دینانی: حسین(ع) تلاقی عشق و عقل است

کد خبر: ۳۰۷۷۲
تاریخ انتشار: ۰۹ آبان ۱۳۹۳ - ۱۰:۱۱
دوستی و دشمنی عقل و عشق حکایت جدیدی نیست؛ اما مصادیق آن گوناگون و هر چقدر هم تکراری باشد، برای انسان شنیدنی است و به یاد ماندنی؛ به‌ويژه آنکه نزاع این دو در معرکه کربلا باشد و حماسه‌گردانش حسین(ع).

عقل و عشق در کربلا و سهم هریک در عاشورا موضوعی بود که مدتی پیش «خیمه» دربارة آن با مؤلف کتاب «دفتر عقل و آیت عشق» گفت‌وگو کرده است تا این‌بار داستان عقل و عشق در کربلا را از زبان غلامحسین ابراهیمی دینانی بشنویم. او نیز تأکید داشت که در این داستان، عقل و عشق نه دشمن، که دوستان قدیم‌اند و در کسانی چون حسین(ع)یکی هستند و عاشورا نیز روز پرشکوه تلاقی عقل و عشق است.

غلامحسین ابراهیمی دینانی در دانشگاه‌ها و مؤسسات مختلفی به تدریس فلسفه اشتغال دارد؛ ضمن آن که او پيش از فوت آيت‌الله بروجردي که حوزه را رها کند، تحصيلات حوزوي را دنبال مي‌کرد و در سال‌هاي حضورش در حوزه، به جز شرکت در درس‌هاي خارج فقه و اصول در درس‌هاي فلسفه علامه طباطبايي در قم شرکت مي‌کرد و اين آشنايي ادامه يافت تا اينکه وي در جلسات مشترک علامه و پرفسور هانري کربن در تهران نيز حضوري چشمگير داشت.

ديناني در سال‌های اخیر با تمرکز بر آثار و نوشته‌های شیخ شهاب‌الدین سهروردی تاکنون چندین کتاب مهم در مورد فلسفه و افکار این فیلسوف ایرانی نگاشته است؛ از این رو بسیاری او را احیاگر حکمت اشراق در سال‌های اخیر می‌دانند.

از جمله آثار دینانی عبارت‌اند از: «نیایش فیلسوف»، «وجود رابط و مستقل در فلسفة اسلامی»، «شعاع اندیشه و شهود در فلسفة سهروردی» و «ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام».  این گفت و گو  به دلیل حساسیت مباحث مطرح شده و همچنین پیوستگی گفتارها و البته اهمیت فلسفی موضوع که قطعاً برای عموم نیز جذابیت دارد، به صورت کامل منتشر می‌شود:


اولین سؤالم مربوط به آخرین مرحلة عرفان است. در کتاب «دفتر عقل و آیت عشق» از شيخ نجم‌الدين رازي آورده‌اید که در طريق فنا جز با قدم عشق نمي‌‌توان وارد شد و عقل به فنا دستور نمی‌دهد. قبول چنین قولی، جمع عقل و عشق را منتفی نمی‌سازد؟ در این صورت می‌توان نتیجه گرفت که کار حسین(ع)در کربلا نیز توجیه عقلانی ندارد.

سؤال بنيادیني را طرح کردید. مسئلة عقل و عشق مسئلة بسيار درازمدتی است که تا الآن که با هم صحبت می‌کنیم، مناقشات فراوانی آفریده است؛ نمونة بارز آن، همین سؤال است. از سويي بعضي شعرا و عرفا به انتقاد از عقل پرداخته‌ و گفته‌اند، عقل در همه‌جا کارآیی ندارد و در مراحلی همچون فنا، کمیت لنگی دارد؛ بنابراين باید با عشق پيش رفت. همان‌طور که شیخ نجم‌الدین رازی هم گفته است، چون عقل عین بقاست، در مرحلة فنا، آخرین وادی عشق، ناتوان است.

