گلایه پناهجویان کرد عراقی در «زیوه» آذربایجان غربی؛ ایران ما را فرزند خود نمیداند؟
به گزارش صدای ایران،پناهندههای جنگ ایران و عراق که بیشترشان از اواسط دهه 60 به این سوی مرز آمدهاند و این کمپ بزرگ را تشکیل دادهاند، هرچند خیلیها در سالهای اخیر دوباره به شهرهای کردنشین عراق بازگشتهاند.
به گفته اهالی از 13 هزار پناهنده کردستان عراق اکنون فقط 300 نفر در زیوه ماندهاند؛ یعنی 58 خانوار.زیوه شهر کوچکی در 50 کیلومتری ارومیه است. با این همه بیشترین امکانات آموزشی بخش سیلوانای مرگور ارومیه را در خود جای داده. بیشتر بچههای روستاهای اطراف هم برای تحصیل، به مدارس زیوه میآیند. چند مدرسه شبانه روزی مثل دبیرستان دخترانه نیلوفر هم همین جا قرار دارد.
سه خیابان یا همان کمپ پناهندگان در امتداد هم قرار دارد و یک بازارچه هم کنارش. وقتی میشنوید کمپ پناهندگان یا میهمانشهر زیوه اصلاً فکر نکنید که تعدادی آدم در چادر کنار هم زندگی میکنند، یعنی همان تصویر معروف کمپ پناهندگان. خانهها یا آن طورکه ساکنان میگویند بلوکها، از سیمان، گچ، آهن و ایرانیت ساخته شده. به گفته اهالی خیابان چهارم زیوه همیشه بین ایرانیها و عراقیها مشترک بوده و آن سه خیابان دیگر در اختیار مهاجران. هرچند این روزها با بازگشت پناهندهها به عراق این ترتیب هم بهم ریخته و خیلی از ایرانیها در خانههای خالی مانده مهاجران ساکن شدهاند؛ بیشتر کسانی که توان مالی کمی دارند یا تازگی تشکیل خانواده دادهاند.
شورای خودگردان میهمانشهر زیوه وظیفه ساماندهی و جمعآوری کرایه از آنها را به عهده گرفته. در زمان جنگ خیلی از کردنشینهای عراق به اینجا پناه آوردند، نه فقط در زیوه که مابین دو روستای «هاشم آباد» و «سه گرکان» هم کمپی برای آوارگان جنگی برپا شد. هرچند اهالی میگویند صدام این کمپها را هم شناسایی کرد و در سال 64 زیوه بمباران سختی شد. در این حمله 142 نفر که 79 نفر آنها کودک بودند کشته و 300 نفر هم مجروح شدند.
سوپرمارکت، کفش فروشی، پلاستیک فروشی و... ردیف مغازهها، زیر آفتاب ظهر تند تابستان، خفه و تب کردهاند. یک ساعتی هست که برق قطع شده و ایستادن و حرف زدن در مغازهها واقعاً سخت است. اهالی میگویند بازارچه زیوه توسط عراقیها ساخته شده و الان هم با هزینه خودشان اداره میشود. این روزها البته 10 مغازهدار ایرانیاند و 10 مغازهدار هم عراقی. شعبان که یک سوپر مارکتدار است صندلیها را جلوی مغازهاش میگذارد و بقیه را هم دعوت میکند که برای طرح مسائل و مشکلاتشان به جمع ما بیایند.
شعبان 30 ساله است و سال 67 با خانوادهاش از شهر دهوک عراق به زیوه آمده. در روزهای جنگ و بیتابی برای کشورش. آن زمان 5 ساله بود و الان دانشجوی کارشناسی ارشد است: «ما همیشه قدردان ایرانیم که ما را بهعنوان پناهنده قبول کرد. آن هم در آن روزهای سخت. اما نمیدانم چرا بعد نخواست ما را کامل بپذیرد. تازه کارشناسی ارشد بازرگانی دانشگاه تبریز قبول شدهام. نمیدانی با چه وضعیتی دانشگاه رفتم! میگفتند نمیشود، باید تغییر وضعیت بدهی تا بتوانی بروی دانشگاه. رفتم پاسپورت گرفتم تا دانشگاه قبولم کرد، اما همان موقع شرط گذاشتند که بعد از پایان تحصیل و تسویه حساب با دانشگاه برگردم. امیدوارم آنجا شغلی برایم پیدا شود. اصلاً دلم نمیخواهد برگردم کشورم. وقتی میگویند برگرد کشورت تعجب میکنم. اینجا کشور من است. هر وقت میپرسند تو کجایی هستی؟ میگویم ایرانیام، عراقی بودن یادم رفته. اما ایران هیچوقت ما را قبول نکرد و هنوز هم کارت ملی نداریم. همین نداشتن کارت ملی مدام یادم میآورد من ایرانی نیستم و اینکه هیچوقت واقعاً پذیرفته نمیشوم. اگر فقط کارت ملیام را میدادند همین جا کاری دست و پا میکردم و میماندم!»
