روزی که کیمیایی جنازه «فروغ» را شست
مسعود کیمیایی در گفتوگویی طولانی و نسبتا صریح، روزهای نوجوانی و جوانی خود را روایت کرده، از فیلمهایش و حواشی آنها گفته، ماجرای غسل دادن جنازه فروغ فرخزاد را تعریف کرده، شخصیت بهروز وثوقی را مورد تحلیل قرار داده، از محمود دولتآبادی گلایه کرده و از بسیاری نامها و چهرهها سخن گفته است.
مسعود کیمیایی در گفتوگویی طولانی و نسبتا صریح، روزهای نوجوانی و جوانی خود را روایت کرده، از فیلمهایش و حواشی آنها گفته، ماجرای غسل دادن جنازه فروغ فرخزاد را تعریف کرده، شخصیت بهروز وثوقی را مورد تحلیل قرار داده، از محمود دولتآبادی گلایه کرده و از بسیاری نامها و چهرهها سخن گفته است.
گزیده گفتوگوی روزنامه شرق با کیمیایی در پی میآید:
* از ملاقاتی با «بهآذین» آغاز کنم. جملهای گفت. گفت: شنیدهام قرار است فیلم بسازی. گفتم بله. احمدرضا احمدی آنروز همراهم بود. گفت: «مردم را فراموش نکن. مردم راحت گریه یا خنده میکنند. تو به آن گریه یا خنده ارزش بده.» حرف بسیار مهمی بود. مردمی که تراژدی را نفهمند کمدی را هم نمیفهمند.
* ابتدا باید زندگیام را بگویم. بعد خانوادهام را بگویم. بعد هم نگاهم را به زندگی بگویم. از کودک ده یازده سالهای بگویم که آتشفشانی بزرگ در درونش بهپاخاست که بسیار رعبآور بود. فرض کنید یک پسربچه 10 ساله چیزی را کشف کرده است به نام سینما. چیزی را کشف کرده به نام داستان. داستان ایرانی، فیلم خارجی. بعد نگاه میکنی دور و بر زندگیاش چیست؟ هیچ. جز یک مشت چاقوکش که دارند توی کوچهها زندگی میکنند. ما بچههای آن نسل داشتیم در آن فضا رشد میکردیم. چیزهایی که میدیدیم، این بود. حالا باید از توی آن فضا میآمدیم بیرون. از آن وضع نجات پیدا میکردیم.
* در آن سالها، در کارخانهای کار میکردم به نام «آسیای گندمکار» در جاده تهران- شاهعبدالعظیم. چند وقتی میشد که پدرم ورشکست شده بود و در آن کارخانه آردسازی شریک شده بود. پیمانکار شرکت نفت بود که ورشکست شد. من هم رفته بودم همان کارخانه وردست او تا کار کنم. در آنجا خیلی به ادبیات فکر کردم. به سینما خیلی فکر کردم. در کارخانه، گونیهای آرد با تسمه نقاله بار گاریها میشد. پشت همه گاریها نقاشی بود. نقاشیهایی از شاهنامه. رستم بود. اسفندیار بود. دیو سفید بود. من صاحبان آن گاریها را نمیشناختم. از آن نقاشیها میفهمیدم که هر گاری متعلق به کیست. من 10 ساله بودم. کارم شمارش کیسههایی بود که بار گاریها میشد. در 18 سالگی تجربه اداره یک کمپ را در یک شرکت کسب کردم. شرکت «نوکار» در جاده قزوین - زنجان. نوجوانی من اینچنین به تجربه در اجتماع گذشت.
* من در جایی زندگی کردهام که بوی مقابله در آن به مشام میرسید. مقابله هم بوی باروت میداد. بوی جنگ. خیاط محل در مغازهاش را باز میگذاشت. صدای رادیوی بزرگ لامپیاش را بلند میکرد تا همه محل بشنوند. مردم جلو خیاطی جمع میشدند. تا اخبار بشنوند. یا نطق نمایندگان مجلس. دو روحانی جوان از آن سر خیابان رد میشوند که یکی از آنها شال سبزی به گردن دارد. هر دو اسلحه به دست دارند. میشوند سه نفر، میشوند پنج نفر. یکی از آنها دیواربهدیوار خانه ماست. همسایه است - «خلیل طهماسبی» - آنسوتر گروهی در حال ظهورند؛ که میگویند خدا را قبول ندارند- اینها کمونیستها هستند - من 10 سالهام و همه این وقایع دارد پیرامون من رخ میدهد. همه این صداها را میشنوم و همه این تصاویر را میبینم. در همان سالهاست که صدای گلوله در شهر میپیچد. میگویند سیام تیر است. دارد اتفاقی در شهر میافتد. به یکباره کرکره مغازهها پایین میآید. گروهی از اینسو و گروهی از آنسو به خیابان میآیند تا با دشنام و چماق به جان هم بیفتند. خونها که ریخته میشود، غائله هم ختم میشود. کرکره مغازهها بالا میرود. در میانه این هیاهو، مراقبی نانی که در بغل گرفتهای، آسیب نبیند. سالم به خانه برسد. از سینهکش دیوار که میگذری همه چیز را میبینی.
* دوران نسل ما، دوران پراضطرابی بود که این اضطراب به نسل ما لطمه زد. این اضطراب از مشروطه تا حال با ماست. اما فراز و فرود داشته است. هنرمندی که در جامعهای مضطرب زندگی کند، قطعا مضطرب است. او از آن اضطراب سهم گرفته است. نتیجتا اثرش هم اثر مضطربی است و اثر مضطرب اثر قابل نقدی نیست. نمیتواند درست نقد شود. چون آن نقد هم نقد مضطربی است.
* در گوشهای دیگر از همین شهر هیاهوزده «گریکوپر» هم هست که میتوانی بروی آن را روی پرده ببینی. مرد آرام و بلندقدی که با شیاطین میجنگد. در همان گوشه آرام شهر، «صادق هدایت» هست یا «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «ابراهیم گلستان»، «احمد محمود» و «غلامحسین ساعدی» که گاه با آنها دیدار میکنی. داری قد میکشی. در همان شهر تبآلود دوست همسن و سالی دارم که شعر میگوید. سیزده چهارده سالهایم. «احمدرضا احمدی» است. دوست دیگری دارم - «نصرت رحمانی» - که جور دیگری شعر میگوید. یا دوست دیگر - «بیژن الهی» - که با حلقه بزرگی از شاعران در ارتباط است.
* «فروغ فرخزاد» در حادثه رانندگی سرش به جدول میخورد و کشته میشود. باید فردا برویم از پزشکی قانونی جنازهاش را تحویل بگیریم و تشییع کنیم. اتومبیل خواهرم را میگیرم. 19 سالهام. تصدیق رانندگی ندارم. همه سوار میشوند. «محمدعلی سپانلو»، «مهرداد صمدی»، «اسماعیل نوریعلا» و «احمدرضا احمدی». راه میافتیم به سمت پزشکی قانونی. جنازه را با آمبولانس حمل میکنند. تند میرود. همه جا میمانند. جا ماندهها میروند ظهیرالدوله. ما بهدنبال آمبولانس میپیچیم زرگنده، آنجا یک غسالخانه هست. مردی از غسالخانه بیرون میآید. میگوید: غسال زن نداریم. باید به مرحوم محرم شوید. خطبهای خوانده میشود. دو نفر از ما به فروغ محرم میشویم. میشویم برادران او. روی او آب میریزیم.
* مگر میشود کسی این حوادث را دیده باشد و دروغ بگوید؟ مگر میتواند به خود اجازه دهد چیز دیگری بگوید؟ فیلمساز آینده این سرزمین است. اصلا مگر میتواند از اینها خلاص شود؟ مگر میشود از مصدق خلاص شد؟ از آن دادگاهش؟ مگر میتوانم از ورشکستگی پدرم خلاص شوم؟ پس راست میگویی. وقتی راست میگویی، راست میگویی.
* شبیه «قیصر» توی آن محل پر است. اطرافت را نگاه میکنی. تا لب رئالیسم میروی ولی آدم خودت را میسازی. اصلا آدمی مثل «قیصر» وجود ندارد. آدمی مثل «خاندایی» وجود ندارد. در آنجا آدمها را دیدهای، حالا انتخاب میکنی تا آدم خودت را بسازی که آن آدم اگر قدری جابهجا شود، اثرت دروغ است.
* من «بیگانه بیا» را ساخته بودم. بدون آقای وثوقی در ساخت آن. من در «خداحافظ تهران» که دستیار «ساموئل خاچیکیان» بودم، آقای «وثوقی» در آن بازی میکرد. ابتدا آقای وثوقی با دیدن من تصور کرد که برای بازی در فیلم آمدهام. به من نزدیک نمیشد. بعد که فهمید من دستیارم، رفاقت کرد. آنجا به بهروز گفتم تو بازیگر خوبی هستی اما بازیگر این سینما نیستی. با تو میشود یک کار دیگری کرد. یک کار اساسی. به او گفتم یک سناریو دارم. اینطوری و اینطوری است. بعد او را بردم نزد برادران «اخوان» که پیشتر سر صحنه «خداحافظ تهران» از من برای ساخت فیلم دعوت کرده بودند. موقعی نزد آنها رفتیم که استودیوی فیلمسازیشان تعطیل شده بود. استودیویی هم بود به نام «آریانا فیلم» که به شکل تعاونی اداره میشد. جلال مقدم و چند فیلمساز دیگر در آن سهم داشتند. بهروز هم آنجا رفت و آمد میکرد. از دوستان «عباس شباویز» بود. با شباویز من را آشنا کرد. من سناریوی «قیصر» را برای او تعریف کردم. او که تهیهکننده بود هیچ دخالتی در فیلم نکرد و این فیلم ساخته شد.
