پرتره‌ای از برده‌داری در قرن بیست‌ویکم

بلیت بردگی؛ 275 یورو!

کد خبر: ۳۶۵۳۵
تاریخ انتشار: ۱۹ آذر ۱۳۹۳ - ۰۶:۰۵
 حنیف مسیح، بیش از شانزده سال به عنوان برده در یک کارخانۀ آجرسازی در پاکستان کار کرده است. پس از آن یک نهاد خیریۀ بهای رهایی او را پرداخت و آزادش کرد. اگرچه او همچنان در فقر شدید زندگی می‌کند، اما با این وجود هم یکی از خوش‌شانس‌ها به حساب می‌آید.
 
 روزی که حنیف مسیح 28 ساله، پس از آنکه بیش نیمی از عمر خود را به بردگی گذارانده، قرار است آزاد شود، حسابی موهایش را روغن مالی می‌کند. او دوست دارد تا در این روز مهم، خوشتیپ به نظر برسد.
 
او در حیاط کارخانۀ آجرسازی‌ای که سالهای طولانی در آن کار کرده، ایستاده است. این کارخانه که وسعتی برابر با یک زمین فوتبال دارد، در کاسور واقع شده است. کاسور در پنجاه کیلومتری جنوب لاهور در نزدیکی مرز هند قرار است.
 
مسیح به دو مردی که روی دو صندلی پلاستیکی پشت میز نشسته و در حال به سرانجام رساندن معامله‌ای آزادی او هستند، نگاه می‌کند. با اینکه یک صندلی دیگر هم هست، اما مسیح بدون اینکه حرفی بزند کنار آن ایستاده است، چنانکه گویی این اتفاقات ربطی به او ندارد. او مدتهاست جایگاه خود را می‌داند، و جرئت نشستن ندارد.
 
یکی از آن دو مرد، یونس فائوجی است. او مدیر کارخانه‌ای است که مالک قالب‌های آجرسازی، فرغون‌ها و البته مسیح است. مرد دیگر شهزاد کامران است. او امروز آمده تا آزادی مسیح را بخرد.
 
فائوجی، ریش پرپشتی دارد. لباسی کثیف به تن و کلاهی پشمی به سر دارد. بشکنی می‌زند و از خدمتکارش می‌خواهد که دفترچه حساب، که یک دفتر رسید است، خط کش، خودکار و ماشین حساب برایش بیاورد. می‌پرسد: "و؟ پول که همراهتان هست؟"

خریدنِ آزادی
کامران سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد. او مردی ریزجثه، لاغر است. نزدیک به چهل سال دارد و موهایش کم پشت شده است. او از کیف دستیش چند ورق کاغذ و یک دسته پول بیرون می‌آورد. دستۀ پول 50000 روپیه، معادل 478 دلار است، که یک کش به دورش بسته شده است.
 
کامران موسس سازمان "بینش دور" (Vast Vision) است. سازمان خیریه‌ای مسیحی در لاهور که برای آزاد کردن برده‌هایی که به علت بدهی به بردگی کشانده شده‌اند، پول جمع آوری می‌کند. کامران، مسیح را برای آزاد کردن انتخاب کرد، چرا که تصور می‌کرد او پس از رهایی از بردگی، توانایی ساختن یک زندگی موفق را دارد.
 
مسیح پشت سر این دو مرد ایستاده و جم نمی‌خورد. او تقریباً نامریی است. شاید به خاطر لباسهایی است که در تنش زار می‌زنند، یا شاید به خاطر لاغری مفرطش. او بدون اینکه حرف بزند فقط نگاه می‌کند. کامران یک بار دیگر پولها را می‌شمرد و دستۀ پول را جلوی فائوجی می‌گذرد. فائوجی یک بار دیگر پولها را می‌شمرد، دستۀ اسکناس را تا می‌کند و در جیب می‌گذارد و زیر لب می‌گوید: "بسیار خوب."
 
