت را در رفتار او نديدم. او در نوشتهاش به تنها چيزي كه نپرداخته بود آوردن استدلالي بود كه صحبتهاي مرا انكار كند. بعدها كه همديگر را بيشتر شناختيم و به خلق و خوي هم آشنا شديم؛ در يكي از شبها كه بررسي شعرهاي جديد آن سالهاي من بود، سپانلو در مورد شعرهاي من دقيق و جدي و بيپيرايه صحبت كرد و ديد كه من چه استقبالي از نقد او كردم و از آن زمان دوستي ما عمق و ريشه بيشتري يافت، تا اين سالهاي اخير هرجا سخنراني ميكرد ورد زبانش بود كه من و علي هميشه باهم دعوا داشتيم اما هرگاه به هم ميرسيم خيلي دوست و صميمي هستيم؛ به هر حال من يكي از بهترين دوستانم را از دست دادم. سپانلو شاعري است كه فقدانش در جامعه احساس خواهد شد.
مديا كاشيگر، مترجم: ميدانستم اما باورش سخت است
جمعه اميد روحاني گفت ظرف روزهاي آينده تمام ميكند. دوستي با پزشكان اين را دارد كه حرفهايي كه به نزديكان نميزنند به آدم ميزنند. با اين حال انتظار نداشتم. با اين حال باورش سخت است. ياد خيلي جاها ميافتم. تمام كاروانهاي شعر و نشستهاي مشترك شاعران ايران و فرانسه. برخي زندهاند و برخي مثل سپانلو نيستند. ياد هنرمندان فرانسه ميافتم كه تعجب كرده بودند از حافظه اين شاعر ايراني و اطلاعاتش از شعر فرانسه. به گوش خودم شنيدم كه به يكديگر ميگفتند: خجالت بكشيد اين ايراني شعر ما را بيشتر ميشناسد. ذهنم مشوش است مشوش.
احمد رضا احمدي، شاعر: بزرگ بود...
ديشب تا صبح بيدار بودم به ديوار نگاه ميكردم
اينقدر اين مرد بزرگ بود كه نميدانم چه بگويم شايد وقتي ديگر بگويم.
ماهور احمدي، موزيسين:
زير پايم خالي شد
اول دبستان خواندن زبان فارسي را ميآموختم، الفبا رو ياد ميگرفتم، احمدرضا ميگفت: سين مثل سپان، سپان مثل سپانلو، دوستي پدرم و سپانلو قديميتر از شعر بود، همكلاس دوم دبستان بودن، صداي خوبي داشت، دلكش را دوست داشت و آوازهايش را خوب ميخواند، رمبو رو به زبان فرانسه برايم ميخواند، حالا آوازهاي دلكش، شعرهاي رمبو، در كنار شعرهاي سين، مثل سپان برايم ياد و خاطره سپانلوست. ميدانستم. براي رفتنش آماده بودم اما آن شب تو بيمارستان زير پام خالي شد.
ميترا الياتي، نويسنده:
يك خاطره خوب يك خاطره تلخ
هميشه سپانلو را شاد ديده بودم. او به هر حال از دوستان قديمي من بود. اما بار آخر كه او را ديدم، پشيمان شدم و دلم ميخواست نميديدمش؛ بسيار افسرده و تكيده بود. سيزده بدر همين امسال بود، به باغي در لواسان دعوت شده بوديم، سعي ميكردم روحيهام را حفظ كنم. او در تمام سالهايي كه ديده بودمش حتي وقت بيماري؛ سعي ميكرد روحيهاش را حفظ كند؛ ولي اينبار آخر كه ديدمش احساس خطر كردم، از چشمانش بوي مرگ ميباريد. مدتي در اتاق تنها بود و فكر كرديم بياوريمش بيرون هوايي بخورد، تختي هم گذاشتيم، ولي آن سپانلو ديگر سپانلوي سابق نبود. يكي از دوستان كه داشت ميرفت به او گفت: «من پيري بدي داشتم ولي جواني خوبي داشتم.» دوست ندارم كه همين جا خاطرهام را تمام كنم، بايد خاطره شادي هم از او تعريف كنم. زماني سپانلو ميخواست برود امريكا، همسرش تنها بود و از من خواست كه يك ماهي نزد همسرش بمانم. ما تا صبح از اين در و آن در حرف ميزديم. يك شب تا چهار صبح بيدار بوديم و بعد خوابيديم. بعد صداي داد و فريادي شنيديم و آمديم پايين ديديم كه سپانلو با چمدانش در حياط ايستاده است. او داد و فرياد ميكرد كه يك ساعت است كه زنگ ميزنم و شما نميشنويد و مجبور شدهام از بالاي ديوار بيايم داخل.
