چگونگی مجروحیت دکتر محمد پرغو/ روایت میرزازاده از حماسه روز حادثه
صدای ایران/ حمید سعادتی- محمد میرزا زاده کنعانی از رزمندگان دفاع مقدس در مورد چگونگی مجروح شدن دکتر محمد پرغو جانباز قطع نخاعی دفاع مقدس، حماسه آن روز را تشریح کرده است که در زیر می آید:
روز 22 اسفند 1363 است. در حوالی شهرالقرنه عراق، با پای برهنه در روی خاکریز و زیر آتش شدید دشمن مشغول دفع پاتکهای لحظه به لحظه و سنگین بعثیها هستیم. فاصله ما با عراقیها خیلی کم شده است. تعداد زیادی تانک غول پیکر، که نیروهای صدام پشت آنها در 2 ستون سنگر گرفته اند، با تمام توان در صدد شکستن خط ما و نفوذ هستند.
ما آرپی جی زنها در طول خاکریز تقستم شده¬ایم، من در منتهی الیه سمت راست دژ، هر تانکی را که نزدیک می شود، نشانه می گیرم. از شدت انفجار گلوله¬ خمپاره ها که برای یک لحظه هم قطع نمی شوند، لرزش روده¬هایم را به خوبی احساس می کنم. بعد از شلیک هر موشکی، سریع فرار می کنم و جایم را عوض می کنم. چون می دانم که طولی نمی کشد، آن محل را مورد هدف قرار می دهند. کمی به طرف چپ خاکریز می آیم و می بینم یک قبضه دوشکا در بالای دژ مستقر است که سه چهار شهید در پایش آرمیده اند و همگی از وسط پیشانی هدف قرار گرفته اند. این یعنی: هر کس پشت دوشکا رفته، طولی نکشیده که تک تیراندازان دشمن او را هدف قرار داده اند. کمی آن طرف تر روی دژ، جسد پاک شهیدی را می بینم که به طرز عجیبی به شهادت رسیده است، سر و دست و پاهایش معلوم نیست و محتویات شکمش برگشته و مثل توپ کاملا گرد شده است.
در این نبرد تنگاتنگ و نابرابر، در این طرف دژ هر دقیقه شاهد شهادت یا مجروح شدن عزیزی هستم. ابتکار فرمانده دسته ام، برادر محمدعلی پرغو پادزهری مؤثر برای افت روحیه بچه ها است. ایشان وقتی حتی برای یک دقیقه هم، از تیراندازی های مستمر و شکار نیروهای دشمن فراغت پیدا می کند، به اول و آخر خاکریز می دود و به نیروها سر می زند و مژده می دهد که اگر کمی هم استقامت کنیم، ان شاءالله نیروهای کمکی که در راه هستند، سر می رسند و خط را از ما تحویل می گیرند. این جملات در پایداری و مقاومت بچه ها بسیار کارساز واقع می شود. اما نیرویی در راه و در کار نبود.
3 شب و 4 روز است که حتی برای یک ثانیه هم نخوابیده ایم و مدام یا حمله کرده ایم یا در مقابل پاتک ها ایستاده ایم. از فرط خستگی نمی دانم الان کجا هستم و چه کار انجام می دهم. انگار در یک عالم مرموز دیگری هستم. در یک سنگر انفرادی خالی که در دل دژ کنده شده است، کمی پاهایم را دراز می کنم. هنوز 5 دقیقه ای نیست که نشسته ام، فریاد آرپی جی زن ...! آرپی جی زن...! آرامش خودساخته ام را به هم می زند، سریع خودم را به سمت چپ خاکریز می رسانم. تانکهای دشمن خیلی نزدیک شده اند، اما زیاد جرأت نمی کنند بالای دژ بیایند. چند تانک به آتش کشیده می شود. یک بالگرد و یک هواپیمای پی سی-7 عراقی که به قارقارک معروف است، از آسمان به پشت سر ما نفوذ کرده و امان مان را بریده اند. خیلی اذیت می کنند و خیلی هم تلفات می گیرند. اما ما برای دفع آنها هیچ اسلحه مؤثری نداریم. در خط خودی تقریبا مهمات تمام شده است. بعد از مدتی نسبتا طولانی یک بالگرد ارتش، مقدار ناچیزی مهمات را، که داخل یک پتوی مشکی پیچیده اند، از فاصله دور به پشت خط ما پرتاب می کند و با سرعت دور می شود. به همراه چند نفر از بچه ها، سینه خیز، به طرف مهمات می روم؛ تنها یک جعبه، موشک آرپی جی در بین مهمات پرتاب شده وجود دارد. با هزاران زحمت مهمات را کشان کشان به پایین خاکریز می رسانیم.
