پاسخ دکتر محمدجوادکاشی به منتقدان

کد خبر: ۹۷۷۸۰
تاریخ انتشار: ۰۴ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۶
به گزارش صدای ایران، در پی واکنش های دامنه دار به موضع استاد محمدجواد غلامرضاکاشی در قبال روشفنکری، وی اقدام به تحریر یادداشت دیگری در پاسخ یه منتقدان موضع مذکور در وبلاگ زاویه دید کرده است که در ادامه می خوانید: 

چندین ماه پیش، مقاله‌ای نوشتم، تحت عنوان روشنفکران ایرانی و بحران مخاطب. این مقاله مورد توجه دوستانی قرار گرفت. دوست عزیز جناب محمود آبادی، آن مقاله را دستمایه برگزاری نشستی با دو استاد بزرگوار کردند: جناب دکتر هادی خانیکی و دکتر داوود فیرحی. پس آن نیز، جناب دکتر حاتم قادری، جناب دکتر جلال توکلیان و جناب دکتر سید علی میرموسوی به من لطف بسیار کردند و نقطه نظرات انتقادی خود را نسبت به آن یادداشت منتشر کردند. در مجموع بر خود لازم می‌دانم از عنایت همه دوستان و اساتید بزرگوار تشکر کنم و وظیفه خود می‌دانم نسبت به نکات انتقادی اساتید، پاسخگو باشم.

در مقام پاسخگویی به نکات انتقادی دوستان بزرگ، من مقاله جناب دکتر توکلیان را در اولویت قرار می‌دهم. چرا که ایشان اساساً بر این باور بودند که آن مقاله جز یک کلی گویی بی حاصل نبوده است. نشان داده‌اند من جز مجموعه‌ای از دعاوی بدون استدلال عرضه نکرده‌ام. پاسخگویی به جناب توکلیان برای من این فرصت را فراهم می‌کند تا آنچه را در یادداشت روشنفکران و بحران مخاطب گفته بودم، به نحوی استدلالی‌تر بازسازی کنم. آنگاه در پرتو صورت بازسازی شده، درمجال دیگری به انتقادات اساتید دیگر پاسخ خواهم داد.
در میان نکات انتقادی دکتر توکلیان، یک نکته را تماماً می‌پذیرم و در باره آن چندان وارد گفتگو نمی‌شوم. من مدعی شده بودم کمیت و کیفیت مخاطب روشنفکران از زمان دکتر شریعتی به این سو رو به کاهش گذاشته است. ایشان به درستی از من می‌خواهند شواهد این مدعا را عرضه کنم. من تنها بر اساس حس عمومی خود و دوستانم چنان مدعایی کرده بودم، برای کسی که با من احساس مشترکی ندارد، این مدعا به هیچ روی پذیرفته نیست. بنابراین من در این مقاله، صورت مساله را بازسازی می‌کنم و به جای بحث از کمیت و کیفیت مخاطبان، از میزان توفیق روشنفکران در تولید و خلق سوژه‌های قدرتمند سخن خواهم گفت. این نکته را بیشتر تشریح خواهم کرد.

اما پیش از ورود به بحث، لازم است به یک نکته انتقادی دیگر ایشان نیز اشاره کنم. دکتر حاتم قادری نیز به آن توجه داده بودند. چرا مقاله روشنفکران و بحران مخاطب، تنها از سه چهره برجسته روشنفکری دینی سخن گفته است و به سایر روشنفکران نپرداخته است. به نظر من سه روشنفکر مذکور، بیش از سایرین توانسته‌اند مولد کلامی باشند که به منطق شایع دوران خود در میان مخاطبان جوان و تحصیل کرده شهری تبدیل شود. من به واسطه نقد آنچه این روشنفکران خلق و تولید کرده‌اند، فضای عمومی شده یک دوران را نقد کرده‌ام. برای چنین مقصودی، بسیاری از روشنفکران دیگر، چندان معرف فضای عمومی شده نبودند. 
   
