تازه‌ترین یادداشت استاد محمدجواد کاشی

اسطوره، اقتدار و فرایند تثبیت قدرت

کد خبر: ۱۱۹۶۰۳
تاریخ انتشار: ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۸:۰۸
به گزارش صدای ایران، دکتر محمدجواد غلامرضاکاشی در وبلاگ شخصی خود- زاویه دید- نوشت:

چهره‌هایی مانند حنیف نژاد، شریعتی، طالقانی، خسرو گل سرخی و بیژن جزنی با هم تفاوت‌های بسیار دارند اما همه در زمره چهره‌های اسطوره‌ای برای نسل جوان دهه چهل و پنجاه جامعه ایرانی محسوب می‌شوند. این وضعیت تا روزهای انقلاب و حتی در اوایل جنگ ایران و عراق همچنان باقی است. یکی دو سال که از جنگ گذشت، فضای جامعه ایرانی، از یک فضای چند صدا، به یک فضای تک صدا تبدیل شد و فرماند‌هان و شهدای جنگ جانشین چهره‌های اسطوره‌ای پیشین شدند. این وضعیت تا نیمه‌های دهه هفتاد ادامه داشت. الگو و اسطوره‌های این دو دوره با هم تفاوت‌هایی دارند اما از جهات بسیار به هم شبیه‌اند، اما از اوایل دهه‌ هفتاد، کسانی در کسوت الگو و اسطوره جای گرفتند که شباهت اندکی با چهره‌های پیشین داشتند. آنها به جای آنکه اهل عمل و فداکاری و ستیز و مبارزه باشند، اهل کتاب و دفتر و تفکر و تامل و نوشتن و کار و زندگی و لذت بودند. 

سیر تحول چهره‌های الگو و اسطوره شده، این روزها با تفسیری همراه است: جامعه ایرانی رو به پیشرفت است؛ این تحول، از فرایند عقلانی شدن جامعه ایرانی خبر می‌دهد؛ می‌توان به خود تبریک گفت که جامعه ایرانی از احساساتی‌گری، به سمت عقل و خرد و منطق حرکت می‌کند و ... در این منظر، اسطوره‌های پیشین، مورد هجوم قرار می‌گیرند. از جمله اینکه اسطوره‌های نسل چهل و پنجاه به عنوان مصادیق و جهل و خشونت تخریب می‌شوند آنچنانکه گویی راه بر ظهور و شکوفایی اسطوره‌های اهل مسالمت و عقل و خردورزی تنگ کرده‌اند. 

من در این یادداشت، مستقیماً با این تفسیر گفتگو نمی‌کنم. رویکرد من بیشتر از منظری سیاسی است. فرض کرده‌ام  سپهر سیاست در هر دوره سوژه‌هایی را به الگو و اسطوره تبدیل کرده است و تحول سپهر سیاست است که تحول چهره‌های اسطوره‌ای را توضیح می‌دهد. بنابراین نظام اسطوره سازی هر دوره را نشانه‌ای برای مطالعه سپهر سیاست در هر دوره و تحول آنها را نشانگر تحول سپهر سیاسی قلمداد کرده‌ام. 

سرانجام قصد دارم به اهمیت فضای چهل و پنجاه جامعه ایرانی اشاره کنم. بر این باورم که فضایی که در آن سال‌ها ظهور کرد، مصداق ظهور اقتدار سیاسی به معنای عمیق کلمه بود. کاستی‌های فراوان داشت، اما تنها عرصه تجلی اقتدار حیات سیاسی بود و ما تا اطلاع ثانوی نیازمند رجوع به آن فضا و بهره‌گیری از آن، اگر چه با رویکردی انتقادی هستیم. 

سپهر سیاست ایرانی و نظام تولید اسطوره 
گاه نام سیاست توجه ما را به سمت دولت و قانون و پلیس معطوف می‌کند. سیاست تا جایی که به این امور متوجه است، وجهی صوری و نازل دارد. اما گاه نام سیاست، به ابعاد عمیق حیات اجتماعی ارجاع می‌شود به طوریکه سیاست با سرنوشت، با بخت، با صورت‌های آگاهی در یک دوران، با معنای زندگی و حیات سروکار پیدا می‌کند. ترمیم کابینه توسط دولت مستقر، مصداق سیاست به معنای صوری است، اما رویدادی مانند انقلاب فرانسه، از سنخ دومی است. 
به عبارتی دیگر، سیاست گاهی از سنخ سیاست ورزی است. مثل شرکت در یک انتخابات یا تصویب قانونی در مجلس. اما گاه با امر سیاسی سروکار داریم. امر سیاسی با عمیق‌ترین ساختارهای حیات اجتماعی سروکار دارد. آنجا که کودکی تحقیر شده در یک مناسبات ساده خانوادگی، تلاش می‌کند خود را از بار تحقیر نجات دهد، و ضمن همین تلاش، خود را در بستر منازعات کلان جامعه می‌یابد، سیاست به منزله امر سیاسی، ظهور پیدا کرده است. مثلا در یک جنبش کارگری، جامعه در تلاطم عمیقی است و شما رشته‌های این رویداد کلان را در روانشناسی تک تک افراد و قصه‌های خصوصی‌شان می‌توانید رد گیری کنید، اینجا با سیاست به معنای عمیق کلمه سروکار دارید. اسطوره‌های سیاسی و تحول آنها را باید در چشم‌انداز تحولات صحنه سیاست به همین معنای عمیق جستجو کرد. در این یادداشت، تحول سپهر سیاست ایرانی به همین معنای عمیق را در مقاطع گوناگون بررسی خواهم کرد. 

