رحماندوست:دزد ماشینم شعرهایم رااز بَر بود
مصطفی
رحماندوست، شاعر معروف و بخشی از نوستالژی کودکی و کتابهای درسی ماست.
در آستانه سال تازه تحصیلی جام جم به سراغ او رفته. بوی مهر میآید. این بو را دوست دارید؟
خودم هستم، خادم بچه ها.
کودکی خودتان چگونه گذشت؟
خیلی خوب بود، خیلی خوب. همه اش بازی بود.
مثلا؟
الک دولک، تشکیل گروه های دعوا در کوچه... بدآموزی ندارد؟
نه. بفرمایید.
یک جوی آب در محله ما بود که حالا خشک شده. آنجا سد درست می کردیم و آب بازی می کردیم.
بچه های الان هم همین طورند؟
نه، آنها کمتر می دوند.
چرا؟
چون باید ببینند کی پدر و مادر فرصت می کنند آنها را ببرند پارک.
خاطره ای از کتاب درسی؟
یادم هست که دارا توپ داشت و من نداشتم.
شعر چیست؟
شعر زبان است.
آموزش؟
تلاش برای بالا بردن آگاهی دیگران.
آموزش از طریق شعر؟
شعر باید خیال انگیز باشد.
آموزنده چطور؟
می تواند باشد یا نباشد.
پنج واژه پرکاربرد در شعرهای شما؟
گل، شادی و کلماتی با مفهوم شعر و دوستی. حالا 5 تا نشد.
تا به حال چند شعر گفته اید؟
نمی دانم.
اولین شعر؟
در ده دوازده سالگی گفتم. این طور شروع می شد: به به چه میوه هایی...
بوی ماه مهر؟
قیصر.
بوی کتاب های نو؟
بعلاوه بوی لباس نو مساوی است با پاره شدن هر دو در همان روز اول مدرسه.
مدرسه رفتن؟
پایان سه ماه انتظار.
صبح زود بیدار شدن؟
یادم نمی آید خواب مانده باشم.
خاطره صبح برفی؟
از میان برف ها راه باز می کردند. ما هم در آن میان راه می افتادیم سمت مدرسه. توی سر و کله هم می زدیم و خوش می گذراندیم.
دوست دارید منظره پنجره اتاقتان چه باشد؟
کاش دفتری داشتم که رو به گل و سبزه باز می شد، اما ندارم.
قصه؟
خود زندگی است.
بچه بودید قصه هایی که می گفتند را باور می کردید؟
بیشتر پدر و مادرم را باور می کردم تا قصه ها.
چه قصه هایی برایتان می خواندند؟
از شاهنامه و مثنوی مولوی برایم قصه می خواندند.
کدام سن را بیشتر دوست دارید؟
اگر بگویم همه دوره های زندگی ام را دوست دارم فکر می کنید نگاهم شاعرانه است.
واقعا این طور نیست؟
مهم نیست، بچه ها دعا کنند از پس باقی عمر هم بربیایم.
بچه های حالا با بچه های قدیم چه فرقی دارند؟
فرقی ندارند.
واقعا؟
شاید زبانشان کمی فرق می کند. مثل زبان کودکان ایرانی که با کودکان انگلستان فرق می کند. وگرنه بچه ها در همه دوره ها و همه مکان ها مثل هم هستند.
تصویرگری؟
کمک به انتقال داستان.
انار؟
من با انار زنده ام. میوه مورد علاقه ام است.
وقتی «صد دانه یاقوت» را می گفتید به انار نگاه می کردید؟
توی جبهه نشسته بودم. یک انار دستم بود. دانه هایش مرا یاد گردنبند مرحوم مادرم انداخت.
«مثل غنچه بود آن روز»؟
واقعا آن روز مثل غنچه بود. این که بعدا چه شد... نمی دانم.
موقع سرودنش چه حال و هوایی داشتید؟
یادم آمد که خودم دانش آموز بودم. می خواستم شعری بگویم که بچه ها را با شیرینی آن اتفاق آشنا کند.
وقتی اولین بار شعرتان را در کتاب درسی دیدید؟
راستش حس خاصی نداشتم. نمی توانستم بگویم آی من کار مهمی کردم.
معلم بودن؟
دلم می خواست معلم شوم، نشد. برای همین شاعر شدم.
لالایی؟
دلم می خواهد بعد از سال ها وقتی می خواهند از من یاد کنند بگویند رحماندوست لالایی های جدیدی ساخت.
قصه های قدیمی خوب بودند یا قصه های حالا؟
قصه های قدیمی انسانیت داشتند. به همین دلیل خوب بودند.
قصه های حالا ندارند؟
اگر داشته باشند خوب است، ولی اگر فقط محدود به جنگولک بازی های فرم و این طور چیزها باشد فایده ندارد.
فولکلورهای ایرانی چه طعمی دارند؟
انار و تمشک و باقلوای یزدی.
قصه باید آدم را خواب کند یا بیدار؟
باید خواب آدم را هم تبدیل به بیداری کند.
سیاست؟
خوشم نمی آید.
کتاب هایی که نوشته اید در کتابخانه تان کنار هم است؟
بله، یک آرشیو دارم.
حستان از ردیف شدن آنها؟
دو حس متضاد. یکی این که وای من چقدر کار کردم و دیگری این که نکند در این کتاب ها چیزی وجود داشته باشد که مرا بدهکار کسی کند.
