واقع گرایی تهاجمی در روابط بین الملل

کد خبر: ۷۸۶۲۲
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۴ - ۰۲:۵۲
صدای ایران؛ رضا ذبیحی- کنت والتز نخستین اندیشمند حوزه ‏ی روابط بین ‏الملل است که بر ضرورت اهمیت مطالعه‏ ی تئوریک و همچنین سیستمیک در رشته روابط بین ‏الملل تکیه کرده و بر این اساس، «تئوری سیاست بین‏الملل» را پایه گذاری می‏کند. والتز از یک سو بر تئوریک بودن مطالعه ‏ی سیاست بین‏الملل تأکید دارد؛ چراکه معتقد است بدون تئوری، روش‏های نظری ابتر مانده و فرآیند شناخت به درستی کامل نمی‏شود و از همین رو با طرح ادله‏های بسیار و قیاس سیاست بین ‏الملل با اقتصاد، سعی بر اثبات این موضوع دارد. از سوی دیگر، والتز به نگاه سیستمیک و در سطح کلان نسبت به پدیده‏های بین ‏الملل اهمیت می ‏دهد، زیرا معتقد است نگاه در سطح کلان، واجد ویژگی‏هایی است که متفاوت از ویژگی‏های مجموع اجزاست و اگر نگاه ما معطوف به شناخت اجزاء شود، برداشت ما تقلیل ‏گرایانه خواهد بود.

از زمانی که والتز در کتاب «تئوری سیاست بین‏ الملل» در سال 1979 این موضوعات را مطرح کرد تا به امروز، اندیشمندان بسیاری از رئالیست‏های کلاسیک گرفته تا نئوکلاسیک‏ها، لیبرالیست‏ها، سازه‏انگاران و نظریه‏پردازان انتقادی سعی کرده ‏اند با طرح انتقادات و یا ارائه‏ی پیشنهادات برای تکمیل نظریات والتز، به تکوین و پیشبرد علم سیاست بین ‏الملل بپردازند. در حقیقت آنچه والتز مطرح کرد پایه‏ای شد برای پویایی و شکوفایی بیشتر این علم و می‏توان گفت به همان میزان که طرفداران والتز از وی بهره‏مند شده‏اند، منتقدان او نیز وامدارش هستند.

رئالیست‏های کلاسیک همچون آرون و طرفداران نظریه‏ی نظام جهانی از جمله والراشتاین، در اساس مخالف تأسیس دیسپلین و طرح سیاست بین‏الملل در یک قالب واحد هستند و معتقد به استقلال پدیده‏های سیاسی نیستند؛ نگاهی که والتز آن را رد می ‏ند و با طرح ادله‏هایی برای استقلال پدیده‏های سیاسی، سعی می‏کند تا سیاست بین‏الملل را در قامت یک قالب واحد مطرح کند.

از جمله افرادی که به نقد والتز پرداخته‏اند جان مرشایمر است؛ کسی که او هم بسان والتز در قالب رئالیست‏ها طبقه‏بندی می‏شود (متفکر اصلی رئالیسم تهاجمی) و همچون او می‏پذیرد که مطالعه‏ی سیاست بین‏الملل نیاز به رویکرد تئوریک دارد. بنابراین، به لحاظ هستی شناسی مرشایمر نقدی بر والتز وارد نمی‏کند. به عبارت دیگر، نقدهای وی به والتز تنها از منظر شناخت شناسی و روش شناسی صورت گرفته است.

علاوه بر این، فهمی که والتز و مرشایمر از آنارشی دارند نیز یکسان است. تصویر آنارشی در مکتب واقع گرایی به خودی خود هیچ ارتباطی با منازعه ندارد، بلکه یک اصل نظم دهنده است که نظام بین‏الملل را متشکل از دولت‏های مستقلی می‏داند که از هیچ اقتدار مرکزی پیروی نمی‏کنند . به عبارت دیگر، از آنجا که هیچ قدرت فایقه‏ای در رأس نظام بین‏ الملل وجود ندارد، حاکمیت در درون دولت‏ها نهادینه شده است. یعنی حکومتی بر فراز حکومت‏ها در نظام بین‏الملل وجود ندارد و هر دولت خود را بالاترین مرجع اقتدار می‏داند.