اما برای بازسازی بحث نیازمند یک نکته مقدماتی، و یک مقدمه نظری هستم. من به مدد این مقدمات، هم منظر پشتیبان مدعاهای مقاله «روشنفکر و بحران مخاطب» را تبیین می‌کنم و هم بنیان‌های نظری آن را با دقت بیشتر عرضه می‌کنم.
 
یک نکته مقدماتی

نقطه عزیمت بحث در مقاله «روشنفکر و بحران مخاطب»،  اساساً سیاسی بود. من به وضعیت تحقیر شده و به حاشیه رانده شده گروه و طبقه‌ای می‌اندیشم که به نظرم نقطه امید ما در فردای کشورند. به جوانان، طبقات متوسط و تحصیل کرده شهری اشاره دارم. همان‌ها که فی الواقع مخاطبان اصلی روشنفکران به شمار می‌روند. به نظرم آنها قبل از آنکه جویای معرفت، حقیقت یا معنویت‌ باشند، جویای رهایی از وضعیت تحقیر شدگی و نادیده گرفته شدگی‌اند. اگر آنها نتوانند در جایی که زندگی می‌کنند، احساس انس و خویشاوندی کنند، سودای مهاجرت داشته باشند، یا با کینه و اندوه زندگی کنند، حیات معنوی و آزاد برای آنها بلاموضوع است. احساس معنوی‌شان نیز فاقد اصالت است. آنچه مساله را مهم‌تر می‌کند آن است که سرنوشت و جایگاه این گروه اجتماعی، با سرنوشت ملی ما نسبتی وثیق دارد. این گروه‌ بیش از همه خرد عمومی را نمایندگی می‌کند. بیش از همه در میان این گروه، باید انتظار داشته باشیم کسانی به وضعیت جمعی ما بیاندیشند، نقد کنند، و تولید چشم انداز و امید کنند. وضعیت حاشیه‌ای و تحقیر شده این گروه اجتماعی، به نظرم این امید را تنگ می‌کند.

هر گروه اجتماعی با دستمایه و واسطه امری قدرت کسب می‌کند: ثروتمندان با پول، قدرتمندان با زور. عامل اصلی قدرت بخشی به طبقه متوسط و تحصیل کرده شهری کلمه و زبان است. با کلمه قدرت اقناعی تولید می‌کند، رسوا می‌کند، افشا می‌کند، به سخره می‌گیرد، اراده و عزم عمومی ایجاد می‌کند، معنا خلق می‌کند، و خلاصه با کلام و زبان، جهانی را خلق می‌کند و جهانی را ویران.

بنگاه‌های اصلی تولید سخن روشنفکران‌اند. نمی‌خواهم وزنی بیش از حد به روشنفکران دهم. روشنفکران کار خود را می‌کنند. از سر صدق فکر می‌کنند و می‌نویسند و محصول فکری خود را روانه بازار خرید جوانان و طبقات تحصیل کرده شهری می‌کنند. مشتریان هم مطابق با شرایط عینی، دوره و زمانه و مسائل خاصی که با آن مواجهند به سخنی اقبال نشان می‌دهند و می‌خرند. آنگاه از تعامل میان فکر یک روشنفکر و سلیقه و انتخاب مشتریان، یک فضای عمومی خلق می‌شود. ممکن است حاصل این خرید و فروش ظهور طبقه‌ و گروهی نیرومند باشد که در عرصه عمومی ظهور پیدا می‌کند و می‌درخشد و یا طبقه‌ای منفعل و از هم گسیخته و منزوی خلق می‌شود.

