یادداشت/ رضا شاعری
انگار از آن روزهایی بود که بد‌بیاری از همان‌ اول صبح روی صندلی شاگرد، نفس‌به‌نفس، مسافرم شده بود و قصد پیاده شدن در هیچ ایستگاه و خیابانی را هم نداشت...
کد خبر: ۲۱۴۴۰۲
تاریخ انتشار: ۱۲ بهمن ۱۳۹۷ - ۲۰:۳۷

صدای ایران_ یادداشت: رضا شاعری

با یکی از با اخلاق ترین راننده تاکسی های فلاح آشنا شوید

انگار از آن روزهایی بود که بد‌بیاری از همان‌ اول صبح روی صندلی شاگرد، نفس‌به‌نفس، مسافرم شده بود و قصد پیاده شدن در هیچ ایستگاه و خیابانی را هم نداشت...

تازه از خانه راه افتاده بودم که نزدیکی های بیمارستان ضیائیان لاستیک ماشین پنچر شد.

سرما مثل گزمه‌ها توی شهر پرسه می زد و بارش برف تازه جان گرفته بود.

گوشه‌ای نگه داشتم و جک را از لابه‌لای صندوق درآوردم. آقا مهدی آپارتی خوش انصاف محله مان آخرین بار که روغن ماشین را تعویض کرد، گفته بود《فکری هم به حال این لاستیک کن عمو رضا》اما حالا در ساعات اول صبح، مشکل دوتا شده بود...

اولش فکر کردم کِرختی دستانم‌ قوّت چرخاندن‌ اهرم جک را ندارد...
اما...کاشف به عمل آمد که پیچ جک هرز شده...
 
آن‌سال جناب زمستان، تمام مردانگی اش را در دانه های برف خلاصه کرده بود و انگار سیلی‌اش را فقط برای سرخ کردن صورت من نشانه رفته بود.

استرس رسیدن به محل کار در مسیری که هر دقیقه بر حجم ترافیکش افزوده می‌شد، کابوس مسیر ۴۵ دقیقه ایم‌ تا شمال غرب تهران شده بود.

سرعت برف هم مثل ثانیه شمار ماشین، در رسیدن به بستر خاکی‌اش شتاب گرفته بود و ثانیه‌ها تندتر از باد، جای خود را به دقیقه‌ها می‌دادند.

دیگر حرارت دهانم جان گرم کردن دستانم را نداشت و تکیه‌گاهی به جز تن یخ زده ماشین نداشتم و در انتظاری سرد، رسیدن لوطی مسلکی را آرزو می‌کردم.

شاید شیشه بخار گرفته اتومبیل‌های ایستاده در گوشه و کنار خیابان ابوذر نمی‌گذاشت هم محله‌ای هایم صدای درخواست کمکم را بشنوند یا مرا ببینند!

 صدای ترمز و کور‌سو ی چراغ زرد چشم‌زن، از میان رگبار برف، آتش‌‌بس تلاطم‌های ذهنی‌ام شد.

با زبان و لهجه ای غریب گفت:《سَلاو، چونی، اچن دیقه له‌مو بر لمیا رد بوم بینیم مشغول عوض کِردِن لاسیکی زانیم جک ماشینه‌که‌وو خراوه،مسافرم سوار نکرد هاتم بزانم اگر کارو نکوتیه ری کمکو کم》

《معنی: چند دقیقه پیش از اینجا رد می شدم که دیدم مشغول تعویض چرخی متوجه شدم که جک ماشین ات خراب شده، مسافر نزدم و آمدم ببینم اگر کارت راه نیفتاده کمکی کنم.》

دستی به سبیل تاب خورده اش کشید‌‌ و نگاهی به دست های یخ‌زده‌ و صورت سرمازده ام انداخت و در چند دقیقه لاستیک ها را جابه‌جا کرد و دَر صندوق را محکم کوبید گفت : برو خدا پشت و پناهت کاکه.

مرد مردم‌دار، سوار ماشین بخار گرفته‌اش شد و با همان سرعتی که لاستیک را تعویض کرد، در انتهای خیابان ابوذر محو شد.

با این‌که نه بچه محل بود و نه هم‌زبان، لطف بزرگی در حقم کرده بود و در پاسخ به تشکر من فقط گفت: ما همه #انسانیم و #برادر، وظیفه ام بود کاکه!

چند سالی است از روایت زمستان ۹۳ گذشته‌‌...

این روزها در مسافرت های شهری، تاکسی برایم کارآمدتر است تا ۴ سال پیش... و معمولا تاکسی و مترو انتخاب خوبی برای مقاصد شهری است...

در روزهای اول زمستان امسال، سوار تاکسی شدم. این زمستان و همه ترافیک هایش دیگر رنگ و بوی زمستان آن سال را ندارد، امید که برف دوباره شهرمان را سپید پوش کند.

سوار تاکسی شدم و سلام‌‌‌ کردم و نگاهم فقط در مسیر پر ترافیک رو‌برویم خلاصه شد. انگار نگرانی های دنیای شهری، همه ی حواسم را در دغدغه هایش غرق کرده بود..‌.

به گمانم صدای راننده لهجه‌ای آشنا داشت، گویشی که مرا به سرمای زمستان سال ۹۳ کنار بیمارستان ضیائیان پَرت کرد، زمستان چهار سال پیش با دستانی یخ زده و...

 گفت‌وگویمان که شروع شد، متوجه شدم از برادران اهل سُنت است و به سنتِ جوانمردان، آن زمستان، در راه مانده‌ای را، یاری رسانده است..‌.

 هنگام خداحافظی در پاسخ به تشکر من فقط گفت: ما همه #انسانیم و #برادر، داداش! وظیفه ام بود《همومان بنیامین کاکه!وظیفه‌م بو اوه.》

 تصمیم گرفتم در مجاز‌آباد این‌ مهربانی را در قالب واژه‌ها با مخاطبانم به اشتراک بگذارم تا شاید این روزها که #اخبار_برفی در راه است، آدم هایی یخ‌زده و یا پنجره‌هایی بخار‌ گرفته، در مشکلات هم نباشیم و همانند #آدم‌برفی، در آفرینش #حال_خوب برای خودمان و دیگران شریک باشیم.

آقای رحیمی در #منطقه۱۷ مسافر کشی می کند؛


#ما_همه_برادریم
#منطقه۱۷
#رضا_شاعری

پربیننده ترین ها