از سوي ديگر هم بعضي فلاسفه جانب عقل را گرفته‌اند و برخی به عشاق حمله و بعضی هم از عشق انتقاد کرده‌اند و گفته‌اند همه چيز عقل است؛ اما هيچ فيلسوفي نگفته که عشق بي‌خود و بی‌فایده است. در هر صورت به نظرم اين نزاع، نزاعي سطحي و ظاهري و از روي نبود بصيرت است. اگر بصيرت باشد هيچ‌گاه اين نزاع به وجود نمي‌آيد؛ چون انسان بيشتر از يک هويت ندارد. انسان يک واحد است و مثل جعبة عطاري نیست که دارویی را بکشيد عشق باشد و جعبة دیگری را بکشيد عقل باشد. اين حرف‌ها بي‌ربط است.

درست است که انسان صاحب عقل، عشق، عاطفه، احساس و نفرت است؛ ولي اينها کثرات ظاهري و بيروني است و در واقع انسان يک هويت بيشتر ندارد و آن هويت وحداني است. مي‌گويند: «النفس في وحدتها كل القوي.» حتی تفکیک نفس و بدن و روح هم اشتباه است. فقط بدن مرتبة نازل روح است و روح مرتبة عالي بدن است. روح و بدن دو تا نيستند که آنها را به هم چسبانده باشند، يک چيز هستند؛ منتها نازل و عالي و پايين و بالا دارند؛ از این رو حکما مي‌گويند ترکيبشان اتحادي است نه انضمامي؛ بنابراين نفس ناطقة انسان که هم عاقل، هم عاشق، هم حساس و هم متخيل است، هم دشمني دارد و هم محبت که همه يک چيز است.


آیا می‌توان از اصل و فرع‌بودن اینها سؤال کرد؟

بله؛ اتفاقاً صحبت بر سر اين است که در انسان کدام اصلي است؟ چه نيرو و سيطره‌اي از همه بالاتر است؟ اگر به آيات قرآن مراجعه کنيد، مرتب تشویق به تعقل و تفکر مي‌کند و اصلاً کلمة عشق در قرآن و در روايات وجود ندارد؛ هرچند کلمة محبت هست و کلمة محبت يعني عشق. محبت شديد همان عشق است. به قول شاعر مي‌گويد:

نيست فرقي در ميان حب و عشق
شام نبود در حقيقت جز دمشق

چه بگويد من مي‌خواهم بروم شام يا بگويد مي‌خواهم بروم دمشق، هر دو يک شهرند با دو اسم متفاوت. حال اگر محبت را در نظر بگیریم، محبت نیز در قرآن آمده است. آیه‌ای همچون «یحبّهم و یحبّونه» که خدا انسان‌ها را دوست دارد و انسان‌ها هم او را در پرتو محبت خدا دوست دارند.


البته کلمة عقل هم در قرآن نیامده؟

بله؛ کلمة عقل نيامده است. عاقل هم از صفات خدا نيست؛ ولي خدا به تعقل و تفکر فراوان دعوت کرده است.

دینانی: حسین(ع) تلاقی عشق و عقل است
 
آن نوع فکر و آن نوع محبت که در قرآن آمده‌اند، چه نسبتی با هم دارند؟ آیا از هم جدا هستند یا همراه یکدیگرند؟

قطعاً همراه یکدیگرند؛ زیرا در قرآن حد اعلای این دو را منظور نظر داشته است. اينها در مراحل پايين از هم جدا هستند. عشق ظاهری را در نظر بگیرید. در هر جا که باشد، چه در کشورمان، چه در غرب و آفریقا، هر جا بشر هست عشق هم هست. سابق مي‌گفتند که ماه يا سالي نيست که يک يا دو نفر عاشق در رودخانة سن در فرانسه خودشان را غرق نکنند.

همین ضرب‌المثل که ذکر شد، نمونة خوبی است برای توضیح رابطة عقل و عشق؛ حتی در پایین‌ترین سطح خودش. عاشق در حالتي ممکن است که عقل را زیر پا بگذارد و خود را در آب غرق ‌کند؛ چراکه جز معشوق ظاهري‌اش چيزي نمي‌فهمد؛ اما همة اینها به معنای بی‌عقلی نیست، بلکه معنايش اين است، عاشق عقل حسابگر خود را کنار ‌گذاشته است؛ پس بخشی از علت اين دعوا اين است که خود عقل را درست درک نکرده‌ایم.

