راز ثروتمند شدن کارگر ساده روستایی در ماه عسل

احسان علیخانی در قاب هفدهم ماه عسل با مسافر سفر بدون بازگشت مریخ به گفتگو نشست.
کد خبر: ۶۹۰۰۷
تاریخ انتشار: ۱۴ تير ۱۳۹۴ - ۱۱:۳۸
احسان علیخانی در قاب هفدهم ماه عسل با مسافر سفر بدون بازگشت مریخ به گفتگو نشست.

مجله مهر نوشت: مهمانان برنامه هفدهم ماه عسل افرادی بودند که به دنبال خوشبختی و قهرمان شدن حاضر بودند زمین و آسمان را به یکدیگر بدوزند. یکی خوشبختی و آرامش را در دل روستایی یافته بود و دیگری عزم ترک یار و دیار کرده، بار سفر بسته تا به مریخ سفر کند. یکی هم حاضر نیست پایش را از دره‌ای ساده در دل کوه بیرون بگذارد تا مبادا حال خوش و آرامشی که در کنار خانواده‌اش دارد را از دست بدهد؛ و احسان علیخانی بار دیگر با در کنار هم قرار دادن داستان متفاوت زندگی مردم همین سرزمین، به خوبی توانست راوی نگاه‌های متفاوت مهمانانش باشد.

مأموریت این فرشته‌های زمینی تمام شدنی نیست

علیخانی با گشودن پنجره هفدهم ماه عسل از تلاش ستودنی بازی‌کنان والیبال تقدیر کرد. همچنین از دکتر علی مهین‌خاکی فرزند قهرمان شریفی که مهمانش بود به خاطر تواضعش و به جهت اینکه راه پدر و پدربزرگش را در اشتغال به دامداری و کشاورزی ادامه داده تقدیر و تشکر کرد. سپس مخاطبانش را دعوت به تماشای پشت صحنه برنامه روز گذشته با حضور قهرمانان این سرزمین کرد.  کاری که این مردان بزرگ کردند و همچنین گفته‌های آقای مهین‌خاکی مهر تأییدی بود بر این نکته که مأموریت این فرشته‌های زمینی به روزهای مبارزه و دفاع ختم نمی‌شود. انگار آنها به زمین آمده‌اند تا دفاع کنند از غیرت و شرف و آبرو و ناموس هر انسان مؤمن هم‌وطن، در هر شرایطی... و ما را وادار می‌کنند که به احترام‌شان بایستیم و کلاه از سر برداریم. آقای مهین‌خاکی و دوستان شریفش با بیان این نکته که احسان علیخانی از فعالان یک مؤسسه خیریه است، کارت هدیه ماه عسل را بدون آنکه دریافت کنند به آن مؤسسه که بیش از ۲۰۰ خانوار را تحت پوشش دارد، تقدیم کردند؛ و این خود شاهدی است بر مدعاهای فراوانی که تهمت زدند و دل شکستند.

داستان عباس برزگر از زبان خودش

علیخانی با ورود به کهکشان پرستاره ماه عسل به معرفی مهمانانش پرداخت. علی از استان تهران، صادق از استان یزد، و اسماعیل و مهمان ویژه علیخانی عباس برزگر از بوانات استان فارس آمده بودند. عباس روایت زندگی‌اش را این گونه آغاز کرد. سال ۵۲ در شهر شیراز به دنیا آمدم و به دلیل تغییر مسیر زندگی‌ام در بوانات استان فارس سکونت دارم. بچه محله شیخ علی چوپان شیراز بودم. پدرم کارگر ساختمان بود اما بیشتر در جبهه‌ها فعالیت می‌کرد و من کمک خرج خانواده بودم. در محله‌های مختلف پرتردد شیراز مانند آستانه، حافظیه، روبروی حرم حضرت شاهچراغ (ع) و ... دست ‌فروشی می‌کردم. فال، کیک، بستنی، آش، آبنبات می‌فروختم و حتی با خرید نان خشک و دمپایی پاره خرج زندگی را تأمین می‌کردم. در جنوب شیراز زندگی می‌کردیم، اما رؤیاهایم سخت و بزرگ بود. دلم می‌خواست بهتر زندگی کنم و زندگی‌ام را تغییر دهم و برای این تغییر هر راهی را امتحان کردم.

