سهم زنان از جنگ
حرف از زنان و نقش آنها در جنگ که میشود، تنها چند نام آشنا به ذهن میرسد که حتی به تعداد انگشتان دست هم نیستند. خاطرات معصومه آباد و سیدهزهرا حسینی را در کتابهایشان خواندهایم، نام سیدهطاهره هاشمی، نسرین افضل، شهناز حاجیپور، ناهید فاتحی، فوزیه شیردل که در خرمشهر و کردستان و پاوه شهید شدند را هم احتمالا شنیدهایم، اما کمتر به یاد زنانی که جانباز شدند یا آنها که سالهاست با یک جانباز زندگی میکنند، میافتیم. به یاد آنها که عنوان خانواده شهید ندارند هم نمیافتیم و نمیپرسیم که آن هشت سال برایشان چطور گذشت.
من فرزند شهید نیستم اما اولین صدای وحشتناکی که به یاد میآورم، صدای موشکباران تهران است. مادرم هم همسر شهید نیست، اما چند سال نگران همسری بود که لباس نظامی به تن داشت. کسی از آن دوستم که پدر شهیدش را هرگز ندیده است هم یادی نمیکند... . خاطرات ما برای نوشتن کتاب کافی نیست، اما همین خردهروایتهایی که از نزدیکان و دوستان میشنویم، حکایت مشارکت سیاسی زنان ایران در جنگ است:
شهید که میآمد کوچه چراغانی میشد
سارا رامین روایت میکند: «جنگ که شروع شد، مجرد بودم و در تهران زندگی میکردیم. عضو بسیج بودم و با دوستانم در پایگاه مقداد بهکارهای پشتیبانی جبهه مشغول بودیم. از بافتنی و دوختودوز گرفته تا بستهبندی خوراکی و.... از خانواده من کسی به جبهه نرفته بود، اما بین همسایهها و همکاران در پایگاه و... خیلیها رفته بودند.
ارتباط زندگی من با جنگ تا سال ٦١ در همین حد بود. دی ٦١ نامزد محمد شدم که آنوقت سپاهی بود. کسی او را معرفی کرد و ما بافاصله کمی ازدواج کردیم. خیلی زود بعد از ازدواجم عازم جبهه شد (١٥ خرداد ٦٢). از همان اول هم که به خواستگاری آمد، گفته بود من باید جبهه باشم.
حتی یکبار هم به ذهنم نرسید که شروع زندگی مشترک در این شرایط جنگ کار درستی است یا نه، به این هم فکر نکردم که با کسی ازدواج کنم که جبهه رفتنی نباشد و نگران شهیدشدنش نباشم. محمد هم سپاهی بود و آنوقتها دخترها برای سپاهیها جان میدادند؛ من هم مثل بقیه. با وجود جنگ، زندگی در جریان بود و ما هم ازدواج کردیم. او رفت و من در محله جوادیه بههمراه خانوادهاش زندگی میکردم.
او رفت و من ماندم. دلواپسیها بهجای خود، اما مشغول زندگی بودیم. با همان کارهای کمک به پشت جبهه سرگرم بودیم. در مراسم تشییع شهدا شرکت میکردیم، دیدن خانوادههای آنها میرفتیم تا تنها نباشند... .
محمد از خرداد تا اسفند فقط دوبار برای مرخصی آمد. یکبار بعد از چهار ماه که شهید آورده بودند و یکی از بچههای محل که چند خانه با ما فاصله داشت شهید شده بود. بار بعد که آمد، مادرم فکر میکرد این جنگرفتن تمامشده است و محمد پیش ما میماند. قربانی گرفته بود و خوشحال بود، اما به یک هفته نرسیده، دوباره گفت باید برود!