 
همان تفکیک عقل جزئی از عقل کلی که مولوی هم به آن پایبند است؟

بله؛ عاشق، عقل جزئی حسابگر را زیر پا می‌گذارد. راسيوناليسم هم زاییدة همین عقل حسابگر است.

Rationalism یا عقل‌گرایی ریشه در راسیو دارد. راسيو هم از مادة Ratio است و Ratio يعني تکه‌پاره‌کردن؛ يعني عقلی که تکه‌تکه مي‌کند، حساب مي‌کند، ديجيتالي است. این نوع عقل، اقتصادي است، طبیعی است در این مرحله عشق به اقتصادش لطمه وارد مي‌کند.

این عقل درگیر سیاست است. خب ممکن است عشق به مقام سياسي‌اش را مخدوش کند؛ بنابراين این عقل محاسبه‌گر ترک عشق مي‌کند؛ اما آن عاشق مي‌گويد که اين عقل را بگذار کنار؛ چون عقل حسابگر عشق را دفع مي‌کند؛ عقلي که مي‌خواهد به سياست و اقتصاد و حساب‌های بانکی بپردازد.

با همة این اوصاف عقل حسابگر عقل است. عقل رياضي عقل است. عقل سياسي عقل است. همة اينها عقل است؛ اما محدود نيست. عقل مي‌تواند از سياست و اقتصاد و ریاضیات و حتی منطق هم بالاتر برود، وقتي بالاتر رفت، دیگر نمي‌گويد فنا معنا ندارد، بلکه خود عقل به فنا دستور می‌دهد؛ آنچه شما در سؤال اول به آن تناقض عقل و عشق گفتید.


چگونه عقل از منطق هم فراتر می‌رود؟ اساساً عقلی که فراتر از منطق باشد و رابطه‌اش از منطق گسسته باشد، چگونه عقلانیتی است؟

خب شما به من بگو منطق عقل را مي‌سازد يا عقل منطق را؟


عقل، منطق را می‌سازد.

پس اگر می‌پذیری که عقل منطق را ساخته و کشف کرده، بگو چگونه عقل که منطق را ساخته، در ساختة خود محبوس مي‌شود؟ اگر شما يک چيزي را بسازيد در درون ساختمان خود حبس مي‌شويد؟ عقل رياضيات، سیاست، اقتصاد و منطق را می‌سازد و مي‌فهمد؛ ولي مي‌تواند از اينها بالاتر برود و چيزهاي ديگري را هم بسازد. تا کجا مي‌رود؟ پايان آن را نمي‌شود پيدا کرد.


آيا تا مقام فنا هم مي‌رود؟

بله؛ تا مقام فنا هم مي‌رود. وقتي از اين عقل‌ها گذشت، آن عقل می‌شود عشق؛ عشقی که به فنا هم دستور می‌دهد؛ ضمن آنکه شیخ نجم‌الدین رازی که در سؤال اول از آن یاد کردی، این را هم به‌صراحت می‌گوید که قلب، در حقیقت محل ظهور عقل است. او در رسالة عشق و عقل یا معیار الصدق فی مصداق العشق می‌گوید، همان‌گونه که چشم، محل بینایی است و گوش نیز محل شنوایی، قلب نیز محل ظهور عقل شناخته می‌شود؛ اما در همة این نوع اظهاراتِ عرفا و علما این سؤال وجود دارد که کدام قلب و کدام عقل؟

عقل منطقی‌ای که هم رياضيات، سياست و اقتصاد می‌فهمد و هم صغري و کبري می‌چیند، در نظر اینان از مرحله‌ای به بعد عاشقانه مي‌رود. من در جایی از همین کتاب «دفتر عقل و آیت عشق» گفته‌ام در این مرحله، عقل مست مي‌شود. عقل که مست شد، سه ساحت انسان بر هم منطبق می‌شود؛ 1. ساحت اراده، 2. ساحت محبت یا عشق، 3. ساحت معرفت یا شناسایی. عقل مست، هیچگاه درگیر این جدایی‌ها نمی‌شود.


