گفت‌وگویي منتشرنشده‌ با محمدعلي سپانلو/ کاش جان داشتم

کد خبر: ۶۰۷۷۸
تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۲۲:۵۳
تابستان ١٣٩٣ که «زمستان بلاتکليف ما» منتشر شد، با سپانلو براي گفت‌وگويي درباره کتابش تماس گرفتيم و با وجود همه ‌بيماري‌هايش گفت‌وگو را پذيرفت: «به‌نظرم جمعه روز خوبي است. صبح جمعه زنگ بزن و اگر حالم خوب بود، بيا» و بعد جمعه صبح، پشت تلفن: «امروز عصر خوب است، اما حالم خوب نيست و نمي‌توانم بنشينم و عکاس نياور؛ همان عکس‌هاي قبلي را کار کنيد».

«زمستان بلاتکليف ما» آخرين مجموعه شعر منتشرشده سپانلو تا پيش از مرگش بود و گفت‌وگوي ما در حالي انجام شد که سپانلو روي کاناپه‌اي که پشت پنجره و رو به حياط خانه‌اش قرار داشت دراز کشيده بود. سپانلو حافظه‌اي قوي داشت و گذشته و خاطراتش را با جزئيات تعريف مي‌کرد که اين ويژگي در شعرهايش هم ديده‌ مي‌شود: «ذهن من اينچنين است و خيلي جا دارد براي چيزهاي مختلف و اطرافيانم حافظه ذهني من را مي‌دانند. اينها همه در ذهن من زندگي مي‌کنند تا لحظه‌اي مي‌رسد که مي‌آيند جلوي پرده. واقعا برايتان بگويم که مثلا «سندباد» براي من کسي است که نمي‌خواهد توقف کند و هميشه به فکر سفر بعدي است و هفت سفر که مي‌کند مي‌گويد سفر هشتم و بعد به فکر سفر نهم است و... اين براي من يک مسئله است و نام يکي از کتاب‌هايم هم «سندباد غایب» است؛ که آن مسافر پس کو؟...». ضبط که روشن شد و گفت‌وگو را شروع کرديم، قبل از پرسش اول ياد خاطره‌اي افتاد و گفت: «قديم با ضبط صوت‌هاي قديمي، کلي کار مي‌کرديم و بعد مي‌ديديم اصلا از اول نمي‌چرخيده، خبري از ضبط‌هاي امروزي نبود و با اينکه هر چند دقيقه کنترلش مي‌کرديم باز مي‌ديديم ضبط نکرده. يا وقتي نوار را پشت‌و‌رو مي‌کرديم تا ادامه دهيم، حرف‌ها يادمان مي‌رفت و نمي‌دانستيم چه مي‌گفتيم». در ميانه گفت‌وگو، سپانلو يک‌بار به خاطر درد پايش گفت‌وگو را قطع کرد و بعد از چند دقيقه گفت‌وگو ادامه پيدا کرد، اما باز همه پرسش‌ها تمام نشده بود که سپانلو گفت: «ديگر نمي‌توانم ادامه بدهم و همين‌قدر هم به اندازه دو صفحه روزنامه‌تان شده است».

بخش‌هايي از آن گفت‌وگو منتشر نشد و بخش‌هايي هم اصلا پياده نشد، پياده هم که مي‌شد منتشر نمي‌شد؛ هنوز هم نمي‌شود، اما بخش‌هايي از حرف‌هاي چاپ‌نشده سپانلو که قابل انتشار است ماند تا امروز... چند روز پيش، روزي قبل از اينکه حالش خراب شود و به بيمارستان برود، بار ديگر با او تماس گرفتيم تا اگر مجموعه شعر جديدش به نمايشگاه کتاب امسال مي‌رسد، گفت‌وگويي ديگر انجام دهيم. گفت که مجموعه شعر تازه‌اش به نمايشگاه نمي‌رسد و گفت‌وگويمان بماند براي بعد از نمايشگاه و وقتي که کتاب منتشر شد، اما در همان گفت‌وگوي تلفني، با او درباره وضعيت انتشار کتاب در ايران حرف زديم و حاصلش شد يادداشتي که بازتابنده آخرين مواضع او در قبال وضعيت انتشار کتاب در ايران است. يادداشتي که حالا بعد از مرگش در «شرق» به چاپ رسيده است. در «زمستان بلاتکليف ما»، رد بيماري و رنجوري اين‌سال‌هاي سپانلو را مي‌توان ديد: «تنها کسي که خواب نمي‌بيند/ چشمان بي‌خيال بهار است/ همراه من... که به زودي/ لباس پاييز مي‌پوشم/ و رنگ آن به موهايم مي‌آيد»؛ اما سپانلو در وضعيت بيماري هم از نااميدي تن مي‌زد و به فکر روشنايي بود: «با وجود همه مصايبي که در زندگي من، به‌خصوص در اين چندساله، وجود داشته هرگز تسليم اندوه يا سرخوردگي نشده‌ام. حتي در لحظات خيلي پيچيده هم چشم‌اندازي پيدا کردم، حتي از دريچه طنز که مسئله پيچيده را جدي نمي‌گيرد و خودماني مي‌کند و توصيه‌ام هميشه همين بوده و اصلا زندگي‌ام اين‌طور بوده است. حتي وقتي هم خوش نبوده‌ام گفته‌ام خوشم. دليلي ندارد آدم اندوه خودش را براي ديگران روايت کند، چون اندوه يک‌ امر کاملا شخصي است». و حالا بخشي از حرف‌هاي منتشرنشده سپانلو:

در شعرهاي شما و به‌خصوص در منظومه‌ها زبان و لحن شخصيت‌ها متفاوت از هم است و هر شخصيت لحن خاص خودش را دارد. اين ويژگي هم در شعرهاي جديد شما ديده مي‌شود و هم در بين شعرهاي قديمي‌تان، درآوردن لحن شخصیت‌ها در شعر چه قاعده‌اي بايد داشته باشد؟

همين‌طور است؛ مثلا در منظومه «١٣٩٩» که شعري نمايشي در چند صفحه است و سال‌ها پيش به چاپ رسید؛ يک سرهنگ نيروي‌هوايي، رقاصي بازنشسته، يک معلم فلسفه و خياطي که از هزارو يکشب آمده حضور دارند و زبان هريک از اين شخصيت‌ها با هم فرق مي‌کند. مي‌دانيد من چقدر سعي کردم اينها را طوري بنويسم که زبان خاص خودشان را داشته باشند و در عين‌حال از شکل و صنف شعر هم بيرون نيايد؟ مثلا در اين شعر زبان رقاص، لحني مختص به خود اوست، اما هنوز هم زبان دقيق رقاص نيست و من کوشيده‌ام شخصيت زبان‌ها حفظ شود. در اين شعرها مهم همين شخصيت زبان‌ و لحن‌ها و حفظ‌شدن صنف شعري است.

در ميان شعرهاي شما برخي واژ‌ه‌ها يا عبارات بيش از بقيه شعر جلب توجه مي‌کند و به‌نظر مي‌رسد بخشي از بار معنايي شعر بر روي همان واژه‌ها سوار شده. نظر خودتان در اين مورد چيست؟

من تصور مي‌کنم هنرهايي مثل شعر و موسيقي در آن‌ واحد هم ظريف‌اند و هم زمخت و شايد به‌اين خاطر بي‌مهارت نمي‌توان به سمت آنها رفت. برخي شعر‌ها در يک کلمه درمي‌آيند، «حسرت‌البهار» اول از همه نوشته شده و هميشه در برابر کلماتي اين‌چنين اين سؤال مطرح است که چه شعري در اين کلمات وجود دارد؟ مثلا نيما در سطري از شعر «ري‌را» نوشته: «صدا مي‌آيد امشب»؛ همه شعر در همين است حال چه يک کلمه باشد و چه يک جمله. يا مثلا در شعر «گاو سبز»، «چه گاو سبز قشنگي» قبل از هرچيز ديگري نوشته شده و حالا تصوير گاو در شعر جاودانه شده و او الان در بهشت گاوهاست. بال هم دارد و گاوهاي بالدار تخت جمشيد را که مي‌بيند فکر مي‌کند عکسش در آينه افتاده! در شعر آن گاو سبز را آدم بايد ببيند.

به‌جز زبان شعر شما که زباني خاص است، برخي ويژگي‌هاي ديگر را هم مي‌توان به‌عنوان ويژگي‌هاي خاص مشترک جهان شعري شما در نظر گرفت. مثلا نوع مواجهه شما با تاريخ و گذشته، يکي از همين ويژگي‌هاي مشترک شعرهايتان است. در همين شعر «حسرت‌البهار» نوشته‌ايد: «چه‌رگباري! که مي‌ترسم به صندوق‌پست رخنه کند. بارش بي‌حواس نشاني برکه‌ها را محو کرده. سرنوشت نامه چه خواهد شد! آيين عاشقان قديمي يک قطره اشک بود و کمي عطر، اما نه آنکه نامه را با آسمان بنويسند. پيغام از سيم‌ها و مفتول‌ها ايمن نيست. آيا به پست اعتماد کنم؟...».

درست است و در اين‌بين موضوع مهم اين است که من در آثارم به گذشته نمي‌روم بلکه گذشته را به حال مي‌آوردم و حداقل در اشعارم گذشته و حال با هم قاطي مي‌شوند و درمي‌آميزند. مثلا ممکن است در شعرم کبوتر نامه‌بر و اي‌ميل با هم قاطي شوند. به‌طورکلي تاريخ هميشه براي من مهم بوده، اما در شعرهايم گذشته تاريخي را به اکنون مي‌آورم. حتي در شعرهاي من تأثير ادبيات کلاسيک فارسي ديده مي‌شود، اما عناصر ادبيات کلاسيک نيز با نمودي مدرن در شعرهاي من حضور دارند.