همه مدتی که جبهه بود از طریق نامه ارتباط داشتیم. آن سالها اینقدر تلفن نبود. در کوچهای که زندگی میکردیم فقط یکی از همسایهها تلفن داشت. در خانه همسایه هم که نمیشد خیلی تلفنی حرف زد. هرازگاهی که زنگ میزد، مادرش با او صحبت میکرد و یکبار هم من تلفنی حرف زدم. در واقع این تلفنها فقط در حد دادن خبر سلامتی بود. نامهها هم با توصیهها - حفظ ارزشها، حجاب، شرکت در نماز جمعه و...- شروع میشد. نامههای ما هم حالوهوای آن روزها را داشت.
خبر شهادتش نهم اسفند آمد؛ البته یک روز قبلتر شهید شده بود. همان شب خواب دیده بودم؛ دیدم شب است و همه خوابند. در میزدند؛ در را که باز کردم دیدم محمد با همان لباس جبهه آمده است. باهم وارد خانه شدیم، جلوی در حمام که اتفاقا در نداشت و با یک پرده جدا شده بود، ایستاد. خواست دستم را بگیرد (کاری که بههیچوجه عادت نداشت در جمع انجام دهد)، اهل خانه خواب بودند، اما من در همان عالم خواب ترسیدم کسی بیدار شود. دستش را پس زدم و او با همان هلدادن من به داخل حمام پرت شد. یکباره او را دو تا دیدم! یکی در حمام ایستاده و یکی دیگر در وان افتاده بود. با تعجب گفتم محمد برادرت افتاده اینجا! (اصلا برادر نداشت). از خواب که بیدار شدم با خودم گفتم امروز حتما زنگ میزنند و خبر شهادتش میآید.
تازه پنج روز بود که رفته بود و از او خبر نداشتیم. عملیات خیبر بود و مدام رادیو و تلویزیون مارش میزدند. ما در انتظار و نگرانی بودیم. صبح که شد رفتم بیمارستان برای معاینه چون دوماهه باردار بودم. بعد از رفتنش این را فهمیده بودیم و به او خبر دادیم. رفتم بیمارستان نجمی در چهارراه جمهوری و بعدش هم رفتم مادرم را ببینم. معمولا تنها آنجا نمیرفتم برای همین وقتی رفتم، مادرم منتظر بود با محمد باشم. پرسید پس محمد کو؟ بیاختیار گفتم محمد شهید شده است و امروز خبر میدهند.
مادرم خیلی حساس بود و محمد را دوست داشت. گفت مادر لال بشی، این حرفها را چرا میزنی و... . گفتم حالم بد است. تا شب بیتاب بودم. ساعت ده شب بود که زنگ در را زدند. دوباره گفتم مامان آمدهاند خبر بدهند. مرا دلداری داد که اینطوری نکن و... . برادرم در را باز کرد، شوهر خواهرشوهرم آمده بود من را ببرد خانه.
بعدا مادرشوهرم تعریف میکرد صبح آن روز رفته است خرید و محله هم خیلی شلوغ بوده. همه در حال پچپچ بودهاند و تا به او میرسیدند حرفشان قطع میشده! اینقدر این فضا برایش عجیب بوده که دوباره رفته بیرون تا بفهمد چه خبر شده است؛ اما باز همان اوضاع. خلاصه زن همسایه که در خانهشان تلفن داشتند، آمده و گفته بود محمد زخمی شده و در بیمارستان است. در واقع همه محل میدانستند، اما مانده بودند به این مادر چطور خبر بدهند. میگفت وقتی رفته است بیرون و دیده جوانها در حال چراغانیکردن کوچه هستند و...، فهمیده پسرش شهید شده است. آنوقتها شهید که میآمد مثل یک جشن چراغانی میکردند.