فائوجی پول را کناری می‌گذارد. چشمان مسیح پر از اشک می‌شود. کامران او را در آغوش می‌گیرد. سپس بدون اینکه حرفی بزند به محل زندگیش که با همسر و دو فرزندش شریک است می‌رود. اهل خانه با چشمان اشکبار و بدون اینکه حرف بزنند، او را در آغوش می‌کشند. وسایلشان را جمع و جور می‌کنند و راهی خیابان می‌شوند. پیش از رفتن با دوستانشان که همچنان در بردگی خواهند، خداحافظی می‌کنند. مسیح می‌گوید: "تا عمر دارم به اینجا باز نخواهم گشت." بالاخره طعم آزادی چشیده است. مسیح به همراه خانواده‌اش سوار بر ریکشاو (تاکسی‌های سه چرخه‌ای که در پاکستان رواج دارند) می‌شوند.
 
برده‌داری؛ یک معضل جهانی
کامران در اصل این خانواده از یک ملاک بزرگ و سیاستمدار بانفوذ منطقه‌ای به نام ندیم آرون خان خریده است. او صاحب کارخانۀ آجرسازی و به تبع آن خانوادۀ مسیح است. حداقل تا به الان.
 
مسیح پیش از آزادی اش، یکی از 35 میلیون و هشتصد هزار برده‌ای بود که بر اساس گزارش اخیر شاخص جهانی برده‌داری، همچنان بدون داشتن هیچ نوع حقوق، آزادی فردی، یا آزادیِ جابه‌جایی به بردگی مشغول‌اند. بردگانی که مجبورند در ازای دستمزدی ناکافی و تحت خشونت کار کنند. کارخانه‌ها، زمین‌داران و تجار از در اختیار داشتن زندگی این بردگان سود کلانی می‌برند، و آنها را به عنوان چوب بر در آمازون، کارگر مزرعه در مزارع آفریقا، نجار در کشورهای عربی، کارگر ساده در قایق‌های ماهیگیری تایلندی، و به عنوان فاحشه در سراسر جهان به کار می‌گمارند.
 
برده‌داری که بسیاری تصور می‌کنند مسئله‌ای مربوط به گذشته‌های دور است، همچنان تقریباً در همۀ کشورهای وجود دارد. تنها چیزی که عوض شده قیمت است. در حالیکه برده‌ها در قرون گذشته، با مبلغی معادل چهار هزار دلار امروز به فروش می‌رسیدند، قیمت بردگان امروز بسیار پایین‌تر است، و در کشورهایی چون هند یا پاکستان در ازای 30 تا 40 دلار به فروش می‌رسند.
 
پس از هند و چین، پاکستان در ردۀ سوم از لحاظ جمعیت کسانی که در شرایط برده‌وار زندگی می‌کنند، قرار دارد. در این کشور دو میلیون نفر با شرایطی همچون شرایط مسیح در جاهایی چون کارخانه‌های آجرسازی، مزارع و یا به عنوان خدمتکار کار می‌کنند. آنها آزادیشان در ازای خوراک و سرپناه داده‌اند.
 
بلیت بردگی: 275 یورو
یک سال پیش در همین روزها بود که کامران آزادی مسیح را خرید. نیم ساعت طول کشید تا ریکشاو به منزل والدین مسیح برسد. منزل والدین مسیح در روستایی به نام "فاته پور" در نزدیکی لاهور واقع است. در مصاحبه‌ای که آن روز با او کردم و در مجموع گفتگوهایی که در طول یک سالی که از آزادیش می‌گذرد با او انجام دادم، او قصۀ زندگیش برای من گفته است. قصه از همین جا، خانۀ پدری، شروع می‌شود. این خانه مسبب بردگی اوست. شانزده سال پیش، وقتی که مسیح 12 ساله بود، والدینش 35 هزار روپیه، معادل 275 یورو به پول امروز، از "خان"، صاحب کارخانه، قرض کردند. آنها می‌خواستند این پول را روی پس انداز ناچیز خود بگذراند و قطعه زمینی را برای ساختن خانه‌ای دو اتاقه خریداری کنند.
 