قصه های شاهنامه؟
هر وقت از نظر حسی کم می آورم می روم سراغ شاهنامه.
بچه ها باید شعر از بر کنند؟
نه. باید لذت ببرند. اگر شعر، شعر باشد خودش در خاطر می ماند.
زمان تحصیل اوضاع ریاضی تان چطور بود؟
خیلی خوب بود. فکر می کردند عاقبت مهندس می شوم.
چرا نشدید؟
ادبیات را دوست داشتم. معلمم هم گفت ادبیات نان ندارد، برو ریاضی.
خب واقعا نان نداشت؟
چرا. خدا را شکر راضی هستم. نانم را خدا برایم کنار گذاشته بود. چه آنجا و چه اینجا.
نقالی دیده اید؟
فراوان.
تفاوتش با قصه گویی؟
قصه گو همذات پنداری ایجاد می کند. نقال فقط تعریف می کند.
کارکرد ادبیات چیست؟
کمک به زندگی بهتر.
بچه ها باید بیشتر بازی کنند یا بیندیشند؟
بازی کنند.
اگر اتاق فرمان دنیا دست یک قصه گو بود؟
خوب نمی شد. می نشست قصه تعریف می کرد و مردم گوش می دادند. کارهای دنیا معطل می ماند.
طبیعت؟
مادر است.
فکر می کنید یک روز طبیعت را به نابودی می کشانیم؟
بله. ما موجوداتی هستیم که مادر خودمان را می خوریم.
خب پس کی تمامش می کنیم؟
فکر می کنم بشریت عاقل شود.
اگر یک بزهکار را ببینید که شعر شما را از بچگی اش به یاد دارد؟
این اتفاق افتاده است.
تعریف کنید.
کسی که ماشینم را سرقت کرده بود وقتی با من مواجه شد یکی از شعرهایم را از بر خواند.
چه حسی داشتید؟
متاسف شدم که شعرهایم برای او مفید نبوده است.
حاضرید کودکی مجرمان را به یادشان بیاورید؟
حاضرم بروم بنشینم و با آنها حرف بزنم و کودکیشان را یادآوری کنم.
کودکانی که از تحصیل محروم هستند؟
متاسفم که نمی توانند نوشته هایم را بخوانند.
مادر؟
آغوش. بغل.
هنوز پدر و مادرها برای بچه هایشان قصه می خوانند؟
یواش یواش دارند به لزوم این کار پی می برند.
واقعا لازم است؟
هم برای خودشان خوب است و هم بچه هایشان.
شماره تلفن های قصه گو؟
هر چیزی که بخواهد جای پدر و مادر را بگیرد بد است.
وقتی مهمانی می روید بچه ها از شما می خواهند شعر و قصه بخوانید؟
مفصل. قبل ترها بیشتر بود. حالا بچه ها بزرگ شده اند.
خسته نمی شدید؟
نه. کنار بچه های خودم می نشاندمشان و قصه تعریف می کردم.
چرا وقتی بزرگ می شویم دیگر قصه های کودکی باورمان نمی شود؟
چون بد می شویم.
یعنی چی؟
بزرگ ترها، بزرگی بسته و محدود خودشان را به بچه ها تحمیل می کنند.
قدرت تخیل بچه های این زمانه بیشتر شده است؟
پرورش پیدا کرده، ولی مهم استفاده کردن از آن است. استفاده نمی شود.
چرا ؟
برنامه ای برایش نیست. سیستم های آموزشی مبتنی بر تخیل بچه هاست، ولی بسیار کم است.
فولکلورهای قدیمی حقایق زندگی روزمره را عریان تر می گویند؟
بله. بچه ها باید خیلی چیزها را بدانند. سخت نباید گرفت. یک لولو خرخره درست کردیم و خودمان از آن می ترسیم.
دقیق تر توضیح می دهید؟
مادربزرگ من مکتب دار بود. روی همان کرسی که درباره قصه ازدواج و نامزدی قهرمان های قصه اش حرف می زد، طهارت گرفتن را هم یاد می داد.
بدآموزی ندارد؟
اگر این چیزها بدآموزی داشته است پس لابد همه ما بزرگ تر ها الان بد هستیم و صلاحیت آموزش به بچه ها را نداریم.
اصلا تا حالا نکته بدآموزی هم در قصه های قدیمی دیده اید؟
بعضی از داستان ها به درد بچه ها نمی خورد.
مثلا؟
این که فلانی روی سر چهل نفر روغن داغ ریخته است یا صد نفر را کشته است.
باز هم شعر کودک می گویید؟
تا به حال توقفی ایجاد نشده است.
در آینده چطور؟
امیدوارم تا وقتی بلدم بگویم و بعد دیگر شعر نگویم.
زندگی شاعران با دیگران فرق دارد؟
برخی می خواهند این را القا کنند، ولی درست نیست. شاعران هم مثل بقیه مردم.
آخرین روز زندگی یک شاعر؟
مثل بقیه روزها. مگر کسی می داند کی قرار است بمیرد؟
دوست دارید قصه زندگی شما را یک نویسنده کودک بنویسد یا یک نویسنده دیگر؟
یک نویسنده کودک نوشته است، نپسندیده ام. بخش کودکی را باید نویسنده کودک بنویسد و بخش بزرگسالی را نویسنده بزرگسال.
آخرین سوال؛ شهریور؟
پایان امید برای سفر رفتن