به عبارتی عقل مست می‌تواند طریقت داشته باشد؟

دقیقاً؛ همان‌طور که در کتاب گفته‌ام، همین هماهنگی عقل و عشق که مستقیم‌ترین راه وصول به حق تبارک و تعالی است، طریقت گفته می‌شود. طریقت بی‌واسطه‌ترین راه تقرب به خداوند است. در طریقت عشق و عقل از هم جدا نيستند. عشق و عقل دو روي از يک سکه هستند. عشق بدون فهم و عقل بي‌معني است و عقل بدون عشق متوقف است؛ مثل آبي که در يک‌جا راکد است و مي‌گندد. در طریقت، عقل به عشق می‌رسد.

 
یعنی شما می‌گویید غايت عقل همان عشق است؟

یا عشق همان عقل است. مي‌دانيد چرا؟ براي اينکه وقتي شما از عشق مي‌گوييد، عشق را تحليل نمي‌کنيد. اگر من از شما بپرسم عشق چيست، چه مي‌گوييد؟ مي‌گوييد که به مقام فنا رسيدن. عشقي که رفت و به مقام فنا رسيد، فهم در آن بود يا ناداني بود؟ شما چه مي‌گوييد؟ فهم براي خداست. عقل فهميدن است، در هر مرتبه‌اي که باشد. آن عشقي که در مسیر حق فاني مي‌شود، ریشه در فهم دارد؛ آن‌هم اوج فهم؛ از این رو می‌گویم اوج عقلانيت، عشق است.

مردم نمي‌توانند اين را بفهمند. من که الآن مي‌گويم سخت است؛ ولي واقعيت است. عشق منهاي فهم، چه ارزشي دارد؟ از همان عاشقي که فاني شده است، اگر زبان داشت -که دارد- بپرسيد که آقاي عشق تو فاني شدي در حق؟ مي‌گويد: بله؛ مي‌گوييم که در حق يعني چه؟ در چه فاني شدي؟ آیا مي‌گويد: «نمي‌دانم»؟

من مثالي مي‌زنم؛ گاهي مي‌گويم اين مثال، مثال خوبي است برای روشن‌شدن موضوع، گاهي هم مي‌گويم که مردم بخندند. کسي عاشق شده بود و سينه‌چاک مي‌کرد و مي‌گفت: «به دادم برسيد. مردم عشق مرا کشت.» مردم ديدند، اين جوان خيلي بي‌قراري مي‌کند.

گفتند: «آخر چه دردي داري؟» گفت: «من عاشقم، مي‌سوزم از عشق.» گفتند: «حالا عاشق چه کسي هستي؟» گفت: «هر کسي بشود.» آن عاشق بود يا نه؟ اينکه نمي‌شود. عاشق، معشوق مي‌خواهد؛ يعني بايد معشوق را بفهمد. عشقي که فاني در حق مي‌شود، بايد حق را بفهمد.


اما عقل حسابگر تا چه حد حق قضاوت دارد؟ متقابلاً عرفا و بزرگان دینی ما آیا می‌توانند به‌گونه‌ای عمل کنند که بی‌تفاوت به داوری‌های عقول حسابگر باشند. اگر بخواهم مصداقی‌تر بپرسم، ماجرای کربلا منظورم هست. آیا حسین(ع)از آغاز حرکت خود تا روز عاشورا به گونه‌ای عمل کرد که مردم عادی با عقل حسابگرشان او را بفهمند یا ایشان اساساً چنین دغدغه‌ای نداشت؟

وظيفه و رسالت اجتماعی و سیاسی یک چیز است و رابطة عارف و سالک با خدا و طریقت آنان بحث دیگری است. هرچه باشد هر کسي به اندازة عقل خود صحبت مي‌کند و داوری. اندازة فهم هرکس متفاوت است و متناسب با آن‌کس بر او اشکال مي‌کنند يا او را داراي حق مي‌دانند؛ ولي اگر مردم با عقل حسابگر هم مي‌فهميدند که از عقل آنها عقل بالاتري هم هست يا حتي خودشان هم مي‌توانند بالاتر از این بروند و بالاتر از این عقل حسابگر فکر کنند، دیگر داوری‌های نامربوط دربارة حماسه‌هایی همچون کربلا نداشتند.

کسی که در سطح عقل حسابگر است و نمی‌داند عقل بالاتر از او هم وجود دارد، هر اشکالی که کند، خریت کرده است؛ اما اگر گوشش باز بود که خودش هم مي‌تواند بالاتر فکر کند يا کسي که بالاتر فکر مي‌کند به حرف او گوش کند، چه بسا اشکالش برطرف شود.