خان پول را به آنها قرض داد، به این شرط که مسیح تا زمانی که بدهیشان را صاف کنند نزد او در کارخانۀ آجرسازی زندگی و کار کند. مسیح می‌گوید: "پدر و مادرم پذیرفتند. چارۀ دیگری نداشتند. آنها فکر می‌کردند در عرض یکی دو سال می‌توانند بدهیشان را پرداخت کنند."
 
خانواده به یکی از سکونتگاه‌های کارگران در کارخانه نقل مکان کردند. آلونکی کاهگلی که محل زندگی 50 نفر بود. اتاقی که به خانواده اختصاص داده شده بود، به اندازۀ یک تویله بود. آنها مجبور بودن هفت نفری روی یک تخت بخوابند. آنها تنها با اجازۀ رییس کارخانه حق خروج از آن را داشتند. همچنین هفته‌ای یک روز تعطیل بودند و در فصل باران‌های موسمی، در تابستان، هم که عملاً امکان کار وجود نداشت، دو ماه تعطیلی بدون حقوق داشتند.
 
خانوادۀ مسیح به سختی کار می‌کردند. آنها هر روز ساعت سۀ صبح از خواب بیدار می‌شدند، تا کارشان به گرمای غیرقابل تحمل بعدازظهر نکشد. آنها گل، خاک، نمک و آب را لگدمال می‌کردند تا به ترکیبی خاکستری برسند و سپس ترکیب را در قالب می‌ریختند تا آجر بسازند. پس از آنکه ترکیب 24 ساعت می‌ماند تا خشک شود، مردان آجرهای خام را به کوره‌ها می‌بردند. یک روز بعد، آجرها قرمز و پخته بود و باید با فرغون به محل مرتبط تحویل داده می‌شد.
 
مسیح می‌گوید: "اگر یکی دو تا از بچه ها هم کار می‌کردند، یک نفر می‌توانست به طور متوسط هفته‌ای 3000 روپیه (24 یورو) درآمد داشته باشد. درآمد به تعداد آجرهایی که درست می‌کردیم بستگی داشت. از این مقدار هر هفته هزار روپیه در عوض قرض کسر می‌شد و در ماه فقط 8000 روپیه باقی می‌ماند. این پول برای خرید عدس و نان برای خانواده کفایت می‌کند. معمولاً خبری از سبزیجات نبود، و خانواده تنها دو بار در سال، در مناسبت‌های خاص، رنگ گوشت را می‌دیدند. "اگر کسی مریض می‌شد یا دکتر و دارو می‌خواست مجبور بودیم باز هم مقروض شویم. اگر کسی نمی‌توانست کار کند، خبری از پول نبود."
 
سو استفاده از ضعیف
با وجود پرداخت‌ها، بدهی خانوادۀ مسیح کم نمی‌شد. در عوض به خاطر بهره‌ای که به آن تعلق می‌گرفت، دستکاری حساب‌ها و قرض‌هایی که در زمان‌ها اضطرار می‌گرفتند، روز به روز بیشتر هم می‌شد. به خاطر اینکه مسیح قول داد تا زمان صاف شدن بدهی‌ها در آنجا کار کند، پدر و مادرش، که دیگر پیر هم شده بودند، آزاد شدند. بردگان کارخانۀ آجرسازی چرخۀ زندگی را در همان جا تجربه می‌کردند: کودکان در بردگی متولد می‌شدند و برخی از کارگران در حین بردگی می‌مردند.
 
سالها می‌گذشت و مسیح عمرش را پابرهنه در سرمای گل و گرمای کوره می‌گذراند. او هرگز به مدرسه نرفته، و جهانش به کارخانه و روستایی که والدینش در آن خانه ساخته‌اند محدود بوده است. او هرگز اسلام آباد، پایتخت کشورش، را ندیده است. حتی کراچی و لاهور که فاصله‌ای با او ندارد را هم ندیده است.
 