بعد از یک شلیک، در حال تغییر مکانم هستم که چشمم به بدنی کاملا آغشته به خون می افتد که آشناست و بی جان در بالای دژ و رو به آسمان افتاده است. درست است، محمدعلی پرغو فرمانده دسته ام است. ترکشی به گلوی محمدعلی اصابت کرده و آن قدر خون فوران کرده است که بلوز بسیجی اش رنگ قرمز به خود گرفته است و به نظر می رسد این اتفاق بیش از نیم ساعت است که رخ داده است، چون خونِ روی لباس برادر پرغو خشک شده و بلوزش مثل تخته، سفت شده است. در حال وارسی زنده یا شهید بودن فرمانده هستم که یک تانک تی 72 عراقی توجه ام را به خود جلب می کند. دقیقا رو به روی ما با سرعت نسبتاً کم در حال نزدیک شدن به ما است. آنها که کمی با مسایل نظامی آشنایی دارند، نیک می دانند که در حالت عادی موشک آرپی جی به تانک تی 72 کارساز نیست، اگر فاصله تانک کمتر از 50 متر باشد که در هیچ تانکی اثر نمی کند. آرپی جی ام را که آماده است، بر می دارم و بین برجک و بدنه تانک را نشانه می گیرم تا شاید کارگر افتد. نشانه گیری ام دقیق است. موشک به خط بین برجک و بدنه تانک اصابت می کند، اما اصابت کردن موشک همان و کمانه کردن و در آسمان منفجرشدن همان. کمی ناامید می شوم. آرپی جی زن های دیگر هم، جلوی تانک تجمع کرده و آنها هم مثل من با شلیک های مستمر در تلاش هستند تا جلوی حرکت تانک را بگیرند. هر چند موشکهایم خیلی کم است و مهمات در خط ته کشیده و ارتباط ما برای پشتیبانی با عقبه قطع شده است و به هیچ وجه پشتیبانی نمی شویم، اما چاره ای نداریم، باید برای جلوگیری از حرکت تانک، هر چه در توان داریم به کار بگیریم. موشک دیگری را روی آرپی جی سوار کرده و شلیک می کنم، اما دیگر تانک خیلی نزدیک شده است. یقین دارم در چنین فاصله ای موشک اثر نخواهد کرد.
شرایط طوری است که تانک خیلی نزدیک شده است و در حال بالا آمدن به روی دژی است که در این طرف آن ما برای بقا، با مرگ حتمی می جنگیم و اگر تانک به همین روال ادامه دهد، شنی سمت چپ آن دقیقا از روی شکم محمدعلی رد خواهد شد. من کاملا مستأصل شده ام. آرپی جی را زمین گذاشته و کلاش یک شهید را برمی دارم.
مغزم چنان قفل کرده است که اصلا به فکرم نمی رسد پیکر برادر پرغو را به پایین خاکریز و به جای نسبتاً امن بکشم. نفسهای همه به شماره افتاده است. خودم را برای درگیری تن به تن با افراد داخل و پشت سر تانک آماده می کنم. تانک با پیکر برادر پرغو کمتر از دو متر فاصله دارد. در همین لحظه، یک بسیجی کم سن و سال را می بینم که حداقل 2 سال از من، که 18 سال دارم، کوچک تر است و ده ها نارنجک به بدن خود بسته است. از لهجه اش، که فریاد می زند و ذکر الله اکبر و لااله الاالله می گوید، حدس می زنم اهل نجف آباد اصفهان باشد. در حالی که ما در بالای دژ در حال تبادل آتش با نیروهای پیاده دشمن هستیم، این شیرمرد کوچک با شجاعت هرچه تمام، خودش را به روی تانک می رساند و درِ ورودی خدمه در بالای تانک را باز کرده و ضامن چند تا از نارنجکها را کشیده و داخل تانک می اندازد. دود غلیظی از داخل تانک بلند می شود. تانک با تکان خوردنهای شدید در 30 تا 50 سانتی بدن بی جان پرغو متوقف می شود. من تازه یادم می آید که پرغو را به پایین خاکریز بکشانم، این کار را به کمک دو – سه نفر دیگر انجام می دهم.
شجاعت این بسیجی کم سن و سال روحیه مضاعفی به همه ما می دهد. نگاهم به چشمان خون آلود پرغو می افتد که مردمک چشمش کاملا بالا و زیر پلکها رفته و تنها سفیدی چشمش مقداری قابل دیدن است. به یقین می رسم که دیگر، فرمانده به شهادت رسیده است.
