کومله کیست؟
صدای ایران-سازمان کومله کردستان حزب کمونیست ایران (به کردی: کۆمهڵه ڕێکخراوی کوردستانی حیزبی کۆمۆنیستی ئێران، به انگلیسی: Komala Kurdistan's Organization of the Communist Party of Iran) یک سازمان سیاسی در کردستان ایران است که با مشی سیاسی کمونیستی و چپ رادیکال فعالیت میکند. این گروه در گذشته سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران نام داشت، اما با تأسیس حزب کمونیست ایران در سال ۱۳۶۲ به این حزب پیوست و با پذیرفتن نقش سازمان منطقهای این حزب در کردستان ایران، نام خود را به کومله سازمان کردستان حزب کمونیست ایران تغییر داد و از آن زمان با این نام فعالیت میکند. کومله سازمان کردستان حزب کمونیست ایران همزمان با انقلاب بهمن ۱۳۵۷، به همراه دیگر احزاب و سازمانها در کردستان ایران دست به فعالیت مسلحانه زد. تاکنون چندین انشعاب در درون کومله سازمان کردستان حزب کمونیست ایران اتفاق افتاده و احزاب دیگری ایجاد شدهاند که با نام کومله فعالیت میکنند. دبیرکلی کومله سازمان حزب کمونیست ایران را در حال حاضر ابراهیم علیزاده بر عهده دارد.
در پاییز سال ۱۳۴۲ جمعی از دانشجویان کُرد که تازه با مسائل سیاسی و ادبیات چپ و کمونیستی آشنا شده بودند ، در تهران دور هم جمع شدند و تشکیلاتی را بنیان نهادند که بعدها کومهله نام گرفت.
بنیانگذاران کومهله ۱۱ نفر بودند که عبارتند از: فؤاد مصطفی سلطانی، محمدحسین کریمی، عبدالله مهتدی، مصلح شیخالاسلامی، ساعد وطندوست، شعیب زکریایی، فاتح شیخالاسلامی، یدالله بیگلری، حسین مرادبیگی، ایرج فرزاد، محسن رحیمی.
این سازمان تا ۲۶ بهمن ۱۳۵۷ و به مدت ۹ سال به صورت مخفیانه فعالیت کرد و در این مدت در بسیاری از دهات ها و شهرهای کردستان و در اکثر مراکز صنعتی و دانشگاهی در سراسر ایران، توانسته بود نفوذ کند و بصورت یک تشکیلات نسبتاً منسجم و در عین حال گسترده درآید.
در روز ۲۴ بهمن ۱۳۵۷ محمدحسین کریمی که یکی از بنیانگذاران کومله بود در جریان تصرف شهربانی شهر سقز، زخمی شد و دو روز بعد جان باخت. به همین دلیل تشکیلاتی که تا آن زمان بصورت مخفی و با نام تشکیلات فعالیت میکرد، تصمیم گرفت برای زنده نگهداشتن نام او، این روز را به عنوان روز فعالیت علنی تشکیلات کومهله نامگذاری کند.
کومهله جزو اولین جریانات چپ و کمونیستی بود که از همان ابتدای روی کار آمدن جمهوری اسلامی، علیه نظام مستقر و کردهای حامی نظام، دست به اسلحه برد.
برابری زن و مرد از نگاه تروریستهای کومله، یعنی جدا کردن زن و شوهرهایی که بطور رسمی ازدواج کرده اند و اخراج شوهر و نگه داشتن زن برای دوستی با فرماندهان و مسئولان آموزشگاه پیشمرگی کومله!
این نوع برخوردها بارها با زن و شوهرها در اردوگاه کومله روی داده است و فریب خوردگان متاهل، به بهانه های واهی ناچار شده اند تا از هم جدا شوند و با پیشمرگان دیگری زندگی کنند.
در این گروهک هیچ نهادی پاسخگوی شکایات نیست
بر خلاف شعار آزادی و برابری زن و مرد در کومله، در گروهک تروریستی کومله، نه تنها ارزشی برای زنان قائل نیستند، بلکه بارها اخبار تجاوز کادرهای رده بالای این گروهک به زنان منتشر شده است، زنانی که مورد تجاوز هم قرار گرفته اند از متجاوزان شکایت کرده اند، اما در این گروهک هیچ نهادی پاسخگوی شکایات نیست و شکایت های این زنان نگون بخت به جایی نمی رسد، دست آخر زنان و جوانان فریب خورده پس از مدتی ناچار می شوند در اوج درماندگی و استیصال گروه را ترک کرده و به کشور بازگردند.
هفته گذشته یکی از فریب خوردگان به کشور بازگشت و اظهار داشت، یکی از مسئولان آموزشگاه، زنش را از او جدا کرده و او را به بهانه اینکه شناختی از او ندارند اخراج کردند، اما زنش را نگه داشتند و حتی اجازه ندادند، این فریب خورده با زنش به کشور برگردد.
در این گروهک کادرها به عیش و نوش پرداخته ولی جوانان تازه واردی که در این گروهک می مانند را به تله مرگ می فرستند، البته مطمئنا کومله و دیگر گروهکهای معاند، از مرگ فریب خوردگان بیشتر خوشحال می شوند تا زنده ماندنشان، چرا که با مرگ هر فریب خورده ای، برای مدتها نام این گروهک بر سر زبان ها می افتد و ماهها خوراک تبلیغاتی خواهند داشت.