الف: ایران پس از کودتای بیست و هشت مرداد
فرایند مدرن شدن جامعه ایرانی، فرایند پیچیده‌ای است و در منازل گوناگون خود داستان‌های عمیقی به صحنه آورده است. خواست جمعی ما برای مدرن شدن، با حس ناکامی و تحقیر در مقاطع گوناگون همراه بوده است. داستان حیات جمعی ما از مشروطه به اینسو را مرور کنید. در منزل اول ناسیونالیسم ایرانی به منزله هویت و چهره تازه و مدرن ما، با رضا شاه تجلی کرد همان چهره غیر دمکراتیک از مای ایرانی، با اشغال ایران لگد مال و تحقیر شد. در ماجرای کودتای بیست و هشت مرداد، چهره دمکراتیک از ناسیونالیسم ایرانی نیز به شدت تحقیر شده و زخمی بود. ناکامی و تحقیر ناشی از خواست غربی شدن، مواریث سنتی و پیشین ما را در نظرگاهمان آراست و جامعه ایرانی بعد از کودتای بیست و هشت مرداد، رجوعی شگفت انگیز به سنت و مواریث پیشینی خود می‌کند. 

خواست مدرن شدن، یعنی دوست داشتن آزادی، برابری، رفاه، عدالت، شکوفایی و خلاقیت. این همه را پیشترها در دستاوردهای تمدن غربی جستجو می‌کردیم. اما چهره‌ای که غرب به ما نشان داد، استثمار، تحقیر، سرکوب و کودتا و خشونت بود. ما به خود رجوع کردیم و این همه را در چهره و سیمای همان مواریث پیشینی خود یافتیم و به این ترتیب بر احساس جمعی تحقیر شدگی‌مان غلبه کردیم. در فضای فکری و روشنفکری پس از کودتای بیست و هشت مرداد، با آتش مواریث پیشینی خود گرم می‌شدیم و اینچنین به آرمان آزادی و عدالت و برابری و انصاف سلام می‌کردیم.
در ایران پس از کودتا، اقتدار سیاسی به معنای عمیق کلمه ظهور پیدا کرد. اقتدار به معنای ظهورصورتی از هویت جمعی است که قواعد و علائق و آرمان‌های جمعی، در درونی ترین زوایای روانشناختی افراد رسوخ کرده باشد. اقتدار، قدرتی است که از تجمیع امیال و خواست‌ها و اشتیاق‌های فردی حاصل شده باشد. به جای آنکه از بیرون الگویی از نظم و همسان سازی ظهور کند، از درون برخیزد و اجتماعی از افراد همسو را خلق کند. به این معنا اقتدار در مقابل هر صورت بیرونی از نظم قرار می‌گیرد. شایان توجه است که نظام اقتدار، با کثرت و تنوع درونی همزاد است. نقطه عزیمت نظام اقتدار وجوه درونی افراد و گروه‌های متنوع اجتماعی است که به نحو پیشامدی با هم همراه و همسو می‌شوند. به همین جهت، نظام اقتدار با احساس آزادی درونی و کثرت و تنوع بیرونی همزاد و همراه است. 

ظهور این اجتماع گرم، فی الواقع نطفه عمیق همان ملت شدن بود که روشنفکران اوایل مشروطه آرزوی آن را داشتند. اگر آنها این اجتماع گرم را در پرتو تکیه بر مواریث ایران باستان و اسلام زدایی جستجو می‌کردند، این بار همان خواست در پرتو تکیه بر مواریث اسلامی شکل گرفت. بنابراین همانقدر که روزی روزگاری سخنان مطنطن از شهریاری ایران باستان، نقل محافل روشنفکری و طبقات تحصیل کرده بود، این بار، مفاهیم دینی جایگزین شد. با این تفاوت که تنها نقل محافل روشنفکری نبود بلکه در سطوح عمیق‌تر اجتماعی و فرهنگی نیز رسوخ پیدا کرده بود.به همین دلیل مصداق تام و تمام اقتدار بود. ارزش‌ها و مفاهیم و اسطوره‌های دینی، حس جمعی از قدرت، تکیه بر خویشتن، و احساس شخصیت تولید کرد.