* روز نخست اکران «قیصر» همه در «آریانا فیلم» بودیم. آقای «بهروز وثوقی» هم آنجا بود. تا ساعت سه بعدازظهر خلوت بود. از ساعت چهار، «عباس شباویز» که گوشی را گذاشت، گفت: «یک چیزی اتفاق افتاده. میگویند همه از سینما که میآیند بیرون دوباره میروند توی صف!» آقای شباویز همه اینها را در مصاحبههایش گفته که با بهروز و دیگران ذوق کردیم و توی سر و کول هم زدیم. از فردای آن روز فروش فیلم رفت بالا. آن زمان اگر فیلمی فروشش از یک میلیون و 200 هزار تومان بالاتر میرفت، میگفتند فروش بسیار بالایی داشته است. فروش «قیصر» بالای آن بود.
* هزینه ساخت قیصر، 210 هزارتومان شد. در تهران یک میلیون و 250 هزار تومان فروخت. آن را برداشتند. بلافاصله بعد از مدتی دوباره گذاشتند که بار دوم بیشتر فروخت. سینمادارهای شهرستانها کپی «قیصر» را به مرکز پس نمیدادند. فیلم را برمیداشتند، فیلم دیگری میگذاشتند. بعد دوباره آن فیلم را برمیداشتند، قیصر را مجددا میگذاشتند. از نظر تعداد تماشاگر فکر میکنم رکوردی است برای خودش.
* در این35 سالی که آقای وثوقی آمریکا رفته کار نکرده است. من خیلی متاسفم برای استعداد بازیگریاش که حیف شد. آقای وثوقی در تولید یا ساخت یک فیلم تا حالا نبوده است. اصلا هیچوقت نبوده است. آقای وثوقی آن لحظه که کارگردان میگوید دوربین، حرکت، قطع؛ آن لحظه فوقالعاده است. بقیهاش یک آدم کاملا عامی و عادی است. من خیلی برای او زحمت کشیدم. خیلی با او کار کردم. خیلی زیاد. فرضا فیلمهای قبل او را ببینید متوجه میشوید بازیگری بوده که میخواسته در فیلمهایی که بازی میکند پا جای پای «فردین» بگذارد. آواز میخوانده، میرقصیده، همه این کارها را میکرده است، بلد هم نبوده. نمیتوانسته. البته یکسوی دیگرش بازیگر خوبی بود. یعنی هست. منتها اندازههای استعداد خودش و جایگاه خودش بهعنوان بازیگر را نمیشناسد. مثل این میماند که بخش ناآگاه وجودش راجع به بخش هنرمندانهاش تصمیم بگیرد. آن بخش ناآگاه درک درستی از استعداد بازیگری او ندارد. نمیداند که چه بازیگر بااستعدادی است؛ بااستعداد برای نوعی از نقشها. بهقول «اسفندیار منفردزاده» تمام پیچ و مهرههایش دست من بود. واقعا هم همینطور بود. وقتی هم در فیلم دیگران باز میکرد همه آن آموختهها را با خود به آنجا میبرد و در آن فیلمها خرج میکرد. خودش هم این را میگفت. میگفت آنها چیزی از من جلوی دوربین نمیخواهند. من هم، همان کارهایی را که از تو آموختهام آنجا انجام میدهم.
* بازی درخشان و متفاوتی از «بهروز وثوقی» در «سوتهدلان» هست که در زمره آثار ماندگار «علی حاتمی» است. خودش این را میداند. «بهمن مفید» هم این را میداند. قرار بود «بهمن مفید» چنین نقشی را در فیلمی برای من بازی کند. با همین گریم. آقای «عبدالهر اسکندری» روی بهمن مفید این گریم را تست کرد. آقای اسکندری را من از تلویزیون به سینما آوردم و ایشان برای بهروز وثوقی در فیلم «گوزنها» دندان ساخت. لابد دیدهاید که دندانهای بهروز - یا همان سید - جلو آمدهاند. آن دندانها را در دانشکده دندانپزشکی دانشگاه تهران ساختیم که در فیلم استفاده شد. بعد از «گوزنها» قرار بود فیلمی بسازم به نام «خانواده». سناریوی آن را نوشته بودم و قرار بود «مهدی میثاقیه» آن را تهیه کند. در همان استودیوی میثاقیه تست گریم را انجام دادیم. داستان یک آدم عقبافتاده بود. بنا بود آن نقش را بهمن مفید بازی کند. تست روی او انجام شد. عکسهای آن تست هنوز هست؛ آدمی کلهکدویی. بعدا که فیلم را نساختم بهروز و آقای اسکندری آن شخصیت را با همان قیافه و گریم میبرند در فیلم «سوتهدلان» آقای «علی حاتمی». همان ماجرایی که برای «کندو» هم افتاد. آقای «فریدون گله» یک اسم به من داد؛ «خاک». اسم فیلم «خاک» را «فریدون گله» به من پیشنهاد داد. قشنگ بود. خوشم آمد. من هم طرحی داشتم که از اول تا آخر یک نفر را میزنند. «فریدون گله» خوشش آمد. گفت این را به من بده. من هم به او دادم. من با ابتدای فیلم «کندو» موافق نیستم. فیلم باید از جایی شروع شود که پرسوناژ فیلم راه میافتد. اگر نام فیلمهای من خاصند به این خاطر است که «پرجراتند»
* بعضی وقتها هست که به اندازه استعدادت نمیتوانی زندگی کنی. یعنی حریف استعدادت نمیشوی. استعداد من در فیلم و نوشتن و اینها یک جایی است و استعداد من در زندگی کردن جایی دیگر است. بلد نیستی. لطمه هم میخوری. لطمه به آن جسور بودنت میزند. به جسارتت لطمه میزند. جسارت نه به معنای گردنکلفتی. گاهی اگر نزدیک حقیقتگویی شوی، جسارت کردهای. پنجره را باز میکنی تا هوای حقیقت به تو بخورد، جسارت کردهای. پنجره را باز کردهای که هوای تازه بیاید، اضطراب میآید. پنجره را باز کردهای که عشق وارد شود، اضطراب وارد میشود. ما جای مضطربی زندگی میکنیم. درباره فیلم «قیصر» هیچکس نگفت چرا فیلم مضطربی است؟ فیلم «قیصر» مضطرب است. فیلم «رضا موتوری» خیلی مضطرب است. فیلم «گوزنها» مضطرب است. کسی ممکن است بگوید پس اگر فیلمهایت الان مضطرب نیستند یعنی کمتر اضطراب وجود دارد؟ نه. اضطراب به جایی میرسد که تو از آن میترسی. اینجاست که زندگی را به اندازه استعدادت بلد نیستی. دیالوگ فیلم «دندان مار» است که میگوید: «آنجایی که باید در بروی میایستی و آنجایی که باید بایستی، در میروی. خدا نکند که جای این دو با هم عوضشود».
* بعد از «قیصر» وقتی سراغ «داش آکل» رفتم، خانواده محترم «صادق هدایت» به من فیلمساز جوان اعتماد کردند و اجازه دادند تا «داش آکل» را بسازم. بعدها بعد از اکران فیلم، تقدیر کردند و گفتند که خوب شده است. بعدی فیلم «خاک» بود. داستان از آقای «محمود دولتآبادی» بود. آقای «دولتآبادی» آنموقع که قصه را از ایشان خریدم، نویسنده وسیع و پهناوری نشده بودند. علاقه داشتند در فیلم بازی کنند - نقش «مصیب» را علاقه داشتند خودشان بازی کنند، نقشی که «فرامرز قریبیان» بازی کرد - علاقه داشتند دستیار کارگردان باشند که هیچکدام اتفاق نیفتاد. نمیشد. بدشانسی من بود. آقای «دولتآبادی» حالا نویسنده بزرگی است. اینکه به «کلیدر» چقدر اعتقاد دارم، به کجای آن اعتقاد دارم و به کجای آن ندارم، نقد نمیکنم. به آنجا نمیرسم. در همین یک عکس عمومی، آقای «دولتآبادی» قابل احترام است برای من. اما پشیمانم - از ساختن فیلم «خاک» - چون پر از تنش بود. پر از اضطراب بود. آن زن چرا اینطوری شد؟ آن مرد چرا آنطوری شد؟ در صورتی که من کاغذ گرفته بودم، آزادم هر کاری میخواهم بکنم. کاغذش هم هست هنوز. یعنی اقتباس آزاد گرفتم از ایشان. از «بهرام بیضایی» عزیز هم کاغذ گرفتم برای اقتباس آزاد از «شب سمور» که «خط قرمز» را از روی آن ساختم. «بیضایی» هیچوقت نگفت چرا اینجایش اینطور شد یا آنجایش آنطور. تنها کسی که واکنش نشان داد آقای «دولتآبادی» بود. آن هم به این دلیل که هنوز این وقار و سنگینی حالا را نداشت. هنوز اوایل بود. به هر حال جوانی است. ایشان آن ابتدا به فیلم اظهار علاقه کرد. فیلم را خیلی دوست داشت. این را در مطلبی همان موقع نوشتم. «محمود دولتآبادی» هنوز باور ندارد که او را بهعنوان یک نویسنده خوب دوست دارم. هنوز به خاطر آن نوشته دلگیر است. تند است. دوست ندارم بگویم کینهای است. نه کینهای نیست اما با خودش دارد. با این حال او را دوست دارم.