این در حالی است که تا بحال خبری مبنی بر اینکه یک فرزند عضو رده بالای گروهکهای کردی که همگی ساکن کشورهای اروپایی هستند، در درگیری ها کشته شده باشد، منتشر نشده است، اینها جوانان بی کس و روستایی هستند، که نصیبشان مرگ خواهد بود، جوانانی بیسواد و بی بضاعتی که فریب تبلیغات دروغین این گروهکها را خورده اند.
فعالیت های کومله
از جمله فعالیتهای برجسته کومهله در عرصه نظامی علیه جمهوری اسلامی میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
سازماندهی و رهبری جنگ خونین نوروز ۱۳۵۸سنندج که به رهبری کادرهای شناخته شده کومهله نظیر صدیق کمانگر و ایوب نبوی و فرماندهی فرمانده مشهور کومهله، محمد مایی (کاک شوان) انجام شد.
کوچ تاریخی مردم مریوان به رهبری فواد سلطانی
در شهر پاوه به همراه حزب دمکرات کردستان در برابر جمهوری اسلامی و حامیان نظام جمهوری اسلامی.
حمله به لشکر زرهی ارتش جمهوری اسلامی ایران در جاده بانه-سردشت به فرماندهی سپهبد صیاد شیرازی
مسلح کردن زنان و شرکت دادن آنها در جنگهای پارتیزانی و کارهای سیاسی در سال ۱۳۶۱ که بدین ترتیب کومهله به اولین جریان سیاسی تبدیل شد که تا آن زمان در سطح خاورمیانه به صورت رسمی زنان را وارد عرصه فعالیت نظامی کرد.
کومهله در عرصه فعالیت مدنی و جمعی و شوراهای مردمی نقش داشت.
اولین شوراهای شهر و شورای محلات (بنکهها) در شهر سنندج با سازماندهی کومهله تشکیل شد.
تشکیل اتحادیه دهقانان که فواد مصطفی سلطانی خود ایدهپرداز و مسئول سازماندهی آن در روستاهای مریوان بود و بعدها کادرهای کومهله در مناطق روستایی شهرستانهای سقز، کامیاران و بانه، بوکان، سردشت و اشنویه هم این اتحادیهها را برپا کردند و یکی از وظایف این اتحادیهها برچیدن آخرین بازماندگان اربابان و زمینداران وابسته به حکومت پهلوی و همچنین تقسیم این اراضی افراد بین مردم آبادیها بود.
تشکیل اتحادیه و شوراهایی مانند:
اتحادیه بیکاران
شورای معلمان
شورای زنان
شورای دانش اموزان
اتحادیه هنرمندان
و موارد دیگر که تنها بخشی از فعالیتهای کومهله در عرصه فعالیت های فرهنگی و سیاسی بود.
تشکیل حزب کمونیست ایران
مقالهٔ اصلی: حزب کمونیست ایران
کومهله به همراه سازمان اتحاد مبارزان کمونیست (سهند)، آن بخش نجات یافته از ضربات پاسداران اسلامی (سازمان پیکار)، جمعی از کادر های سازمان انقلابی راه کارگر و چندین گروه بزرگ و کوچک چپ و کمونیستی دیگر، بعد از هشت ماه، سرانجام در روز ۱۱ شهریور ۱۳۶۲ حزب کمونیست ایران را تشکیل دادند. و کومهله بهعنوان یکی از ستون های اصلی این حزب و به نام جدید سازمان کردستان حزب کمونیست ایران (کومهله) و با حفظ رهبری و فرم تشکیلاتی خود تا آن زمان به فعالیت خود در این حزب ادامه داد وتا امروز هم همچنان به این مسئولیت خود پایبند بوده و آن را ادامه داده است.
انشعابات در کومله
در سال ۲۰۰۰ میلادی، پس از مدتها کشمکش درونی، آن دسته از اعضا و رهبران کومله که اعتقاد داشتند کمونیسم مانع رسیدن آنها به سهیم شدن در قدرت در آینده کردستان ایران است، به رهبری عبدالله مهتدی و عمر ایلخانی زاده، انشعاب کردند و سازمان زحمتکشان کردستان ایران را بنیانگذاری کردند.این حزب، خود در سال ۲۰۰۷ دچار انشعاب شد و شاخه رفورم و اصلاحات به رهبری عمر ایلخانی زاده از آن جدا شد. این دو جریان بعدها هر کدام دارای چندین انشعاب دیگر شدند.
نشریات حزبی
کومله سازمان حزب کمونیست ایران نشریهای به نام پیشرو (به کردی: پێشڕهو) را منتشر میکند که به زبان کردی سورانی منتشر میشود. پیشرو ارگان این سازمان محسوب میشود و مواضع و تحلیلهای سیاسی اعضای آن از اوضاع سیاسی و اجتماعی کردستان، ایران، خاورمیانه و جهان را در خود دارد. علاوه بر این کومله در گذشته نشریهای ادبی، فرهنگی،هنری و روشنفکری را به نام پیشَنگ (به کردی: پێشهنگ) منتشر میکرد که مطالب تئوریک، فلسفی، شعر، داستان و نقد در آن به چاپ میرسید. انتشار پیشَنگ از سال ۱۳۹۰ خورشیدی متوقف شدهاست.
علاوه بر این دو نشریه، اعضای سازمان مواضع و نظریات خود را در نشریهٔ جهان امروز نیز منتشر میکنند که به زبان فارسی و توسط حزب کمونیست ایران منتشر میشود. کومله همچنین دارای یک رادیو به نام رادیو صدای آزادی و برابری (به کردی: ڕادیۆ دهنگی ئازادی و یهکسانی) است که از تاریخ ۱ نوامبر ۲۰۰۴ فعالیت خود را آغاز کردهاست. علاوه بر این کومله به صورت مشترک با حزب کمونیست ایران از سایت خبری پیام و تلویزیون کومله برای انتشار مواضع و تولید برنامههای خود استفاده میکند.