اقتدار به این معنا، فی الواقع صورتی تجسد پیدا کرده از الوهیت یا ملکوت بود. خدا از فراز آسمان‌های بلند، گویی به زمین هبوط کرده بود و جماعتی هم پیمان با او، در زمین با احساسی مقدس در مواریث خود همان آرمان‌هایی را جستجو می‌کردند که جامعه غربی با آنها شناخته می‌شد: آزادی، برابری، عدالت و... خدا و پیامبر و وحی و امامتی که با آزادی و عدالت دنیای جدید معنا پیدا می‌کرد. آنها مدرنیته را طلب می‌کردند اما دشمنان مدرنیسمی بودند که شاه و مشاوران و متحدان غربی‌اش تبلیغ می‌کردند. چه ترکیب پیچیده‌ای: ظهور یک اقتدار مقدس اجتماعی که برای تحقق ارزش‌های مدرنیته هم پیمان شده و با مدرنیسم دوران خود می‌ستیزد. 

البته این جماعت هم پیمان، یک سنخ و یک جنس نبودند. گوهر اصلی این جماعت هم پیمان، جوانان طبقه متوسط شهری بودند اما جماعت‌ها و گروه‌های دیگر نیز در کنار آن قرار گرفتند. منجمله طبقات و گروه‌هایی که اساساً با جامعه و دوران مدرن نسبتی نداشتند و آرزو می‌کردند زمان به عقب بازگردد و همان مناسبات پیشامدرن دوباره برقرار شود. روشنفکران و فعالان قومی هم بودند که تصور می‌کردند در این بازخیزی مقتدرانه اجتماعی، فضای گشوده‌تری برای خود تدارک می‌کنند. نیروهای چپ و مارکسیست‌ هم بودند که فکر می‌کردند در همراهی با این فضا، امکان بیشتری برای طرح آرمان‌های طبقاتی خود خواهند داشت. آن جماعت آرزومند ارزش‌های مدرن و متکی بر مواریث سنتی، حلقه گردآوردنده گروه‌های گوناگون بود.
 
البته شرایط تاریخی که این سامان اقتدار در آن شکل گرفت، با احساسی از کینه جویی، قهر با مناسبات مستقر در جهان، نوعی دل سپاری به آرمان‌های ناکجاآبادی هم همراه بود. این خصائص در آن شرایط در تولید یک اقتدار گرم نقش آفرینی می‌کرد اما برای بازتولید خود در شرایط دیگر، می‌توانست مشکل ساز شود. 

اقتداری که در عرصه اجتماعی شکل گرفته بود، خواهان ظهور و تجلی در عرصه عمومی و ساختار کلان سیاسی بود. شاه اگر اندک درکی از این سازمان نیرومند اقتدار داشت، از این انرژی گسترده می‌توانست بهره برداری کند. هم مشروعیت خود را تضمین کند و هم امکانی برای تجلی این نظام اقتدار فراهم کند. البته برای نظام غیر دمکراتیک او، فهم نیرو و قدرت این اقتدار ناممکن بود. شاه نه تنها فهمی از این نظام اقتدار نداشت، بلکه به انحاء مختلف در چهره دشمن و نیروی سرکوب آن ظاهر می‌شد. 

در چنین فضایی، می‌توان نظام تولید سو‌ژه‌های آن دوران را مطالعه کرد. جوانان مبارزی را که به صور مختلف متشکل می‌شوند و علیه نظام پادشاهی مبارزه می‌کنند در پرتو این سپهر ببینید. شاه و نظام او، نماینده همان نظام تحقیر کننده محسوب می‌شد و اقتداری که در عرصه اجتماعی جریان داشت، او را دم دست‌ترین نماینده نظام تحقیر کننده می‌یافت. مردم جوانانی را می‌ستودند که از مظاهر مبتذل مد و عیش و عشرت‌های روزمره گسیخته بودند و با لباس و کلام و رفتاری متفاوت با آنچه دستگاه‌های تبلیغاتی ترویج می‌کردند ظاهر می‌شدند. 