* در یک جایی ایشان (محمود دولت آبادی) راجع به چند فیلم حرفهایی زدهاند که آن فیلم از من سرقت شده یا آن فیلم دیگر. نام «گوزنها» را هم آورده است و گفته است که از من سرقت شده است. این کلمه «سرقت» را ایشان به کار برده بود که به من خیلی بر خورد و من ناچار به پاسخگویی شدم. همان متنی است که همان موقع منتشر شد. ببینید یک نوع رفتارهای خارج از عرف هست که فکر میکنند که دیگری بلد نیست ولی دیگری متمدنتر است. وقتی میگویی «سرقتشده» یعنی دزدی با وقاحت یا دزدی وقیحانه. واژه سرقت، مفهومی را که در ذهن متبادر میکند خوشایند نیست. میتوان به ناگاه وقیح شد. وقاحت که تحصیلات نمیخواهد. آن نوشتهای که ایشان گفته است «گوزنها» از آن وام گرفته است، کتاب لاغری است به نام «تنگنا» که اصلا بعد از «گوزنها» منتشر شده است. تا آنجا هم که یادم هست آن یک داستان روستایی و «گوزنها» یک داستان شهری است. همه اجزای این دو با هم فرق دارند و شباهتی نمیتوان بین این دو داستان پیدا کرد. حالا چرا پس از سالها دوباره این موضوع را تازه کردهاند، نمیدانم دلیلش چیست. من متاسفم از اینکه یک نویسنده و کارگردان سینما راجع به یک نویسنده دیگری اینجوری حرف بزند یا اینکه با هم اینجوری حرف بزنند. به آقای «بیضایی» بگوید از من برداشته. به من بگوید از من برداشته. هر فیلمی را ببیند بگوید از من برداشته. از قلبم میگویم برای اینکه آقای «دولتآبادی» حیف است که بخواهد از اینها برای خودش یک اتفاق بسازد. من آن خانه «گوزنها» را بیشتر دیدهام یا شما؟ من آن آدمها را بیشتر دیدهام یا شما؟ من کنار آن خانه زندگی کردهام یا شما؟ همانطور که شما لهجه «دولتآباد» را میشناسید، من لهجه «تهران» را میشناسم. من لهجه خیابانها را تکتک میشناسم. من لهجه خیابان «مولوی»، خیابان «ری»، خیابان «نادری» و خیابان «تخت جمشید» را میشناسم. من با اینها زندگی کردهام. با اینها فیلم ساختهام. با اینها رمان نوشتهام. اینکه هر اسبی را ببینیم دارد میدود دلمان بخواهد روی آن بپریم و از آن سواری بگیریم خیلی بد است. هر اثری را که موفق است بگوییم مال من است. تهش را که نگاه کنید در آن یک نوع مظلومیت میبینید. به موفقیت کامل نرسیدن یک نوع مظلومیت در آن هست. در این روزهای گذشته احساس دیگری به آقای «محمود دولتآبادی» دارم. دلگیر شدهام که دوباره فیلم «گوزنها» را با شما در میان بگذارم که شما دوباره شروع کردهاید. من اگر یک سال فیلم «گوزنها» را به شما تقدیم کنم کافی است؟ سالهای کمی مانده. سالهای کینه را بد بداریم. آقای «دولتآبادی عزیز»، به خدا، به جان شما، هیچ جای فیلم گوزنها، حتی نقشی، نقطهای مال شما نیست. آن کتاب «تنگنا»ی شما هست. چرا یک اثر خوب صاحب زیاد پیدا میکند اما یک اثر مهجور را همه با احتیاط از کنارش میگذرند؟ احتیاجی هست بعد از این همه سال شروع کنید؟ شما را دوست دارم. برایتان احترام قائلم.
* آخر فیلم «گوزنها» را عوض کردند. دستور این بود که حتما هم نمایش داده شود. گفتند چون در جامعه اینجور، اینجور شده است، باید عوض شود. آخرش را دستکاری کردند. اصلا با دکوپاژ آمدند سر صحنه. کارگردان داشت. الان آن دکوپاژی که آنها آوردند، دست آقای «طوسی» است. یادم نمیآید چند بار ساواک احضارم کرد. یک بار برای فیلم «بلوچ» بود، یک بار برای فیلم «خاک» بود و یک بار هم برای «گوزنها». هیچوقت هم چیزی نگفتم. هیچوقت هیچی نگفتم. حتی به نزدیکترین رفقایم. بیشترش برای «بلوچ» بود و «گوزنها». در زمان «گوزنها» یک دوست سینمایی، من را بیرون آورد. آن تو بودیم دیگر. یک کسی که آنموقع در سینما بود و من خیلی دوستش داشتم. واسطه شد تا آزاد شوم. خود تیمسار نصیری - رییس ساواک - من را آزاد کرد. گفت برو. با لحن بدی گفت برو. فحش داد. یک روز آمدند به استودیو میثاقیه. فیلم را بردند. من را هم بردند. میتوانستند بگویند بیا، من بروم. آنها مرا دستبند زدند و بردند. آن روزها «احمد نجفی» جوانی بود که بهدلیل آشناییاش با مدیر پخش استودیو - آقای «رستاق» - به آنجا رفت و آمد داشت. آن روز او شاهد این ماجرا بود. پیشتر با «احمد نجفی» بحثهایی داشتم. اهل خرمشهر بود. جوان علاقهمندی بود. «جاگوار» سفیدرنگی داشتم که آن روز «احمد» سوار آن شد. اتومبیل که حرکت کرد، یکی از ماموران پرسید کسی را که دنبال ما میآید میشناسی؟ برگشتم ببینم کیست. مامور گفت: تو نباید نگاه کنی. اما دیدم. «احمد نجفی» بود. دنبال ما آمد. تا آنجا که مرا به بازداشتگاه بردند. حتی همانجا آن بیرون نشست. علت دوستی من با «احمد نجفی» به همین دلیل بود که بعدا با هم کار کردیم، البته تا یک جایی.
* سال 58 از من خواسته شد که به تلویزیون بروم. از من خواسته شد بروم. من رفتم. با «صادق قطبزاده» معاملهام نشد. برگشتم. باز از من خواسته شد که بروم. من رفتم. دوام نیاوردم. چند ماهی بیشتر نماندم.
* یک شب در «کانون نویسندگان» با گروهی از نویسندگان بودیم. احمد شاملو، باقر پرهام، محسن یلفانی، محمدعلی سپانلو، غلامحسین ساعدی و خیلیهای دیگر بودند. به من گفتند که باید به تلویزیون بروی. گفتند تو به آنجا برو. ما هم به اداره نگارش میرویم. من هیچ عزلونصبی نکردم. فقط شنیدم که حقوق گروه موسیقی را نصف کردهاند. مثل مرحوم «اصغر بهاری». دستور دادم تا حقوق آنها کامل پرداخت شود و حتی خواهان افزایش آن هم شدم. از این کارها کردم. نانها را برگرداندم. اما نانی را قطع نکردم.
* آن موقع تلویزیون تولید نداشت. همه چیز متوقف شده بود. من فقط تعدادی از آثار «جان فورد» را پخش کردم تا مردم فیلم ببینند.
* در زمان حضورم در تلویزیون شورای طرح و برنامهای را روی کار آوردم که اعضای آن آقایان محمدرضا حکیمی، باقر پرهام، محمدعلی سپانلو، احمد جلالی، کمال خرازی، حسین شیخزینالدین و خودم بودیم. این شورا تشکیل شد و همه لطف کردند آمدند. سختترین فرد در آن میان علامه محمدرضا حکیمی بود که وقتی گذشته من را دیدند، آمدند. من نرفته بودم که گذشتهام تایید شود. رفته بودم کاری انجام دهم. اما باید گذشته تایید میشد. این روال بود. آن روزها، خیلی شلوغ بود. اوایل انقلاب بود و تلویزیون هم پر بود از همه نوع عقیدهای. در ادامه دیدم نمیتوانم، چند ماه بعد استعفا دادم و بیرون آمدم.