نگاهی گذرا به جنایتها و شرارتهای گروهک تروریستی و تجزیهطلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان میکند. در ذیل به گوشهای از جنایت کوملهایها یعنی همکاران رامین حسینپناهی اشاره شده است.
کومله برای ما حکم «اعدام قسطی» صادر کرده بود
آنطور که پایگاه هابیلیان نقل کرده، «آقابالا رمضانی» یکی از اسیران گروهک تروریستی کومله گفت: «ما عدهای ارتشی بودیم كه ماموریت بازگرداندن چهل پیکر شهدای عملیاتهای گذشته را داشتیم. در محور پیرانشهر در منطقه آلواتان بود كه افراد كومله یكی از تانكهای ما را زدند، در همان هنگام كه میخواستم خودم را از تانك بیرون بیندازم، كتف راستم هدف تیر آن كوردلان قرار گرفت و به همین صورت به اسارت افراد وحشی و خونخوار حزب كومله درآمدم.
اینكه میگویم وحشی و خونخوار، غلو نیست. برایتان توضیح میدهم، اعمالی كه اینها با اسیرانشان داشتند، یك گرگ درنده گرسنه با شكارش ندارد. شما هر حیوان وحشی را كه در نظر بگیرید، پس از شكار و شكم سیری، آرام میشود و تا مدتی به كسی كاری ندارد.
حدود یك سال و چندی كه در دست آنها اسیر بودم، به انواع و اقسام و هر مناسبتی شكنجه شدم. شما شكنجههایی را كه در زمان شاه ملعون توسط ساواك انجام میگرفت، شنیدهاید؛ اما انگار هر چه تمدنها پیشرفت میكند و ادعاهای آزادی، در بوقهای تبلیغاتی گوش مردم دنیا را كَر میكند، نوع شكنجهها و فشارها و بیرحمیها هم پیشرفت میكند. همان اول اسارت كه به پایگاه منتقل شدم، گفتند: «هیچ اطمینانی در حفظ اینها نیست.» به همین خاطر پاشنههای هر دو پایم را با مته و دلر سوراخ كردند و همرزمان دیگر را هم نعل كوبیدند و با اراجیف و فحاشی بر این عملشان شادمانی میكردند. بعد از ۱۸ روز قرار شد ما را به سبك دمكراتیك و آزادانه!! محاكمه و دادگاهی كنند.
به یاد دارم، در یكی از عملیاتها تعدادی اسیر عراقی را از جبهه گیلان غرب آورده بودند، یكی از همرزمانم، كمپوتی را كه تازه باز کره بود به یكی از اسرا كه ابراز تشنگی كرد، داد و رویش را هم بوسید. آن اسیر مات و مبهوت مانده بود و از این حركت نمیدانست باید تشكر كند یا از شرمندگی بمیرد. از این نمونهها شاید بسیار دیده و حتما شنیدهاید. نه اینكه بخواهم رفتارها را مقایسه كنم؛ چون اصلا قابل قیاس نیست؛ ولی حد ایثار و گذشت را از یك طرف و دیدن كمال خشونت و بیرحمی و شقاوت از طرف دیگر، خود مشخصه حقانیت هدف و مسیر است. به دوش گرفتن مجروح اسیر عراقی كجا و نعل زدن به پاشنه پا به خاطر فرار احتمالی كجا!
روز دادگاه رسید. رئیس دادگاه، سرهنگ حقیقی را كه همان اوایل انقلاب فرار كرده بود، شناختم و محاكمه بسیار سریع به انجام رسید. چون جرم محكومین مشخص بود؛ دفاع از حقانیت اسلام و جمهوری آن و ندادن اطلاعات. بالطبع حكم هم مشخص بود. عدهای به اعدام فوری و بقیه هم به اعدام قسطی(یعنی به تدریج) محكوم شدیم. حكم ما كه اعداممان قسطی بود، به صورت كشیدن ناخنها، بریدن گوشتهای بازو و پاها، زدن توسط كابل، نوشتن شمارهای انقلابی بر روی بدنمان توسط هویه برقی و آتش سیگار. تمامی اینها بی چون و چرا اجراء میشد. هنوز آثارش روی بدنم مشخص است.
یك بار كه ناخنهایم را میكشیدند، طاقتم تمام شده بود و دیگر میخواستم اعتراف كنم و هر چه كه میدانستم بگویم؛ اما یكی از برادران سپاهی كه با هم بودیم، به نام برادر سعید وكیلی، میگفت: «ما فقط به خاطر خدا آمدهایم. خود داوطلب شدهایم كه بیاییم، پس بیا شرمنده خدا و خلق او نشویم و لب به اعتراف باز نكنیم.» سوره والعصر را برایم خواند و ترجمه كرد، آب سردی بود كه بر آتش بی طاقتم ریخته شد، پس از آن جریان بود كه سه تا دیگر از ناخنهایم را كشیدند و با نمك مرهم گذاشتند و پس از اینكه مقدار زیادی با كابل زدند باز برای به درد آوردن بیشتر بدنم، در حضور دیگر برادران، من را برهنه در دیگ پر از آب نمك انداختند و بیش از نیم ساعت وادارم كردند كه در آن بمانم، سپس برای عبرت دیگر برادران، من را در سلول عمومی انداختند.