مسیح در 22 سالگی، در تعطیلات دوماهۀ فصل بارانهای موسمی، با دختری به نام ربکا آشنا شد. وقتی که این دو ازدواج کردند، مجبور شدند 20000 روپیه، معادل 230 یورو، از خان قرض کنند تا بتوانند خرج عروسیشان را بدهند. خیلی زود اولین فرزندشان، یک دختر، از راه رسید. زایمان مشکل بود و مجبور بودند دختر را با سزارین متولد کنند. افراد کمی در پاکستان بیمه دارند، در نتیجه خانوادۀ مسیح مجبور بودند خرج بیمارستان را که معادل 30000 روپیه بود، خودشان پرداخت کنند. مسیح، دوباره مجبور شد برای قرض گرفتن پول دست به دامن خان شود. تولد بچۀ دومشان، این بار یک پسر، هم از طریق سزارین صورت گرفت و بر کوه بدهی خانواده افزود. مسیح می‌گوید: "پیش خود گفتم من که قرار نیست از اینجا خلاص شوم، پس چه فرقی دارد چقدر بدهی داشته باشم."
 
وقتی که از او می‌پرسم چرا فرار نکرده لبخند می‌زند و می‌گوید: "من باید بدهی‌هایم را صاف کنم." او از آن دسته آدمهایی به نظر می‌رسد که چیزی جز غرور ندارند. غروری می‌خواهد با ماندن بر سر حرفهایش حفظ کند. اما همزمان در واژه‌هایش رد احساس تسلیم بودن و ترسی که فردی در قعر سلسله مراتب حس می‌کند را دید.

او می‌گوید: "فرار کمکی به من نمی‌کرد. آنها آدم دارند و اگر فرار می‌کردم دنبالمان می‌گشتند و به زور برمان می‌گرداندند، زندانیمان می‌کردند و کتکمان می‌زدند." بسیاری از صاحبان کارخانه‌های آجرپزی خرید و فروش برده هم انجام می‌دهند و به این ترتیب خود را از دست کارگرانی که دوست ندارند خلاص می‌کنند. او می‌گوید: "بعضی وقتها کارگرها را به نقاط دور دست می‌فرستند. اگر این اتفاق برایم می‌افتاد هرگز نمی‌توانستم دوباره رنگ خانه ام را ببینم."
 
در بسیاری از کارخانه‌های آجرپزی پاکستان، داستان‌های ترسناکی از سرنوشت کارگران گستاخ یا بیماری که زنده زنده درون کوره انداخته شده‌اند، رواج دارد. داستان‌های مشابه را می‌توان در کارخانه‌های متعلق به خان هم شنید. یکی از منابع می‌گوید: "آنها هیچ ردی باقی نمی‌گذارند." و اضافه می‌کند که تجاوز جنسی "مسئله‌ای کاملاً عادی است."
 
فراقانون
این برده‌داری گسترده در پاکستان در شرایطی است که برده‌داری در این کشور غیرقانونی است. هم برده‌داری و هم کار اجباری به صراحت در قانون اساسی این کشور ممنوع شده‌اند. خدمت عوضی، یعنی قرض دادن پول به فردی و کار کشیدن از او در محلی خاص تا زمان صاف شدن بدهی، نیز غیرقانونی است.
 
اما معمولاً در برابر این جرائم اقدام قانونی صورت نمی‌گیرد و اگر هم شکایتی صورت بگیرد معمولاً به جایی نمی‌رسد؛ حتی اگر سوءاستفادۀ جنسی یا قتل در میان باشد. دلیل این موضوع این است که اکثر کسانی که برده در اختیار دارند صاحب قدرت هم هستند؛ افرادی همچون خان در پاکستان معمولاً جایگاهی بالاتر از قانون دارند.
 