* من میخواستم موسیقی راه بیندازم که نشد. نمیتوانستم جایی باشم که موسیقی در آن ممنوع باشد و امکان پخش نداشته باشد. یکی از کارهایی هم که کردم شرایط ساخته شدن یک فیلم از «امیر نادری» را مهیا کردم. فیلم سیاه و سفید «جستوجو» که پس از تولید توقیف شد و هرگز به نمایش در نیامد. فیلم بسیار خوبی بود. با این اتفاق نمیشد در تلویزیون ادامه داد. باید بیرون میآمدم. وقتی در تلویزیون بودم از خیلیها دعوت کردم که بیایند فیلم بسازند. با «بهرام بیضایی» حرف زدم. با «ناصر تقوایی» حرف زدم. با «داریوش مهرجویی» حرف زدم. با همه حرف زدم، همه موافقت کردند بیایند. اوایل سر پرشوری داشتم برای کار اما وقتی موانع به وجود آمد، دلسرد شدم. دیدم نمیشود ادامه داد. کار دولتی را دوست نداشتم. هنوز هم دوست ندارم. اصلا نباید میپذیرفتم. اشتباه کردم.
* گرایش به چپ، گرایش غالب آن روزگار بود. من بحثهای زیادی با باقر پرهام داشتم. قبلتر، با پویان داشتم. به هر حال نزدیک هم بودیم. وقتی با رژیم شاهنشاهی نبودی، این سو درها بیشتر به رویت باز بود. منظورم از چپ، حزب توده نیست. بعد سوالی مطرح میشود که تو چطور «سفر سنگ» ساختی؟ که این خودش موضوعی است که میشود به آن پرداخت.
* اینکه انقلاب پیشبینی شده است یا نه، در فیلم سفر سنگ هست. در تاریخ ساخت فیلم هست. تمام اینها هست، وجود دارد. سال 1355 این فیلم نوشته شده است و سال 1356 فیلمبرداری شده است. آخر سال 1356 هم نشان داده شده است. این را یکی دو بار گفتهام، در «فستیوال کن»، یک «کنفرانس مطبوعاتی» بود برای این فیلم. یک انگلیسی و یک تونسی در آن کنفرانس از من سوال کردند که این فیلم، یک فیلم رئالیستی است ولی آخرش یکدفعه ایدهآلیستی میشود. سنگ راه میافتد و به کاخ میخورد و آن را خراب میکند. آیا شما فکر میکنید واقعا این اتفاق میافتد؟ مترجم گفت من این را ترجمه نمیکنم و رفت. او از سفارت ایران در فرانسه آمده بود. مرحوم «گیتی پاشایی» - مادر «پولاد» - که انگلیسیاش خوب بود گفت من ترجمه میکنم. آمد کنار من نشست. ترجمه کرد و من جواب دادم که: «بله، این موضوع بهزودی اتفاق خواهد افتاد.» این را گفتم. سوار هواپیما شدم و برگشتم ایران. گمان میکنم اردیبهشت سال 57 بود.
* این را آقای «پرویز ثابتی» - معاون ساواک - در آن کتاب گفتوگویی که با ایشان شده توضیح دادهاند. از ایشان پرسیدهاند: «که میگویند آقای کیمیایی را شما گرفتهاید؟» ایشان میگوید: «نه.» مجددا میپرسند: «چرا، شما گرفتهاید.» نمیگوید چرا. چرای آن «سفر سنگ» است. میگوید من رفتم در خانه کیمیایی، زنش - عین این عبارت - در را باز کرد. گفت صبح قهر کرده رفته. من تلفن زدم به آن خانم و گفتم که میگویند قهر کرده رفته، گفت نه، او را گرفتهاید. من دو بار چند روزی در خانه «سعید پیردوست» مخفی بودم که یکیاش این بود.
* در سالهای 57 و 58 یک نفر نشسته بود بیرون سفارت آمریکا. اصلا لازم نبود داخل شوی، همان بیرون یک میز گذاشته بودند. پاسپورتت را میدادی، چهار سال از توی آن میزد. اما من ماندم. خودم خواستم بمانم. راه برای ما باز بود که برویم. مثل همه دوستانی که داشتهام - دوست کمرنگ و پررنگ - آنها همه رفتند. انتخابی که ما کردیم، در باورمان بود این انقلاب. باورمان بود. ما الان داریم میبینیم. فیلم من آنقدر مستقل است که بودجه آن را که یک بیلبورد در خیابان بزند، ندارد. فیلم «متروپل» را در سینمایی گذاشتهاند که هنوز یکی دو سانس آن متعلق به فیلمی است که چند ماهی هست که روی پرده است. این نفس فیلم را میگیرد. با فیلم «مهرجویی» همین رفتار را کردهاند. اصلا فیلم مهرجویی باید اینجوری نمایش داده شود؟! مگر «هامون» یادتان رفته است؟ اینقدر راه دوری نیست. یا «اجارهنشینها» یادتان نیست؟ زمان زیادی نگذشته است. چطور میشود که انگار میرسی ته صف؟ به تو میگویند بفرمایید منزل. من یا داریوش مهرجویی یا ناصر تقوایی میخواهیم فیلم بسازیم. شما باید صندلی ما را مهیا کنید تا بنشینیم روی آن فیلممان را بسازیم. با این کارها میخواهید به ما بگویید دیگر فیلم نساز؟ سرگروه فیلم «اشباح»، سینما آزادی است. خود سینما آزادی یک سانس در روز فیلم آقای مهرجویی را نشان میدهد. اسفبار است دیگر. از آن طرف یکدفعه 80 سالن میدهند به یک فیلم که شغل آن خنداندن مردم است. خنداندن الان شده است یک شغل. هنر نیست. یکسری الان شغلشان شده است این. در تلویزیون، در سینما. حتما وقتی یک جا بلیت برای خنداندن میفروشند و یک جایی برای تفکر، قطعا مردم دستشان را به گیشهای میبرند که قرار است بخندند.
* در سالهای 40 و 50 بیشتر با احمدرضا احمدی، بیژن الهی و بهرام اردبیلی به جهتی کنارتر بودیم. در سینما با فریدون رهنما موافق نبودم. با فرخ غفاری موافق بودم. البته مقداری. با ابراهیم گلستان با فیلم خشت و آینهاش چرا. نه به شکل آتشفشانی. نه. به شکل معقول.
* اولین سوال و جوابی که از من شد، به دلیل فیلم «خط قرمز» بود در سال 1360. از همان موقع بود که من وارد آن جریان منگنه «بنیاد سینمایی فارابی» و «معاونت امور سینمایی ارشاد» شدم که آقای «سیدمحمد بهشتی» بود و آقای «فخرالدین انوار». از آنجا بود که «خط قرمز» را نگه داشتند و بعد از آن حدود 40 دقیقه از فیلم بعدیام «تیغ و ابریشم» را - که چند سال بعد ساختم - سانسور کردند. 40 دقیقه! آنموقع به فیلمها «الف» و «ب» و «ج» میدادند. «الف» خیلی خوب بود، «ب» متوسط و «ج» خیلی بد بود. این نظام ارزشگذاری روی فیلمها بود. به «تیغ و ابریشم»، «ج» دادند. فکرش را بکنید به مسعود کیمیایی «ج» دادهاند! به چه چیز مسعود کیمیایی «ج» دادهاند؟
* محافظهکار نیستم. هرگز هم نبودهام. این را سفره «گوزنها» میگوید. این را زندگیام نشان میدهد.
* قرار بود «آشغالدونی» غلامحسین ساعدی را من بسازم. نشستیم. صحبت کردیم کارهایمان را انجام دادیم. من براساس قصه «آشغالدونی» سناریو نوشتم. یک روز «ساعدی» آمد. گفت: «با تو کاری دارم. میگویم و در میروم.» گفتم: «چه کاری؟» گفت: «داریوش مهرجویی میخواهد آشغالدونی را بسازد. گفته آن را از کیمیایی بگیر.» گفتم: «چرا بگیری؟! من خودم میدهم». گفت: «واقعا؟! با اینکه فیلمنامهاش را نوشتهای؟» گفتم: «بله». که «داریوش مهرجویی» هم براساس آن «دایره مینا» را ساخت. بعد از آن قصه دیگری از خودش را پیشنهاد کرد که آن موقع من فیلم دیگری را شروع کرده بودم. روزگار خوبی با هم داشتیم. یکی از شیفتگیهای من به «آشغالدونی» فضای آن بود. «غلامحسین ساعدی»، یک چپ آرمانگرای واقعی بود. مطبش جنوب شهر بود. یک کاسه گذاشته بود آنجا هر کس داشت پولی میانداخت و میرفت. هر کس نداشت، میرفت.
* جهان سوم، مهمترین بافتش «اضطراب» است. چنین جوامعی در «اضطراب» زندگی میکنند. نمیدانم این حرف را «هربرت رید» میزند که میگوید سیاستهای امروزه، یورشی است به سمت مردم. دول دنیا، در حال ستیز با مردمانشان هستند. مردم سیاستها را دوست ندارند. به همین دلیل است که میگوید یک رویکرد زیباشناسانه به سیاست، همه چیز را حل میکند. در واقع این هنرمندان هستند که میتوانند با یک رویکرد زیباشناسانه و از زبان هنر، تندی سیاستها را تقلیل دهند. من مطمئنم که همه دولتها هر سوالی را از تاریخ هنر بپرسند پاسخ سر راستتری دریافت میکنند.