حال اگر با وضعیتی مانند امروز مواجه شدیم، که به گمان من، وضعیت به حاشیه رانده شدگی و تحقیر طبقه متوسط و تحصیل کرده شهری است، و اگر خواستیم درمانی برای این درد بیابیم، باید به عوامل گوناگون این وضعیت بیاندیشیم. یکی از امور که باید موضوع تامل قرار گیرد، کلامی است که خریده می‌شود و به منطق متعارف و جاری این گروه اجتماعی تبدیل شده است. چنین است که بررسی ما به زبان و نظام و جهانی که در میان این گروه اجتماعی منتشر می‌شود، خواهد انجامید. بنابراین اگر به روشنفکرانی اشاره می‌شود و موضوع نقد و داوری قرار می‌گیرد نه از این بابت است که گویا آنها مقصر و مجرم‌اند. روز و روزگار و بازاری از خرید و فروش موضوع نقد قرار می‌گیرد و نام روشنفکران تنها معرف یک جهان عمومی شده است.
 

یک مقدمه نظری

اشاره کردم که کلام روشنفکران و مخاطبان آنان که همانا جوانان و تحصیل کردگان شهری‌اند، نیروی مهم و تاثیر گذار اجتماعی‌اند. امید به یک زندگی بهتر و همزیستی توام با عدالت و آزادی را از نقش اجتماعی و فرهنگی و سیاسی این گروه باید انتظار کشید. وزن این گروه، و نیروی جمعی‌اش، به عوامل متعددی وابسته است، پیام و کلامی که به جهان مشترک آنها معنا و سامانی جمعی عطا می‌کند یکی از این عوامل است. دست کم در میان عوامل قدرت بخش به این گروه، زبان عاملی است که چند و چون آن را باید از روشنفکران پرمشتری جویا شد. نقش زبان در صورت بندی هویات جمعی مبحثی است که باید به طور اجمالی در باره آن بحث نظری کرد.
ورود به این بجث، نیازمند چرخش نظر از انگاره صرفا ابزاری و بازتابی زبان است. به طور طبیعی عادت کرده‌ایم، تولیدات روشنفکری را حامل پیام و مفاهیم عمیق یا سطحی بیانگاریم. اما نقطه عزیمت سیاسی من ایجاب می‌کند به جای توجه به مضامین کلام روشنفکران، به کاربرد و کاربست آن در عمل توجه کنم. به تعبیری که از ویتگنشتاین دوم مستفاد می‌شود، معنا را نه در بنیاد و عمق کلام، و نه در نسبت با جهان و اشیاء بلکه در کاربست آن در یک صورت بندی خاص زندگی جستجو کنم. من به پیامد و نتیجه محصولات کار روشنفکران شاخص، در موقعیت و جایگاه بخشی به مخاطبانشان توجه می‌کنم. به بیان ساده‌تر نمی‌پرسم در عمق کلام فلان روشنفکر چیست، بلکه می‌پرسم در نتیجه عمومی شدن منطق و کلام او، چه اتفاقی در عرصه عمومی می‌افتد. از این زاویه، ابتدا باید باور کنیم، زبان یک مولفه حاشیه‌ای در تولید هویت و معنا و قدرت بخشی به مخاطبان روشنفکری در ایران نیست بلکه یک مولفه کانونی است.
من ناچارم وارد یک بحث نظری شوم. اما دروهله اول می‌خواهم نقش بنیادی زبان در صورت بندی جماعت‌های انسانی را توضیح دهم. آنگاه به سه شاخص خواهم رسید که بر اساس آن، پیامد یک صورت بندی کلامی را ارزیابی خواهم کرد. اول، قدرت زبان برای تولید قواعد قوام بخشنده به یک جماعت و دوم، حد و امکان جلب التفات عمومی و سوم میزان توانایی در تولید ارزشگذاری افقی و عمودی. اجازه بدهید بیشتر این موارد را توضیح دهم.