 جوانانی که این صفت‌ها را داشتند همه مذهبی و مسلمان نبودند. بخش مهمی از آنها نیروهای چپ بودند. اما جالب است که حتی این نیروهای چپ نیز، اغلب به دیده احترام به فضای اقتدار تولید شده در عرصه عمومی می‌نگریستند. کمونیست‌ بودند اما سلوک زندگی‌شان اغلب با نیروهای مذهبی تشابه داشت. حتی شاهد چهره‌هایی هستیم که در میان دوگانه مسلمان و چپ زیست می‌کردند. خسرو گلسرخی نمونه اعلای این وضعیت بود. یک چهره کمونیست که به امام علی تمسک کرده بود. مجاهدین خلق در آن دوره، فدائیان خلق و بسیاری دیگر از نیروهای مبارز با نام‌ها و مصادیق دیگر کم و بیش همین وضعیت را داشتند. 

دکتر علی شریعتی بهترین و عالی‌ترین خطیبی است که این اجتماع هم پیمان را حیاتی زبانی می‌بخشد. نظام کلامی خلق می‌کند که سیمای این اجتماع هم پیمان در آن تجلی می‌کند. او در پرتو کلام خود دین و مسلمانی تازه‌ای خلق می‌کند که سراسر عشق به آزادی و عدالت و برابری انسانی است. همه بداعت کلامی او در قیاس با متولیان سنت دینی همین جا بود. 

سوژه‌های اسطور‌ه‌ای این فضا، جوان، مبارز، اهل عمل، فداکار و از خود گذشته بود. جوانان آن روزگار، همه خود حقیقی‌شان را در سیمای این اسطوره‌ها جستجو می‌کنند. این وضعیت به طور عینی و گسترده در فضای انقلاب خود را نشان داد. جامعه ایرانی به طور مستمر این ساختارهای شخصی را ترویج می‌کرد و در انقلاب، همگان می‌خواستند که در نسبت با این چهره‌های اسطوره‌ای دیده شوند. حتی خودشان را هم وقتی دوست داشتند که خود را در میدان عمل، مبارزه و فداکاری بیابند. این سنخ از سوژه‌ها، در انقلاب تجلی عینی کرد و تا سال‌های اولیه جنگ، همچنان آن اسطوره‌ها و این ساختارهای سوژه‌گی بودند که رواج داشتنند.



ب: ایران در دوران جنگ و رویارویی دو سنخ اسطوره   
چنانکه اشاره کردیم، آن اسطوره‌ها و آن نظام تولید سوژه‌های جمعی، تا یکی دو سال اول جنگ همچنان بر فضای عمومی ما سیطره داشت. اما به تدریچ فضا تغییر کرد. همزمان با جنگ، نظام سیاسی تثبیت شد. مخالفین همه از صحنه بیرون رفتند. نظام سیاسی هر چه بیشتر تلاش کرد تا همگان را با استانداردها و موازین تعریف شده، همسان کند. میل به همسان سازی، دقیقاً همان اتفاقی است که با جوهر اقتدار در سطح اجتماعی و فرهنگی در تعارض است. دراین الگو، نظام سیاسی بیشتر در صدد خلق وفاداران هم صدا با خویشتن است. 
نکته جالب توجه در این فرایند، بهره گیری حساب شده و گزینشی نظام سیاسی از مواریث زبانی و فکری و فرهنگی آن جماعت مقدس و هم پیمان بود. بسیاری از مفاهیم و الگوهای خلق اسطوره آن دوران، در این فرایند به کار بسته شد. آنچه برای نظام پهلوی امکان پذیر نبود، برای نظام برآمده از انقلاب به خوبی برآمدنی بود. میراث زایشگر و خلاق عرصه عمومی، دستاویز ساخته و پرداخته کردن یک جامعه با صدای واحد و چهره و خلق و خوی واحد گردید.

شهیدان جنگ و نحوه بازنمایی‌شان بستر خوبی برای مطالعه این تحول در عرصه عمومی جامعه ایرانی است. شهیدان مربوط به سال‌های اولیه جنگ، هنوز حاصل همان میراث غنی دوران پیش از انقلاب و فضای پرشور دوران انقلاب هستند. به همان نحو بازنمایی می‌شوند. در عرصه عمومی، ادامه همان چهره‌ها محسوب می‌شوند. از چهره و آرایش صورت بگیرید تا متن وصیت‌نامه‌ها و الگوهای بازنمایی‌شان، یادآور همان مبارزان پیشین‌اند. اما به تدریج الگوی بازنمایی شهیدان جنگ تغییر می‌کند. نحوه بازنمایی تازه شهیدان جنگ را با تغییر ساختار الوهی و مشروعیت بخش نظم سیاسی می‌توان مورد مطالعه قرار داد. 