روزی که عاشق شدم

زندگی من به همین منوال پیش می‌رفت تا این که عاشق شدم و به خواستگاری رفتم. پدر آن خانم به دلیل اینکه که نان خشک جمع می‌کردم با خواستگاری من مخالفت کرد و به واسطه‌مان گفت باید حداقل شاگرد مکانیک بشوی تا با ازدواج‌تان موافقت کنم. من هم تصمیم گرفتم با عمل به این شرط، ظرف مدت یک سال بهترین مکانیک شهر شیراز بشوم. این مسئله را با هرکس در میان گذاشتم گفت باید به تهران بروی. تهران مکانیک‌های حرفه‌ای دارد و فقط آنجا می‌توانی ظرف یک سال در این رشته مهارت پیدا کنی. به تهران آمدم و از یک مکانیک حرفه‌ای خواستم تا به من آموزش بدهد. حقوق نمی‌خواستم و شب‌ها در چال مکانیکی می‌خوابیدم. او هم که انسان خوبی بود به من آموزش داد و وقتی اشتیاقم را برای یادگیری و انجام کار می‌دید برایم وقت می‌گذاشت. این مسئله باعث حسادت دیگر همکارانم شد. خیلی اذیت شدم. در غیبت استادم کتک می‌خوردم. بارها خواستم به شیراز برگردم اما انجام شرط پدر آن دختر مانعم می‌شد. به خاطر اخلاق خوبم و لهجه شیرین شیرازی از مشتریان انعام می‌گرفتم و این انعام شامل حال همکارانم نیز می‌شد، به همین واسطه آنها دست از آزار و اذیت من برداشتند.

شهرتی به وسعت کره زمین

یک سال گذشت و به شیراز برگشتم. و در کمال ناباوری متوجه شدم آن دختر در همان روز ازدواج کرد. من که به دنبال نمایش هنرم بودم تمام باورم فرو ریخت. همیشه به خاطر شرایط بد زندگی‌ام به خدا گمان خوبی نداشتم و او را درست نمی‌شناختم. از این که به هر در می‌زدم بسته بود کلافه بودم. تصمیم گرفتم تا آخر عمر دست به آچار نزنم. دوباره گاری خریدم و به خرید و فروش نان خشک و دمپایی پاره و ... مشغول شدم و چون کمی سرمایه داشتم اوضاع کارم بهتر شد. تا این که ازدواج کردم. بعد از ازدواج اتفاقاتی برایم افتاد که نگاهم را به زندگی تغییر داد. قهرمان زندگی‌ام را پیدا کردم، خدا را شناختم و فهمیدم که هرگز تنهایم نمی‌گذارد. در ادامه صحبت‌های عباس آیتمی پخش شد که محل و سبک زندگی او را نشان می‌داد. او حالا صاحب محله‌ای به نام محله توریستی عباس برزگر است. چند رأس دام دارد. توریست‌ها در اکثر نقاط دنیا او را می‌شناسند و از هزاران کیلومتر آن طرف‌تر مشتری دارد. نام عباس برزگر به خاطر نتایج تلاش و موفقیتش در دنیا ثبت شده است.

از فروش دمپایی کهنه تا مدیریت یک محله توریستی

عباس با لهجه شیرین شیرازی تعریف می‌کرد: همسرم با شغلم مخالف بود. دلش می‌خواست شغل آبرومندی داشته باشم. و من به خاطر خاطرات تلخم دیگر حاضر به اشتغال در حرفه مکانیکی نبودم. به پیشنهاد همسرم به فروش تره‌بار در کنار خیابان مشغول شدم. شغلی که همیشه ترس و اسطرس دستگیری توسط مأموران سد معبر را به همراه داشت و در نهایت بساطم را گرفتند. همسرم گفت به روستای رزم در بوانات، نزد خانواده‌اش برویم و چون آنجا مأمور سد معبر نداشت با خوشحالی پذیرفتم. بعد از مدتی توانستم یک دکه بزنم و با جمع کردن سرمایه یک مغازه خریدم و آن را تبدیل به یک سوپرمارکت کردم.