از سویی دیگر، هر دو نظریه ‏پرداز به تعدیل‏ناپذیری آنارشی معتقد هستند زیرا بر این باورند که ساختار نظام بین‏الملل را می‏توان از یک سو بر اساس آنارشی و از سوی دیگر بر اساس توزیع قدرت تعریف کرد. ترکیب این دو عامل ساختاری، نا امنی مزمنی را برای قدرت‏های بزرگ ایجاد می‏کند؛ بنابراین یکی از پیامدهای آنارشی این است که دولت‏ها ذاتاً نسبت به نیات یکدیگر تردید دارند.

علاوه بر این، مرشایمر همچون والتز قایل بر این عقیده این است که در تحلیل سیاست بین‏الملل باید بر درک و فهم رفتار قدرت‏های بزرگ متمرکز شویم و اینکه قدرت‏های بزرگ لزوماً نقطه‏ی کانونی تئوری سیاست بین‏الملل هستند. با این حال، روش عملیات ‎سازی این مفهوم در دیدگاه مرشایمر با روش والتز کاملاً متفاوت است. والتز می‏گوید قدرت‏های بزرگ به کسب امتیاز در تمامی زمینه‏ها (جمعیت، حوزه جغرافیایی، ارتش، اقتصاد و ...) نیاز دارند. بنابراین والتز در هنگام شناسایی قدرت‏های بزرگ می‏پذیرد که اقتصاد، ارتش و دیگر توانایی‏ها را نمی‏توان جدا کرد و به‏ صورت مجزا مورد ارزیابی قرار داد؛ در حالی که مرشایمر عقیده دارد قدرتِ کارآمدِ دولت، در نهایت عبارت است از عملکرد نیروهای نظامی آن در مقایسه با نیروهای نظامی کشور رقیب. به عبارت دیگر، او عقیده دارد قدرت نظامی را می‏توان جدا کرد، به‏صورت مجزا مورد ارزیابی قرار داد و برای شناسایی قدرت‏های بزرگ در نظام بین‏الملل از آن استفاده کرد.

در خصوص تئوری نیز اگرچه مرشایمر نیز قایل به دیدگاه تئوریک است ولی مرشایمر به صراحت عنوان می‏ دارد که تئوری مبتنی بر فرضیات غیرواقع گرایانه یا غلط، چیز زیادی در مورد کارکرد جهان بیان نمی ‏دارد. امّا والتز کار خود را با این موضع مخالف آغاز می‏ کند که قدرت توضیحی با دور شدن از واقعیت و ایستادن در نزدیکی آن حاصل می‏ شود و این امر لزوماً شامل طرح فرضیات «غیرواقع گرایانه» در مورد جهان می‌باشد. زیرا از نظر او «یک توصیف صرف و کامل از واقعیت کمترین توان تبیینی را خواهد داشت.»

از سوی دیگر، والتز و مرشایمر توافق دارند که قدرت‏های بزرگ در کلّ، نگران بقای خود هستند؛ زیرا هیچ سازمانی - یا به گفته مرشایمر، هیچ «نگهبانی شبی»- وجود ندارد که قدرت‏های بزرگ بتوانند در هنگام مواجهه با مشکل به آن مراجعه کنند. به عبارت دیگر، عرصه بین‏المللی، نظامی خودیار است. بنابراین نخستین و اصلی‏ترین هدف قدرت‏های بزرگ تضمین بقاست. خصوصاً اینکه، دولت‏ها در پی حفظ تمامیت ارضی و استقلال نظم سیاسی داخلی خود هستند. بقا در رأس اهداف و انگیزه های دیگر قرار دارد، زیرا هر گاه یک دولت توسط دولت دیگر تسخیر شود، ممکن نیست بتواند در آن شرایط اهداف دیگر خود را دنبال کند.