در این زمینه بیشتر به آراء جان سرل و پیتر برگر و لوکمان متکی‌ام. آنها از جمله فیلسوفان و جامعه شناسانی هستند که اساساً زبان را بنیاد متعین کننده جامعه می‌انگارند. جان سرل یکی از فیلسوفانی است که این معنا از نسبت میان زبان و جامعه را تشریح می‌کند. به نظر سرل، جامعه یک واقعیت نهادی و در مقابل واقعیات طبیعی است. واقعیت طبیعی به همه امور مستقل از ذهن مثل درخت و کوه اطلاق می‌شود. اما مقصود از واقعیت نهادی واقعیتی است که تنها به اعتبار توافق و قرار مشترک انسان‌ها هستی‌دار می‌شود. مثل یک قطعه اسکناس، که بدون توافق انسانی تنها یک تکه کاغذ است. خانواده، مالکیت، اقتدار، ارزش‌های اخلاقی همه از این دست‌اند.  این واقعیات تنها به اعتبار و با واسطه زبان هستی دارند. جامعه چیزی جز کثرتی از این دست واقعیات نهادی نیست و به این اعتبار جامعه یک هستی زبانی است. (Searl 1995)  وقتی از جامعه به منزله یک واقعیت نهادی و زبانی سخن می‌گوئیم، به سه خصیصه اشاره داریم.
اول اینکه، زبان به قول سرل، وضع کننده قواعد قوام بخش است. سرل میان آنچه به جامعه انتظام می‌بخشد و آنچه قوام می‌بخشد تمایز قائل می‌شود. مثلا قوانین راهنمایی و رانندگی انتظام بخش به عبور و  مرور اتوموبیل‌هاست. اما قواعد بازی فوتبال، قوام بخش بازی فوتبال است. عبور و مرور اتوموبیل‌ها بدون قوانین راهنمایی و رانندگی هم امکان پذیر است اگرچه با بی نظمی و هرج و مرج توام است اما بازی فوتبال بدون قواعد بازی، اصلا در عالم وجود ندارد. زبان قوام بخش جامعه است به این معناست که بدون زبان اساساً جامعه‌ای در کار نیست. زبان است که نام می‌نهد، نقش ایجاد می‌کند، سلسله مراتب می‌سازد، امکان درکی از امور فراهم می‌کند و به این معنا، ما وقتی سخن می‌گوئیم، به جامعه تداوم می‌دهیم، و البته گاه آن را تضعیف می‌کنیم. من وقتی در جمع دوستان صمیمی و فرهیخته، یکباره و بی هدف دهان به ناسزا می‌گشایم، جمع را ازهم می‌گسلم. کافی است در هر جمعی، از صورت زبانی که آن جمع را امکان پذیر کرده عدول کنید، یکباره قواعد جمع را بر هم می‌ریزید. جمع از هم خواهد گسیخت.  

دوم اینکه، حیات واقعیات نهادی، وابسته به تداوم التفات جمعی است. از نظر سرل، واقعیات نهادی بر حیث جمعی التفات مردم بنا شده‌اند. مقصود این است که هر نام، یا حکایت که در یک ساختار زبانی ساخته شده حامل منظومه‌ای از احساسات جمعی، مقاصد، مطامع، نفرت‌ها و اشتیاق‌های جمعی است. حیات یک واقعیت نهادی به همین صورت از حیث التفاتی وابسته است و تا زمانی هستی دارد که این جهت تداوم داشته باشد. اهمیت حیث التفاتی توجه به این نکته است که مقوله نسبت نام‌ها با واقعیات نهادی صرفا یک اصل معناشناختی نیست. به محض صورت‌بندی یک نام، واقعیات نهادی شکل نمی‌گیرد. واقعیت نهادی به حیات یک نام در جهان زیست مردم اشاره دارد. به محض پایان یافتن جهات زنده التفاتی مردم، همان زبان که بازآفریننده حیات اجتماعی است نقش خود را از دست خواهد داد. متفکرین معمولا به دین به منزله مهم‌ترین مولفه جهان زیست مردم و امکان دهنده التفات جمعی نظر دارند.