فكر میكردند من معدن تمامی اسرار ایران هستم؛ لذا خیلی شکنجهام میکردند. البته بعد از هر شكنجه مدتی به مداوایم میپرداختند، آن هم نه به خاطر خود من و یا دیگران بلكه به خاطر اینكه یك مقداری از پوستم ترمیم شود تا بتوانند مجددا شیوه تازهتری را اعمال كنند. شاید فكر كنید این چیزها را برای جلب احساسات و عواطف شما خوانندگان عزیز میگویم؛ اما اینها همه حقیقت محض است و دنیا باید از این همه پستی و رذالت و كثافتی كه دامنگیرش شده شرم نماید و منادیان دروغین حقوق بشر بفهمند كه در این منجلاب بیش از هر كسی خودشان غوطهور و مورد تمسخر بشریت هستند. اینها را تنها برای سندیت در تاریخ آیندگان میگویم. دنیا بشنود كه برای گرفتن اعتراف از یك اسیر، به وسیله تیغ موكتبری سینهاش را بریده و كلیهاش را در میآوردند.
این شكنجهها تنها برای من نبود. هر كه مقاومت بیشتری داشت، شكنجهاش بیشتر بود و این اصلی از اصول حیوانیشان شده بود. اصل دیگر اینكه مردان باید بجنگند و زنان اعتراف بگیرند. هر چه بیشتر فكر كنی كه اساسا اعتقاد اینان بر چه مبنایی است، كمتر به نتیجه میرسید. آیا ماركسیستند؟ آیا نازیست یا فاشیستند؟ یا چنگیز و آتیلا و دیگر خونخواران سلف خود را اسوه قرار دادهاند؟ من شاهد جنایاتی بودم كه گفتنش نیز مشمئز كننده و شرم آور است.
مرسوم است به میمنت ازدواج نوجوانی، جلو پایش قربانی ذبح شود. این رسم را كومله نیز اجرا میكرد با این تفاوت كه قربانیها در اینجا جوانان اسیر ایرانی بودند. چند نفر از ما را برای دیدن عروسی دختر یكی از سركردگان بردند. پس از مراسم گفت: «باید برایم قربانی كنید تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قربانیها را بیاورند. شش نفر از مقاومترین بچههای بسیج اصفهان را كه همه جوان بودند، آوردند و تك تك از پشت سر بریدند. این برادران عزیز مانند مرغ سربریده پر پر میزدند و آنها شادی و هلهله میكردند؛ ولی آن بیانصاف باز هم تقاضای قربانی كرد. مجددا شش سپاهی، چهار ارتشی و دو روحانی آوردند و از طرف اقوام و دوستان و آشنایان هدیه کردند. آن عزیزان نیز چون دیگر برادران به فیض شهادت رسیدند. من و عده دیگری از برادران را كه برای تماشا برده بودند به حالت بیهوشی و اغما به زندان برگرداندند؛ ولی شنیدیم تا پایان مراسم عروسی ۱۶ نفر دیگر را هم در طی مراحل مختلف قربانی هوسرانی شیطانی خود كردند. ننگ و نفرین ابدی بر شما كه اگر تنها قانون جنگل را هم مبنای خود قرار میدادید، اینچنین حكم نمیكردید.
بزرگترین جرم همگی ما این بود كه میخواستیم دست اینان را از سر مردم مظلوم و مسلمان كُرد آن منطقه كوتاه كنیم؛ چرا كه به قول حضرت امام «آنها كردستان را به فساد كشاندند و مردم كردستان را به طرز وحشتناكی اذیت و آزار كردند، آنان اموال مردم را غارت كردند و همه را كشتند.» اگر انسان از شنیدن این حرف كه آنها میخواستند حاكمیت آن منطقه را بدست گرفته و بر سر مردم مسلمان و غیور كردستان كه ذخایر انقلابند حكومت كنند. بر خود بلرزد و در دم جان بسپرد، هیچ جای شگفتی نخواهد بود. چون كه ما در این مدت چیزهایی را دیدیم كه حتی شنیدنش هم ممكن است برای شما سنگین باشد. یك نمونه را برایتان عرض میكنم.
قبلا اسمی از برادر سعید وكیلی برده بودم. ماجرائی را كه بر سر این برادر آورده شده است، نقل میكنم. از مقاومترین افراد، سعید وكیلی، سرگرد محمدعلی قربانی، سرگروهبان جدی و دو خلبان هوانیروز بودند كه اغلب اوقات زیر شكنجه بودند. سعید ۷۵ روز زیر شكنجه بود. ابتدا به هر دو پایش نعل كوبیده و برای آوردن چوب و سنگ او را به بیگاری میبردند. پس از دادگاهی شدن، محكوم به شكنجه مرگ شد؛ بلكه اعتراف كند. اولین كاری كه كردند، هر دو دستش را از بازو بریدند و چون وضع جسمانی خوبی نداشت ،برای معالجه و درمان به بهداری بردند. پس از چند روز كه كمی بهبودی یافت، او را آوردند و مجددا اعتراف گرفتند.
همانطور كه گفتم این بهداری بردن و معالجه كردنهایشان به خاطر این بود كه مدت بیشتری بتوانند شكنجه كنند. پس از آن معالجه سطحی، با دستگاههای برقی تمام صورتش را سوزاندند. سوزاندن پوست تنها مقدمه شكنجه بود، به این معنی كه مدتی میگذشت تا پوستهای نو جانشین سوخته شده و آن وقت همان پوستهای تازه را میكندند كه درد و سوزندگیاش بسیار بیش از قبل باشد. وقتی خونریزی شروع میشد، تازه آن زمان نوبت آب نمك بود. تمام این مراحل را سعید وكیلی با استقامتی وصفناپذیر تحمل كرد و لب به سخن نگشود.