بنابراین، والتز و مرشایمر در این فرض مشترک می‏باشند که گرایش ذاتی بازیگران به بقا و ساختار توزیع قدرت بین ‏المللی یک الگوی خاص رفتاری را بوجود می‏آورد. اما اختلاف عمده آنها از این جا شروع می‏شود که هر یک معتقد به تولید یک الگوی رفتاری کاملاً متفاوت می‌باشند. از دیدگاه والتز، مهمترین هدف دولت‏ها اطمینان از این است که قدرت رقیبان به هزینه‏ی آنها افزایش پیدا نکند. بدین معنا که جایگاه بازیگر در سیستم حفظ شود. یعنی در حالیکه والتز عقیده دارد در یک نظام آنارشیک بقای هر کشور به طور بالقوه در خطر است، مرشایمر یک قدم فراتر می‏رود و عقیده دارد که تنها راه کشورها برای مقابله با تهدیداتی که متوجه بقای آنهاست، عبارت است از به حداکثر رساندن قدرتشان. بنابراین رئالیسمِ والتز در مقابل رئالیسمِ مرشایمر که تهاجمی است، تدافعی محسوب می شود. فرض واقع‏گرایی تدافعی این است که آنارشی بین‏المللی کم و بیش «خوش خیم» است. یعنی امنیت چندان نایاب نیست و به اندازه کافی یافت می‏شود. در نتیجه دولت‏ها که متوجه این امر هستند، رفتاری تهاجمی نخواهند داشت و تنها در شرایطی که احساس کنند تهدیدی علیه آنها وجود دارد نسبت به آن واکنش نشان می‏دهند و این واکنش نیز اغلب تنها در سطح ایجاد موازنه و بازداشتن تهدید است. در مقابل، از دید جان مرشایمر، دولت‏ها در جهانی زندگی می‏ کنند که سرشار از تهدیدات است و واحدهایی هستند که تمایل دارند قدرت خود را به حداکثر برسانند تا بتوانند به بقای خود ادامه دهند. هدف اصلی هر دولتی آن است که سهم خود را از قدرت جهانی به حداکثر برساند، که این به معنای کسب قدرت به زیان دیگران است. به نظر مرشایمر دلیل اصلی قدرت‏طلبی دولت‏ها را باید در سه چیز جستجو کرد: ساختار آنارشیک نظام بین‏الملل؛ توانمندی‏های تهاجمی که همه دولت‏ها از آن برخوردارند؛ و عدم اطمینان در مورد نیابت و مقاصد دشمنان.

تفاوت عمده‏ ی دیگر میان آنها در زمینه نوع نگاه به بازیگر عقلانی است. تئوری سیاست بین‏ الملل والتز مفروض بازیگر عقلانی را نمی‏ پذیرد و بلکه سیاست خارجی از نظر او یک تجارت پیچیده و مبهم است که رهبران قادر به تصمیم عقلانی و محاسبه نیستند و بجای عقلانیت، والتز بر فرآیند گزینش یا انتخاب تأکید می‏کند. چراکه والتز معتقد است موازنه نه پیامد آگاهانه بلکه نتیجه ناخواسته تصمیمات انفرادی دولت‏ها برای اطمینان از بقای خود است. در حالی که مرشایمر تأکید دارد که قدرت‏های بزرگ بازیگران عقلایی هستند. آنها نسبت به محیط خارجی خود آگاهند و برای بقای خود در این محیط رفتار استراتژیک مناسب را انتخاب می‏کنند. به خصوص آنها به اولویت‏های دیگر دولت‏ها و اینکه رفتارشان چه تأثیری بر رفتار دولت‏های دیگر دارد و همچنین این مسئله که رفتار دولت‏های دیگر چه تأثیری بر استراتژی آنها برای بقا دارد توجه می‏نمایند. علاوه بر این، دولت‏ها نه تنها به عواقب کوتاه مدت و فوری، بلکه به پیامدهای بلند مدت اعمال خود نیز توجه دارند.

نظریه رئالیسم تهاجمی مرشایمر بر این مفروض بنیادین تأکید دارد که اساساً سیاست بین ‏الملل تلاشی است در جهت افزایش قدرت نسبی، و دولت ها تا زمانی که تبدیل به یک قدرت هژمون نشده ‏اند از این تلاش دست نمی‏کشند. از نظر مرشایمر این رفتار از بیم و هراس وضعیت آنارشیک نظام بین‏الملل نشأت می گیرد و به ميل و خواست بقا ضرورت می‏بخشد و موجب پی‏گیری رفتار تهاجمي ازسوي دولتها مي شود و بر اساس همین مفروض، نظریه‏ ی رئالیسم تهاجمی را بنا کرده است. اما آنچه که در این مختصر نوشته مد نظر ماست، استراتژی های مختلفی است که وی برای کشورهای طالب حفظ وضع موجود و کشورهای تجدیدنظر طلب مطرح کرده است.