از قول پیتربرگر و توماس لوکمان، گزاره دیگری می‌توان به دو گزاره فوق افزود: جامعه به منزله یک واقعیت نهادی تا زمانی تداوم و نظم دارد که قادر به تولید یک نظام مشروعیت بخش و موجه در عرصه عمومی باشد. جامعه از نهادهای گوناگون ساخته شده است. خانواده، بازار، مدرسه، حکومت، و ... زبان متولی آن است که این نهادهای کثیر و بعضاً ناساز با یکدیگر را در درون یک نظام توجیهی کلان هماهنگ کند(سطح افقی زبان). زبان باید بتواند این کثرت را در درون یک سازه هماهنگ زبانی، همساز جلوه دهد. سازوکارهای مشروعیت بخشی، تنها به عرصه عام اجتماعی منحصر نمی‌شود. زبان همچنین باید جهان متکثر فردی، انگیزه‌های ناساز روانشناختی و رویدادهای نامربوط زندگی را به یکدیگر مرتبط کند(سطح عمودی زبان). این دو ساز و کار مشروعیت بخش، کلیت نظام اجتماعی از یکسو و همسازی افراد با این کلیت از سوی دیگر را ممکن می‌کند و به این ترتیب جامعه و کلیت منظم آن ممکن می‌شود. (برگر و لوکمان 1387, 129-30) این همه را می‌توان در یک گزاره خلاصه کرد، زبان همان کلیت حیات اجتماعی است به شرطی که قادر به جذب التفات جمعی باشد، مولد قواعد قوام بخش جامعه باشد و امکان تولید قواعد مشروعیت بخش داشته باشد. با شاخص‌های فوق می‌توانیم کلام و محصولات فکری روشنفکرانی را که التفات جمعی برانگیخته‌اند موضوع ارزیابی انتقادی قرار دهیم.
 
ارزیابی محصولات فکری روشنفکران شاخص

با شاخص‌های سه گانه فوق، قصد دارم پیامد نظام‌های کلامی سه روشنفکر دینی شاخص را بررسی کنم. البته در این بررسی شرایط عینی و موقعیت‌های تاریخی هر یک از روشنفکران را در پرانتز نهاده‌ام. این کاستی بزرگ این نوشتار است. در نتیجه بیش از حد واقع، به نقش کلامی و زبانی آنان وزن داده‌ام.  الگوی نظری که اختیار کرده‌ام، بر نقش زایشی زبان اشاره دارد. اما پیشاپیش معلوم است که نقش زایشی زبان را باید در منطق موقعیت آن وارسی کرد.. گویی من به یک مولفه در شبکه مولفه‌های به هم پیوسته توجه می‌دهم و البته قضاوت اینچنینی کاستی‌های فراوان دارد.  این بحث را باید به موقعیتی دیگر وانهاد
چنانکه اشاره کردم، نقطه عزیمت عملی و سیاسی من ایجاب می‌کند در ارزیابی کار روشنفکران شاخص، به عمق مضامین و مفاهیمی که تولید کرده‌اند کمتر توجه کنم. توجه بیشتر من، به کارکرد عملی مضامین آنهاست و کلیت جهان معنایی که خلق کرده‌اند. شاخص ارزیابی من، بیشتر سوژه‌ای است که انتظار می‌رود از درون منظومه مفاهیم آنها در عمل ساخته و پرداخته شود. اجازه بدهید باز به علی شریعتی، دکتر سروش، و مصطفی ملکیان بپردازم.

دکتر شریعتی در تولید یک هویت جمعی برای گروه متکثر طبقات متوسط شهری کامیاب است. او برای قوام بخشیدن به این هویت، از آرمان‌های سیاسی بهره می‌گیرد. به اعتبار رسالتی تاریخی که برای مخاطبان خود می‌سازد، امکانی برای هم سخنی و احساس خویشاوندی و هم سرشتی فراهم می‌کند. فضای زندگی جمعی این گروه را به اعتبار یک رسالت تاریخی، چنان سامان  می‌بخشد که با یکدیگر احساس آشنایی ‌کنند. این جهان آشنا، تجربه زیست نسلی از جوانان تحصیل کرده شهری را به یک تجربه عمیق و گرم تبدیل کرد. در وجه التفاتی، دکتر شریعتی به نحو عمیقی همساز با تجربه زیسته و جهان زیست مردم سخن می‌گفت. در وهله اول، کلام او استعداد شگرفی در به کلام آوردن رنج‌ها و کاستی‌های زندگی روزمره داشت: فقر، شکاف طبقاتی، تحقیر، نادیده گرفته شدگی، تبعیض. علاوه بر این، در پرتو کلام او، امیدها، اشتیاق‌ها، کینه‌های جاری در زندگی روزمره تجلی می‌کرد. و از همه مهم‌تر، کلام او با تکیه بر باورها و مفاهیم و داستان‌های و تاریخ حیات دینی، بر عمیق‌ترین وجوه التفاتی مردم استوار بود. او از درون شایع‌ترین و عمیق‌ترین مولفه‌های جهان زیست مردم، جهانی مستعد هویت بخشی به طبقات متوسط و تحصیل کرده شهری فراهم می‌کرد. این طبقه را در کانون حیات اجتماعی جای می‌داد. 