مسافرانی که کته گوجه‌ به خانه‌ام آورد

یک شب بارانی دو موتورسوار که به خاطر باران شدید در راه مانده بودند با دیدن نور مغازه من به آنجا آمدند. دو توریست آلمانی بودند. آنها را به خانه بردم و با تنها غذایی که داشتیم یعنی کته گوجه و ته دیگ از آنها پذیرایی کردم. وقتی وارد اتاق شدم دیدم آلمانی‌ها با ته‌دیگ غذا عکس می‌گیرند. تعجب کردم و ناراحت بودم چون فکر می‌کردم آبروی کشورم در مقابل توریست‌ها رفته است. آنها رفتند اما چند روز بعد ۵ توریست به همراه یک مترجم زنگ خانه‌ام را زدند و گفتند ما می‌خواهیم شب اینجا بمانیم. مخالفت کردم چون به تعداد آنها رخت خواب نداشتم، غذای کافی در خانه نداشتیم و... اما آنها اصرار کردند که بمانند چون از دو آلمانی شنیده بودندکه بهترین غذا را در طول سفرشان از برلین تا چین در خانه من خورده‌اند. می‌خواستم خروس بکشم. اما آنها فقط همان غذا را می‌خواستند. فردای آن روز توریست‌ها به تماشای خانه‌های ساده می‌رفتند و از سبک زندگی ساده روستایی عکس می‌گرفتند. آن روز ۲۰۰ هزار تومان کار کردم و این در حالی بود که روزی ۱۰۰۰ تومان درآمد داشتم. بنابراین به دنبال جذب توریست رفتم و به تدریج مسافرانم زیاد شد تا جایی که در طول یک سال و ۶ ماه، ۶۰۰ مسافر از سراسر دنیا به خانه‌ام آمد.

از بوانات تا برلین... از برلین تا خدا...

به تدریج خبر خانه من رسانه‌ای شد و رئیس جمهور از من دعوت کرد به تهران بیایم و ۱۷ سکه طلا به من داد. اما من درخواست کردم به جای این هدیه من را به آلمان بفرستند تا زندگی در روستاهای آلمان را از نزدیک ببینم. به برلین رفتم. در یک نمایشگاه غرفه‌ای زدم و اتفاقا غرفه‌ام دیده شد و به من جایزه دادند. اما من از آنها درخواست کردم تا روستاهای‌شان را از نزدیک ببینم. با تماشای این روستاها فهمیدم چه قدر از زیبایی‌های کشور و دارایی‌هایی که داریم غافلیم. به خودم آمدم و خدا را بهتر شناختم. بعد از بازگشت به روستا و خانه خودم، دیگر به هنگام بازدید توریست‌ها از صنایع دستی مثل گلیم‌بافی، گبه‌بافی، آش‌پزی و ... خجالت نمی‌کشیدم و به خاطر سادگی امکانات زندگی‌مان از آنها معذرت نمی‌خواستم. خودم را باور کردم. و قدر داشته‌هایم را فهمیدم. دیگر می‌گفتم بهترین طبیعت، چای، خوراک و ... دنیا، در ایران و در اختیار من است. کارم به جایی رسید که دنیایم عوض شد. خانه ۸۰ متری‌ام را توسعه دادم. و به خوشبختی که دنبالش بودم رسیدم.

مسافر سفر بی‌بازگشت مریخ روی صندلی ماه عسل

صادق مهمان دیگر علیخانی بود. او که دانشجوی رشته بیولوژی در دانشگاه تهران است به همراه دو دوست دیگرش یعنی علی و اسماعیل به ماه عسل آمده بود. مسیر زندگی صادق از زمانی تغییر کرد که برای گزینش مسافران سفر به مریخ در سال ۲۰۱۳ ثبت نام کرد. و در نهایت نام وی به همراه نام یک خانم به عنوان تنها مسافران ایرانی مریخ برگزیده شد. مسافران سفری بدون بازگشت. علت بدون بازگشت بودن این سفر این است که تکنولوژی رفتنش موجود هست اما هنوز به تکنولوژی برگشتن از مریخ دست نیافته‌اند. صادق گفت: در سال ۲۰۱۱ یک شرکت هلندی، برای انجام مأموریت سرنشین‌دار انسانی به مریخ با شرکت‌های مختلف هوا و فضا گفتگو کردند و من در سال ۲۰۱۳ با ثبت نام در این فراخوان و ارسال یک ویدئوی ۱ دقیقه‌ای که در آن به سؤالاتی که از پیش طراحی شده بود پاسخ دادم. در نهایت به عنوان یکی از مسافران ایرانی مریخ انتخاب شدم و در سال ۲۰۲۶ عازم مریخ می‌شویم.