مرشایمر معتقد است که قدرت های بزرگ برای تغییر موازنه قوا به نفع خودشان و کسب قدرت نسبی از چهار استراتژی بهره می برند که عبارتند از:

1.جنگ
جنگ مهمترین استراتژی است، چون بهترین راه پیش روی کشورها برای بقا در نظامی آنارشیک (که در آن سایر کشورها مقاصد و توانایی‏های تجاوزکارانه دارند) این است که دائماً قدرت خود را افزایش دهند. بر این اساس، آن کشورها باید سهم خود را از قدرت جهانی افزایش بدهند و بعضاً به آن معناست که علیه یک کشور رقیب متوسل به جنگ شوند. البته آنارشی به تنهایی این مطلب را توجیه نمی‏کند که چرا رقابت‏های امنیتی گاه به جنگ منجر می‏شوند و گاه نمی‏شوند، چون آنارشی امری دایمی است و نظام بین‏الملل همواره آنارشیک است، اما جنگ این گونه نیست؛ بنابراین می‏بایست به یک متغیر ساختاری دیگر یعنی توزیع قدرت میان کشورهای عمده در یک نظام -که به سه شکل مختلف دوقطبی، چند قطبی متوازن و چند قطبی غیرمتوازن از نظر مرشایمر تقسیم می‏شوند- نیز عنایت داشت. از دید مرشایمر، نظام‏های دوقطبی باثبات‏ترین نظام در میان این سه نوع نظام می‏باشند. در این نظام‏ها، جنگ میان قدرت‏های بزرگ به‏ندرت اتفاق می‏افتد و وقتی هم اتفاق می‏افتد اغلب به این صورت است که یکی از قدرت‏های بزرگ علیه یک قدرت کوچک‏تر وارد جنگ می‏شود و بین قدرت‏های بزرگ رقیب جنگی رخ نمی‏دهد. نظام‏های چندقطبی نامتوازن دارای خطرناک‏ترین نوع توزیع قدرت هستند، عمدتاً به این دلیل که هژمونی‏های بالقوه اغلب علیه دیگر قدرت‏ها در آن نظام وارد جنگ می‏شوند. این جنگ‏ها همواره طولانی و پرهزینه هستند. نظام‏های چندقطبی متوازن در میانه قرار می‏گیرند: احتمال وقوع جنگ بین قدرت‏های بزرگ در این نظام بیشتر از نظام دو قطبی اما کمتر از نظام چند قطبی نامتوازن است.

2. باجگیری
یک دولت می‏تواند بدون جنگ، از طریق تهدید به استفاده از زور، قدرت خود را علیه قدرت رقیبش افزایش دهد. تهدید قهرآمیز و ارعاب بدون استفاده واقعی از زور، می‏تواند نتایج مورد نظر را حاصل می‏کند.

3.طعمه ‏گذاری و تهدید برای فرسایش
این استراتژی شامل ایجاد درگیری بین دو رقیب در یک جنگ طولانی می‏باشد تا به این وسیله آنها همدیگر را از بین برده و تضعیف کنند، در حالی که کشور طعمه گذار در حاشیه باقی مانده و توان نظامی اش دست نخورده باقی می‏ماند.

4.آتش بیاری معرکه
این استرتراتژی نسخه‏ای نویدبخش‏تر از استراتژی پیشین است. در این استراتژی، هدف، اطمینان یافتن از آن است که هرگونه جنگ بین رقبا تبدیل به یک منازعه‏ی طولانی و پرهزینه شود تا قدرت و توان آنها را تضعیف نماید. در این شیوه، هیچ‏گونه طعمه‏ گذاری وجود ندارد، و رقبا مستقیماً به جنگ با یکدیگر می‏روند و کشوری که این استراتژی را اتخاذ نموده است، به‏طور اساسی به‏دنبال کشتار رقبا در مقابل یکدیگکر می‏باشد، در حالی که خودش بیرون از نزاع باقی می‏ماند.