* سینما، همان هنری است که باید از آن سوال کرد. راست جواب میدهد. منظور از سینمای ویران، ویرانی سالن سینما نیست. بلکه ویران شدن خود سینماست. تخریب سینماست. یعنی یک هنر شریفی که چطور افتاد در دست جعبه تکنولوژی دیجیتال و از طرف دیگر هم افتاد در جعبه معاملات املاک هالیوودی. همان اژدهایی که اخیرا دارد سینما را میبلعد. چقدر فیلم راجع به حمله فضاییها به کره زمین ساخته شده؟ چند دفعه دیدهایم «نیویورک» نابود شده است؟ آن همه تکنولوژی؟ آن همه جلوههای کامپیوتری؟ اینها هم تخریب سینماست.
گزیده گفتوگوی روزنامه شرق با کیمیایی در پی میآید:
* از ملاقاتی با «بهآذین» آغاز کنم. جملهای گفت. گفت: شنیدهام قرار است فیلم بسازی. گفتم بله. احمدرضا احمدی آنروز همراهم بود. گفت: «مردم را فراموش نکن. مردم راحت گریه یا خنده میکنند. تو به آن گریه یا خنده ارزش بده.» حرف بسیار مهمی بود. مردمی که تراژدی را نفهمند کمدی را هم نمیفهمند.
* ابتدا باید زندگیام را بگویم. بعد خانوادهام را بگویم. بعد هم نگاهم را به زندگی بگویم. از کودک ده یازده سالهای بگویم که آتشفشانی بزرگ در درونش بهپاخاست که بسیار رعبآور بود. فرض کنید یک پسربچه 10 ساله چیزی را کشف کرده است به نام سینما. چیزی را کشف کرده به نام داستان. داستان ایرانی، فیلم خارجی. بعد نگاه میکنی دور و بر زندگیاش چیست؟ هیچ. جز یک مشت چاقوکش که دارند توی کوچهها زندگی میکنند. ما بچههای آن نسل داشتیم در آن فضا رشد میکردیم. چیزهایی که میدیدیم، این بود. حالا باید از توی آن فضا میآمدیم بیرون. از آن وضع نجات پیدا میکردیم.
* در آن سالها، در کارخانهای کار میکردم به نام «آسیای گندمکار» در جاده تهران- شاهعبدالعظیم. چند وقتی میشد که پدرم ورشکست شده بود و در آن کارخانه آردسازی شریک شده بود. پیمانکار شرکت نفت بود که ورشکست شد. من هم رفته بودم همان کارخانه وردست او تا کار کنم. در آنجا خیلی به ادبیات فکر کردم. به سینما خیلی فکر کردم. در کارخانه، گونیهای آرد با تسمه نقاله بار گاریها میشد. پشت همه گاریها نقاشی بود. نقاشیهایی از شاهنامه. رستم بود. اسفندیار بود. دیو سفید بود. من صاحبان آن گاریها را نمیشناختم. از آن نقاشیها میفهمیدم که هر گاری متعلق به کیست. من 10 ساله بودم. کارم شمارش کیسههایی بود که بار گاریها میشد. در 18 سالگی تجربه اداره یک کمپ را در یک شرکت کسب کردم. شرکت «نوکار» در جاده قزوین - زنجان. نوجوانی من اینچنین به تجربه در اجتماع گذشت.
* من در جایی زندگی کردهام که بوی مقابله در آن به مشام میرسید. مقابله هم بوی باروت میداد. بوی جنگ. خیاط محل در مغازهاش را باز میگذاشت. صدای رادیوی بزرگ لامپیاش را بلند میکرد تا همه محل بشنوند. مردم جلو خیاطی جمع میشدند. تا اخبار بشنوند. یا نطق نمایندگان مجلس. دو روحانی جوان از آن سر خیابان رد میشوند که یکی از آنها شال سبزی به گردن دارد. هر دو اسلحه به دست دارند. میشوند سه نفر، میشوند پنج نفر. یکی از آنها دیواربهدیوار خانه ماست. همسایه است - «خلیل طهماسبی» - آنسوتر گروهی در حال ظهورند؛ که میگویند خدا را قبول ندارند- اینها کمونیستها هستند - من 10 سالهام و همه این وقایع دارد پیرامون من رخ میدهد. همه این صداها را میشنوم و همه این تصاویر را میبینم. در همان سالهاست که صدای گلوله در شهر میپیچد. میگویند سیام تیر است. دارد اتفاقی در شهر میافتد. به یکباره کرکره مغازهها پایین میآید. گروهی از اینسو و گروهی از آنسو به خیابان میآیند تا با دشنام و چماق به جان هم بیفتند. خونها که ریخته میشود، غائله هم ختم میشود. کرکره مغازهها بالا میرود. در میانه این هیاهو، مراقبی نانی که در بغل گرفتهای، آسیب نبیند. سالم به خانه برسد. از سینهکش دیوار که میگذری همه چیز را میبینی.
* دوران نسل ما، دوران پراضطرابی بود که این اضطراب به نسل ما لطمه زد. این اضطراب از مشروطه تا حال با ماست. اما فراز و فرود داشته است. هنرمندی که در جامعهای مضطرب زندگی کند، قطعا مضطرب است. او از آن اضطراب سهم گرفته است. نتیجتا اثرش هم اثر مضطربی است و اثر مضطرب اثر قابل نقدی نیست. نمیتواند درست نقد شود. چون آن نقد هم نقد مضطربی است.
* در گوشهای دیگر از همین شهر هیاهوزده «گریکوپر» هم هست که میتوانی بروی آن را روی پرده ببینی. مرد آرام و بلندقدی که با شیاطین میجنگد. در همان گوشه آرام شهر، «صادق هدایت» هست یا «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «ابراهیم گلستان»، «احمد محمود» و «غلامحسین ساعدی» که گاه با آنها دیدار میکنی. داری قد میکشی. در همان شهر تبآلود دوست همسن و سالی دارم که شعر میگوید. سیزده چهارده سالهایم. «احمدرضا احمدی» است. دوست دیگری دارم - «نصرت رحمانی» - که جور دیگری شعر میگوید. یا دوست دیگر - «بیژن الهی» - که با حلقه بزرگی از شاعران در ارتباط است.
* «فروغ فرخزاد» در حادثه رانندگی سرش به جدول میخورد و کشته میشود. باید فردا برویم از پزشکی قانونی جنازهاش را تحویل بگیریم و تشییع کنیم. اتومبیل خواهرم را میگیرم. 19 سالهام. تصدیق رانندگی ندارم. همه سوار میشوند. «محمدعلی سپانلو»، «مهرداد صمدی»، «اسماعیل نوریعلا» و «احمدرضا احمدی». راه میافتیم به سمت پزشکی قانونی. جنازه را با آمبولانس حمل میکنند. تند میرود. همه جا میمانند. جا ماندهها میروند ظهیرالدوله. ما بهدنبال آمبولانس میپیچیم زرگنده، آنجا یک غسالخانه هست. مردی از غسالخانه بیرون میآید. میگوید: غسال زن نداریم. باید به مرحوم محرم شوید. خطبهای خوانده میشود. دو نفر از ما به فروغ محرم میشویم. میشویم برادران او. روی او آب میریزیم.
* مگر میشود کسی این حوادث را دیده باشد و دروغ بگوید؟ مگر میتواند به خود اجازه دهد چیز دیگری بگوید؟ فیلمساز آینده این سرزمین است. اصلا مگر میتواند از اینها خلاص شود؟ مگر میشود از مصدق خلاص شد؟ از آن دادگاهش؟ مگر میتوانم از ورشکستگی پدرم خلاص شوم؟ پس راست میگویی. وقتی راست میگویی، راست میگویی.
* شبیه «قیصر» توی آن محل پر است. اطرافت را نگاه میکنی. تا لب رئالیسم میروی ولی آدم خودت را میسازی. اصلا آدمی مثل «قیصر» وجود ندارد. آدمی مثل «خاندایی» وجود ندارد. در آنجا آدمها را دیدهای، حالا انتخاب میکنی تا آدم خودت را بسازی که آن آدم اگر قدری جابهجا شود، اثرت دروغ است.
* من «بیگانه بیا» را ساخته بودم. بدون آقای وثوقی در ساخت آن. من در «خداحافظ تهران» که دستیار «ساموئل خاچیکیان» بودم، آقای «وثوقی» در آن بازی میکرد. ابتدا آقای وثوقی با دیدن من تصور کرد که برای بازی در فیلم آمدهام. به من نزدیک نمیشد. بعد که فهمید من دستیارم، رفاقت کرد. آنجا به بهروز گفتم تو بازیگر خوبی هستی اما بازیگر این سینما نیستی. با تو میشود یک کار دیگری کرد. یک کار اساسی. به او گفتم یک سناریو دارم. اینطوری و اینطوری است. بعد او را بردم نزد برادران «اخوان» که پیشتر سر صحنه «خداحافظ تهران» از من برای ساخت فیلم دعوت کرده بودند. موقعی نزد آنها رفتیم که استودیوی فیلمسازیشان تعطیل شده بود. استودیویی هم بود به نام «آریانا فیلم» که به شکل تعاونی اداره میشد. جلال مقدم و چند فیلمساز دیگر در آن سهم داشتند. بهروز هم آنجا رفت و آمد میکرد. از دوستان «عباس شباویز» بود. با شباویز من را آشنا کرد. من سناریوی «قیصر» را برای او تعریف کردم. او که تهیهکننده بود هیچ دخالتی در فیلم نکرد و این فیلم ساخته شد.