الوهیت شکل گرفته در فضای دهه‌های چهل و پنجاه جامعه ایرانی، به تدریج تغییر کرد. الوهیت شکل گرفته در دهه‌های چهل و پنجاه، ظهور خدا و یک جماعت هم پیمان بود. اینجا در ساختاری که نظام سیاسی تلاش در صورت بندی آن داشت، مردم قرار بود به همذات پنداری میان رهبران و اراده خداوند ایمان بیاورند و امید ببندند به آنچه بزرگان آنها می‌خواهند، می‌گویند و تصمیم می‌گیرند. به تعبیری این مرگ الوهیت به معنای سرچشمه زاینده اقتدار بود. اقتدار هنگامی که راس و مرجع صدوری بیرونی پیدا می‌کند، به تدریج از صحنه بیرون می‌رود و نظام مولد اسطوره به تدریج جای خود را به وضعیتی می‌دهد که مردم به جای خلق اسطوره باید با اسطوره‌های خود آشنا شوند و آنها را فراموش  نکنند. 

شهیدان جنگ که در یکی دو سال اول به طور خودجوش توسط مردم توصیف می‌شوند و یا چهره پیدا می‌کنند، به تدریج وابسته به دستگاه‌های نهادینی می‌شوند که به آرایش چهره آنها می‌پردازند و نظام توصیف و فهم مقاصد آنان را ساماندهی می‌کنند. نظام مولد اسطوره به نظام مدیریت اسطوره تبدیل می‌شود و این نکته اساسا با مفهوم اسطوره در عرصه عمومی ناسازگار بود. 

 یکی از شاخص‌های بیانگر تفاوت میان نظام مولد اسطوره و نظام مدیریت اسطوره، نسبت مردم با اسطور‌ه‌هاست. در نظام مولد اسطوره، هر کس با هر پیشینه و شخصیتی، تلاش می‌کند راهی برای تقرب به او بجوید اما در نظام مدیریت اسطوره، هر فرد به فاصله خود با اسطوره می‌اندیشد. گاه از این فاصله رنج می‌کشد و احساس تحقیر می‌کند، و گاه از این فاصله نقطه عزیمتی برای جدایی از اسطوره می‌سازد. حتی به تقابل با اسطوره می‌اندیشد. خود را به شرط تفاوت مطلوب می‌یابد. این سنخ دوم، یعنی تمایل به فاصله گیری از اسطوره، سر و راز ظهور دورانی دیگر در حیات سیاسی ایران است. 

ج: ایران پس از جنگ و اسطوره زندگی روزمره
نظام مدیریت اسطوره، اساساً نمی‌داند با دوران پس از جنگ چه کند. اسطوره‌های حاصل از مدیریت او، اساساً فاقد انعطاف در شرایطی به کلی متفاوت‌اند. آنها چنان قالب گیری شده‌اند که فقط در فضاهای جنگ و شهادت و فداکاری‌های نظامی قابل رویت‌اند. درفضایی که اساساًٌ خبری از جنگ نیست، این اسطوره‌های مدیریت شده، در خطر فراموشی‌اند. نظام سیاسی بازتولید مشروعیت خود را به نحوی شگرف به این اسطوره‌های مدیریت شده وابسته می‌بیند. در فضای زندگی و شهر و کار و بار روزمره و نیازهای متعارف چه نقش و جایگاهی می‌توان برای چنان اسطوره‌هایی یافت. شهیدان دوران جنگ، در نظام بازنمایی پیشین اسطوره‌ای نه تنها با زندگی روزمره منافاتی نداشتند بلکه در همان متن و بستر ساخته می‌شدند. تفاوت‌شان با مردم متعارف این بود که با الگویی متفاوت زندگی می‌کردند. اما نظام مدیریت اسطوره، چهره‌هایی ساخته بود که اساساً با زندگی نسبتی نداشتند تنها با شهادت و مرگ در راه آرمان‌هاشان شناخته می‌شدند.  

چنین بود که نظام سیاسی متن زندگی روزمره را چنان وانمایی کرد که کم و بیش از سنخ همان میدان نبرد و جنگ بود. خوردن، خوابیدن، لباس پوشیدن، عشق ورزیدن، گوش کردن به موسیقی، جستجوی منافع فردی، کتاب خواندن، پرسیدن، قانع شدن یا نشدن، و دغدغه‌های فردی موضوعاتی بود که باید مورد بازخواست قرار می‌گرفت. این همه می‌توانست موجه باشد و می‌توانست شواهدی بر رسوخ و نفوذ دشمنان انقلاب باشد. مردم برای انتخاب شغل، باید در معرض این بازخواست قرار گیرند. برای دریافت وام، برای تحصیل، برای بهره مند شدن از امکانات دولتی باید بازخواست شوند. به طور کلی هر آدم زنده‌ای علی الاصول متهم است مگر این که از نظام بازخواست سربلند بیرون آید.   