مفتون اميني، شاعر:
سالهاي دور آشنايي
در سالهاي دور خيلي دور هم جمع ميشديم و از اين در و آن در حرف ميزديم. همانوقتها سپانلو را هم ميديدم. اما آشنايي اوليه من با اين شاعر به سالها قبل از انقلاب برميگردد. سپانلو در انجمن دوستي ايران و فرانسه فعاليت داشت، همان وقتها در كتابي به نام«عمليات شاعرانه» شعر ١١ شاعر را ترجمه كرد كه من هم يكي از آنها بودم، آن وقت تبريز بودم كه كتاب را برايم فرستاد و اين باب آشناييام با سپانلو شد.
محمدعلي بهمني، شاعر:
بياييد خيابانهاي تازه بسازيم
يك بار دعوتش كرده بوديم براي شعرخواني در جشنواره «ايران ما» شعرخواني او براي ما خيلي موثر بود و او هم رويمان را زمين نينداخته و آمده بود. او در اجرايش درباره نامگذاري خيابانها صحبت كرد و به نظرم اشاره درستي هم در اين زمينه داشت. سپانلو در مورد كساني كه روي خيابانها نامگذاريهاي جديد ميكنند، ميگفت چرا ما بايد اسم و اسامي تازه بگذاريم، به جاي اين كار بياييم خيابانهاي تازهاي كه ساخته ميشوند اسامي كه مدنظر داريم روي آنها بگذاريم. به نظرم حرفهاي او بسيار درست بود و تا امروز در ذهن من مانده است.
انديشه فولادوند، شاعر و بازيگر:
تهران ديگر چشمهاي آبي تو را نخواهد ديد
سال ٩٠ وقتي براي رونمايي آلبوم «آخرين حرف معاصر» به منزل ايشان رفتم تا او را دعوت كنم، آشپزخانهاي داشت كه ميشد خوشطعمترين چايها را در آنجا نوشيد، با فضايي كه عطر شعر داشت و ادبيات. برايم چايي آورد و كتابم را كه پيشتر به او داده بودم تا شعرهايم را بخواند برايم آورد، گفت كتابت را ببين. تعجب كردم، تمام كتابم را حاشيهنويسي كرده بود و كنار كتاب، نظرهايش را نوشته بود. پرسيدم شما با اين همه مشغله چطور فرصت كرديد اينگونه براي كتاب وقت بگذاريد؟ خنديد و گفت كه من هنوز روزانه هشت تا ١٠ ساعت براي مطالعه، تاليف و ترجمه وقت ميگذارم، وقتي قرار است درباره شعري حرف بزنم بايد بخوانمش، ادبيات شوخي و تعارف ندارد و بايد با نظم و دقيق با آن برخورد كرد. بغض كردم، از اينكه هنوز هستند كساني كه ساحت ادبيات را اينگونه ميبينند. قرار بود بعد از آن مراسم به شاعراني كه آمده بودند مثل شمس لنگرودي، حافظ موسوي و سپانلو و... عكس دستهجمعياي كه گرفته شده بود هديه داده شود. وقتي عكس را به او دادم ذوق كرد و گفت: پشت اين عكس، نام كساني كه حضور دارند از چپ به راست و از راست به چپ برايم بنويس، بعد از ما همين عكسهاي يادگاري است كه باقي ميماند. سپان عاشق عكس بود، پشت عكس را نوشتم، قهقهه ميزد، شوق داشت... با بيمارياش شوخي ميكرد و هر كجا كه بود، هر بزمي را به جشن مبدل ميكرد، ميگفت و ميخنديد. تصوير خندان سپان با آن چشمان آبي نخستين تصويري است كه وقتي مرورش ميكني در ذهنت عكس ميشود، نقش ميبندد و در يادت باقي ميماند. عكسها را با دقت مرور ميكرد، مخصوصا عكسهاي سياه و سفيد را براي همين هم عاشق سينماي كلاسيك بود و سوفيا لورن. يك بار محض مزاح برايش دو عكس از جواني و پيري سوفيا لورن هديه گرفتم؛ تهران ديگر چشمهاي آبي تو را نخواهد ديد.