همة بدبختي‌ها هم از همين است که انسان‌ها یا گوش نمي‌کنند یا تنبل هستند و به يک مرحله که رسيدند -چه حق چه باطل- در همان‌جا می‌مانند و تعالي ندارند. کسی که تعالی ندارد، باطل هم نباشد، به گمراهی دچار می‌شود.

آنهایی که در کربلا در کنار حسین(ع)نماندند و او را همراهی نکردند یا روبه‌روی حسین(ع)بودند، به همین مشکل دچار بودند؛ یا اساساً در باطل غوطه‌ور بودند یا اگر در صف باطل نبودند، به فکر تعالی هم نبودند و درگیر عقل حسابگر خود بودند؛ بنابراين همه باید بدانیم اگر توجهی به بالاتر رفتن نداشته باشیم، گاه به اشتباهات بزرگی دچار می‌شویم.

حق باز هم بالاتر و بالاتر است، حق وسيع و وسيع‌تر مي‌شود. انسان باطل هم که بدبخت است، در يک باطلي مانده است و فکر مي‌کند که اين حق است و ديگر نمي‌خواهد بالاتر برود. اگر انسان، تعالي داشته باشد که در یک مرحله نماند و به بالاتر هم فکر کند، از شبهات رد مي‌شود؛ ولی آنها که باطل‌اند و فکر تعالی ندارند، جدل می‌کنند و می‌دانید با جدل هم نمي‌شود رفع شبهه کرد.

عرفا و امامان(ع)هم ديگر نمی‌توانند و وظیفه‌ای ندارند که با این عده جدل کنند. شما تا قیامت هم با ابلیس بحث و جدل کنید، نمی‌توانید او را قانع کنید. ساعت‌ها با بن‌لادن بحث کن، بعید می‌دانم نظر و راهش تغییر کند. جدل چيزي را حل نمي‌کند.

عرفا حرفشان را زده‌اند. انبياء(ع)و امامان(ع)حرف‌هايشان را در قرآن کريم و روايات گفته‌اند. هر انسان باانصافی باید بداند و بفهمد که همه چيز را نمی‌داند و فکر خودش آخر فکر نيست. اينکه من به همه چيز رسيده‌ام و همه چيز را فهميده‌ام، اين خود آغاز حماقت است؛ اما اگر گوشش باز باشد و حرف بالاتر را بشنود، آن‌وقت دعواها برطرف مي‌شود و خود انسان‌ها هم بالاتر مي‌روند. متأسفانه انسان‌ها نمي‌خواهند بالاتر بروند. بايد تمرين کنند و بالا و بالاتر را بخواهند، تعالي را بخواهند. تعالي يعني بالا رفتن، به علو رفتن.

مولوی هم چنین تأکیدی دارد که می‌گوید:

قل تعالوا قل تعالوا گفت رب
ای ستوران رمیده از ادب

...

گوش بعضی زین تعالواها کرست
هر ستوری را صطبلی دیگرست

مولوی هم به‌خوبی اشاره دارد که گوش بعضی‌ها به این دعوت قرآنی که انبیا(ع)گفته‌اند، کر است و همین‌ها هستند که چنان که گفتی، داوری‌هایی غلط و در حد فهم خود از کارهای انبیا(ع)و اولیا(ع)دارند. اینها پیامبران(ع)را مسخره می‌کنند، عرفا را تکفیر می‌کنند و حسین(ع)را هم نکوهش می‌کردند و می‌کنند.

 
در جلد سوم کتاب مذکور از دو نوع معرفت شناخته‌شده یاد کردید؛ معرفت عقلي و معرفت ديني. بر اساس این تفکیک مي‌خواستم بدانم که آیا حماسة کربلا ارزشی برای کسانی که پیرو معرفت عقلی هستند، دارد؟

من کلمة معرفت ديني که شما مي‌گوييد و براي شما و خيلي‌ها جا افتاده است، جدای از معرفت عقلانی نمی‌دانم. اصلاً معرفت دینی غيرعقلاني را نمي‌شناسم. معرفت کار عقل است؛ بنابراین معرفت ديني هم کار عقل است.