بدیهی بود که در چنین شرایطی، اسطوره‌های مدیریت شده دیگر کانون‌های معنابخش به زندگی روزمره نباشند. بلکه درست به عکس، در مقابل زندگی روزمره قرار گیرند. حتی گاهی به کانون‌های یورش به زندگی روزمره تبدیل شوند. مضمون سپهر عمومی جامعه ایرانی را در فضای پس از جنگ باید در همین ناسازه جستجو کرد. 

نظام مدیریت اسطوره، فداکاری، شور مومنانه، خواست زندگی اخلاقی، و جماعت هم پیمان را در مقابل زندگی روزمره قرار داد. همین رویارویی، به زندگی روزمره و کنش‌های متعارف آن، وجهی اسطوره‌ای داد. کم کم خوردن می‌توانست معنایی اسطوره‌ای پیدا کند. اشرافیت خوردن جانشین خوردن ساده و بی تکلف پیشین شد. رستوران‌های تازه‌ای ایجاد شد و این حس اشرافیت خوردن را به اقشار تازه فروخت. لباس پوشیدن خود به سرچشمه تولید معنا تبدیل شد. شیک پوشیدن، رنگارنگ پوشیدن، لباس‌هایی که به هر حال با فرم های رسمی نظام مدیریت اسطوره متفاوت‌اند، موضوعیت پیدا کردند. بوتیک‌ها و مانتوهای تازه به بازار آمد. و این قصه سر دراز دارد. خلاصه آن عبارت از این بود که مولفه‌های زندگی روزمره، و به نحو روزمره زندگی کردن، خود به یک اسطوره تبدیل شد. اسطوره‌ عجیبی که موجودیت آن را در مقابل نظام مدیریت اسطوره می‌توان فهم کرد. 
این دوره هم اسطوره‌های خود را خلق کرد. دختران و پسران خوشگل و خوش لباس و آرایش کرده. اهل گفتگو و لبخند و شوخی. پر هیجان و شورمند برای امور روزمره. اهل ورزش و گردش و تفریح. 

وقتی زندگی روزمره خود به یک اسطوره تبدیل می‌شود، مولفه‌های آن نظیر لذت، فردیت، تفاوت موضوعیت پیدا می‌کنند و این همه درست نقطه مقابل آن جماعت هم پیمان پیشین بود. اگر هم از نظر فردی وضعیت مطلوبی بود، از حیث اجتماعی لزوما پیامدهای مطلوبی نداشت. مولد نوعی گسیختگی اجتماعی، تضعیف خاطرات جمعی، کاسته شدن از نقش مواریث فرهنگی و امثالهم بود. 

 آن اقتدار مقدس و الوهیت تجسد یافته پیشین، یک خطیب نمونه داشت و آن دکتر شریعتی بود. شریعتی به آن جهان حیاتی زبانشناختی داد. ساختار آن الوهیت را در منظومه‌ای از مفاهیم و گزاره‌ها تثبیت کرد. فرایند اسطوره‌ای شدن زندگی روزمره نیز نیازمند خطیبانی بود که این صورت بندی تازه را حیات زبانی ببخشند و مفاهیم و گزاره‌های تازه‌ای خلق کنند. نظام کلامی و زبانی این دوره، نام‌های تازه خلق کرد و گزاره‌های تازه‌ای به میان آورد. دائر مدار همه آنها، فرد بود و همه آنچه فرد در کانون آن قرار داشت. گروهی از خطیبان به عقل فردی تکیه کردند و هر آنچه را با خرد وعقل فردی ناسازگار بود به سخره گرفتند. 
عقل فردی، کارگزار امیال، کارگزار طرح و خواست‌های فردی و خصوصی بود. بنابراین نظام‌های کلامی به میدان آمدند که در جهت قوام بخشیدن به این جهان فردی خدمت می‌کردند. یکی از آنسو، همه مواریث فرهنگی و دینی را به شرطی مقبول و صادق و موجه دانست که با عقل فردی سازگار افتد. بنابراین همه جهان و مواریث دینی و فرهنگی تا روزی که گزاره گزاره، تطابق خود با عقل فردی را به اثبات نرسانده‌اند به صندوق خانه فراموشی و تعلیق موقت سپرده شدند. همین تعلیق و فراموشی، فرد را آزادتر و رهاتر می‌کرد. 

یکی دیگر از سوی دیگر، از زندگی و اصالت زندگی کردن برای زندگی کردن دم زد. آن کس که با موفقیت پله‌های ترقی را طی می‌کند، برای لذت بخش‌ترین صورت زندگی تلاش می‌کند و از لحظه لحظه زندگی خود کیف می‌کند ولذت می‌برد، به یک اسطوره شبیه است. صورت براق، خندان، لباس‌های تمیز و خانه و ماشین و زندگی خوب، فرد را برجستگی می‌بخشید و جاذبه خلق می‌کرد. 