سرانجام اینکه دکتر شریعتی، نظامی از ارزش‌های افقی و عمودی فراهم کرد. در پرتو کلام او پاره‌های زندگی در عرصه عمومی و وجوه متکثر حیات فردی با هم همساز و سازگار می‌شدند. و این همه راز و سر کلام او در قدرتمند سازی یک گروه و طبقه اجتماعی بود.

با همه این‌ها، جهان کلامی دکتر شریعتی یک کاستی بنیادین داشت. دست کم رو به یک امر مطلوب گشوده نبود و آن امکان استقلال فردی برای مخاطب و تکیه بر خرد فردی برای ارزیابی و مستدل کردن جهانی است که به اعتبار آن، قدرت یافته است. شریعتی جهان اجتماعی قدرتمندی ساخته و به طبقه و گروه مخاطب خود نیروی جمعی فوق العاده‌ای عطا می‌کرد، اما برای فردی که یک لحظه از گرمای جمع فاصله می‌گرفت امکانی برای اتکا فراهم نمی‌کرد. او خود البته شخصیت پیچیده و متکثری است. در کنار اجتماعیات خود، از نیروی کویریات بهره می‌برد. 

بنابراین هم در خلوت و هم در جلوت نیرومند و پویاست. اما چندگانه‌ای که خلق کرده برای مخاطبانش قابل دسترسی نبود. او جهان پر معنا و گرم بیرونی ساخت، اما مخاطبانش فاقد نیروی فردی و درونی برای پایداری‌ بودند. مخاطبان شریعتی مسئول‌ و متعهدند اما اگر فجایعی در نتیجه جهان جمعی‌شان روی می‌داد، پذیرای هیچ مسئولیت فردی نبودند.

همه نیرو و قدرت کلام دکتر سروش، از ایستادن بر همین حفره و کاستی در جهان برساخته دکتر شریعتی نشات می‌گرفت. او با تکیه بر عقل آزمون کننده فردی، مخاطب را از تجربه گرم ایدئولوژیک بیرون می‌برد و از او می‌خواست تا در تنهایی خود به عقلانیت جهانی که در آن حضور یافته فکر کند و به شرط عقلانیت و وجدان فردی پذیرای آن جهان باشد. دکتر سروش به فرد در مقابل نیروی برانگیزاننده جمع قدرت استدلال و مقاومت می‌بخشید. اما شرط موفقیت او آن بود که بتواند از نقطه عزیمت فرد معقول و استدلالی خود، جهانی خلق کند و به گروه مخاطبان خود نیروی جمعی در قلمرو حیات اجتماعی و سیاسی عطا کند. بنابراین نیازمند ساختن جهانی بود که قواعد قوام بخش خود را داشته باشد، حیث التفاتی نیرومندی تولید کند و خالق یک نظام ارزشی افقی و عمودی باشد.