معرفت يعني شناختن. شناختن براي کيست؟ براي عقل. عقل، دين را مي‌شناسد يا دين، عقل را مي‌شناسد؟ طبیعی است، عقل، دين را مي‌شناسد. پس معرفت دينی همان معرفت عقلي است؛ منتها عقلي که گرفتار اوهام و نفسانيات نباشد. می‌دانید که کلمة عقل در عربی با «عقال» هم ریشه است. عقال نیز به معنی بستن زانوی شتر است.

با عقال‌کردن شتر، این حیوان را از فعالیت و کوشش باز می‌دارند. عقل واقعی نیز همچون عقال می‌تواند نفس سرکش انسان را مهار کند. چنین عقلی همان‌طور که گفتم، نمی‌تواند غیردینی باشد؛ پس معرفت دینی و معرفت عقلی در واقع یک معرفت‌اند.

 
اما خيلي‌ها معتقدند که ايمان از جايي آغاز مي‌شود که ديگر عقلانيت خيلي پاسخگو نيست.

خيلي از مسيحي‌ها اين‌گونه فکر مي‌کنند و اشتباه مسيحي‌ها از اينجا شروع مي‌شود. مي‌گويند اگر قرار باشد همة گزاره‌های دینی منطقی باشد، دیگر ایمان‌آوردن معنی ندارد.


ولی اگر قرار باشد همة گزاره‌های دینی از جنس دودوتا، چهارتا باشد که «ایمان» اساساً موضوعیت نمی‌یابد. خب هرکسی «باید» بپذیرد دودوتا مي‌شود چهارتا؛ در حالی که ایمان‌آوردن به گزاره‌های دینی مثل پذیرفتن دودوتا، چهارتا نیست.

ايماني که در آن شعور و آگاهي نباشد، جز حماقت از نظر من چيز ديگري نيست. بله؛ در مسيحيت اين وجود دارد. در مسيحيت قديسي به نام ترتوليان هست که مي‌گويد: «من ايمان دارم؛ چون ايمان‌داشتن بي‌معني و محال است.» او خيلي شجاعانه و باصراحت صحبت می‌کند؛ اما من مي‌گويم او اشتباه مي کند؛ چون من به بي‌معنايي، مؤمن نيستم. شما به بي‌معنايي مؤمني؟ اين بحث مهمي است. اسلام اين را نمي‌گويد.

بعضي‌ها عملاً اين کار را مي‌کنند؛ ولي شما به آيات قرآن نگاه کنيد؛ مرتب به بصيرت و تعقل و تفکر دعوت مي‌کند: «افلا يعقلون»؟ «افلا يتفکرون»؟ پس اين دعوت‌ها چيست که انجام مي‌دهد؛ وگرنه مي‌گفت، برويد ايمان بياوريد و حرف نزنيد. قرآن چنين گفته است يا نه؟

 
اما اين «تفکر»ي که قرآن مي‌گويد، با «خودت بينديش»ی که شعار دنیای جدید است، تفاوت دارد.

خیر؛ خودت بينديش، یعنی چه؟ پس چه کسي بينديشد؟ مي‌خواهي يکي ديگر برايت بينديشد؟  ولي خودت بينديش، نه با نفسانيات نه با حب جاه نه با پدرسوختگي و رذالت. خالص بیندیش.


عقلی که شما از آن تعبیر به «عقل خالص» کرده‌اید؟

بله؛ در قرآن هم آمده است: «إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرَى لِأُوْلِي الْأَلْبَابِ» (الزمر، آية 21) یا «وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُوْلُواْ الألْبَابِ» (آل عمران، آية 7). کلمة «لب» که در این آیات اشاره شده، به معنی عقل خالص است.


نسبت این عقل خالص با عقل خودبنياد چیست؟

همان عقل خودبنياد است. عقل غيرخودبنياد که فايده‌اي ندارد؛ عقلي که تکيه بر اين و آن داشته باشد. عقل نيازي به کسي ندارد. اگر عقل ببيند جامعه چه مي‌گويد و غرب چه مي‌گويد و آن کتاب چه گفته است، عقل نيست. عقل بايد به خود مراجعه کند؛ ولي با خلوص و صدق که متأسفانه اين را کم داريم. عقل خالص و صادق کم داريم.

