نکاتی درباره « ردکارپت» سرخوردگی زیر پرچم

کد خبر: ۱۷۹۴۶
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۷
«رد کارپت» فیلمی است درباره سرخوردگی یک انسان خوش‌خیال و بلندپرواز؛ فیلمی که قصد دارد تلخی این تجربه را با طنز لحظه‌ای تعدیل کند اما تا تبدیل‌شدن به یک فیلم کامل راه دارد.

دومین فیلم سینمایی رضا عطاران پس از «خوابم میاد» چند مولفه مشترک با اثر اولیه وی دارد. اولین مولفه حضور عطاران به‌عنوان همکار نویسنده یا نویسنده اصلی، کارگردان و البته بازیگر است که دومین مولفه مشترک را به فیلم می‌دهد؛ تاثیرگرفتن شخصیت اصلی از بخشی از کاراکتر واقعی عطاران که طبعا در مسیر درام نقش دارد.

عطاران پس از همکاری با احمد رفیع‌زاده در نگارش فیلمنامه «خوابم میاد» برای دومین فیلمش دست‌به‌قلم شده و خودش نویسندگی کار را برعهده گرفته است. البته فیلمنامه‌ای که به‌نظر نمی‌آید چندان قطور و پر از جزییات و پیچ‌وخم‌های داستانی باشد بلکه تجربه‌ای در مواجهه با موقعیت‌های واقعی است که برخی از آنها ممکن است تنها یک‌بار محقق شوند.

داستان یک‌خطی فیلم «رد کارپت» ماجرای یک بازیگر سیاهی‌لشکر است که مثل قهرمان «خوابم میاد» رضا نام دارد و برای رسیدن به رویایش و دیدار با کارگردانان مطرح جهانی راهی جشنواره فیلم کن می‌شود.

در این فیلم هم با قهرمانی مواجه هستیم که به‌نوعی پس زده شده و از شرایط و موقعیت خود راضی نیست و می‌خواهد تغییری در جایگاهش ایجاد کند، به همین دلیل حرکتی از درون خود به برون دارد. این حرکت در «خوابم میاد» محدود به خروج رضا از انزوا و ارتباط‌گرفتن با آدم‌های بیرون از دایره محدود زندگی‌اش بود که ماجراهای مهیجی از جمله تجربه عشق را وارد زندگی‌اش کرد.

در «رد کارپت» این حرکت شکل بیرونی‌تری دارد و رضا به‌عنوان سیاهی‌لشکر وطنی که تلاش می‌کند خود را بالا بکشد، تصمیم به جهشی یکباره می‌گیرد تا برای رساندن فیلمنامه‌اش به استیون اسپیلبرگ و وودی‌آلن به جشنواره کن برود؛ جشنواره‌ای که می‌تواند نقطه‌طلایی آمال و آرزوهای هر عاشق سینمایی باشد.

در بخش ابتدایی فیلم با معرفی اولیه شخصیت رضا روبه‌رو هستیم تا انگیزه و هدف او برای حرکت مشخص شود که البته شروعی گویا و کلاسیک برای راه‌افتادن موتور درام فیلم است. اما پس از آن با آغاز سفر و شکل‌گرفتن موقعیت‌هایی که- به علت ناگزیر تقارن با زمان واقعی برگزاری جشنواره کن و حواشی و شرایط برگرفته از آن- فقط یک‌بار می‌تواند اتفاق بیفتد ساختار دراماتیک فیلم لطمه می‌خورد.

به این مفهوم که شاهد صحنه‌ها و موقعیت‌هایی هستیم که مشخص است در ساختار دراماتیک فیلمنامه و فیلم پیوستگی به یکدیگر ندارند بلکه تنها قرار است از شرایط لحظه‌ای به‌وجودآمده، بهترین استفاده ممکن را ببرند و چه‌بسا در کلیت فیلم کارکرد یا نقشی نداشته باشند.