رؤیای زندگی در سیاره‌ای دیگر

علیخانی انگیزه صادق را از تصمیم‌گیری برای شرکت در سفری بدون بازگشت پرسید. وی گفت: ارضای حس کنجکاوی و تحقق دغدغه‌های علمی از جمله دلایل من برای ثبت نام در این فراخوان بود. دوست دارم همانند کریستف کلمب که به غرب و مارکوپلو که به شرق رفتند من هم سهمی در تحقق یک رؤیا برای زندگی در یک سیاره دیگر داشته باشم. می‌خواهم اگر بشود در یک سیاره دیگر زندگی کنم و گاهی فکر می‌کنم شاید با تحمل سختی زندگی در سیاره‌ای دیگر قدر زمین را بدانیم و زیبایی‌های زمین را این قدر ساده نابود نکنیم. وی درباره چگونگی راضی کردن خانواده‌اش گفت: خانواده‌ام از علایق و خواسته‌های من حمایت می‌کنند، ضمن اینکه بخشی هم مربوط به ایثار خانواده است که باعث قدم برداشتن دانشمندان به جلو می‌شود. علیخانی پرسید: اگر بتوانی کیف کوچکی همراه خودت داشته باشی در آن چه می‌گذاری؟ صادق گفت: عکس خانواده و دوستانم را با بک‌گراندی از زمین و یک مشت از خاک زمین را همراه خودم می‌برم. وی افزود: دوره سختی است و مسلما محدودیت‌هایی وجود دارد؛ ۲۴ نفر نهایی ۸ سال آموزش می‌بینند. در یک سری شبیه‌سازها زندگی می‌کنند. ۳ تا ۶ ماه نمی‌توانند بیرن بیایند. ارتباطات با بیرون تأخیر دارد. آب و غذا محدود است. هر داوطلبی حتی اگر ذره‌ای ناپایداری ذهنی داشته باشد، از آموزش حذف می‌شود و از این طریق من فکر می‌کنم مأموریت موفقیت‌آمیز نخواهد بود. علیخانی همچنین پرسید فکر کرده‌ای اگر پشیمان شوی هیچ راه بازگشتی نداری؟ صادق پاسخ داد: سفر بی‌بازگشت هست اما ترسناک نیست. پشیمان نمی‌شوم. چون هدف دارم. یکی از اهدافم مطرح کردن و ثبت نام ایران در تحقق این رؤیا و رخداد بزرگ است، فکر می‌کنم مهم است که یک ایرانی هم بتواند جزء افرادی باشد که در پیشرفت علم جهانی نقش و سهمی دارند.

۷۴ سال بدون هویت

در ادامه مهمانان دیگر علیخانی به صحنه ماه عسل پیوستند. آقای ایزدی از شهر برازجان در شهرستان دشتستان استان بوشهر، به همراه بهمن‌یار دامیده از منطقه‌ای در کوه‌های راوال شهرستان دشتستان مهمان علیخانی بودند. در آیتم مستند زندگی بهمن‌یار محل زندگی او و خانواده‌اش نشان داده شد. دره‌ای در دل کوه که که برای رسیدن به آن علاوه بر طی ۵۰ کیلومتر مسیر آسفالت نیاز به ۴ ساعت کوه‌پیمایی بود. بهمن‌یار به همراه همسر، خواهر، ۳ پسر و ۵ دخترش شناسنامه نداشتند، سن‌شان را نمی‌دانستند و تا به حال از محل سکونت‌شان خارج نشده و به روستا یا شهر نیامده‌اند. بعد از انجام مراحل قانونی لازم سرانجام خانواده دامیده صاحب شناسنامه شدند. خواهر بهمن‌یار مسن‌ترین عضو این خانواده، متولد ۱۳۱۹ است و فاطمه جوان‌ترین دختر او متولد ۱۳۷۸ است.

زندگی بدون دغدغه در دل کوه

بعد از پخش آیتم، علیخانی سن بهمن یار را پرسید و او تصور می‌کرد ۵ سالش است. او گفت: تا به حال به شهر نیامده‌ام، نابلدم و هرگز کسی نبوده که به من کمک کند. آقای ایزدی در توضیح شرایط و سبک زندگی خانواده بهمن‌یار گفت: اقوام‌شان با آنها رفت و آمد دارند ولی به دلیل وابستگی بیش از حد بهمن‌یار و خانواده‌اش به محیط زندگی‌شان، کمتر با محیط بیرونی ارتباط برقرار می‌کنند. یک نفر از شهر هر هفته برای آنها مواد غذایی و پوشاک تهیه می‌کند و در دسترس آنها قرار می‌دهد. برازجان اولین شهری بود که آنها دیدند و تجربه زندگی در محیط‌های شهری را ندارند. حال‌شان خوب است و دغدغه‌های زندگی شهرنشینی را ندارند. تا به حال به پزشک مراجعه نکرده‌اند چون از داروهای طبیعی و کوهی استفاده می‌کنند. به خاطر تحرک و فعالیت‌شان ۷۰ سال است که بیمار نشده‌اند، چون هر کدام‌شان تقریبا روزی ۸ کیلومتر در کوه پیاده‌روی می‌کند سموم از بدن‎شان دفع می‎شود.