به‌نظرتان چگونه مي‌توان شعري در مواجهه با وقايع اجتماعي يا سياسي روز نوشت بي‌آنکه شعر دچار تاريخ مصرف شود؟

اين خصيصه در شعر به ويژگي‌هاي مختلفي در ذهن شاعر برمي‌گردد که او بتواند چيزي بيافريند که هم با زمانه‌اش مرتبط باشد و هم درعين‌حال در آينده بتوان آن شعر را به مانند امروز خواند. در «زمستان بلاتکليف ما»، شعري هست با عنوان «نامزدها»: «روز است و دختر مي‌داند/ سمت ستاره کجاست./ يک‌لحظه پيش از مردن/ چشم هرکس به گوشه تاق مي‌افتد/ منزل آينده آن‌جاست/ بشکافد سقف را، ستاره‌اش را بجويد./ برعکس، زير آسمان باز/ اين دختر/ با چشم ميرنده، دوردست‌ها را مي‌شناسد...». در اين شعر دختري که روي سنگفرش خيس افتاده، معلوم است که چه‌کسي است. او حالا مرده و دنبال ستاره‌اش مي‌گردد. ولي حتي اگر با گذر زمان اين دختر فراموش هم بشود، خود شعر مي‌تواند تصور و تأمل خواننده را بيدار کند که چيزي در آن ببيند، چيزي فراتر از امروز.

نظرتان درباره وضعيت فرهنگ و ادبيات در سال‌هاي اخير چيست؟

کار امروز به جاهاي مسخره‌اي رسيده است و کساني که هيچ رابطه‌اي با ادبيات و هنر ندارند، درباره آثار نظر مي‌دهند. وضعيت بسيار تناقض‌آميزي است چون با فرهنگ برخوردهاي امنيتي صورت مي‌گيرد. در اين شرايط بايد معامله کرد و مثلا يک شعر را از مجموعه بيرون آورد تا شعرهاي ديگري را نجات داد چون اينجا شاهکار و زحمت اصلا اهميتي ندارد. من همين‌کار را درباره «زمستان بلاتکليف ما» انجام دادم و شعري را بيرون کشيدم تا باقي شعرها دست‌نخورده چاپ شوند.

در تمام اين سال‌ها شما به‌جز شعر و ترجمه، به پژوهش و نقد هم علاقه داشته‌ايد؛ اين‌روزها کاري پژوهشي در دست داريد؟

کاري نيمه‌تمام درباره «بهمن‌نامه» کرده‌ام که دلم مي‌خواهد آن را به پايان برسانم که وضعيت جسمي اين‌روزهايم اجازه نمي‌دهد. کار من روي «بهمن‌نامه» ديدي متفاوت به ادبيات کلاسيک است و مي‌خواهم با اين‌کار بگويم، جور ديگري به ادبيات کلاسيک نگاه کنيد؛ ببينيد که مثلا در کتاب وقتي قشون کمکي مي‌آيد چه تصويري ارائه شده و دو فرمانده را هم‌زمان با هم نشان مي‌دهد. روي زين بلند مي‌شوند تا ببينند اين قشون کمکي متعلق‌به کدام طرف است و به کمک چه گروهي آمده است. بعد، آنکه روي زين بلند شده، از روي رنگ پرچم تشخيص مي‌دهد قشون کمکي براي خودشان است. اين تصوير در دو مصراع و در کنار هم ارائه شده است. اگر مي‌خواهيم به سراغ ادبيات کلاسيک‌مان  برويم بايد اين ظرافت‌ها و جزئيات را در آن پيدا کنيم. در همين کتاب «بهمن‌نامه» زني هست که دختر پادشاه است و از بچگي با غلام پدرش هم‌بازي بوده و شطرنج بازي مي‌کرده‌اند. ضمنا او مشاور پدرش هم هست. وقتي بهمن او را از پدرش خواستگاري مي‌کند، پدر مي‌گويد او را نمي‌دهم، اما دختر مي‌گويد در اين‌صورت در کشور آشوب وکشتار مي‌شود و من حاضرم بروم. وقتي به طريقي راز آنها کشف مي‌شود، او نمي‌گويد پشيمانم. اين دختر و ديگر آدم‌هاي اين کتاب کاراکترهايي بسيار زيبا و جذابند. کار پژوهشي ديگري ندارم، اما ده‌ها شعر هستند که نياز به کار دارند تا به پايان برسند. اگر مي‌توانستم پشت ميز بنشينم کار روي «بهمن‌نامه» را تمام مي‌کردم. کاش جان داشتم تا اين کار را به سرانجام برسانم.
نظر شما
پربیننده ترین ها