امکان تردد و حضور آمبولانس، برای انتقال مجروحان و پیکر شهدا، در خط وجود ندارد. تنها یک نفربر کم ارتفاع به نام «خشایار» کار آمبولانس را در خط مقدم انجام می دهد. خشایار در حالی که شهدا را به روی خود انباشته است، از انتهای دژ به طرف پشت خط در حال حرکت است که با اشاره من، در جلوی پیکر بی جان پرغو توقف می کند. به کمک برادران دیگر جسد فرمانده را روی خشایار و روی اجساد شهدای دیگر قرار می دهیم و نفربر با سرعت تمام به طرف پشت خط به راه می افتد.
پاتکهای دشمن با قدرت بیشتر از پیش ادامه دارد، در این طرف خط، به راحتی می توان نیروها را شُمرد، نیروهایی که 3 شب و 4 روز است که اصلا نخوابیده اند، تمام سر و صورت و لباسهای شان گِلی و پاهایشان برهنه و صورتهای برخی نیز ورم کرده است که به سختی شناخته می شوند. اینجا، از جمله جاهایی است که شهادت اول راحتی و آرزوی همه است. از دسته ما شاید بیش از 6-7 نفر باقی نمانده است. من هستم و 3 تا موشک و خیل عظیم تانکها در روبرو.
تک تیراندازها هم، دیگر فشنگ چندانی برای دفاع ندارند. تبادل آتش دیگر خیلی نابرابر شده است، گلوله هایی که از این طرف خاکریز به آن طرف شلیک می شود، خیلی ناچیز است. از طرفی هم نیروهای باقی مانده، با آن همه فعالیت بدنی، از شب گذشته تا الان که بعد از ظهر است، چیزی نخورده اند و نای چندانی ندارند. در حالی که بچه ها، یکی پس از دیگری، پرپر می شوند، از نیروی کمکی و مهمات و پشتیبانی خبری نیست.
من نیز خیلی سنگین شده ام. گاهی، وقتی که می نشینم، نمی توانم بلند بشوم، یادم می رود که در خط مقدم و در برابر پاتک سنگین دشمن هستم. یکی از بچه ها به من نزدیک می شود در حالی که صدایش کاملا گرفته است، آرام به من می گوید: محمد! پا شو، تانکها خیلی نزدیک شده اند! وضعیت خیلی خطرناک شده است! این حرف به ظاهر آرام اما به شدت وحشتناک، مرا به خود می آورد. با سرعت به بالای خاکریز رفته و سرک می کشم، وحشت تمام وجودم را دربر می گیرد. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، تمام وجودم می لرزد. هم تعداد تانکها زیاد است و هم خیلی نزدیک شده اند. با اطمینان می توانم بگویم که ما به تعداد تانکها، موشک آرپی جی نداریم.
یکی از موشک ها را در لوله آرپی جی جای می دهم و به طرف نزدیک ترین تانک شلیک می کنم. نای عوض کردن مکان را ندارم و کلا یادم رفته است که باید جایم را عوض کنم. با انفجار مهیبی خود را لا به لای گرد و خاک و دود، در هوا می یابم و با به زمین افتادن، چیزی را متوجه نمی شوم، تا این که نیش گزنده سرمای هور در تاریکی شب، باعث می شود برای چند لحظه ای متوجه محیط بشوم و خود را در داخل قایق و میان تعدادی مجروح و دراز کشیده در کف قایق بیابم. در این مدت کم هوشیاری، مشامم میزبان انواع بوهای خوشایند، از قبیل: بوی سبزی خوردن، بوی آدامس، بوی سیر و بوی خیار است که حاصل بمباران شیمیایی صدامیان است.
بعد از رسیدگی در اورژانس پشت خط در این طرف هور، به یکی از سالنهای ورزشی اهواز که کف و سکوهایش پر از مجروح بود، انتقال داده می شوم و در اینجا کاملا به هوش می آیم و فردای آن روز، به همراه تعداد دیگری از مجروحان به شهر اراک منتقل و در بیمارستانی به نام کانون ولیعصر(عج) بستری می شوم.
بعد از ترخیص از بیمارستان و مراجعت به شهر خودم، در اولین فرصت به تعاون سپاه مشگین شهر می روم و جویای محل قبر شهید پرغو می شوم که بدانم آیا او را در فخرآباد، که زادگاهش است، دفن کرده اند یا در گلزار شهدای مشگین شهر.
سئوالم باعث خنده میر سلیم بنی هاشم و حسین آتوت، مسئولان تعاون سپاه می شود. آنها به من تفهیم می کنند که برادر پرغو به طورمعجزه آسایی زنده است، ولی قطع نخاع شده و الان در تهران تحت درمان است. راستش من به دلیل آغشته به خون بودن تمام بدن برادر پرغو، در خط متوجه زخم ترکش در ستون فقرات وی نشده بودم.