یکی دیگر متوجه شد که افراد خوش لباس و تحصیل کرده و تر و تمیز جهان جدید، اگر چه ظاهری دلپسند دارند اما معلوم نیست در درون نیز احساس خوبی داشته باشند. ممکن است در درون احساس خلاء کنند و از این جهان مولد اسطوره‌ها گسیخته شوند. بنابراین دست به کار تولید یک نظام مولد معنویت برای این گروه شد. معنویت از سنخ فردی و درون بنیاد که نه کاری به کار عرصه کلان و مناسبات جاری در آن دارد و نه به هیچ روی وابسته است به میراث‌های تاریخی و فرهنگی. چنین شد که فرد خوش لباس، خوشگل، معنوی، عاقل و شاد و براق جانشین اسطوره‌های پیشین شد. 

وضعیت امروز و کثرت نظام‌های اسطوره ساز
اما وضعیت امروز ما با اسطوره‌های جدید وضعیت پایداری نیست. نظام سیاسی با نظام مدیریت اسطوره‌ای خود، حلقه‌ی نیرومندی از وفاداران به خود را تولید و بازتولید می‌کند. نیرومند اما ناکارآمد. به طوری که عملا مدیریت امور اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دستخوش بحران و زوال تدریجی است. اقشار طبقه متوسط جدید نیز در نظام خلق اسطوره خود، ذره‌ای و گسیخته می‌شود و ناتوان از تاثیر گذاری اجتماعی است. از این دو که بگذریم، خیل عظیمی از مردم در فشار و تحقیر و محرومیت و نادیده گرفته شدگی به سر می‌برند. و این همه یعنی زوال کلی یک وضعیت. 
متاسفانه متولیان نظام سیاسی، چندان از  این وضعیت ناراضی نیستند. حلقه وفاداران به خود را دارند وخیالشان از نظام اسطوره ساز طبقه متوسط شهری نیز کم و بیش راحت است. همین که از آنها احساس خطر چندانی نمی‌کنند آرامش خاطر دارند. به این ترتیب هر کس ساز خود را می‌زند و مردم بد اقبال نیزامکانی ندارند تا صدایی متفاوت داشته باشند. 

اقتدار به همان معنایی که گفته شد، به کلی از میان رخت بربسته است. اما آنچه می‌تواند هم آرامش نظام سیاسی را بر هم بزند و هم جهان کیف و لذت این طبقه متوسط را آشفته کند، ظهور دوباره آن اقتدار پیشین و آن الوهیت از دست رفته است. چنین است که این روزها بیشترین حملات به آن صورت بندی مولد اسطوره به کار بسته می‌شود. آنها که به آن صورت بندی مولد اقتدار حمله می‌کنند، از حیث سیاسی کلامی در منظومه  نظام جمهوری اسلامی سخنی به غایت رادیکال می‌زنند اما مجازند و اساساًٌ آزاد. به کنه کلامشان دقت کنید.

الگوی ذهنی که مطابق با آن به فضای مولد اقتدار پیشین حمله می‌شود از گذشته تصویری ناساز از تصویر رسمی می‌دهد. از نظر آنها همه چیز در ایران خوب پیش می‌رفت. محمد رضا پهلوی در ادامه برنامه‌های توسعه پدرش، ایران را به سوی دروازه‌های تمدن پیش می‌برد. ایران نزدیک بود به یکی از کشورهای توسعه یافته آسیا تبدیل شود. چیزی از کره جنوبی و تایوان کم نداشت که هیچ، حتی می‌توانست شبیه هندوستان و چین باشد. بعضی‌ها حتی از ژاپن نیز نام می‌برند. مشکل اصلی یک مشت جوان گرسنه یا شکم سیر بود، که تحت تاثیر موج جهانی کمونیسم، و یا تحت تاثیر باورهای سنتی و دینی، علم مخالفت برداشتند، مردم را تحریک کردند و همه چیز را در ایران خراب کردند. اگر نبودند این جوانان متوهم، روحانیون در حجره‌ها محصور بودند، و کار در دست تکنوکرات‌های آگاه بود. بنابراین عامل اصلی همه مشکلات ایران امروز را باید در یاوه‌هایی جست که روشنفکران به ویزه روشنفکران دینی نظیر دکتر شریعتی باب کردند و در ماجراجویی‌های بی حاصل چند جوان ماجراجو. 