شب بود که شوهر خواهرشوهرم آمد با صورتی که تا لبهایش هم از شدت ناراحتی کبود بود، آمد خانه مادرم. به من گفتند محمد مجروح شده و بیمارستان است اما مادرش نمیداند، اول باید برویم به خانه به او هم بگوییم و بعد برویم بیمارستان. من اصرار میکردم که خواب دیدهام و میدانم شهید شده، اما برای اینکه آرام باشم میگفتند مجروح است. سر کوچه که رسیدیم خواهرشوهرم را با آشفتگی دیدم که در ماشین بود و شهادت محمد را برای من قطعی میکرد. خلاصه من و مادرم هم رفتیم. کوچه قیامت بود، ریسه کشیده بودند، طاق نصرت زده بودند و... مادرم که دید با صورت خورد زمین، داخل خانه هم خیلی شلوغ بود و همه گریه میکردند، اما من ساکت بودم. نه اینکه بخواهم خودم را کنترل کنم. واقعا بهتزده بودم و فقط یادم بودم که قبلا محمد سفارش کرده بود اگر شهید شد با گریه و زاری دشمنشادش نکنیم.
در همان مراسم هم از گوشهوکنار میشنیدم که خب اگر گریه نمیکند بهخاطر کوتاهی دوران زندگی او است؛ اما واقعا ارتباط عاطفی عمیقی بین ما شکلگرفته بود؛ مگر میشد احساسی نداشته باشم! من دوماهه باردار بودم حتی آن ویار سخت اجازه نداد که در مراسمها و مسجدها کاملا حاضر باشم. شاید یکی از دلایلی که باعث میشد سادهتر تحمل کنیم این بود که ما در سالهای جنگ اینقدر از این نوع مسائل دیده بودیم و بزرگ شدیم.
صبح آن شب رفتیم ستاد معراج و آنجا دیدیمش، با همان لباسی که به خوابم آمده بود. میگفتند وقتی برای نماز صبح رفته بودند عقب، خواسته قبل از نماز چرت بزند، سرش را روی دستش گذاشته بود و در همان حال خواب، ترکش به گردنش خورده بود.
بعد از شهادتش هم خانه آنها ماندم. درواقع میخواستم خودم را راضی کنم که چیزی عوض نشده و زندگی در جریان است. هنوز هم به کارهای پشتیبانی جبهه میپرداختیم اما کمتر، چون باردار بودم. آنوقتها اینقدر سونوگرافی رایج نبود اما محمد در خواب به من گفت که امانتم دختر است، خوب نگهش دار.
شاید کسی انتظار نداشته باشد با همسر شهید بدرفتاری شود، اما من میشنیدم که به کنایه میگفتند این زنهای شهدا آرایش میکنند و اینور آن ور میروند. این زخمزبانها و نگاهها خیلی آزاردهنده بود، اما بههرحال گذشت. بعد از مدتی رفتم خانه مادرم و تا پنجسالگی با زینب- دخترم- آنجا زندگی میکردم. من حقوق محمد را میگرفتم و خانواده هم درآمد داشتند، اما بالاخره خانه کوچک بود و کمی سخت بود. دخترم هم داشت بزرگ میشد و وقتی بچههای دیگر را میدید بهانه میگرفت که چرا ما یک خانه جدا نداریم. این بود که تصمیم گرفتم از خانواده خودم جدا شوم و مستقل زندگی کنم.
پیداکردن خانه خیلی سخت بود. آنوقتها به مجرد سختتر خانه میدادند، من هم که یک زن بیوه بودم با یک بچه. کسی به ما خانه نمیداد. نهایتا قرار شد در خانه یک شهید بمانیم. سه ماهی آنجا بودم تا از بنیاد شهید نامه آمد که میتوانید به شهرک فجر بروید. من اصلا عقلم هم نرسیده بود که از آن طریق اقدام کنم، اما خودشان وقتی دیده بودند که جدا شدم در شهرک به ما خانه دادند. سال ٦٧ بود که آنجا رفتیم و زندگی ما در کنار خانواده شهدا تا امروز، که دخترم ٣١ ساله شده، دانشگاه رفته، خدا را شکر مطابق نظر پدرش بزرگشده و ازدواجکرده، ادامه پیدا کرد.