خان، صاحب کارخانۀ آجرسازی، از کارش دفاع می‌کند. او می‌گوید: "کارکنان ما زندگی خوبی پیش ما دارند. هیچ چیز کم ندارند. غذا دارند و سقف بالای سرشان است." وقتی از او می‌پرسم که آیا کارکنانش برده‌اش هستند، او این موضوع را انکار می‌کند: "نه اینها قرض داشته‌اند و به جایش کار می‌کنند. هر کسی که اینجاست می‌تواند چند ماهه بدهیش را صاف کند. فقط نباید زیادی تنبلی به خرج دهند." او حاضر به مصاحبۀ حضوری نبود، و همین چند جمله را هم از پشت تلفن به ما گفت و گوشی را گذاشت. او به خیال خود همۀ گفتنی ها را گفته است. مسیح می‌گوید در تمام مدتی که برای او کار می‌کرده، یک بار هم او را ندیده است.
 
آنچه خان می‌گوید، چیزی جز توصیفی بسیار خوشایند از یک واقعیت اسفناک نیست. او طوری حرف می‌زند که گویی کارگران تنها برای بازپرداخت بدهی است که کار می‌کنند. اما در عمل قرض دادن پول، پیش زمینه‌ای برای به بردگی گرفتن افراد است.
 
نمونه‌هایی از قبیل مسیح نشان می‌دهد که پرداخت این دیون در غالب موارد غیرممکن است و تنها راه رسیدن بردگان به آزادی این است که کسی، همچون شهزاد کامران بهای رهایی مسیح را پرداخت، آزادی ایشان را بخرد. کامران در دفترش به ما می‌گوید که با پولی که جمع‌آوری کرده تا به حال به آزادی 20 خانواده کمک کرده است.
 
او می‌گوید: "من همیشه دقت می‌کنم تا آنهایی را آزاد کنم که پس از بردگی توان ادارۀ خود را داشته باشند." او می‌گوید که بیشتر بدنبال آزاد کردن خانواده‌هاست، نه افراد. "ضمن اینکه آنها باید قول بدهند که بچه‌هایشان را به مدرسه خواهند فرستاد و باید جایی برای سکونت هم داشته باشند تا سر از خیابان درنیاورند."
 
کامران اولین بار از طریق برنامه‌ای که موسسه‌اش برای آموزش خواندن و نوشتن به کودکان بردگان اجرا می‌کند، با مسیح آشنا شد. فرزندان مسیح در این برنامه شرکت داشتند و کامران از این طریق با خانواده‌شان آشنا شد. او رنجی که این خانواده می‌کشیدند به تنگ آمد: یک بردۀ نسل دومی که خود فرزندانی باهوش داشت که خود در شرف برده شدن بودند.
 
"نمی‌توانم آزادی همه را بخرم"
کامران می‌گوید: "انتخاب کردن هیچوقت آسان نیست. به هر حال همۀ آنها امیدوارند که بهشان کمک کنی. اما من نمی‌توانم آزادی همه را بخرم."
 
او می‌گوید که این کار را از سر دلسوزی و شوق به مددکاری انجام می‌دهد. او به عنوان یک مسیحی می‌خواهد خدا را راضی کند. اما مشخص است از احترامی که دیگران به خاطر این کارش به او می‌گذارند هم خوشش می‌آید: دیوارهای دفترش پر است از تکه روزنامه‌های قاب شده‌ای که در مورد کارش مطلب نوشته‌اند. او می‌گوید: "روابط با رسانه‌ها مهم است. این تنها راهی است که برای جمع کردن اعانه دهندگان جدید در اختیار دارم."
 
کامران خود از خانواده‌ای ثروتمند نیست، و بیشتر کمکی را که به سازمانش انجام می‌شود را مدیون ملاکان ثروتمند و صنعتگران بزرگ است. مبلغی که مسیحیان پاکستان به موسسه او کمک می‎کنند ناچیز است، اما او موفق شده از سازمان‌های مسیحی فعال در آمریکا و اروپا هم کمک جلب کند.
 