به گفته بهتر تنها وجه مشخص و قابل استناد در این مسیر، شخصیتی است به نام رضا که به‌واسطه خرده‌قصه‌های فرعی در بخش اولیه معرفی ‌شده و حالا این شخصیت که به‌طور کامل هم شکل نگرفته، بر بستر موقعیت‌هایی که چندان قابل‌پیش‌بینی نیست حرکت کرده و کنش و واکنش‌هایی دارد.

به دلیل همین ساختار که چه‌بسا برای ساخت فیلمی اینچنین در ارتباط مستقیم با جشنواره کن اجتناب‌ناپذیر باشد، تنها ابتدا و انتهای مسیر حرکت رضا مشخص است. در حالی‌که بخش مهم میانی که نقشی تعیین‌کننده در چگونگی رسیدن رضا از نقطه الف به ب دارد- پایین‌افتادن رضا از ابر آرزوهایش به روی زمین و مواجهه واقعی با شرایط و موقعیتش- به (هرچه پیش ‌آید، خوش آید) واگذار شده است.
این رهابودن در ساختار کلی فیلمنامه‌ای که شالوده آن متاثر از لحظه و موقعیت‌های آنی است، چه‌بسا جواب بدهد و موفق هم باشد اما در فیلمنامه‌ای که ساختار و چارچوب مشخص و آشنایی دارد و معرفی اولیه شخصیت با تکیه بر مولفه‌های آشنا، کاراکترهای فرعی و شرایط موجود پیش رفته، این تغییر لحن موجب عدم‌یکدستی کار و چندپارگی فیلم می‌شود.

به‌طور مثال از ابتدا قرار بوده رضا در پایان سفر کن به سرخوردگی از این جشنواره و آرزوها و آمالی که در سر می‌پرورانده، برسد یا حتی جایگاه جشنواره‌ها و ستارگان سینما در مواجهه با ماهیت واقعی آنها به چالش کشیده شود. طبعا برای رسیدن به این فینال نیاز به کدها و طراحی درامی در بخش میانی برای رسیدن به این سرخوردگی بوده که بخش کوچکی از آن مواجهه با جوان ایرانی کلاهبردار تامین شده است.

اما از آنجا که شکل‌گرفتن این رابطه، بسط این رفاقت و... در سطح حرکت می‌کند تا در کوتاه‌ترین زمان یک کد کاربردی داده شود و همه بخش میانی فیلمنامه اشغال نشود، این قصه فرعی به‌شدت قابل ‌پیش‌بینی و کلیشه‌ای است. علاوه بر آن با فرض حدس‌زدن سرانجام این رفاقت، ویژگی‌های این دو کاراکتر و ترکیب آنها در کنار هم نیز نتوانسته کیفیتی جدید به این رابطه از پیش تعیین‌شده بدهد.

وجه دیگری که به‌نظر می‌آید فیلم «رد کارپت» به‌شدت متکی آن است ثبت همان موقعیت‌های لحظه‌ای است که فقط یک‌بار امکان رخ‌دادن داشته و نویسنده- کارگردان هم نقشی در دراماتیزه‌کردن آنها ندارد. از مواجهه با جیم جارموش و تیلدا سوئینتن تا شوخی‌های لحظه‌ای برآمده از تضادهای فرهنگی و اجتماعی دو ملت که تنها در یک موقعیت و صحنه مشخص جاری و ثبت شده و ارتباط و پیوستگی با باقی بخش‌ها پیدا نمی‌کنند و کارکردشان هم فراتر از همان لبخند لحظه‌ای نیست.

شاید به همین دلیل باشد که صحنه پایانی و کارکرد نمادین پرچم در موقعیت سرخوردگی و تنهایی رضا تبدیل می‌شود به سکانسی شعاری و اغراق‌شده که با لحن کلی فیلم همخوانی ندارد و بیش از هر چیز مسیر رسیدن رضا به این نقطه را سوال‌برانگیز جلوه می‌دهد چراکه از پیش تعیین شده است نه برآمده از مسیر درامی که در طول فیلم با تکیه بر موقعیت‌های لحظه‌ای دنبال شده است.
پربیننده ترین ها