از نظر مرشایمر قدرت‏هایی که خواستار حفظ وضع موجود هستند نیز از چهار نوع استراتژی بهره می‏برند که عبارتند از:

1.موازنه‏ سازی
به‏وسیله موازنه ‏سازی، یک قدرت بزرگ، مسؤلیت مستقیم را برای جلوگیری از برهم خوردن موازنه قوا توسط یک مهاجم به دوش می‏کشد. هدف اولیه، بازداری مهاجم است، اما اگر این امر با شکست مواجه گردد، کشور موزانه‏گر در جنگ متعاقب آن شرکت می‏کند. در خصوص این استراتژی نیز بین والتز و مرشایمر تفاوت‏هایی وجود دارد: با آنکه والتز بر پیگیری استراتژی موازنه قوا هرچند به ‏صورت ناخودآگاه از سوی بازیگران تأکید دارد، اما از نظر مرشایمر، گزینه عملی در یک جهان واقع گرا همواره مابین استراتژی ایجاد موازنه و احاله مسئولیت در نوسان است و کشورهای مورد تهدید غالباً در صورت امکان ترجیح می‏دهند از مسئولیت فرار کنند تا اینکه به ایجاد موازنه بپردازند. غالباً به این دلیل که کشورهای احاله دهنده‏ ی مسئولیت از هزینه های مبارزه با مهاجم در صورت شکل گیری جنگ، در امان هستند. با اینحال اصلی ترین استراتژی برای بدست آوردن قدرت بیشتر و افزون تر از نظر مرشایمر جنگ است.

تفاوت مهم دیگر والتز و مرشایمر در این است که مرشایمر سیستمی بودن موازنه قوا را رد می‏کند و آن را با تحلیلی منطقه‏ای جایگزین و عجین می‏کند. به نظر مرشایمر، اگرچه یک دولت زمانی می‏تواند امنیت خود را به حداکثر برساند که به تمام جهان تسلط پیدا کند، لیکن هژمون جهانی شدن میسر نمی‏باشد. عامل محدودیت زای کلیدی در اینجا، دشوار بودن نمایش قدرت از آن سوی منطقه‏ی وسیعی از دریا می‏باشد که اشغال و تسلط بر مناطقی را که توسط اقیانوس‏ها از یک قدرت بزرگ جدا شده‏اند برای آن قدرت بزرگ غیرممکن می‏کند. هژمون‏های منطقه‏ای قطعاً دارای یک نیروی نظامی قدرتمند و کوبنده می‏باشند، اما انجام حملات آبی-خاکی به آن سوی اقیانوس‏ها علیه سرزمین‌هایی که تحت کنترل و دفاع یک قدرت بزرگ می‏باشند، عملی به مثابه خودکشی خواهد بود. از این رو عجیب نیست ایالات متحده که تنها هژمون منطقه‏ای در تاریخ مدرن می‏باشد، هرگز به‏طور جدی حمله و تصرف اروپا و آسیای شمال شرقی را مدنظر خود قرار نداده است.

در نهایت باید گفت از نظر مرشایمر نه‏تنها مناطق، بلکه جغرافیا هم موضوع مهمی می‌باشد. یعنی قدرت‏های دریایی در موازنه‏سازی به شیوه‏ای متفاوت از قدرت‏های قاره‌ای عمل می‏کنند. بنابراین در حالی که در استدلال والتز توزیع قدرت بین‏المللی به تنهایی برای تبیین الگوهای همکاری و کشمکش سیستم بین‏المللی (بر فرض مثال در تشکیل اتحادها و جنگ‏ها متداول کارایی :/.,دارند) اما مرشایمر بر این باور است که الزامات ساختاری به ‏تنهایی انگیزه هجومی دولت‏ها را تبیین و توجیه می‏کند ولی در همان زمان او به شدت بر نقش موقعیت جغرافیایی به عنوان یک فاکتور مهم در تأثیرگذاری بر الگوهای همکاری وکشمکش تأکید می‏کند.

