کد خبر: ۴۹۲۴۹
تاریخ انتشار: ۱۶ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۷:۴۲
مادر شهید «رضا مشعوف» ۱۴ سال از خانه بیرون نرفت. این مادر تمام این ۱۴ سال را منتظر فرزند شهیدش نشست تا روزی پسرش زنگ خانه را بزند. ۱۴ سالی که با آمدن خبر شهادت رضا به پایان رسید.

داغ شهادت فرزند هنوز برای مادر شهید «رضا مشعوف» تازه است. فرزندی که ۱۷ سال به خانه نیامد و ۱۴ سال مادر برای بازگشت دردانه اش چشم به در دوخت تا مبادا فرزندش بیاید و او خانه نباشد. «معصومه راستگو» مادری است که ۱۴ سال امید داشت زنگ در به صدا در بیاید و فرزندش را در چارچوب در ببیند و به امید دیدن چنین لحظه ای ۱۴ سال خودش را خانه نشین کرد.

صفای همسایگی جنوب شهر بیشتر است
همه محله او را به نام فرزند شهیدش می‌شناسند. اهالی همیشه پای ثابت مجالس روضه و مولودی خوانی های او هستند. گوش تا گوش خانه این موقع ها پر است از حضور زن های همسایه ای که پا به خانه مادر شهیدی گذاشته اند که ۱۴ سال حیاط را برای آمدن فرزندش آب و جارو کرد. اما پسرش نیامد. «شوهرم باغبان شهرداري بود. خدا ۱۰ بچه قد و نيم قد روزي ما كرده بود. رضا فرزند ارشد ما بود. نديدم براي خواهر و برادرهاي كوچك ترش بزرگ‌تري كند. هميشه رفيق بود با آنها. مدتي ساكن شميران بوديم. دلمان تاب نياورد. آمديم جنوب‌شهر. صفاي همسايگي اينجا بيشتر است. نمي‌گويم مردم شمال‌شهر سردند، نه! رفت و آمدشان كم است. توي يك ساختمان همسايه‌ها همديگر را نمي‌شناختند. اينجا اما اين‌طور نيست. رضا كه شهيد شد همه اهل كوچه سياه پوشيدند. ۱۴ سال پا به پاي من منتظر برگشت رضا بودند. پيكرش را هم كه آوردند دوباره مشكي‌پوش شدند. در خانه‌شان را به‌روي مهمان‌هاي رضا باز گذاشتند. خدا رحمت كند رحيمه خانمي بود كه تمام پخت و پزها را انجام داد. من از همسايه‌هايم فقط خوبي ديدم.»

رضا مسئول اسلحه خانه مسجد بود
مرتضی برادر شهید رضا مشعوف است. شاید قصه جبهه رفتن رضا و آن روزها را تا به حال با خودش و دیگران هزار بار تعریف کرده باشد اما باز دوباره برایمان تعریف می کند و با شوق از برادر شهیدش حرف می‌زند: «رضا پاسدار بود. كليد اسلحه‌خانه مسجد امام خميني(ره) را به او مي‌سپردند. وقتي شهيد شد، مدت‌ها كسي در مسجد ميلش به چاي نمي‌رفت. آنها را برده بودند پل طلاييه. عمليات خيبر بود. كسي نديده بود رضا شهيد بشود فقط مي‌گفتند، مجروح شده‌است. اسفندماه بود. خواستند عيد براي ما ۵ خانواده‌اي كه در محله شهيد داشتيم عزا نشود. خبر را بعد از تعطيلات عيد به ما دادند. رضا مفقود‌الاثر شده بود. مجلس‌ترحيم گرفتيم. بعد خبر آمد كه تلويزيون عراق تصوير رضا در اسارت را نشان داده‌است. رفتيم بنياد شهدا، عكسي كه به ما نشان دادند، خيلي شبيه رضا بود. ۱۴ سال منتظر مانديم. مادرم پا از در خانه بيرون نمي‌گذاشت. فقط قبول كرد حج برود و برگردد. بعد گفتند پيكر برادرم تفحص شده‌است. بندهاي استخوانش از هم جدا نشده بودند. پلاكش هنوز به گردنش بود. رضا مجروح شده‌بود. عراقي‌ها تير خلاص به پيشاني‌اش زده‌بودند.‌»

برایم بستنی یخی می‌خرید
مادر رضا بعد از ۱۴ سال، هنوز باور نمی کرد که فرزندش شهید شده باشد و امید داشت رضا از در خانه بیاید تو تا سوغاتی های خانه خدا را تنش بپوشاند. دکمه هایش را ببندد و قد وبالای پسرش را برانداز کند. «تصورش هم درد دارد. تصور اينكه ۱۴ سال چشم‌بدوزي به در خانه. عيد به عيد سوغات خانه خدا را تا كني و باز كني تا پسرت كه آمد سوغاتش را به تنش بپوشاني اما نيايد. نه! بيايد اما قد و بالايي نمانده باشد كه سوغات‌پوش شود. رضا بيايد اما فقط پلاك باشد، چند تكه استخوان و حال تو كه نداني نامش را چه بگذاري، وصل، پايان انتظار يا حسرت مادرانه؟» آوردن اسم رضا بغض سنگینی می شود به گلوی مادرش تا دوباره چشمانش را با آوردن نام شهید کوچکش تر کند. شهید کوچکی که بلند پرواز کرد. «ماه رمضان به تابستان افتاده بود. من روزه مي‌گرفتم. رضا با پول توجيبي‌هايش بستني يخي براي افطار من مي‌خريد. مي‌گفت يواشكي بخور ننه، پولم نرسيد براي همه بخرم. بچه‌ها هوس مي‌كنند. بزرگ‌تر كه شدم كار مي‌كنم براي همه مي‌خرم. يك بار شيريني خريد از آن شيريني‌هايي كه من دوست ندارم. يكهو از دهنم پريد. شيريني را برداشت تا نصفه شب ببرد اميريه عوض كند و برگرداند. نقش بازي كردم كه چقدر خوشمزه‌است. كاش آن روز حرف نمي‌زدم. طفلك چشمش به‌صورت من خشك شده بود.‌»

پیراهنی که خودم بافتم تنش بود
پیکر رضا را وقتی آوردند لحظه رفتن رضا بارها برایش مرور شد. لحظه رفتنی که قد و بالای پسرت را برانداز کنی. از زیر قرآن ردش کنی، پیشانی‌اش را ببوسی و پشت سرش آب بریزی که روزی بر می گردد و به امید آن روز نشسته ای اما برایت پاره های تنی را می آورند که جز پیراهنش هیچ شباهتی به فرزندت ندارد. پیراهنی که بر پیکر رضا بود بافته دستان مادر بود. این پیراهن برای مادر از هر پلاکی معتبرتر است. پیراهنی که رضا قول داده بود خوب خودش را بپوشاند تا سینه پهلو نکند و حالا مادرش بعد از این همه سال لحظات بافتنش را خوب یادش می آید. وقتی به قدر پسرش نخ را سر می انداخت. «شايد اگر آن پيراهن نبود من هنوز چشم‌ انتظار مي‌ماندم. من با آهني كه مي‌گفت اين رضاي توست كار نداشتم. خوب يادم هست خودم رج زدم آن پيراهن را. يكي‌زير، ۲ تا رو.‌»
منبع: مهر
پربیننده ترین ها