حاضرم به روزهای دست فروشی برگردم

احسان علیخانی از عباس پرسید اگر خدا به تو پول نمی‌داد با او دوست نمی‌شدی؟ عباس گفت: الان حاضرم با این خدایی که می‌شناسم برگردم به همان روزهای دست فروشی... آن روزها خدا را نمی‌شناختم. آن قدر بد بودم که با دیدن خوشبختی دیگران حالم بد می‌شد. شرمنده می‌شوم وقتی به یاد می‌آورم روی ماشین‌های مدل بالا خط می‌انداختم. الان وقتی یک توریست خارجی پول زیادتری به من می‌دهد، دو ندا در درونم می‌شنوم. ندایی که می‌گوید بگیر و ندایی قوی‌تر که می‌گوید پول اضافه را برگردان... وقتی پول را برمی‌گردانم حس پرواز به من دست می‌دهد.

دو، دو تا می‌شود ۱۰۰۰ تا

عباس افزود: تا حدود سال ۲۰۱۸ تمام اتاق‌های خانه من رزرو است. ایران هر ۱۲ ماه سال زیبایی دارد ولی توریست‌های خارجی ایران را به ۴ ماه آن می‌شناسند و اتاق‌هایم در طول این ۴ ماه برای چند سال رزرو شده است. عباس در پاسخ به این سؤال احسان علیخانی که آیا تا به حال حادثه‌ای برای توریست‌ها اتفاق افتاده دو حادثه را تعریف کرد. دو حادثه‌ای که به واسطه آن خدا به من ثابت شد و دوست داشتم در برنامه‌تان بگویم که خداوند، خدای بخشنده و خدای خوبی‌هاست. خدا خیلی بنده‌هایش را دوست دارد و بین هیچ کدام فرقی قائل نیست. آن قدر امکانات داریم که اگر نگاه‌مان را به زندگی تغییر دهیم می‌بینیم که از خاری که دور روستاها می‌روید می‌توان پول درآورد. از حرف زدن، تفکر و قصه‌هایمان، من فقط به اندازه سه کلاس درس خوانده‌ام. همه تصورمی‌کنند دو دو تا می‌شود ۴ تا... اما چون من با خدا دوست شده‌ام معتقدم دو دو تای خدا می‌شود ۱۰۰۰ تا... و فهمیدم در هر اتفاق بدی حکمتی فوق‌العاده و برکت نهفته است. در دو حادثه‌ای که اتفاق افتاد نقش خدا را در زندگی‌ام دیدم و به دنبالش خیر و برکتی در زندگی‌ام جاری شد. اول سقوط یک توریست اسپانیایی از بالای ماشینم بود که خوشبختانه جان سالم به در برد. و دومین حادثه مربوط به زمانی شد که یک توریست آمریکایی اصرار داشت روی رمل‌های کویر بخوابد و این کار را کرد و اتفاق بدی که نباید افتاد. مار او را نیش زد و من برای حفظ جان او زهر مار را از زخم او با دهان کشیدم. تمام لثه و دندان‌هایم بر اثر تماس با سم از بین رفت اما با به خطر انداختن جان خودم، جان آن توریست را نجات دادم و به همین خاطر او هم برای قدردانی نزدیک به ۱۰۰ میلیون به من کمک کرد.

موفق شدیم

در پایان علیخانی رو به صادق گفت: با این که این اقدام تو اتفاق بزرگی را در تاریخ ثبت خواهد کرد، اما سؤال خیلی‌ها شاید این باشد که آیا پیش فرضی از زندگی در مریخ داری، و این که  با توجه به بالارفتن سن و افزایش تجربیات و تغییر نگاه تو به زندگی تا ۹ سال آینده آیا همچنان مصمم به رفتن خواهی ماند، حتی اگر همه شرایط عالی و مهیای رفتن باشی؟ صادق پاسخ داد: امیدوارم. چون انگیزه‌ام اصلا تغییر نکرده، چه نسبت به زمانی که ثبت نام کردم و احتمال انتخابم به عنوان یکی از ۱۰۰ نفر از بین ۲۰۰ هزار نفر خیلی ضعیف بود و چه الان که تلاش می‌کنم جزو ۲۴ نفر نهایی باشم. اولین پیامی که از مریخ بفرستم یک پیام عمومی است و می‌گویم موفق شدیم.

کلام پایانی

علیخانی به هنگام خروج از قاب ماه عسل با اشاره به صحبت‌های عباس گفت: عباس، خود قهرمان زندگی خودش شد. از روزهای سخت و تاریک و ناامیدی خود را پیدا کرد و فهمید خودش می‌تواند قهرمان زندگی خودش بشود نه هیچ کس دیگر... از روستایی که شاید اسمش را هم نشنیده باشیم.
پربیننده ترین ها