سهم من از جنگ چند ماه زندگی مشترک و اینهمه سال تنهایی، سهم دخترم، پدری که او را ندید، سهم مادرشوهرم شهیدشدن تنها پسرش و سهم مادرم ازدستدادن دامادی که خیلی به او علاقه داشت، بود و همه زنان دیگر هر یک سهم و نقشی داشتند.
ازدواج با یک جانباز
زهرا یزدانی روایت میکند: ما در دولتآباد نزدیکیهای شهر ری زندگی میکردیم که جنگ شروع شد. ١٤، ١٥ سالم بود. مجرد بودم و یک خانواده مذهبی داشتم. برادر بزرگم رفت جبهه. برای من و دوستانم که مسجد میرفتیم و عضو بسیج بودیم شروع جنگ آغاز فعالیتهایمان بود. جوراب میبافتیم، پسته بستهبندی میکردیم و... . منظورم این نیست که خانوادههای غیرمذهبی درگیر جنگ نبودند، اما در جنوب تهران بیشتر حال و هوای جنگ را میدیدی و مردم باوجوداینکه خودشان هم خیلی دارا نبودند به فکر کمک به جبههها بودند.
یکی از کارهایی ما این بود که به دیدن رزمندگانی که مجروح شده بودند، میرفتیم. این ایده را خانم معتمدزاده استاد اخلاق ما مطرح کرد. اولین باری که مجروحان را به تهران آوردند در همان جلسات دعای کمیل و ندبه پیشنهاد داد که اگر میخواهید، به دیدن این مجروحان برویم، ما هم استقبال کردیم. من و دوستم مریم راه و چاه را یاد گرفتیم و هر جمعه به دیدن رزمندهها میرفتیم.
به این فکر بودیم یک کمکی بکنیم. رفتیم ثبتنام کردیم که با یک جانباز ازدواج کنیم. ازیکطرف میخواستیم به آنها کمک کنیم و از طرفی اعتقاد داشتیم که افتخار ازدواج با یک جانباز بهاندازه جبهه رفتن و جانبازشدن است. قسمت نشد که مریم با جانباز ازدواج کند. او با یک فرمانده به نام شاهکرمی ازدواج کرد که بعدا شهید شد؛ اما من همسر یک جانباز شدم که بدنش پر از ترکش است و یکچشمش را ازدستداده. البته نه از آن طریق که ثبتنام کرده بودیم -یادم نیست دقیقا کجا بود اما به نظر به بنیاد شهید وابسته بود. دخترانی که علاقه داشتند، ثبتنام میکردند و آدرس به رزمندگانی که قصد ازدواج داشتند، داده میشد تا به خواستگاری بروند. بخش جالب داستان این بود که حاجآقای ما اول رفته بودند خواستگاری دوستم مریم. کسی، او را به خانواده مریم معرفی کرده بود اما چون دوستم دو سال از او بزرگتر بود، من را معرفی کردند و قسمت شد که ازدواج کنیم.
بعد از اینکه قول و قرار گذاشته بودیم از طریق همان مرکز ثبتنام آقایی که دست نداشت، آمدند خواستگاری، اما دیگر قسمت من معلوم شده بود. وقتی این تصمیم را گرفتم، خانوادهام در جریان بودند و حمایت هم میکردند اما در اطرافیان مثل عمه و دایی و اینها مخالف بودند و حتی در مراسم عروسی من شرکت نکردند. میگفتند یک آدم سالم که اینهمه خواستگار دارد، چرا باید این کار را کند؟! به پدر و مادرم ایراد میگرفتند او جوان است و اشتباه میکند، شما چرا اجازه میدهید اما خوشبختانه پدرم به آنها پاسخ میداد.