وضعیت خانههای عراقیهای ساکن زیوه اصلاً مناسب نیست. هنوز گازکشی
ندارند، حمام و دستشویی در شرایط کاملاً ابتدایی است، تانکرهای نفت توی
حیاط همه خانهها دیده میشود و با این همه، ساکنان اینجا از ظاهر نامرتب و
نبود امکانات کمتر گلایه دارند و بیشتر شکایتشان از تبعیضهاست، همان
مشکلاتی که بیشتر مهاجران به ایران دارند. مشکلاتشان برایم آشناست. نداشتن
اوراق هویتی، تابعیت ایرانی، گذرنامه، ثبت نشدن ازدواج و طلاق در مراجع
رسمی، نداشتن حقوق شهروندی و اجتماعی از جمله بیمه، فرصتهای شغلی، تابعیت
فرزندان زاده شده در ایران و سفر در شرایط سخت. بارها همین گلایهها را از
افغانستانیهای مقیم ایران هم شنیدهام.
محمد 33 ساله، مغازه میوه
فروشی دارد. او میگوید: «الحمدلله کسب و کار خوب است اما اینکه کارت ملی
ندارم و گواهینامه ندارم، خیلی ناراحتم. چرا ایران مثل همه جای دنیا با ما
رفتار نمیکند؟ خیلیها فکر میکنند سازمان ملل به ما کمک میکند اما از
این خبرها نیست. گاهی نمایندههایشان سری به ما میزنند و میگویند کمک
میکنیم اما میروند و پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند.»
پسر جوان فوری
ادامه حرفهای محمد را میگیرد: «وضع کار و بار بد نیست اما چون کد ملی
نداریم، همه جا به مشکل برمیخوریم. میرویم برای گواهینامه، میگویند
نمیشود، دسته چک میخواهی بگیری، کد ملی میخواهند، یک موتور، یک سیمکارت
نمیتوانیم به اسم خودمان بخریم. من 30 سال است توی این کشور زندگی میکنم و
اینجا بزرگ شدهام. تازه ماشین خریدهام، مجبورم یکی از دوستانم را پیدا
کنم و ماشینم را به اسمش بزنم. هیچ چیزی نمیتوانیم به نام خودمان بخریم.»
«عگید» از اعضای شورای خودگردان میهمانشهر زیوه است. او هم همین گلایهها را دارد: «برو در همین زیوه قدم بزن ببین خانوادههای ایرانی که ساکن خانههای خالی شدهاند چقدر خوب خانههایشان را ساختهاند اما عراقیها نه. میدانی چرا؟ چون عراقیها احساس موقت بودن دارند. هیچ وقت آنقدر احساس تعلق نکردهاند که خانه و زندگیشان را بازسازی کنند اما ایرانیها چون مطمئنند در این کشور میمانند ببین چطور به خانه و زندگیشان رسیدهاند. مهمترین درخواست ما پناهندگان دریافت کارت ملی و گواهینامه است. بیمهمان هم مشکل دارد. اگر از هفت خوان رستم بگذریم، بیمه سلامتمان میکنند آن هم برای بیماریهای خاص. خیلی از پناهندگان برای بیمه تلاش کردند اما نشد که نشد.»
مرد جوان که کمی آنسوتر ایستاده، میگوید: «خانم تو را به خدا درباره بیمه ما پناهندهها بنویسید. خانمم چند وقت پیش زایمان کرد، آن هم زایمان طبیعی، باورت نمیشود 4- 3 میلیون خرج کردم. اصلاً بیمه هیچ، برای ما اندازه یک ایرانی معمولی هم حساب نمیکنند، هزینه بیمه برای اتباع خارجی سه برابر ایرانیهاست. همین زایمان طبیعی برای ایرانیها 150 هزار تومان تمام میشود و برای ما چهار میلیون. برای رفت و آمد هم مشکل داریم. باورت میشود نمیتوانیم تا همین ارومیه در چند قدمیمان برویم و برگردیم؟ باید اول برویم برگه بگیریم. آنها که پاسپورت دارند میتوانند جابه جا شوند اما آنهایی که پاسپورت ندارند از استان هم نمیتوانند خارج شوند.»