دکتر سروش در این زمینه تا حدی کامیاب بود. در پرتو کلام او نیز می‌توانستیم قواعد قوام بخشی برای طبقه متوسط و تحصیل کرده شهری فراهم کنیم. در پرتو کلام او می‌توانستیم به یک آرمان سیاسی برای طبقه متوسط شهری واصل شویم. یک نظم دمکراتیک که بر عقلانیت‌های فردی استوار بود و با نحوی تجربه دینی نیز همسازی می‌کرد. کلام او از نظام ارزشگذاری در محورهای افقی و عمودی نیز بهره مند بود. اما در نظام ارزشگذاری او، گروه کثیری از دایره بیرون می‌افتادند. او با تمایز میان دین عوام و خواص، عملاً چشم به خواص معقول و خردمند دوخته بود. برای او مبرهن بود که عقلانیت انتقادی‌اش، برای کثیری از مردم موضوعیت ندارد. کسی که سواد خواندن و فهم کانت و پوپر و دقایق فلسفه تحلیلی نداشت، چندان نمی‌توانست با جهان او همدلی کند. بنابراین از میان طبقات متوسط شهری، با گروهی خاص و معدود از نخبگان سخن می‌گفت.
اما مشکل اصلی جهان کلامی دکتر سروش، حیث التفاتی بود. در میان معضلات جاری در جهان زیست، نقطه تمرکز او بر جهل و استبداد سیاسی بود. با رنج‌های بسیاری نظیر فقر، بیکاری، تبعیض و تحقیر نسبتی نداشت.  اما کاستی مهم او در وجه التفاتی دین بود.

 تمام اهتمام این متفکر بزرگ در خصوص دین، دو پاره کردن آن به دو قلمرو معرفتی و قلبی بود. یک سوی دین، معرفت بود که باید در دادگاه عقل حساب پس می‌داد. البته هیچ یک از اصول معرفتی و کلامی و اعتقادی نبود که در دادگاهی که برپا کرد سربلند بیرون آید. همه در دادگاه ماندند و نفس ورود آنها به دادگاه عقل، مخاطبان را در دریای تردید رها کرد. حتی اعتقاد به خداوند را. اما سوی دیگر، قلب بود که پر بود از ایمان به خدا. مولانا و کلام جذاب او در زمینه عرفان، عرفان مولانا، جایگزین دین برای مخاطبان خواص بود.

ارزش‌های فکری و فلسفی آراء دکتر سروش، متخصصان خود را می‌طلبد و مجال دیگری. شاید سال‌ها و دهه‌ها برای محققان درس آموز باشد. اما از نقطه نظر سیاسی که مطمح نظر این مقاله است، آنچه او آفرید برای خلق جهانی برای طبقه متوسط شهری، و قدرت بخشی به آن، حیث التفاتی موقت داشت. حدود یک دهه بیشتر دوام نداشت. جامعه ایرانی در دهه هشتاد با وضعیتی تازه مواجه شد، و جهانی دیگر رقم خورد که نیازمند  نظام کلامی متفاوتی بود.

مساله اصلی دکتر مصطفی ملکیان اما، متفاوت است. او اساساً هویت و نیروبخشی به گروه مخاطبان خود را مطمح نظر تدارد. فرد نقطه کانونی توجه اوست. آنهم نه از زاویه عقل فلسفی، بلکه از زاویه روانشناختی. عقلی که در نقد ایدئولوژی عرضه شده بود، نقطه اتصالی میان فرد و جهان و دیگران برقرار می‌کرد و نقطه عزیمت چشم اندازی در قلمرو سیاست بود. اما نقطه عزیمت روانشناسی، اصولاً راه را بر هر نسبت گذاری میان فرد و جمع گسیخت. در قلمرو فهم روانشناسانه فرد هم، رویکردی فرویدی ندارد تا فرد را کانون تعارضات آشتی ناپذیر بیابد و از این راه، دریچه‌ای بر بیرون گشوده شود. بلکه از درون می‌آغازد و در همان درون هم پاسخ می‌گیرد.