عقدمان را امام خواند. آنوقتها ایشان عقد جانبازان را میخواند. تابستان ٦١ بود، چند روز مانده به ماه رمضان، یک روز صبح زود بعد از نماز رفتیم جماران و نوبت گرفتیم. خیلی شلوغ بود، باید تفتیش بدنی میشدیم و خیلی معطلی داشت. روز اول، عقد انجام نشد چون گفتند باید به یک دفترخانه بروید و کارهایتان را انجام دهید، چون اینجا فقط خطبه را امام جاری میکند. حالمان گرفته شد که امام را ندیدم اما کارها را در یک دفترخانه در میدان امامحسین(ع) انجام دادیم و دوباره رفتیم. فقط من، حاجآقا و پدرم رفتیم. خیلیها منتظر بودند، سه تا سه تا میرفتیم جلو، مادرم هم خیلی دوست داشت امام را ببیند و حتی گریه کرد اما او را دیگر راه ندادند. ما سه نفر رفتیم و در بالکن جماران نشستیم. امام وکیل من شدند و یادم هست سفارش کردند که باهم مهربان باشیم و باهم بسازیم. ما همین کار را کردیم. اینهمه سال زندگی کردیم. هنوز هم همدیگر را دوست داریم و خوب زندگی کردیم.
همسرم از همان اول خواستگاری با من شرط کرد تا وقتی جنگ باشد اغلب اوقات جبهه خواهد بود. سپاهی هم بود. من هم خیلی دوست داشتم همسرم سپاهی باشد. به او گفتم من عاشق جبهه و جنگم و افتخار میکنم همسرم جبهه برود. خانوادهام هنوز دولتآباد بودند اما من بعد از ازدواج رفتم بلوار کشاورز. هفتماهه باردار بودم که حاجآقا برای جنگ با اسرائیل رفتند لبنان. هشت ماهی نبودند.
این هشت ماه به منزل پدرم برگشتم. درواقع تا پایان جنگ همینطور بود و هر وقت که همسرم میرفت جبهه، پدرم اجازه نمیداد تنها بمانم و من را به خانه میبرد. من و مریم تا مدتی هنوز فعال بودیم و در جلسات شرکت میکردیم اما بعد که بچهدار شدم و بچهها هم با فاصلههای یک سال و دو سال به دنیا آمده بودند، دیگر فرصتی نبود. ملاقات با رزمندههای مجروح که قبل از ازدواج هر هفته بود، به ماهی یکبار و دو ماه یکبار تبدیلشده بود.
هنوز هم میرفتیم یک دستهگل مریم میخریدیم. به هرکس یک شاخه گل میدادیم و احوالپرسی میکردیم. این را مشاهده میکردیم که همین دلجویی ساده چقدر در روحیه آنها اثر داشت. خیلیها اهل شهرهای دیگر و در تهران غریب بودند. این را هم بگویم ملاقاترفتنها مختص به ما خانوادههای مذهبی نبود. دیده بودم کسانی با همان حجاب مانتو هم میآمدند.
زندگی ادامه داشت. من تهران بودم و همسرم هشت ماه بود که رفته بود. شماره تماسی نداشتیم چون به خاطر مسائل امنیتی اجازه نداشتند که به خانوادهها شماره تلفن بدهند. نامهها هم برگشت میخورد. پسر اولم به دنیا آمده بود اما از پدرش هیچ خبری نداشتم و نمیدانستم که اصلا زنده است یا نه. خیلی نگران بودم، بعد از هشت ماه یکشب تلفن زنگ زد و گفتند که به مهرآباد رسیدهاند و چند ساعت دیگر میرسند خانه. اصلا باورم نمیشد حتی فکر میکردم کسی که صدایش شبیه بوده خواسته ما را اذیت کند. خیلی هم طول کشید که به خانه برسند. ساعت یازده یا دوازده بود که تلفن زدند اما نزدیک اذان صبح رسید. دیگر تقریبا مطمئن شده بودیم که کسی اذیت کرده، پدرم رفته بود گوسفند خریده بود و منتظر بودیم. بالاخره آمد. خیلی خوشحال بودیم. رسول حتی بغل بابایش نمیرفت و غریبی میکرد.
