شرح دیدار عروس پسر مصدق با مصدق

کد خبر: ۶۱۹۳۳
تاریخ انتشار: ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۴:۴۰
وقتی از دهه 30 صحبت می‌شود، نمی‌توان در تاریخ نوشته و ننوشته معاصر یادی از دکتر مصدق نکرد، اما آنچه کمتر درباره او خوانده شده، روزهایی بود که او در احمدآباد مستوفی در تبعید بود.

پارسینه با این مقدمه، نوشت: آنچه را که می‌خوانید، شرح دیدار شیرین سمیعی عروس پسر دکتر مصدق در احمدآباد مستوفی در حدود سال 1335 با دکتر محمد مصدق است، مصدق بعد از کودتای 28 مرداد 1332 تا زمان مرگ اسفند 1345 در احمدآباد زندگی می‌کرد.

«عاقبت به دروازه‌ احمدآباد رسیدیم. درب باز بود و در سمت چپ آن اتاقکی قرار داشت ویژه‌ دو بازرس امنیتی که مراقب رفت و آمدها بودند، تنی چند از دهقانان هم مقابل درب حیاط در کناری ایستاده چپق می‌کشیدند و با یکدیگر گفت‌وگو می‌کردند. ماشین توقف کرد، یکی از مأمورین از اتاقک بیرون شد، نزدیک ما آمد و به تماشای شکل و شمایل و شمارش ما پرداخت. هم‌زمان با او مردی رسید با گوسفندی و پیش از آن‌که بدانیم چه می‌گذرد سر حیوان را گوش تا گوش پیش چشمان حیرت‌زده‌مان در جلو اتومبیل برید.

من که هیچ زمان تاب دیدن یک چنین منظره‌ای را نداشتم بی‌اختیار پرسیدم چرا چنین کرد و از برای چه؟ غلامحسین‌خان با لبخندی پاسخم داد به‌خاطر تو قربانی کرده است. دیده بودم در چنین مواقعی دست‌کم بهای حیوان را به طرف می‌پردازند. ناآگاه از چون و چند، مبلغی از کیفم درآوردم که به او دهم، غلامحسین‌خان دستم بگرفت و گفت چه می‌کنی؟ پاپا خودش می‌داند. تو لازم نیست پول به کسی بدهی.

من اصلاً و ابداً در انتظار یک چنین پیشوازی نبودم و احساس می‌کردم که سرنشینان خودرو نیز همانند من غافلگیر شده بودند. غلامحسین‌خان مسرور از این که می‌دید پدری که مورد ستایشش بود، بدین‌سان به عروسش خوش‌آمد می‌گوید. سوسو به‌حق از کشتن گوسفند دلخور و ملک خانم هم سخت درهم رفته بود. این اولین و آخرین باری بود که به اتفاقش به احمدآباد می‌رفتم. خداوندش بیامرزد.

اتومبیل مقابل خانه ایستاد و ما پیاده شدیم. دکتر مصدق که همگان «آقا»یش می‌نامیدند، به‌جز فرزندان و نوادگان که «پاپا» صدا می‌زدند، پای در حیاط نهاد. خودش بود و من برای نخستین‌بار او را آن‌چنان که تصور می‌کردم و بود، از نزدیک می‌دیدم. صحنه چون خوابی بود که پس از سال‌ها تعبیر می‌شد. می‌ترسیدم همچنان در خواب باشم، چشم بگشایم و اثری از او نبینم. باور نمی‌کردم که این من باشم و در جوار او ایستاده. خیره بر او چشم دوخته بودم و جز او نمی‌دیدم. بلندقامت بود، پشتش اندکی خمیده، عصایی در دست و کت و شلواری بَرَک مانند بر تن داشت. بعدها دانستم که از سرما می‌هراسد و تن‌پوش‌هایش را هم تماماً خیاط ده می‌دوزد.

غلامحسین‌خان و خانمش با احترام به او نزدیک شدند و من همچنان مات و مبهوت در کناری ایستاده بودم و براندازش می‌کردم. جرأت نمی‌کردم گام به جلو نهم. غلامحسین‌خان به‌سوی من بازگشت، دست بر پشتم نهاد و مرا به‌نزدیک او برد و گفت: «پاپا، شیرین، خانم محمود.» او نگاهی بر من افکند، سرش اندکی خم شد و گفت: «سلام خانم، خوش آمدید.»

من لال شده بودم و نمی‌دانستم چه بگویم. تا به آن روز رابطه‌مان نامه‌نگاری بود و خوشبختانه از عشق و احساسم به تفصیل برایش نوشته بودم و می‌دانست دوستش می‌دارم. دست‌بوسی و پابوسی در خانواده ما مرسوم نبود اما در چنین لحظه‌ای از انجامش ابایی نداشتم؛ چه ابرمردی می‌دیدم شایان احترام. من هم سلام کردم، درست بخاطر ندارم چه گفتم. شاید گفته باشم اجازه بفرمایید دستتان را ببوسم یا جمله‌ای نظیر آن، که او رخصتش نداد و اما بیاد می‌آورم که در آن لحظه و در آن مکان شهامت آن یافتم که در چشمانش بنگرم و به او بگویم سال‌ها در آرزوی یک چنین روزی بودم و خوشوقت از زیارتتان، چه بگویم که در آن لحظه سیر عرش می‌کردم و دلم می‌خواست فقط تماشایش کنم… .»
پربیننده ترین ها