با این همه تحت تاثیر محیط و فشارهای مخاطبان، تلاش کرده آرمان‌های سیاسی ترسیم کند و قواعد قوام بخشی برای یک جماعت همبسته خلق کند. او بر این باور است که با اصلاح فرد، به تدریج جمع اصلاح خواهد شد. اما هر چقدر قواعد اصلاح روانشناختی فرد نزد او وضوح دارد، صورت حیات جمعی مد نظر او، در ابهام است. اساساً نقطه عزیمت تحلیل او، بر هر افق جمعی مسدود است بنابراین از درون آموزه‌های روانشناختی خود، قادر نیست نتیجه‌ای در باره افق مطلوب حیات جمعی اخذ کند. نظام ارزشگذاری او از حیث عمودی کارآیی دارد. قادر است تنازعات درونی حیات فردی را ساماندهی کند اما فاقد هر نظام ارزشگذاری افقی است. قلمرو گسترده زندگی جمعی، و ناسازه‌های ناشی از آن، جایی در نظم معرفتی او ایجاد نمی‌کنند.

سرانجام اینکه از حیث  التفاتی، به یک رنج استعلایی تکیه می‌کند. او از پیوند میان معنویت و عقلانیت به عنوان اصلی‌ترین رنج بشری یاد می‌کند و همه اهتمام خود را بر امکان پیوند میان این دو استوار می‌کند. این رنج، در شمار رنج‌های منحصر به فردی است که مخاطبان به خودی خود از آن نمی‌نالند. فیلسوف باید بنشیند مخاطب خود را اقناع کند که از میان رنج‌هایی مثل فقر و تحقیر و نادیده گرفته شدگی و بیکاری و تبعیض یک رنج هست که از همه اینها مهم‌تر است و آن پیوند میان معنویت و عقلانیت است. با عنوان معنویت نیز، به کلی از دایره و قلمرو حیات دینی بیرون می‌نشیند. به همین جهت از حیث التفاتی فاقد توانایی برای جلب مخاطب جمعی، و تولید یک جهان مشترک برای طبقه مخاطب خود است. ممکن است از منظر دین شناسانه یا کسانی که از زاویه معنویت به مباحث فکری نزدیک شده‌اند، دکتر ملکیان راهگشایی‌های بسیار کرده باشد، اما از منظر سیاسی که مد نظر این مقاله است، جهان فکری او، دست طبقه متوسط شهری را از یک جهان مشترک و تولید قدرت اجتماعی و سیاسی به کلی کوتاه می‌کند.
 
سخن آخر

از نقطه نظر سیاسی، نگارنده مساله امروز ایران را قدرت یابی طبقه متوسط شهری می‌انگارد. قدرت یابی این طبقه تا جایی که به زبان و نظام‌های معرفتی و بیانی مربوط است، با دکتر شریعتی یک میراث غنی پشت سر دارد. تجربه نزدیک به چهار دهه، البته ما را متوجه کاستی‌هایی در نظام و جهان معرفتی او  می‌کند. این کاستی‌ چنانکه شرح دادم، در آموزه‌های دکتر سروش التیام پیدا می‌کند. اما تداوم منطق فکری دکتر سروش  سرانجام به مصطفی ملکیان می‌رسد، و در این سرانجام، فاقد هر گونه حیث التفاتی برای قدرت بخشی به طبقه متوسط شهری در جامعه ایران است.

امروز باید بازگشت و میان غنای جهان مشترک دکتر شریعتی و خرد انتقادی دکتر سروش قرارگاهی جستجو کرد. این نکته لزوما به این معنا نیست که میان این دو افق می‌توان ترکیب سازگاری عرضه کرد. شاید راه چاره در این باشد که میان این دو در هروله و رفت و برگشت مدام باشیم. کاستی‌های یکی را در ارجاع به دیگری التیام بخشیم و به عکس.
 

 

Searl, J. (1995). The Construction of Social Reality. New York: The Free Press.
برگر, پ. ل., & لوکمان, ت. (1387). ساخت اجتماعی واقعیت:رساله ای در جامعه شناسی شناخت. (ف. مجیدی , مترجم) تهران: شرکت انتشارات علی و فرهنگی.
پربیننده ترین ها
آخرین اخبار