عبدالعلي عظيمي، شاعر: هميشه كتاب تازهاي براي خواندن ميخواست
يكي از تصاويري كه هروقت ياد «سپان» ميافتم از ذهنم عبور ميكند اين است كه ايستاده بود وسط كتابخانه و داشت زير لب چيزي را غرغر ميكرد، گفتم چيه «سپان»؟ گفت كتاب تازه پيدا نميكنم كه بخوانم. گفتم خب بازخواني كن، گفت خب حفظم... بايد اتاق شخصي «سپان» را ببينيد، دورتادور اتاق كتاب است و بعضي جاها هم دو پشته كتاب روي هم چيده شده... سپان «سرخ و سياه» را خوانده بود، «بينوايان» را خوانده بود ولي رمان چيزي نبود كه از خواندن آن شگفت زده نشود. بخشي از كتابهايش تاريخ و ادبيات كهن است، اينها را از بر بود ولي خب «سرخ و سياه» كتابي نبود كه بگويي من خواندم و تمام شد و سپان بارهاي بار مثل گلشيري كتابهايي مثل اين را خوانده بود. مثل گلشيري كه هر دفعه كلاسهايش را با «سرخ و سياه» شروع ميكرد و هميشه هم چيز ديگري از اين كتاب كشف ميكرد و به خواندههايش بسنده نميكرد... بايد هميشه كتابي كنار دست سپان بود، گاهي كلي ميگشتيم تا رماني برايش پيدا كنيم كه نخوانده باشد... از سوي ديگر هم حقيقتش آنهايي كه سپان را نديدهاند ٦٠ جلد كتابي كه سپان تاليف كرده و نوشته در دسترس و حي و حاضر است ولي اين طور نيست كه با همين كتابها «سپان» در بين ما حاضر باشد و هميشه زنده باشد... آن وجود شاد كه در روزهاي افسردگي و روزهايي كه همه غمزده و ماتمزدهاند، آن شادياش هميشه جايش خالي است... يعني من هيچوقت «سپان» را افسرده نديدم، آن و چيزي با خودش داشت، يك شيدايي، يك شوريدگي هميشه همراهش بود. حتي در اين ايام آخر بيمارياش، همان آيين هرروزهاش برقرار بود؛ صبح روزنامهاش را شروع ميكرد عموما روزنامه ايران و شرق يا اعتماد و يك روزنامه ورزشي، چون ورزشها را همه دنبال ميكرد يك جورهايي از اين نظر جامعالاطراف بود، بعد مجلات را ورق ميزد، مقالاتشان را ميخواند بعد اينها را كنار ميگذاشت و سراغ گاهنامهها ميرفت... ميخواهم بگويم زندگي «سپان» همين بود، وقتي همين اواخر دكتر كلي چيز را براي وضعيت جسمانياش ممنوع كرده بود در زندگي «سپان» تغيير ايجاد نكرده بود و مثل بقيه نمينشست از اين موضوع غصه بخورد چون اصل كاري برايش خواندن بود. اصل كارياش برقرار بود... در همان ايام هم همين مجموعه آماده چاپش را به اسم «بيمارستان كافكا» كه تجربههاي بيمارستان رفتنهايش بود را نوشت. به همين دليل هم توي شعرهايش تو آه و ناله و احساساتبازي نميبيني... «سپان» از نظر شعري ويژگي خودش را دارد ولي از نظر انساني ما دوستمان را از دست دادهايم.
رسول رخشا، شاعر: اسطوره شهر ما
سپانلو فقط مربوط به شعر و ادبيات نبود بلكه شخصيت جامعالاطرافي داشت. حالت پرشور و اميدي كه هميشه در وجودش بود توجه همه را به او جلب ميكرد. اين چيزي كه او را براي نسلهاي جوانتر هم بدل به شخصيتي جذاب ميكرد. در شرايط دشوار هم هميشه حال خوبي را به اطرافيانش انتقال ميداد. حتي اين اواخر كه بيمار بود هم سعي ميكرد بخندد و شاد باشد. از نظر حرفهاي هم شخصيت تاثيرگذاري بود. آثاري كه در طول ساليان خلق كرد همين را نشان ميدهد. او چنان كه معروف است «شاعر تهران» ناميده ميشد اما علاوه بر اين در شعرهاي او حرفهايي هست كه مختص خود بود. همه اينها او را در عرصه شعر و ادبيات تبديل به يكي از اسطورههاي شهر تهران ميكند.
منبع: روزنامه اعتماد
گزارش خطا
نظر شما
پربحث ترین عناوین
آخرین اخبار