* روز نخست اکران «قیصر» همه در «آریانا فیلم» بودیم. آقای «بهروز وثوقی» هم آنجا بود. تا ساعت سه بعدازظهر خلوت بود. از ساعت چهار، «عباس شباویز» که گوشی را گذاشت، گفت: «یک چیزی اتفاق افتاده. میگویند همه از سینما که میآیند بیرون دوباره میروند توی صف!» آقای شباویز همه اینها را در مصاحبههایش گفته که با بهروز و دیگران ذوق کردیم و توی سر و کول هم زدیم. از فردای آن روز فروش فیلم رفت بالا. آن زمان اگر فیلمی فروشش از یک میلیون و 200 هزار تومان بالاتر میرفت، میگفتند فروش بسیار بالایی داشته است. فروش «قیصر» بالای آن بود.
* هزینه ساخت قیصر، 210 هزارتومان شد. در تهران یک میلیون و 250 هزار تومان فروخت. آن را برداشتند. بلافاصله بعد از مدتی دوباره گذاشتند که بار دوم بیشتر فروخت. سینمادارهای شهرستانها کپی «قیصر» را به مرکز پس نمیدادند. فیلم را برمیداشتند، فیلم دیگری میگذاشتند. بعد دوباره آن فیلم را برمیداشتند، قیصر را مجددا میگذاشتند. از نظر تعداد تماشاگر فکر میکنم رکوردی است برای خودش.
* در این35 سالی که آقای وثوقی آمریکا رفته کار نکرده است. من خیلی متاسفم برای استعداد بازیگریاش که حیف شد. آقای وثوقی در تولید یا ساخت یک فیلم تا حالا نبوده است. اصلا هیچوقت نبوده است. آقای وثوقی آن لحظه که کارگردان میگوید دوربین، حرکت، قطع؛ آن لحظه فوقالعاده است. بقیهاش یک آدم کاملا عامی و عادی است. من خیلی برای او زحمت کشیدم. خیلی با او کار کردم. خیلی زیاد. فرضا فیلمهای قبل او را ببینید متوجه میشوید بازیگری بوده که میخواسته در فیلمهایی که بازی میکند پا جای پای «فردین» بگذارد. آواز میخوانده، میرقصیده، همه این کارها را میکرده است، بلد هم نبوده. نمیتوانسته. البته یکسوی دیگرش بازیگر خوبی بود. یعنی هست. منتها اندازههای استعداد خودش و جایگاه خودش بهعنوان بازیگر را نمیشناسد. مثل این میماند که بخش ناآگاه وجودش راجع به بخش هنرمندانهاش تصمیم بگیرد. آن بخش ناآگاه درک درستی از استعداد بازیگری او ندارد. نمیداند که چه بازیگر بااستعدادی است؛ بااستعداد برای نوعی از نقشها. بهقول «اسفندیار منفردزاده» تمام پیچ و مهرههایش دست من بود. واقعا هم همینطور بود. وقتی هم در فیلم دیگران باز میکرد همه آن آموختهها را با خود به آنجا میبرد و در آن فیلمها خرج میکرد. خودش هم این را میگفت. میگفت آنها چیزی از من جلوی دوربین نمیخواهند. من هم، همان کارهایی را که از تو آموختهام آنجا انجام میدهم.
* بازی درخشان و متفاوتی از «بهروز وثوقی» در «سوتهدلان» هست که در زمره آثار ماندگار «علی حاتمی» است. خودش این را میداند. «بهمن مفید» هم این را میداند. قرار بود «بهمن مفید» چنین نقشی را در فیلمی برای من بازی کند. با همین گریم. آقای «عبدالهر اسکندری» روی بهمن مفید این گریم را تست کرد. آقای اسکندری را من از تلویزیون به سینما آوردم و ایشان برای بهروز وثوقی در فیلم «گوزنها» دندان ساخت. لابد دیدهاید که دندانهای بهروز - یا همان سید - جلو آمدهاند. آن دندانها را در دانشکده دندانپزشکی دانشگاه تهران ساختیم که در فیلم استفاده شد. بعد از «گوزنها» قرار بود فیلمی بسازم به نام «خانواده». سناریوی آن را نوشته بودم و قرار بود «مهدی میثاقیه» آن را تهیه کند. در همان استودیوی میثاقیه تست گریم را انجام دادیم. داستان یک آدم عقبافتاده بود. بنا بود آن نقش را بهمن مفید بازی کند. تست روی او انجام شد. عکسهای آن تست هنوز هست؛ آدمی کلهکدویی. بعدا که فیلم را نساختم بهروز و آقای اسکندری آن شخصیت را با همان قیافه و گریم میبرند در فیلم «سوتهدلان» آقای «علی حاتمی». همان ماجرایی که برای «کندو» هم افتاد. آقای «فریدون گله» یک اسم به من داد؛ «خاک». اسم فیلم «خاک» را «فریدون گله» به من پیشنهاد داد. قشنگ بود. خوشم آمد. من هم طرحی داشتم که از اول تا آخر یک نفر را میزنند. «فریدون گله» خوشش آمد. گفت این را به من بده. من هم به او دادم. من با ابتدای فیلم «کندو» موافق نیستم. فیلم باید از جایی شروع شود که پرسوناژ فیلم راه میافتد. اگر نام فیلمهای من خاصند به این خاطر است که «پرجراتند»
* بعضی وقتها هست که به اندازه استعدادت نمیتوانی زندگی کنی. یعنی حریف استعدادت نمیشوی. استعداد من در فیلم و نوشتن و اینها یک جایی است و استعداد من در زندگی کردن جایی دیگر است. بلد نیستی. لطمه هم میخوری. لطمه به آن جسور بودنت میزند. به جسارتت لطمه میزند. جسارت نه به معنای گردنکلفتی. گاهی اگر نزدیک حقیقتگویی شوی، جسارت کردهای. پنجره را باز میکنی تا هوای حقیقت به تو بخورد، جسارت کردهای. پنجره را باز کردهای که هوای تازه بیاید، اضطراب میآید. پنجره را باز کردهای که عشق وارد شود، اضطراب وارد میشود. ما جای مضطربی زندگی میکنیم. درباره فیلم «قیصر» هیچکس نگفت چرا فیلم مضطربی است؟ فیلم «قیصر» مضطرب است. فیلم «رضا موتوری» خیلی مضطرب است. فیلم «گوزنها» مضطرب است. کسی ممکن است بگوید پس اگر فیلمهایت الان مضطرب نیستند یعنی کمتر اضطراب وجود دارد؟ نه. اضطراب به جایی میرسد که تو از آن میترسی. اینجاست که زندگی را به اندازه استعدادت بلد نیستی. دیالوگ فیلم «دندان مار» است که میگوید: «آنجایی که باید در بروی میایستی و آنجایی که باید بایستی، در میروی. خدا نکند که جای این دو با هم عوضشود».
* بعد از «قیصر» وقتی سراغ «داش آکل» رفتم، خانواده محترم «صادق هدایت» به من فیلمساز جوان اعتماد کردند و اجازه دادند تا «داش آکل» را بسازم. بعدها بعد از اکران فیلم، تقدیر کردند و گفتند که خوب شده است. بعدی فیلم «خاک» بود. داستان از آقای «محمود دولتآبادی» بود. آقای «دولتآبادی» آنموقع که قصه را از ایشان خریدم، نویسنده وسیع و پهناوری نشده بودند. علاقه داشتند در فیلم بازی کنند - نقش «مصیب» را علاقه داشتند خودشان بازی کنند، نقشی که «فرامرز قریبیان» بازی کرد - علاقه داشتند دستیار کارگردان باشند که هیچکدام اتفاق نیفتاد. نمیشد. بدشانسی من بود. آقای «دولتآبادی» حالا نویسنده بزرگی است. اینکه به «کلیدر» چقدر اعتقاد دارم، به کجای آن اعتقاد دارم و به کجای آن ندارم، نقد نمیکنم. به آنجا نمیرسم. در همین یک عکس عمومی، آقای «دولتآبادی» قابل احترام است برای من. اما پشیمانم - از ساختن فیلم «خاک» - چون پر از تنش بود. پر از اضطراب بود. آن زن چرا اینطوری شد؟ آن مرد چرا آنطوری شد؟ در صورتی که من کاغذ گرفته بودم، آزادم هر کاری میخواهم بکنم. کاغذش هم هست هنوز. یعنی اقتباس آزاد گرفتم از ایشان. از «بهرام بیضایی» عزیز هم کاغذ گرفتم برای اقتباس آزاد از «شب سمور» که «خط قرمز» را از روی آن ساختم. «بیضایی» هیچوقت نگفت چرا اینجایش اینطور شد یا آنجایش آنطور. تنها کسی که واکنش نشان داد آقای «دولتآبادی» بود. آن هم به این دلیل که هنوز این وقار و سنگینی حالا را نداشت. هنوز اوایل بود. به هر حال جوانی است. ایشان آن ابتدا به فیلم اظهار علاقه کرد. فیلم را خیلی دوست داشت. این را در مطلبی همان موقع نوشتم. «محمود دولتآبادی» هنوز باور ندارد که او را بهعنوان یک نویسنده خوب دوست دارم. هنوز به خاطر آن نوشته دلگیر است. تند است. دوست ندارم بگویم کینهای است. نه کینهای نیست اما با خودش دارد. با این حال او را دوست دارم.