او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه میكرد. استقامت این جوان، افراد کومله را بیرحمتر میكرد.
سعید را به دادگاه دیگری بردند و محكوم به اعدام شد. زخمهایش را باز كردند و پس از آنكه با نمك مرهم گذاشتند، او را داخل دیگ آبی که میجوشید انداختند و همانجا به شهادت رسید. آنها به همین اکتفا نکردند. دیگر اعضایش را مثله نمودند و جگرش را خوردند.
قبل از آزادی ما، دو تن از خلبانان هوانیروز در آن حوالی كه ما بودیم مشغول گشتزنی بودند. افراد كومله با لباس مبدل به آنها علامت میدادند و آنها نیز بر زمین نشستند. افراد كومله یكی از خلبانها را دستگیر کرد و خلبان دیگر كه طی درگیری زخمی شد، به پایگاه برگشت و گزارش ما وقع را داد. بعد از چند روز هواپیماهای شناسائی منطقه را شناسایی کردند و برادران رزمنده طی یك عملیات آن منطقه را آزاد و در نتیجه ما نیز آزاد شدیم. آن زمانی كه عملیات صورت گرفت و افراد كومله فراری و متواری میشدند، من بیهوش بودم. در هواپیما بود كه به هوش آمدم و فهمیدم آزاد شدهام. به علت جراحات بسیاری كه داشتم، امكان معالجهام در تهران نبود. بعد از ۲۴ ساعت به وسیله بنیاد شهید به آلمان فرستاده شدم. همراه من عده دیگری از همرزمانم كه آنها نیز در این عملیات آزاد شده بودند، به آلمان آمدند. مدت كمی گذشت تا الحمدالله بهبودی حاصل شد و برگشتم؛ ولی برادرانی بودند كه هر دو دست و هر دو پایشان ناقص شده بود، یا چشمهایشان را در آورده بودند، آنها ماندند تا معالجه شوند.
زمانی كه آزاد به خانه برگشتم، كسی را دور و برم نداشتم؛ چون پدرم در زمان شهید نواب صفوی توسط ایادی استعمار شهید شده بود و مادرم همان موقع كه شنیده بود که من به دست كومله اسیر شدهام، سكته کرد و تا به بیمارستان رسید، به رحمت ایزدی پیوست. در این مدت كه اسیر بودم، برادرم كه خلبان بود به شهادت رسید و جنازهاش هم پیدا نشد. شوهر خواهرم نیز همراه با دو تا از بچههایش به شهادت رسید و یكی دیگر از فرزندانش هم به دست مزدوران صدامی اسیر شد. تنها من و تعداد اندکی از افراد خانوادهام ماندهایم.»
روایت یک بانوی رزمنده از جنایات هولناک کومله
نامش حکیمه میرزایی خواهر شهید رضا میرزایی و متولد ۲۲ آبان ۱۳۴۰ است، مادرش رخساره مصحفی فرزند روحانی است و پدرش خیر مدرسه ساز و حامی بیماران خاص بود.
وی اهل کرمان و ساکن تهران است در رابطه با حضورش در جبهههای غرب چنین میگوید: بعد از اینکه در سال ۵۷ دیپلم گرفتم قصد داشتم تحصیلاتم را ادامه دهم که با انقلاب فرهنگی دانشگاهها تعطیل شد، من نیز از این فرصت استفاده کردم و وارد جهاد سازندگی کرمان شدم و در آنجا دوره آموزشی کمکهای اولیه را توسط دکتر مشتاقیون که مشوق اصلی من بود فرا گرفتم. بعد از سپری کردن دورههای آموزشی به کمک مردم زلزله زده شهرهای گلباف و سیرچ رفتیم.
پس از آن وارد به استخدام سپاه در آمدم و در قسمت تعاون این نهاد مشغول به کار شدم و وظیفه ما این بود که به خانوادههای رزمندگان، جانبازان و شهدا سرکشی میکردیم، از جمله در روستاهای اطراف مثل اختیارآباد، کوهبنان، خانوک و چند منطقه دیگر، مشکلات آنان را بررسی و مرتفع میکردیم.
اوایل جنگ بود که اشنویه یکی از شهرهای آذربایجان شرقی به اشغال کومله در آمده بود، مردم آن منطقه اطلاعات زیادی درباره انقلاب و امام نداشتند، و یادم هست که تا سال ۵۸ یا ۵۹ بود که شهر اشنویه دست کوملهها بود و پس از آن به دست نیروهای خودی از جمله سپاه آزاد شد.
سال ۱۳۶۰ رئیس آموزش و پرورش اشنویه که اهل کرمان بود از سپاه کرمان خواست تا تعدادی نیرو به آن منطقه بفرستد.
جنایات هولناک کومله به روایت بانوی رزمنده کرمانی
من به همراه ۶ خواهر سپاهی دیگر از کرمان راهی اشنویه شدیم، وقتی به آنجا رسیدیم برف بود و بوران همراه با صدای شلیک گلوله، برف به حدی بود که تا بالای زانویمان زیر برف میرفت و هوا به شدت سرد بود، یادم هست وقتی که پارچ آب را سر سفره میگذاشتیم یخ میزد و ما، چون بچه جنوب بودیم به سردی هوای آنجا عادت نداشتیم و اوایل برایمان بسیار سخت میگذشت.