2. احاله مسئولیت
احاله‏ی مسؤلیت اصلی‏ترین جایگزین برای موازنه‏ سازی توسط یک قدرت بزرگ مورد تهدید است. وقتی یکی از دو قدرت بزرگ در یک نظام دو قطبی مورد تهدید قرار می‌گیرد، ناگزیر بایستی خود در مقابل رقیبش موازنه ایجاد کند، زیرا قدرت بزرگ دیگری برای برعهده گرفتن این مسئولیت وجود ندارد. اما در نظام‏های چند قطبی دولت‏های تهدید شده می‏توانند از استراتژی احاله‏ ی مسئولیت استفاده کنند و غالباً همین کار را انجام می دهند. در یک نظام چند قطبی که هیچ هژمون بالقوه برای رویارویی وجود ندارد و دولت‏هایی که در معرض تهدید قرار گرفته‏ اند مرز مشترکی با دولت متجاوز ندارند، استراتژی احاله‏ی مسئولیت به طور گسترده مورد استفاده قرار می‏گیرد. در عین حال، حتی در زمانی که تهدیدی جدی وجود دارد، رقیبانی که در معرض تهدید قرار گرفته‏اند، باز هم در پی یافتن فرصتی برای احاله‏ ی مسئولیت خواهند بود. به طور کلی، هر چقدر قدرت نسبی هژمون بالقوه بیشتر باشد، دولت‏های تهدید شده از استراتژی احاله مسئولیت صرفنظر کرده و گرایش بیشتری به ایجاد ائتلاف توازن بخش خواهند یافت.

3.دنباله روی
در این استراتژی، دولت مورد تهدید، امید به جلوگیری از کسب قدرت توسط مهاجم به ضرر خودش را رها میکند و بجای آن نیروی خود را با دشمن خطرناکش پیوند می‏دهد تا به این وسیله حداقل میزان اندکی از غنایم جنگی را به‏دست آورد.

4. ساکت سازی
استراتژی ساکت‏سازی استراتژی جاه ‏طلبانه ‏تری می‏باشد. کشوری که این استراتژی را در پیش می‏گیرد سعی دارد تا با تعدیل رفتار مهاجم از طریق واگذاری قدرت به او، این امید را قوت بخشد که این حرکت عاملی شود تا مهاجم خود را در امنیت بیشتری ببیند و در نتیجه به تعدیل و کاهش یا حذف انگیزه های این کشور جهت تهاجم منجر شود.

مرشایمر معتقد است که استراتژی‏های ساکت ‏سازی و دنباله ‏روی در مقابله با مهاجمان چندان مفید نمی‌باشند. زیرا هر دوی آنها در واقع به مفهوم قبول شکست و واگذاری قدرت به یک دولت رقیب می ‏باشند، که این مسئله می‏تواند دستورالعملی برای دردسرهای جدی در یک نظام آنارشیک باشد. با این همه در مقابل والتز که استراتژی دنباله روی را به طور کلی رد می‏کند و مدعی است چون بازیگران از نیات دیگران نمی‏توانند آگاه شوند و هر گاه ممکن است با شیوه رفتاری متفاوت مواجه شوند، بنابریان هرگز سرنوشت خود را به سرنوشت دیگران گره نمی‏زنند؛ مرشایمر معتقد است چه بسا شرایط ویژه‏ای به‏ وجود آید که واگذاری قدرت توسط یک کشور به دیگری -یعنی همان استراتژی دنباله روی- قابل توجیه باشد.


منابع:
لیتل، ریچارد (1389)، تحول در نظریه‌های موازنه قوا، ترجمه غلامعلی چگنی‏زاده، تهران: موسسه فرهنگی مطالعات و تحقیقات بین المللی ابرار معاصر تهران.

مرشایمر، جان (1388)، تراژدی سیاست قدرت های بزرگ، ترجمه غلامعلی چگنی زاده، تهران: وزارت امور خارجه، مرکز چاپ و انتشارات.

مشیرزاده، حمیرا (1384)، تحول در نظریه های روابط بین الملل،تهران: سمت.

سلیمی، حسین (۱۳۸۴)، «دولت مجازی یا واقع گرایی تهاجمی: بررسی مقایسه ای نظریه ی ریچارد روز کرانس و جان مرشایمر»، مجله پژوهشی حقوق و سیاست، سال۷، شماره ی ۱۷پاییز و زمستان.

ذبیحی، رضا (1391)، «مقایسه تطبیقی واقع ‏گرایی کنت والتز و جان مرشایمر در روابط بین ‏الملل»
پربیننده ترین ها