* در یک جایی ایشان (محمود دولت آبادی) راجع به چند فیلم حرفهایی زدهاند که آن فیلم از من سرقت شده یا آن فیلم دیگر. نام «گوزنها» را هم آورده است و گفته است که از من سرقت شده است. این کلمه «سرقت» را ایشان به کار برده بود که به من خیلی بر خورد و من ناچار به پاسخگویی شدم. همان متنی است که همان موقع منتشر شد. ببینید یک نوع رفتارهای خارج از عرف هست که فکر میکنند که دیگری بلد نیست ولی دیگری متمدنتر است. وقتی میگویی «سرقتشده» یعنی دزدی با وقاحت یا دزدی وقیحانه. واژه سرقت، مفهومی را که در ذهن متبادر میکند خوشایند نیست. میتوان به ناگاه وقیح شد. وقاحت که تحصیلات نمیخواهد. آن نوشتهای که ایشان گفته است «گوزنها» از آن وام گرفته است، کتاب لاغری است به نام «تنگنا» که اصلا بعد از «گوزنها» منتشر شده است. تا آنجا هم که یادم هست آن یک داستان روستایی و «گوزنها» یک داستان شهری است. همه اجزای این دو با هم فرق دارند و شباهتی نمیتوان بین این دو داستان پیدا کرد. حالا چرا پس از سالها دوباره این موضوع را تازه کردهاند، نمیدانم دلیلش چیست. من متاسفم از اینکه یک نویسنده و کارگردان سینما راجع به یک نویسنده دیگری اینجوری حرف بزند یا اینکه با هم اینجوری حرف بزنند. به آقای «بیضایی» بگوید از من برداشته. به من بگوید از من برداشته. هر فیلمی را ببیند بگوید از من برداشته. از قلبم میگویم برای اینکه آقای «دولتآبادی» حیف است که بخواهد از اینها برای خودش یک اتفاق بسازد. من آن خانه «گوزنها» را بیشتر دیدهام یا شما؟ من آن آدمها را بیشتر دیدهام یا شما؟ من کنار آن خانه زندگی کردهام یا شما؟ همانطور که شما لهجه «دولتآباد» را میشناسید، من لهجه «تهران» را میشناسم. من لهجه خیابانها را تکتک میشناسم. من لهجه خیابان «مولوی»، خیابان «ری»، خیابان «نادری» و خیابان «تخت جمشید» را میشناسم. من با اینها زندگی کردهام. با اینها فیلم ساختهام. با اینها رمان نوشتهام. اینکه هر اسبی را ببینیم دارد میدود دلمان بخواهد روی آن بپریم و از آن سواری بگیریم خیلی بد است. هر اثری را که موفق است بگوییم مال من است. تهش را که نگاه کنید در آن یک نوع مظلومیت میبینید. به موفقیت کامل نرسیدن یک نوع مظلومیت در آن هست. در این روزهای گذشته احساس دیگری به آقای «محمود دولتآبادی» دارم. دلگیر شدهام که دوباره فیلم «گوزنها» را با شما در میان بگذارم که شما دوباره شروع کردهاید. من اگر یک سال فیلم «گوزنها» را به شما تقدیم کنم کافی است؟ سالهای کمی مانده. سالهای کینه را بد بداریم. آقای «دولتآبادی عزیز»، به خدا، به جان شما، هیچ جای فیلم گوزنها، حتی نقشی، نقطهای مال شما نیست. آن کتاب «تنگنا»ی شما هست. چرا یک اثر خوب صاحب زیاد پیدا میکند اما یک اثر مهجور را همه با احتیاط از کنارش میگذرند؟ احتیاجی هست بعد از این همه سال شروع کنید؟ شما را دوست دارم. برایتان احترام قائلم.
* آخر فیلم «گوزنها» را عوض کردند. دستور این بود که حتما هم نمایش داده شود. گفتند چون در جامعه اینجور، اینجور شده است، باید عوض شود. آخرش را دستکاری کردند. اصلا با دکوپاژ آمدند سر صحنه. کارگردان داشت. الان آن دکوپاژی که آنها آوردند، دست آقای «طوسی» است. یادم نمیآید چند بار ساواک احضارم کرد. یک بار برای فیلم «بلوچ» بود، یک بار برای فیلم «خاک» بود و یک بار هم برای «گوزنها». هیچوقت هم چیزی نگفتم. هیچوقت هیچی نگفتم. حتی به نزدیکترین رفقایم. بیشترش برای «بلوچ» بود و «گوزنها». در زمان «گوزنها» یک دوست سینمایی، من را بیرون آورد. آن تو بودیم دیگر. یک کسی که آنموقع در سینما بود و من خیلی دوستش داشتم. واسطه شد تا آزاد شوم. خود تیمسار نصیری - رییس ساواک - من را آزاد کرد. گفت برو. با لحن بدی گفت برو. فحش داد. یک روز آمدند به استودیو میثاقیه. فیلم را بردند. من را هم بردند. میتوانستند بگویند بیا، من بروم. آنها مرا دستبند زدند و بردند. آن روزها «احمد نجفی» جوانی بود که بهدلیل آشناییاش با مدیر پخش استودیو - آقای «رستاق» - به آنجا رفت و آمد داشت. آن روز او شاهد این ماجرا بود. پیشتر با «احمد نجفی» بحثهایی داشتم. اهل خرمشهر بود. جوان علاقهمندی بود. «جاگوار» سفیدرنگی داشتم که آن روز «احمد» سوار آن شد. اتومبیل که حرکت کرد، یکی از ماموران پرسید کسی را که دنبال ما میآید میشناسی؟ برگشتم ببینم کیست. مامور گفت: تو نباید نگاه کنی. اما دیدم. «احمد نجفی» بود. دنبال ما آمد. تا آنجا که مرا به بازداشتگاه بردند. حتی همانجا آن بیرون نشست. علت دوستی من با «احمد نجفی» به همین دلیل بود که بعدا با هم کار کردیم، البته تا یک جایی.
* سال 58 از من خواسته شد که به تلویزیون بروم. از من خواسته شد بروم. من رفتم. با «صادق قطبزاده» معاملهام نشد. برگشتم. باز از من خواسته شد که بروم. من رفتم. دوام نیاوردم. چند ماهی بیشتر نماندم.
* یک شب در «کانون نویسندگان» با گروهی از نویسندگان بودیم. احمد شاملو، باقر پرهام، محسن یلفانی، محمدعلی سپانلو، غلامحسین ساعدی و خیلیهای دیگر بودند. به من گفتند که باید به تلویزیون بروی. گفتند تو به آنجا برو. ما هم به اداره نگارش میرویم. من هیچ عزلونصبی نکردم. فقط شنیدم که حقوق گروه موسیقی را نصف کردهاند. مثل مرحوم «اصغر بهاری». دستور دادم تا حقوق آنها کامل پرداخت شود و حتی خواهان افزایش آن هم شدم. از این کارها کردم. نانها را برگرداندم. اما نانی را قطع نکردم.
* آن موقع تلویزیون تولید نداشت. همه چیز متوقف شده بود. من فقط تعدادی از آثار «جان فورد» را پخش کردم تا مردم فیلم ببینند.
* در زمان حضورم در تلویزیون شورای طرح و برنامهای را روی کار آوردم که اعضای آن آقایان محمدرضا حکیمی، باقر پرهام، محمدعلی سپانلو، احمد جلالی، کمال خرازی، حسین شیخزینالدین و خودم بودیم. این شورا تشکیل شد و همه لطف کردند آمدند. سختترین فرد در آن میان علامه محمدرضا حکیمی بود که وقتی گذشته من را دیدند، آمدند. من نرفته بودم که گذشتهام تایید شود. رفته بودم کاری انجام دهم. اما باید گذشته تایید میشد. این روال بود. آن روزها، خیلی شلوغ بود. اوایل انقلاب بود و تلویزیون هم پر بود از همه نوع عقیدهای. در ادامه دیدم نمیتوانم، چند ماه بعد استعفا دادم و بیرون آمدم.
* من میخواستم موسیقی راه بیندازم که نشد. نمیتوانستم جایی باشم که موسیقی در آن ممنوع باشد و امکان پخش نداشته باشد. یکی از کارهایی هم که کردم شرایط ساخته شدن یک فیلم از «امیر نادری» را مهیا کردم. فیلم سیاه و سفید «جستوجو» که پس از تولید توقیف شد و هرگز به نمایش در نیامد. فیلم بسیار خوبی بود. با این اتفاق نمیشد در تلویزیون ادامه داد. باید بیرون میآمدم. وقتی در تلویزیون بودم از خیلیها دعوت کردم که بیایند فیلم بسازند. با «بهرام بیضایی» حرف زدم. با «ناصر تقوایی» حرف زدم. با «داریوش مهرجویی» حرف زدم. با همه حرف زدم، همه موافقت کردند بیایند. اوایل سر پرشوری داشتم برای کار اما وقتی موانع به وجود آمد، دلسرد شدم. دیدم نمیشود ادامه داد. کار دولتی را دوست نداشتم. هنوز هم دوست ندارم. اصلا نباید میپذیرفتم. اشتباه کردم.