در این تصویر، محمد رضا پهلوی چهره‌ای مظلوم و خیرخواه است. همه گویی باید از او حلالیت بطلبند. اما مساله منحصر به محمد رضا پهلوی نیست. حتی بازجوها و شکنجه گران ساواک نیز چهره‌هایی شبه قدسی پیدا می‌کنند. بازجوها و شکنجه گران ساواک چه گناهی داشتند؟ آنها تلاش بی فرجامی می‌کردند برای اینکه در مقابل این فضای تخریب و تهمت و دروغ مقاومت کنند و کشور را از درافتادن در مهلکه مصیبت نجات دهند. چه باید می‌کردند با کسانی که با نفوذ کلام خود مردم را فریب می‌دادند، چه باید می‌کردند با جوانان جاهل و ماجراجویی که امنیت را به خطر می‌انداختند و با قهرمان بازی، الگوهای انحرافی برای جوانان مردم ایجاد می‌کردند. آنها صادقانه تلاش خود را کردند اگرچه متاسفانه موفق نشدند و حجم ناآگاهی در سطح عمومی منجر به آن بلای بزرگ شد. انتشار و بسط این سامان کلامی، در فضایی که هر کلام مورد بازبینی و عمق  کاوی می‌شود کمی شگفت انگیز نیست؟

نظام سیاسی در نظام مدیریت اسطوره‌ای خود، اسطوره‌های دهه چهل و پنجاه را در درون نظام مدیریت خود رنگ و لعاب مطلوب می‌زند و از آنها همان را می‌سازد که سازگار با او باشند، اما اگر قابل رنگ و لعاب خوردن نیستند، حذف و طرد می‌شوند. آنچه امروز به دادگاه‌های جدید رونق می‌دهد، رویارویی با فرایند تولیدی نظام مدیریت اسطوره‌ است نه اسطوره‌های حاصل  فضای اقتداری دهه‌های چهل و پنجاه. آنها شخصیت‌های تاریخی بودند و دارای ضعف‌های خود، اما آنچه آنها را متهم کرده، و شایسته نشستن دوباره در دادگاه‌های تازه مرگ، حاصل نظام مدیریت اسطوره‌ هاست. 

سخن آخر
جمهوری اسلامی فراموش کرده است که سرچشمه تحقق‌اش یک نظام اقتدار جمعی و الوهی است که تنها به شرط بقاء آن حیات مشروع و کارآمد دارد. مخالفین‌اش هم متوجه نیستند که احساس لذت نسبی‌شان در زندگی روزمره و احساس حقارت جمعی‌شان در عرصه عمومی، ناشی از اینهمه فاصله گیری از آن نظام اقتداری است که آن را ترک کرده‌اند. این هر دو البته با هم در فراموشی وضعیت کثیری از مردم فراموش شده، بی کار، گرسنه و بی آینده هم  دست و هم داستانند. 

تنها در پرتو حیات سیاسی است که یک کشور واجد خرد و هوش و موقعیت شناسی جمعی است. حیات سیاسی به معنای نوعی با هم زیستی جمعی است که ملتزم به کثرت و تنوعات گوناگون است و در عین حال امکانی برای هم پیمانی برای خلق ارزش‌های نو است. ارسطو به همین معنا آدمی را حیوان سیاسی نامید. انسان حیوان است به این معنا که نیازهای غریزی و طبیعی خاص دارد. اما انسانیت خود را وامدار هم پیمانی با دیگران است برای برساختن حیاتی اخلاقی،عادلانه و ملتزم به آزادی. 

فضایی که در دهه‌های چهل و پنجاه جامعه ایرانی خلق شد، عاری از مشکلات و خلاء‌ها نیست. نباید آن را قدسیت بخشید. اما با همه کاستی‌هایش، تنها میراث تاریخی دوران مدرن است که از ظهور یک اقتدار در سطح ملی خبر می‌دهد. به این میراث جناح اصولگرای نظام سیاسی حمله می‌کند چرا که اساسا با نظام مدیریت اسطوره‌ای اش سازگار نیست. جناح اصلاح طلب به نحوی دیگر به آن یورش می‌برد چرا که چشم اندازی از یک دمکراسی انگلیسی را در ذهن می‌پرورد جناح اعتدالی حمله می‌کند اما به دلیلی  متفاوت با این هر دو. اعتدال گرایان، اصولاً نه پیشینه‌ای دارند، نه هدف و آرمانی در سر می‌پرورند. آنها نماینده جریانی هستند که حال و موقعیت بالفعل یک گروه خاص می‌اندیشند. 

برآمدن آن اقتدار، ممکن است برای هر یک از این گروه‌ها آسیب فراوان به بار آورد. اما کاش همه می‌دانستند کشور بیش از همیشه نیازمند آن  اقتدار  است و ارجاع به آن و بهره گیری گزینشی از آن با هدف تامین بیشترین خیر عمومی مهم‌ترین مساله امروز ماست.  

نشریه چشم انداز ایران
تیر و مرداد سال 95

پربیننده ترین ها
آخرین اخبار