وظیفه ما در آنجا تبلیغ انقلاب و معرفی امام راحل به مردم و دانش آموزان بود، متاسفانه، چون در آنجا کومله دموکرات حاکم بود کسی امام را نمیشناخت و وقتی اسم امام خمینی (ره) را میآوردیم همگی با تعجب میگفتند این دیگر چه کسی است؟ مگر چه کار کرده که این قدر از او میگویید؟
اوایل ۶ نفر بودیم که بعد از مدتی ۹ نفر شدیم و در آپارتمانی که توسط برادران سپاه از دست کوملهها غنیمت گرفته بودند مستقر شدیم، آنجا را تبدیل به پایگاه کردند و نامش را حبیب بن مظاهر گذاشتند، در طبقه اول خواهران مستقر شدند و در طبقه همکف هم اشخاص مسن. گاهی اوقات که مشکلی داشتیم از همان برادران و خواهران مسن کمک میگرفتیم.
وظیفه ما در مدرسه این بود که کاری کنیم که جو کومله دموکرات را از بین ببریم
وظیفه ما در مدرسه این بود که کاری کنیم که جو کومله دموکرات را از بین ببریم و انقلاب اسلامی را از طریق روزنامه دیواری و برپایی نمایشگاه و دروس دینی و پرورشی به دانش آموزان معرفی کنیم و خیلی زود توانستیم جو مدرسه را به دست بگیریم.
من به عنوان معلم پرورشی با داشتن دیپلم، تدریس دروس دینی سوم راهنمایی، اول، دوم و سوم دبیرستان را به عهده داشتم. با آنکه شرایط آنجا از هر لحاظ از جمله اینکه یک منطقه جنگی بود بسیار سخت و دشوار بود، ولی توانستیم در کنار برادران سپاهی در رابطه با انقلاب و امام خوب کار کنیم.
ما تقسیم شدیم تعدادی در مقطع ابتدایی و تعدادی در دبیرستان درس میدادیم و چون ما استخدام رسمی آموزش و پرورش نبودیم فقط مامور بودیم هر جای از مدارس که نیاز داشتن میرفتیم و کمک میکردیم مثلا اگر در مدرسهای معلم ریاضی نداشت یکی از ما میرفت و ریاضی درس میداد.
دینی چهارم دبیرستان فلسفه و منطق شهید مطهری تحت عنوان بینش و دینی بود و بسیار سخت، به خاطر همین بینش دینی چهارم دبیرستان را آقای جعفر خسرویانی که فرمانده سپاه وقت آن زمان اشنویه بود قبول کردند، هفتهای یک بار به مدرسه میآمدند و چون فرمانده وقت بودند، به ما سر میزدند و مشکلات ما را بررسی میکردند و اگر کاری داشتیم برایمان انجام میدادند.
به خاطر جوی که در آنجا حاکم بود روزها کسی را در کوچه و خیابان نمیدیدیم و فقط شب، آن هم در خفا میتوانستیم تعدادی از دوستان و همکارانمان را ملاقات کنیم، شبانه روز تنها صدایی که به گوش میرسید شلیک رگبار گلوله بود که از در و دیوار بر سرمان فرو میریخت.
شرایط آنقدر سخت بود که حتی وسیله ارتباط جمعی نداشتیم تا از خانواده هایمان خبر داشته باشیم، یادم هست در آن برف و بوران و رگبار گلوله بعد از ساعتها خود را به مخابرات ارومیه میرساندیم، با این شرایط ماهی یک دفعه میتوانستیم با خانواده در تماس باشیم.
اردیبهشت ماه ۶۱ برادرم (رضا میرزایی) شهید شده بود و چون من در کردستان بودم خبری نداشتم جعفرخسرویانی فرمانده سپاه وقت اشنویه خبر شهادت برادرم را به من داد و سپس مرا از اشنویه به شهر ارومیه رساند و از آنجا برای من بلیط هواپیما تهیه کرد برای تهران و سپس کرمان و شاید این مسائل باعث شد که ما بیشتر با هم آشنا شویم.
باید بگویم که آقای خسرویانی اول مهرماه سال ۵۹ وارد جبهههای جنوب شد و پس از اینکه شهراشنویه از دست کوملهها آزاد شد سپاه از او خواست تا به آنجا برگردد و در آنجا به مبارزه بپردازد؛ این حضور باعث آشنایی و ازدواج ما شد و من به همراه همسرم به کردستان برگشتم.
او در ادامه میگوید: یک بار که میخواستیم از اشنویه به ارومیه برویم با جیپ میرفتیم که در برف گیر کرد و ما مجبور شدیم که از ماشین پیاده شویم و آن را هل دهیم در همین حین بود که یکی از شاگردانم که متاسفانه عضو حزب کومله شده بود به ما گفت بگید الله یاور ماست خمینی رهبر ماست، ببینم چقدر این خمینی میتواند به شما کمک کند، وقتی این حرف را زد من آنقدر ناراحت شدم که میخواستم محکم برسرش بکوبم و بگویم مگر اینجا جای طعنه ومتلک است. گرچه خدا خواست و ماشین هم به راحتی از برف بیرون آمد؛ و یا اینکه زمانی که همسرانمان به محل کارشان رفته بودند دشمن حمله بسیار سنگینی به اشنویه کرد و تمام شهر را زیر آتش گلوله گرفته بود و از در و دیوار گلوله میبارید همه ما خانمها به اتاق یکی از همکارانمان رفتیم و در آنجا روی زمین دراز کشیده بودیم تمام شیشهها خورد و به اطراف پاشیده میشد و همینطور گلوله میبارید و این حمله تا یک هفته طول کشید وقتی که آتش دشمن خاموش شد صبر کردیم تا همسرانمان به خانه برگردند که برخی سالم و برخی زخمی و تعدادی هم شهید شده بودند.