* گرایش به چپ، گرایش غالب آن روزگار بود. من بحثهای زیادی با باقر پرهام داشتم. قبلتر، با پویان داشتم. به هر حال نزدیک هم بودیم. وقتی با رژیم شاهنشاهی نبودی، این سو درها بیشتر به رویت باز بود. منظورم از چپ، حزب توده نیست. بعد سوالی مطرح میشود که تو چطور «سفر سنگ» ساختی؟ که این خودش موضوعی است که میشود به آن پرداخت.
* اینکه انقلاب پیشبینی شده است یا نه، در فیلم سفر سنگ هست. در تاریخ ساخت فیلم هست. تمام اینها هست، وجود دارد. سال 1355 این فیلم نوشته شده است و سال 1356 فیلمبرداری شده است. آخر سال 1356 هم نشان داده شده است. این را یکی دو بار گفتهام، در «فستیوال کن»، یک «کنفرانس مطبوعاتی» بود برای این فیلم. یک انگلیسی و یک تونسی در آن کنفرانس از من سوال کردند که این فیلم، یک فیلم رئالیستی است ولی آخرش یکدفعه ایدهآلیستی میشود. سنگ راه میافتد و به کاخ میخورد و آن را خراب میکند. آیا شما فکر میکنید واقعا این اتفاق میافتد؟ مترجم گفت من این را ترجمه نمیکنم و رفت. او از سفارت ایران در فرانسه آمده بود. مرحوم «گیتی پاشایی» - مادر «پولاد» - که انگلیسیاش خوب بود گفت من ترجمه میکنم. آمد کنار من نشست. ترجمه کرد و من جواب دادم که: «بله، این موضوع بهزودی اتفاق خواهد افتاد.» این را گفتم. سوار هواپیما شدم و برگشتم ایران. گمان میکنم اردیبهشت سال 57 بود.
* این را آقای «پرویز ثابتی» - معاون ساواک - در آن کتاب گفتوگویی که با ایشان شده توضیح دادهاند. از ایشان پرسیدهاند: «که میگویند آقای کیمیایی را شما گرفتهاید؟» ایشان میگوید: «نه.» مجددا میپرسند: «چرا، شما گرفتهاید.» نمیگوید چرا. چرای آن «سفر سنگ» است. میگوید من رفتم در خانه کیمیایی، زنش - عین این عبارت - در را باز کرد. گفت صبح قهر کرده رفته. من تلفن زدم به آن خانم و گفتم که میگویند قهر کرده رفته، گفت نه، او را گرفتهاید. من دو بار چند روزی در خانه «سعید پیردوست» مخفی بودم که یکیاش این بود.
* در سالهای 57 و 58 یک نفر نشسته بود بیرون سفارت آمریکا. اصلا لازم نبود داخل شوی، همان بیرون یک میز گذاشته بودند. پاسپورتت را میدادی، چهار سال از توی آن میزد. اما من ماندم. خودم خواستم بمانم. راه برای ما باز بود که برویم. مثل همه دوستانی که داشتهام - دوست کمرنگ و پررنگ - آنها همه رفتند. انتخابی که ما کردیم، در باورمان بود این انقلاب. باورمان بود. ما الان داریم میبینیم. فیلم من آنقدر مستقل است که بودجه آن را که یک بیلبورد در خیابان بزند، ندارد. فیلم «متروپل» را در سینمایی گذاشتهاند که هنوز یکی دو سانس آن متعلق به فیلمی است که چند ماهی هست که روی پرده است. این نفس فیلم را میگیرد. با فیلم «مهرجویی» همین رفتار را کردهاند. اصلا فیلم مهرجویی باید اینجوری نمایش داده شود؟! مگر «هامون» یادتان رفته است؟ اینقدر راه دوری نیست. یا «اجارهنشینها» یادتان نیست؟ زمان زیادی نگذشته است. چطور میشود که انگار میرسی ته صف؟ به تو میگویند بفرمایید منزل. من یا داریوش مهرجویی یا ناصر تقوایی میخواهیم فیلم بسازیم. شما باید صندلی ما را مهیا کنید تا بنشینیم روی آن فیلممان را بسازیم. با این کارها میخواهید به ما بگویید دیگر فیلم نساز؟ سرگروه فیلم «اشباح»، سینما آزادی است. خود سینما آزادی یک سانس در روز فیلم آقای مهرجویی را نشان میدهد. اسفبار است دیگر. از آن طرف یکدفعه 80 سالن میدهند به یک فیلم که شغل آن خنداندن مردم است. خنداندن الان شده است یک شغل. هنر نیست. یکسری الان شغلشان شده است این. در تلویزیون، در سینما. حتما وقتی یک جا بلیت برای خنداندن میفروشند و یک جایی برای تفکر، قطعا مردم دستشان را به گیشهای میبرند که قرار است بخندند.
* در سالهای 40 و 50 بیشتر با احمدرضا احمدی، بیژن الهی و بهرام اردبیلی به جهتی کنارتر بودیم. در سینما با فریدون رهنما موافق نبودم. با فرخ غفاری موافق بودم. البته مقداری. با ابراهیم گلستان با فیلم خشت و آینهاش چرا. نه به شکل آتشفشانی. نه. به شکل معقول.
* اولین سوال و جوابی که از من شد، به دلیل فیلم «خط قرمز» بود در سال 1360. از همان موقع بود که من وارد آن جریان منگنه «بنیاد سینمایی فارابی» و «معاونت امور سینمایی ارشاد» شدم که آقای «سیدمحمد بهشتی» بود و آقای «فخرالدین انوار». از آنجا بود که «خط قرمز» را نگه داشتند و بعد از آن حدود 40 دقیقه از فیلم بعدیام «تیغ و ابریشم» را - که چند سال بعد ساختم - سانسور کردند. 40 دقیقه! آنموقع به فیلمها «الف» و «ب» و «ج» میدادند. «الف» خیلی خوب بود، «ب» متوسط و «ج» خیلی بد بود. این نظام ارزشگذاری روی فیلمها بود. به «تیغ و ابریشم»، «ج» دادند. فکرش را بکنید به مسعود کیمیایی «ج» دادهاند! به چه چیز مسعود کیمیایی «ج» دادهاند؟
* محافظهکار نیستم. هرگز هم نبودهام. این را سفره «گوزنها» میگوید. این را زندگیام نشان میدهد.
* قرار بود «آشغالدونی» غلامحسین ساعدی را من بسازم. نشستیم. صحبت کردیم کارهایمان را انجام دادیم. من براساس قصه «آشغالدونی» سناریو نوشتم. یک روز «ساعدی» آمد. گفت: «با تو کاری دارم. میگویم و در میروم.» گفتم: «چه کاری؟» گفت: «داریوش مهرجویی میخواهد آشغالدونی را بسازد. گفته آن را از کیمیایی بگیر.» گفتم: «چرا بگیری؟! من خودم میدهم». گفت: «واقعا؟! با اینکه فیلمنامهاش را نوشتهای؟» گفتم: «بله». که «داریوش مهرجویی» هم براساس آن «دایره مینا» را ساخت. بعد از آن قصه دیگری از خودش را پیشنهاد کرد که آن موقع من فیلم دیگری را شروع کرده بودم. روزگار خوبی با هم داشتیم. یکی از شیفتگیهای من به «آشغالدونی» فضای آن بود. «غلامحسین ساعدی»، یک چپ آرمانگرای واقعی بود. مطبش جنوب شهر بود. یک کاسه گذاشته بود آنجا هر کس داشت پولی میانداخت و میرفت. هر کس نداشت، میرفت.
* جهان سوم، مهمترین بافتش «اضطراب» است. چنین جوامعی در «اضطراب» زندگی میکنند. نمیدانم این حرف را «هربرت رید» میزند که میگوید سیاستهای امروزه، یورشی است به سمت مردم. دول دنیا، در حال ستیز با مردمانشان هستند. مردم سیاستها را دوست ندارند. به همین دلیل است که میگوید یک رویکرد زیباشناسانه به سیاست، همه چیز را حل میکند. در واقع این هنرمندان هستند که میتوانند با یک رویکرد زیباشناسانه و از زبان هنر، تندی سیاستها را تقلیل دهند. من مطمئنم که همه دولتها هر سوالی را از تاریخ هنر بپرسند پاسخ سر راستتری دریافت میکنند.
* سینما، همان هنری است که باید از آن سوال کرد. راست جواب میدهد. منظور از سینمای ویران، ویرانی سالن سینما نیست. بلکه ویران شدن خود سینماست. تخریب سینماست. یعنی یک هنر شریفی که چطور افتاد در دست جعبه تکنولوژی دیجیتال و از طرف دیگر هم افتاد در جعبه معاملات املاک هالیوودی. همان اژدهایی که اخیرا دارد سینما را میبلعد. چقدر فیلم راجع به حمله فضاییها به کره زمین ساخته شده؟ چند دفعه دیدهایم «نیویورک» نابود شده است؟ آن همه تکنولوژی؟ آن همه جلوههای کامپیوتری؟ اینها هم تخریب سینماست.
گزارش خطا
آخرین اخبار