مأموریت لبنان گذشت و سالهای بعد هم همینطور بود. چند ماه خانه بودند و چند ماه جبهه. همه جنگ اینطور گذشت. بچههای دوم و سوم هم به دنیا آمدند. من با این سه بچه آن روزها تقریبا نصف سال را تنها بودم. خیلی نگران بودیم اما هنوز همفکر میکنم که حس انسجام و وحدتی که بین مردم میدیدیم خیلی احساس شیرینی بود.
یکبار هم برای بازدید از مناطق جنگی رفتیم. این سفر را سپاه ترتیب میداد. پسر دومم نهماهه بود که حاجآقا گفتند برویم دیدن رزمندهها. رسول را بردیم اما عبدالله را پیش زنعمویش گذاشتیم و رفتیم. یک هفته نزدیکیهای اهواز بودیم. اسم منطقه یادم نیست. این مدت شب را در سولههایی که آماده کرده بودند میماندیم. دو تا پتو سربازی میدادند، یکی را بالش کرده و یکی را رویمان میکشیدیم. در طول روز هم با اتوبوس میرفتیم بازدید مناطق. هواپیماها ویراژ میدادند، خمپاره کنار اتوبوس منفجر میشد و بمباران انجام میشد. حتی فاو هم رفتیم. یادم است آنوقت فاو هنوز خطرناک بود طوری که موقع رفتن گفتند خانمها بروند زیر صندلی تا عراقیها نبینند که زنها به اینجا آمدهاند.
بههرحال جنگ پر از خطر بود و ما برای این خطرات خودمان را حاضر کرده بودیم. من غیر از آن سفر، هیچوقت در مناطق جنگی نبودم اما آموزش نظامی دیده بودم. بعد از ازدواجم یکبار که زنجان رفته بودم- خانواده من اهل زنجان هستند- دیدم بسیج آموزش اسلحه گذاشته است. من هم رفتم و حتی اول هم شدم. بازوبستهکردن اسلحه را یاد گرفتم. این آموزش را دیدم و اگر نیاز بود واقعا به منطقه هم میرفتم، حتی اصرار داشتم که حاجآقا ما را ببرد اهواز یا شهر دیگری که نزدیک منطقه باشد. فکر میکردم وقتی او در جبهه است باید نزدیکتر باشم اما پدرم مخالفت کرد چون نگران بود که من در بمباران با چند بچه تنها بمانم. اینطور شد که تهران ماندم.
موشکباران تهران هم یکی از آن بخشهای جنگ است که ساده آن را فراموش نمیکنیم. نور دیده میشد و صدا، اما نمیدانستم که موشک است. فقط نگرانی بود. اوایل جنگ خیلی شجاعتر بودم اما رفتهرفته با ادامه جنگ کمی ترس داشتم. شاید بهخاطر بالارفتن سن بود یا بچهدارشدن، ولی وقتیکه موشکباران بود خیلی میترسیدم. آخرهای جنگ که بود هروقت حاجآقا میرفت جبهه، نگران بودم که سالم برنگردد و من با چند تا بچه تنها بمانم. قطعنامه هم که قبول شد خیلی خوشحال شدیم. درست است که خیلی مردم به هم نزدیک بودند و حالوهوای آن روزها تکرار نمیشود اما بازهم جنگ است و جنگ هیچوقت خوب نیست. بالاخره تمام شده و ما هم سعی کردیم همانقدر که میتوانیم نقش داشته باشیم. درست است که ما مثل مردها به منطقه جنگی نرفتیم یا مثل زنان در مناطق جنوبی کشور درگیر نبودیم اما حس همکاری در تهران هم خیلی قوی بود. ما هم وقتی موشکباران بود جنگ را حس کردیم. هرچقدر میتوانستیم کارهای پشتیبانی جبهه را انجام دادیم. همسرانمان را با دلگرمی و خیال راحت بدرقه کردیم و سهممان از جنگ، هشت سال نگرانی، چشمبهراهی و حمایتهای از راه دور بود.
منبع: روزنامه شرق
گزارش خطا
آخرین اخبار