 
حتي خالص از وحي؟

بله؛ حتي خالص از وحي. اگر خالص باشد وحي را مي‌فهمد. شما از وحي عقل را مي‌فهميد يا با عقل وحي را مي‌فهميد؟

 
با عقل، وحي را مي‌فهمم.

عقل بايد خالص باشد يا نباشد؟

 
بايد خالص باشد.

آنها که عقلشان خالص بود، وحي را فهميدند. سلمان فهميد، ابوذر فهميد، ابوجهل نفهميد؛ چون عقل خالص نداشت.


آيا راسل عقل خالص نداشت؟

او انصاف داشت؛ ولي خالص نبود. لرد انگليسي بود و مي‌خواست لردي خود را حفظ کند و نمي‌خواست لردي را کنار بگذارد. اگر اين لردي را کنار مي‌گذاشت، عقلش خالص مي‌بود. انصاف داشت؛ ولي عقلش خالص نبود. اگر خالص بود، خدا را مي‌فهميد؛ البته او خدا را منکر نيست، وحي را هم مي‌فهميد.

عقل خالص است که عقل را مي‌فهمد. شما مي‌دانيد که خواسته‌هاي انسان چقدر رنگارنگ است؟ هريک از اين خواسته‌ها يک لطمه به عقل است. حالا شما مي‌گوييد که اين حرف که من مي‌زنم مصداق کم دارد. بله؛ مصداق کم دارد؛ چون قرآن هم می‌گوید: «أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ» اگر من مي‌گفتم شما مي‌گفتيد که مخالف اکثريتم؛ ولی قرآن می‌گوید. من ارزش را براي اکثريت قائل نيستم.

 
مصداق عقل خالص چیست یا کیست؟

عقل خالص معصوم است. من ائمه(ع)را تجسم عقل مي‌دانم. پیامبر(ص)و حضرت امير(ع)و امام حسین(ع)، تجسم عقل هستند. عقل، عقل است؛ ولي اگر بخواهد جسم شود [در این لحظه دینانی از جا بلند می‌شود و ادامه می‌دهد] مي‌آيد در قالب حضرت محمد(ص)و علي(ع)و در قالب حسین(ع). اینها عقل مجسم هستند.


جمع‌بندی بحث اول در ماجرای کربلا؛ شما سهم عقل و سهم عشق را مساوي مي‌دانيد؟

اصلاً امام حسين(ع) را تجسم عقل مي‌دانم. اوليا(ع) و انبياء(ع) تجسم عقل هستند. اگر عقل بخواهد به جسمانيت بيايد در انبياء(ع) و اوليا(ع) پياده مي‌شود و پياده شده است. اين حرف را با دو حديث تأیید می‌کنم که هر دو در اصول کافي آمده است؛ يکي اينکه «اول ما خلق الله العقل» نخستين مخلوق عقل است. حديث ديگر مي‌گويد: «اول ما خلق الله نوری» اولين مخلوق نور من است. اين دو حديث با هم تفاوت دارند؟


به نظر مي‌رسد، بايد با هم منطبق باشند.

بله؛ هستند؛ يعني نور محمد(ص)همان عقل است. امام حسين(ع)تجسم عقل است؛ منتها عقلي است که به صورت عشق درآمد. اين عشق عقلاني است. عشق امام حسين(ع)عقلاني بود يا نفساني؟


عقلاني.

پس چرا اشکال دارد؟ پس چه مي‌پرسيد؟ اين تعارض را بي‌خود طرح کرديد از اول. اصلاً تعارض نيست. عقل امام حسين(ع) عشقش است و عشق امام حسين(ع) عقلش است و خود هم عقل کل است.


حماسة ‌عاشورا براي فيلسوفي چون غلامحسین ابراهیمی دینانی، چه نکته‌ای دارد؟

عاشورا از نگاه من سالروز حادثة بزرگ تلاقی عشق و عقل است که عقل، عشق مي‌شود و عشق، عقل. اگر انسان به اينجا برسد به کمال کافي رسيده است. کمال انسان اينجاست که عقلش به عشق و عشقش هم عقل تبديل شود. اگر عقل انسان در صغري و کبري ماند و به عشق نرسيد، صاحب عقل متوقف است.
منبع: تابناک
پربیننده ترین ها