شعبان با ماشینش ما را در خیابانهای میهمانشهر زیوه میگرداند. خیابانها پهن و مشجر است با دو ردیف خانه در دو سوی خیابان. برخی خانهها ظاهر مناسبی دارند و برخی درب و داغان و با ترکیبی از نمای آجر و بلوک. شعبان از روزهایی تعریف میکند که اینجا پر از آدم بوده. روزهایی که سر هر کوچه و گذر کلی جوان میدیده و این روزها از خالی بودن این کوچهها بدجوری دلش میگیرد. با انگشت اشاره یک خانه را نشانم میدهد: «این خانه را میبینی؟ اینها دو سال پیش برگشتند اربیل. آن یکیها هم آن طرف خیابان سه سال پیش برگشتند دهوک. حالا پسرشان دکتر شده. خیلیها که رفتند دکتر و مهندس شدند.»
همین جور تند و تند حرف میزند: «آن یکی خانه را هم ببین! یک فامیلی دوری با ما داشتند. آنها هم برگشتند.» برخی خانهها حالا متروکه یا نیمه متروکهاند. خانههایی که روزگاری یکی از بستگان یا همشهریهای شعبان در آن زندگی میکردند. برخی بلوکها هم کاملاً تغییر کاربری دادهاند. مثلاً شدهاند آرایشگاه و عکاسخانه.
دستی به موهای مشکیاش میکشد و خانوادهای را نشانم میدهد که میهمان
دارند: «اینها از عراق میهمان دارند. ببین چقدر راحت میآیند اینجا و به
فامیلهاشان سر میزنند. ما بخواهیم برویم باید قاچاقی برویم و قاچاقی
برگردیم، نمیتوانیم برگردیم. من هم که درسم تمام شد باید برگردم چون
پاسپورت که گرفتی، باید برگردی. برای همین بقیه کارت آمایش دارند و دنبال
پاسپورت نمیروند.»
شعبان خانه یکی از ایرانیها و یکی از عراقیهای
ساکن زیوه را نشانم میدهد. همانطور که شنیدهام خانه ایرانی که متعلق به
یک کارگر جوشکار است ظاهر مرتبی دارد و حیاط و بقیه قسمتها بازسازی شده.
زن 28 ساله اهل اربیل عراق در خانهاش را به رویمان باز میکند. موقتی بودن را در همه زندگیاش میتوان دید. سقف خانه ایرانیتی است و وسایل زندگی مختصر و مفید: «نمیدانی زمستانها خیلی سرد میشود! دست کم باید 20 بشکه نفت بسوزانیم تا اینجاها گرم شود. همه خانهها همینطورند. همینجور با سقف ایرانیتی. آنها که نوسازی کردهاند، شیروانی زدهاند. همانها هم خیلی کوچکند و در واقع خانه نیستند سولهاند. زمستانها بزرگترین مشکل ما گرم کردن خانه است.»
زن گوشه حیاط مینشیند: «من ترجیح میدهم همین جا زندگی کنم اما شوهرم میگوید چارهای نیست، ما هم باید مثل بقیه برگردیم. من اینجا دنیا آمدهام و بزرگ شدهام. اول اصفهان زندگی میکردیم اما پدرم باید ماهی یک بار میآمد اینجا خودش را معرفی میکرد و برمیگشت. برای همین آمدیم زیوه.»
زن بجز گواهی ولادت بچه دو سالهاش مدرک شناسایی دیگری ندارد. پدرش باید برود اربیل عراق برایش پاسپورت بگیرد. زن با نگرانی میگوید: «وقت ندارد. مدام امروز و فردا میکند. میگویم برو دنبال کارهاش. چشم بگذاریم روی هم، این هم بزرگ میشود و وقت مدرسه رفتنش میرسد.»
عراقیهای ساکن زیوه، مثل بیشتر مهاجران به ایران خواسته عجیب و غریبی ندارند؛ آنها تنها و تنها نمیخواهند بعد از سالها زندگی در کشوری که دیگر وطن دوم یا شاید وطن اولشان شده، با دلهره زندگی کنند و برای اقامت، درس خواندن، درمان، سفر و خریدن تکهای زمین یا موتورسیکلتی دست دوم، بلاتکلیف بمانند. آنها میخواهند پذیرفته شوند، از موقتی بودن خستهاند.