با برقراری رابطه غیراخلاقی، تمام هستی و آبرویم را از دست دادم
پس از گرفتن دیپلم، به دانشگاه راه پیدا کردم و در مقطع کارشناسی در یکی از شهرهای استان گلستان پذیرفته شدم.
به گزارش صدای ایران به نقل از خراسان، پس از گرفتن دیپلم، به دانشگاه راه پیدا کردم و در مقطع کارشناسی در یکی از شهرهای استان گلستان پذیرفته شدم. از این که می خواستم به دانشگاه بروم، خیلی خوشحال بودم، اما پدر و مادرم در عین خوشحالی، نگران به نظر می رسیدند چراکه برای اولین بار من از آن ها جدا می شدم و مجبور بودم در شهر دیگری دور از خانواده ام زندگی کنم. آن زمان، علت نگرانی مادرم را نمی فهمیدم و فقط به پیشرفت در زندگی می اندیشیدم. اما با ورودم به دانشگاه، حرف ها و نصایح مادرم را نادیده گرفتم و با برقراری رابطه غیراخلاقی، تمام هستی و آبرویم را از دست دادم و ...
دختر 19ساله ای که نگرانی و اضطراب سراسر وجودش را فرا گرفته بود و با التماس سخن می گفت، در تشریح ماجرای دوستی اش با پسری شیاد، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری جهاد مشهد گفت: سال اول دانشگاه بودم و مدتی از رفتنم به شهرستان می گذشت که یک روز در مسیر رفتن به دانشگاه، با پسری که سه ترم بالاتر از من بود آشنا شدم. او هم اهل مشهد بود و برای تحصیل در شهرستان، منزلی را اجاره کرده بود. فرزاد پسری شیک پوش و مودب بود و با خودرو خودش به دانشگاه رفت و آمد می کرد. او چندین مرتبه مرا با خودروی گران قیمتش از دانشگاه به خوابگاهم رسانده بود که یک روز در مسیر راه از من شماره تلفن پدرم را برای خواستگاری گرفت. من از این موضوع خیلی خوشحال شدم و رابطه ام با او بیشتر شد چراکه اعتماد مرا جلب کرده بود و همیشه می گفت به زودی ما با هم ازدواج می کنیم. در این میان، هر زمان که قصد خرید و یا کاری داشتم، او مرا همراهی می کرد. این گونه بود که دوستی و رابطه ما صمیمانه شده بود. فرزاد با دادن هدیه های گران قیمت، مرا بیشتر وابسته خودش می کرد و من هم با اطمینان او را به عنوان نامزدم در بین دوستانم معرفی می کردم.با وعده های فرزاد هر روز امیدوارتر می شدم که به زودی به خواستگاری ام می آید. یک شب فرزاد در یک کافی شاپ با من قرار گذاشت تا در آن جا با هم در مورد برنامه های خواستگاری و ازدواج صحبت کنیم. با ورودم به کافی شاپ متوجه حضور دوستانم نیز شدم که در آن موقع فرزاد با آوردن کیک تولد و برگزاری جشن، مرا غافلگیر و خوشحال کرد. آن شب به من و دوستانم خیلی خوش گذشت. بعد از پایان جشن، فرزاد مرا به خوابگاه برد اما دیروقت بود و در خوابگاه بسته بود، قصد داشتم سرایدار را از خواب بیدار کنم که فرزاد مانعم شد و گفت اگر در بزنی باید تا صبح پاسخ سوال های مسئول خوابگاه را در مورد دیرآمدنت بدهی، از این رو او پیشنهاد داد که به خانه او بروم و شب را در آن جا بمانم، خودش هم به خانه دوستش می رود. با قبول این پیشنهاد، به سوی خانه فرزاد حرکت کردیم و پا به خانه ای گذاشتم که با نیرنگ و فریب فرزاد، تمام هستی ام را از دست دادم.
سپس او عنوان کرد که بعد از پایان امتحانات به خواستگاری ام می آید و ما خیلی زود ازدواج می کنیم.اکنون با گذشت 15روز از پایان امتحانات او نه تنها خودش را پنهان کرده که حتی جواب تلفنم را هم نمی دهد. حالا نمیدانم به پدر و مادرم چه بگویم و از شما کمک می خواهم تا ...
گزارش خطا
آخرین اخبار