با این همه این مبارزه به دست و پا زدن می‌ماند. راه‌حل پایدار برای معضل برده‌داری در پاکستان نیازمند تغییر در ساختارهای اجتماعی کشور و از بین بردن فئودالیسم است. این کشور نیازمند سیستم درمانی و رفاه اجتماعی مناسب است و سرمایه‌گذاری بر بخش آموزش باید افزایش پیدا کند. اما در کشوری همچون پاکسان که با فساد، اقتصاد ضعیف و تروریسم دست به گریبان است، نمی‌تواند به تحقق هیچ یک از این شرایط دل بست.
 
با این وجود، سیاستمداران وعده داده‌اند فکری به حال این معضل بکنند. استاندار استان پنجاب، که 5000 کارخانۀ آجرسازی در آن وجود دارد، وعده داده قانون‌های سفت و سخت‌تری علیه کار کودکان تصویب کند و پیگیر اجرایی شدن قوانین مربوط به حداقل حقوق در کارخانه‌ها باشد. همچنین در گذشته طرح‌هایی وجود داشت تا با استفاده از بودجۀ دولتی آزادی بردگان خریداری شود. اما طبق معمول این طرح‌ها و وعده‌ها هنوز که هنوز است به جایی نرسیده‌اند. سیاستمداران پاکستانی سالهاست از این وعده‌ها می‌دهند، تغییرات ناچیز بوده‌اند.
 
مسیح، سه ماه پس از آزادی، در روستای خود، "فاته پور"، به فروش چای و ماست مشغول شد تا خرج خانواده‌اش را دربیاورد. همچنین او به کشاورزان روستا در برداشت سیب زمینی کمک می‌کند. کشاورزان به او اجازه می‌دهند سیب‌زمینی‌ها بدشکل را برای خودش نگه دارد و همسر مسیح با این سیب‌زمینی‌ها روی آتشی که با پهن گاو برپا می‌کند، چیپس درست می‌کند. او می‌گوید: "ما خیلی پولی نداریم."
 
گچ‌کاری دیوارها
او به همراه خانواده‌اش در اتاق 9 متری‌ای که به خانۀ والدینش اضافه کرده، زندگی می‌کند. محل زندگیشان چندان از جایی که در کارخانه به آنها داده شده بود بزرگتر نیست. با این وجود مسیح می‌گوید: "داشتن این آزادی که آن کاری را که دلم می‌خواهد بکنم، بی‌نهایت ارزش دارد." با وجود اینکه گفته بود دیگر هرگز پایش را در آن کارخانه نخواهد گذاشت، اما یکبار از سر دلتنگی برای دوستانش دوباره به آنجا سر زده است.
 
در حال حاضر همۀ سعیش این است که دوباره پول قرض نکند و مجبور به بردگی نشود. او قراردادی با شهزاد کامران امضا کرده و تعهد داده چنین نکند. در غیر این صورت، کامران پولی را که بابت آزادیش داده از او طلب خواهد کرد.
 
مسیح می‌گوید: "ما برای شاد بودن نیازی نداریم که چیزهای زیادی داشته باشیم." دختر مسیح که تقریباً پنج ساله است به مدرسۀ روستا می‌رود، و پسر سه ساله‌اش در خانه با اسباب‌بازی‌هایی که از چوب و قوطی حلبی برایش ساخته‌اند بازی می‌کند. مسیح می‌گوید: "فقط اینکه نباید کسی مریض شود. تا وقتی کسی مریض نشود، لازم نیست پول قرض کنیم."
 
روی یکی از دیوارها عکس عروسیش را زده و روی دیوار دیگر پوستری از "کیت وینسلت". او به تازگی برای اولین بار فیلم "تایتانیک" را دیده است. مسیح این روزها بدون ترس از اینکه زود باید بیدار شود، یا کسی سرش داد بزند و مجبور به کارش کند، تخت می‌خوابد. همیشه بخشی از معنای آزادی برای او همین بوده است: اینکه بتوانی تا هر وقت که دلت خواست بخوابی.
 
همیشه وقتهایی که بیدار است و به دیوارها نگاه می‌کند، به فکر گچ کاری کردن دیوارهاست، تا که دیگر مجبور نباشد آجرها را ببیند.
پربیننده ترین ها
آخرین اخبار