کوملهها هر کسی را که در لباس سپاه میدید به طور بسیار وحشتناکی او را به شهادت میرساند
من این دوران را هرگز از یاد نمیبرم و حتی به خاطر دارم که در آن زمان کوملهها هر کسی را که در لباس سپاه میدید به طور بسیار وحشتناکی او را به شهادت میرساند.
اینها تمام خاطرات بسیار تلخی ست که من از آن زمان دارم و هرگز فراموش نخواهم کرد.
همسر خانم میرزایی به علت اینکه بعدها به عنوان دیپلمات در وزارت امور خارجه مشغول به کار شدند مجبور بودند به همراه ایشان به کشورهایی همچون پاکستان، عربستان و اتریش سفر کرده و در هر کشور به مدت ۴ سال به دور از اقوام زندگی کنند و حتی زمانی هم که در کشورهای خارجی بسر میبردند به همراه دیگر خانمها جلسات مذهبی برپا میکردند و به تبلیغ اسلام و انقلاب میپرداختند.
او هنوز هم یک زن بسیار پرتلاش و سخت کوشی است که هرگز دست از کمک و مساعدت به دیگران حتی اقوام و خویشان و نیازمندان بر نداشته است.
ماجرای شهیدی که کومله گوشت بدن او را برید
به گزارش صدای ایران،در اوایل انقلاب اسلامی کومله غائله کردستان را از سنندج تا پاوه به راه انداخته بود. این فضا، همچنان در زمان جنگ هم ادامه داشت. در چنین شرایطی آقا مسعود همراه با دوستانش محمد فلاحی، علی رسولی و حسین خسروی که از قبل به عضویت سپاه شاهین شهر اصفهان در آمده بودند. بر اساس احساس دینی که به انقلاب داشتند، جبهه غرب کشور را انتخاب کردند. هنوز یک و ماه نیم از حضور آقا مسعود در آنجا نگذشته بود که کومله او را به طرز فجیعی به شهادت رساند. اشرف فراهانی خواهر شهیدان مسعود و اقدس فراهانی و دختر شهید عذرا سادات نورد در گفتوگویی، روایتی از زندگی مبارزاتی برادرش دارد که میخوانیم:
خانواده ما به خاطر شغل پدرم مجبور شد از تهران به خمین برود. چون پدرم کارمند دادگستری بود. در آن زمان اولین فرزند خانواده به دنیا آمده بود. منزلی که پدرم در خمین گرفت، دو خیابان با منزل پدری امام خمینی (ره) فاصله داشت. سه برادر و چهار خواهر بودیم و از آنجایی که هیچ آشنایی در خمین نداشتیم، بسیار بهم وابسته بودیم.
آقا مسعود در لباس رزم از راست نفر سوم
اعلامیههایی که در دل کوه پنهان بود
آقا مسعود در دوران نوجوانیاش که همزمان با ایام مبارزات انقلاب بود. همراه با دوستانش اعلامیهها را در کوههای اطراف خمین پنهان و شبها در شهر پخش میکردند تا اینکه برای ادامه تحصیل در دبیرستان به تهران آمد. در مدرسهای در میدان خراسان مشغول تحصیل شد که بعد از شهادت آقا مسعود و دوستش اسم مدرسه را «دو شهید» گذاشتند.
آقا مسعود بچه قانع، صبور و در عین حال با شور و نشاط بود. کمک حال مادرم بود. به دیگران هم خیلی کمک میکرد. یک روز وقتی از مسجد به خانه آمد، دیدیم پابرهنه است. پرسیدیم: پس کفشهایت کو؟ گفت: یکی به کفشم نیاز داشت آمد، برداشت و رفت!
در اوایل انقلاب منافقان در خمین خیلی فعالیت داشتند. آقا مسعود به همراه دوستانش کمیتهای تشکیل میدهد و با کمک آنها ژاندارمری خمین را از دست منافقان نجات میدهد. او قبل از اینکه به منطقه اعزام شود، رفته بود خون داده بود. مادرم که دیده بود آقا مسعود رنگ به رخساره ندارد، کیفش را پر از پسته، گردو و گز کرد تا در بین راه بخورد. اما او در مسیر همه را میان دوستانش تقسیم کرد.
گو شت بدنش را بریدند
تازه دیپلمش را گرفته بود که جنگ شروع شد. چون سربازی نرفته بود، دنبال این بود که راهی جبهه شود. با دوستانش از طریق سپاه شاهینشهر اصفهان در اواخر مهر ۵۹ عازم جبهه غرب شد. در اوایل آذر ماه وقتی همراه با همرزمانش از سردشت به سنندج رفت، طی حمله کوملهها، آقا مسعود از ناحیه گلو دچار جراحت سطحی شد. دوستانش که قصد داشتند او را به درمانگاهی ببرند، در کمین کوملهها قرار گرفتند و به این ترتیب آقا مسعود اسیر کوملهها شد. خیلی او را شکنجه کردند، حتی گوشت بدنش را بریدند تا به خیال خودشان از او اطلاعات بگیرند، در نهایت روز ۹ آذر ماه ۵۹ تیر خلاص را به قلبش زدند و بعد از شهادتش او را در کنار جاده رها کردند.
در آن زمان کومله اوج قساوت و خشونت را علیه پاسداران نشان میداد. به گونهای که برای شادباش به عروس و دامادهایشان، سر پاسداران را جلوی آنها میبریدند و پیکر شهدا را تحویل نمیدادند و موقعی هم که آقا مسعود به دست کومله افتاد و شهید شد، مادرم نذر کرد که حداقل جنازه برادرم را تحویل دهند که چند روز بعد یکی از دوستان برادرم به ما خبر داد که پیکر برادرم پیدا شده است. آقا مسعود در زمان شهادتش تنها ۱۹ سال داشت. زمانی که پیکر برادرم را برای دفن به خمین آوردند، به دلیل شدت جراحت فقط گذاشتند صورتش را ببینیم.
البته از آنجایی که همسرم پاسدار بود. در خانه از جنایتهای کومله برایمان تعریف میکرد. خانوادهام هم از شرایط آنجا مطلع بودند. برادرم با آگاهی کامل قدم در این راه گذاشت. بعد از شهادت برادرم، هیچ کدام باور نمیکردیم او شهید شده است و صدای هر زنگی که میآمد فکر میکردیم آقا مسعود پشت در است. مادر و پدرم خیلی غصه خوردند. اما جلوی مردم ابراز ناراحتی نمیکردند. برادرم اولین شهید پاسدار خمین است و بعد از او شهدای دیگر خمین را کنار مزارش دفن کردند.
۷ سال بعد مادر و خواهرش شهید شدند
برادرم که در سال ۵۹ شهید شد. مادر و خواهرم هم ۷ سال بعد در خمین شهید شدند. رژیم بعث این شهر را به علت اینکه انتساب به امام داشت، زیاد بمباران میکرد، بارها دیوار صوتی خمین را شکسته بود و به همین دلیل جمعیت کمی در خمین مانده بودند تا اینکه در روز ۲۵ اسفند سال ۶۶ خانه پدریام با اصابت موشک با خاک یکسان شد و چیزی از خانه باقی نماند. حتی آلبوم خانوادگیمان هم از بین رفت و عکس زیادی از خواهر و برادر شهیدم و حتی مادرم ندارم.
اشرف فراهانی راز آرامشش را این گونه بیان میکند:
خواهرم اقدس مسؤول بسیج خواهران خمین بود. آخرین بار به خاطر آموزش «ش. م. ر» به تهران آمد و بعد به خمین رفت و با نیروهای بسیجی همراه با مادرم و خواهرم الهام به مشهد رفتند. وقتی بعد از زیارت امام رضا (ع) به خمین بازگشتند. در حال استراحت در منزل بودند که آن فاجعه رخ داد. اقدس در همان لحظه شهید شد و مادرم هم چند لحظه بعد به شهادت رسید. الهه هم مجروح و به بیمارستان منتقل شد. پدرم هم چند لحظه قبل از اصابت موشک برای خرید از منزل خارج شده بود.
مادرم هر وقت وضعیت قرمز اعلام میشد، در گوشهای از خانه که تابلوی پنج تن آل عبا را نصب کرده بود، آنجا پناه میگرفت. پدرم با علم به این موضوع، با کمک بولدوزر و مردم خاک را آن محل را کنار زد که با بدن بیجان مادرم و اقدس مواجه میشود. در آن زمان چون همسرم در شلمچه شیمیایی شده بود، من در تهران بودم. وقتی از رادیو شنیدم که خمین بمباران شده است، ناخودآگاه گفتم: آخ مادرم شهید شده، بعد شروع به گریه و شیون کردم که تلفن زنگ زد و گفتند: خانوادهام مجروح شدند. تا اینکه به خمین رفتم و خبر شهادت مادر و خواهرم را شنیدم.
دستخط شهیده اقدس فراهانی
من بعد از شهادت مادرم خیلی بیتاب بودم و گریه میکردم. دیگر از زندگی بریده بودم تا اینکه شبی خواب مادرم، مسعود و اقدس را دیدم. دیدم که در جای خیلی با صفایی هستند که درختان سرسبزی دارد که رودهایی که آب آن مثل شیر سفید بود، روان هستند. آرامش خاصی آنجا حاکم بود. مادرم رو به من کرد و گفت: چرا این قدر بیتابی میکنی! ببین! ما در جای خوبی هستیم. بعد از این خواب دیگر بیتابی نکردم. هر وقت هم دلم بگیرد، یاد این خواب میافتم و آرام میشوم.
شهید مسعود ساروق فراهانی متولد اول آبان ماه سال ۴۰ است که در ۹ آذر ماه سال ۵۹ در کردستان به شهادت رسید. مزارش در گلزار شهدای خمین قرار دارد.
شهید عذرا سادات نورد چهاردهم شهریور ۱۳۰۶ در محلات چشم به جهان گشود. پدرش سیدعلی و مادرش، مریم نام داشت. خانهدار بود. سال ۱۳۲۵ ازدواج کرد و صاحب ۳ پسر و ۴ دختر شد. روز ۲۵ اسفند ماه سال ۱۳۶۶ در خمین بر اثر بمباران هوایی شهید شد.
شهید اقدس ساروق فراهانی یکم مرداد ۱۳۴۳ در خمین چشم به جهان گشود. پدرش منصور، کارمند دادسرا بود و مادرش، عذرا سادات نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته علوم تجربی درس خواند و دیپلم گرفت.پاسدار بود و روز ۲۵ اسفند ماه سال ۱۳۶۶ در خمین بر اثر بمباران هوایی شهید شد. مزار این مادر و دختر شهید در بهشت زهرای تهران، قطعه ۴۰، ردیف ۱۶ قرار دارد.