مصاحبه غمانگیز همسر اعدامی زنده شده
هنوز وقتی صحبت از شب اعدام میشود، تنش بهلرزه میافتد و بغض گلویش را میگیرد. هرچند علیرضا -اعدامی نجاتیافته بجنوردی- دیگر خطر مرگ را احساس نمیکند، اما همچنان در زندان است و خانوادهاش نیز در تنگنا قرار دارند. همسر علیرضا، همراه سهفرزندش در محلهای فقیرنشین خارج از شهر بجنورد زندگی میکند و تحتپوشش «کمیته امداد» است. او میگوید صاحبخانه، عذرش را خواسته، پسرش ترک تحصیل کرده و شوهرش دچار فراموشی شده است. این زن 32ساله در گفتوگو با «شرق» وضعیت زندگیاش را شرح داده است.
هنوز وقتی صحبت از شب
اعدام میشود، تنش بهلرزه میافتد و بغض گلویش را میگیرد. هرچند علیرضا
-اعدامی نجاتیافته بجنوردی- دیگر خطر مرگ را احساس نمیکند، اما همچنان در
زندان است و خانوادهاش نیز در تنگنا قرار دارند. همسر علیرضا، همراه
سهفرزندش در محلهای فقیرنشین خارج از شهر بجنورد زندگی میکند و تحتپوشش
«کمیته امداد» است. او میگوید صاحبخانه، عذرش را خواسته، پسرش ترک تحصیل
کرده و شوهرش دچار فراموشی شده است. این زن 32ساله در گفتوگو با «شرق»
وضعیت زندگیاش را شرح داده است.
وقتی به شما خبر دادند شوهرتان زنده است چه احساسی داشتید؟
واقعا فکر نمیکردم که اولین سوالتان این باشد. همه تنم دارد میلرزد. خیلی حالم بد شد. هنوز هم وقتی یاد آن روز میافتم انگار میمیرم و زنده میشوم. اگر بخواهم خوب احساسم را برای شما توضیح بدهم باید بگویم من هم با علیرضا اعدام شدم. یا نه بهتر است بگویم من و بچههایم با علیرضا اعدام شدیم. خیلی بد بود.
میدانستی شوهرت حکم اعدام دارد؟
این مساله پنهانی نبود. همه میدانستند که علیرضا محکوم به اعدام شده است. هر هفته به دیدنش میرفتم. البته بعضی هفتهها هم چون نمیتوانستم پول رفتوآمد را جور کنم، نمیرفتم. اما سعی میکردم مرتب ببینمش.
میدانستید کی قرار است اعدام شود؟
نه، خبر نداشتم. یکروز قبل از اعدام، علیرضا زنگ زد و گفت به زندان بیا. پرسیدم چه شده؟ گفت، نمیدانم رییس زندان گفته اگر دوست داری میتوانی خانوادهات را ببینی. انگار که قلبم از جا کنده شد. گاهی که به ملاقات شوهرم میرفتم، میدیدم وقتی بیخبر برای ملاقات صدا میزنند، یعنی قرار است حکم اجرا شود. بعد هم به ما گفتند هرکسی از خانوادهاش که دوست دارد میتواند علیرضا را ببیند. من و بچههایم با برادرشوهرم رفتیم. آنجا فهمیدیم که قرار است علیرضا فردای آن روز اعدام شود.
در آن ملاقات درباره چهچیزی حرف زدید؟
اصلا مگر میشود در آن شرایط حرف زد. برایش بمیرم. خیلی گریه کرده بود. من چشمهای علیرضا را میشناسم. قرمزقرمز شده بود. گفت، مرا از«بند» صدا کردند و دیگر داخل نبردند. گفتند باید در انفرادی باشی. بعد هم فهمیدم قرار است حکم اجرا شود. البته سعی میکرد جلو ما خودش را کنترل کند. بچهها را بغل کرد، آنها را بو میکرد و میبوسید. با برادرش صحبت کرد. دست روی سرم کشید و من را هم بغل کرد. گفت، همه به کنار، اما تو بدان همیشه در قلب من هستی. خیلی دوستت دارم.
به خاطر عشق تو هرکاری میکنم. آخر میدانید من و علیرضا خیلی همدیگر را دوست داشتیم. اصلا یک زن و شوهر خاص بودیم. گفتم، علیرضا نمیخواهم تو را از دست بدهم. گفت، گریه نکن من دیوانه میشوم. بعد خندید و گفت، ببین من میخندم، خدا هرچه بخواهد، همان میشود. وقتی داشت میرفت، انگار قلبم کنده شد.
چطور متوجه شدید زنده مانده است؟
آن شب تا صبح نخوابیدم. خودم را زدم و گریه کردم. بچهها خیلی حالشان بد بود. خیلی گریه میکردند. صبح که شد سیاه پوشیدیم و عزاداری را شروع کردیم. داییام رفت جنازه را تحویل بگیرد. ساعت حدود 9صبح بود که زنگ زد و گفت علیرضا زنده است. گفتم دایی چی میگویی، یعنی اعدامش نکردند؟ گفت چرا اعدام کردند، اما زنده مانده است. اصلا یک حالی بودم، باورم نمیشد. اسم اعدامی زندهشده را مسوول بیمارستان روی علیرضا گذاشته بود. وقتی داییام رفته و گفته بود آمدهام جنازه علیرضا ممقانی را تحویل بگیرم، به او گفتند، همان اعدامی زندهشده را میخواهی؟ او در بخش آیسییو است. داییام زنگ زد و گفت شوهرت زنده است. یعنی قدرت خدا را به چشم دیدم. عزا تبدیل به عروسی و جشن شد. به همه محله شیرینی دادم.
وقتی شوهرت را دیدی چه حسی داشتی؟
اصلا همین حالا که دارم برای شما میگویم، انگار دارم خواب میبینم. باورم نمیشد، بغلش کردم. اول حرفی نمیزد. به ما گفته بودند، ممکن است فلج شود، خودتان را برای هرچیزی آماده کنید. اما خدا را شکر خیلی بهتر شد.
حالا شوهرت در چه وضعیتی است؟
فراموشی گرفته. خیلی چیزها یادش نمیآید.
یعنی یادش نیست که اعدام شده است؟
حالا یادش نمیآید. هربار که به ملاقاتش میروم چند دقیقهای مثل غریبهها به من نگاه میکند.
چطور با او صحبت میکنی؟
خودم را معرفی میکنم میگویم علیرضا من زن تو هستم. خوب نگاه کن، دستم را بگیر. چندبار که میگویم، من را میشناسد. میگوید، یادم آمد. میگویم، علیرضا اینها بچههای تو هستند. دخترانت را نگاه کن. دوباره فکر میکند. بعد بچهها را یادش میآید. حافظهاش از بین رفته. از وقتی از بیمارستان به زندان برده شده، چون دارو به اندازه کافی در دسترسش نیست و مثل بیمارستان از او مراقبت نمیشود، فراموشیاش بدتر شده است. هربار که میروم برایش توضیح میدهم که تو اعدام شدی، اما زنده ماندی، بعد دوباره یادش میآید. حالت عادی ندارد.
دکترها نگفتهاند چرا اینطور شده است؟
میگویند به دو دلیل است، اول اینکه اکسیژن به مغزش نرسیده. بعد هم دچار شوک ناشی از اعدام است. میگویند، مراقبت زیادی لازم دارد تا خوب شود.
چه کارهایی میشود برای بهبودیاش انجام داد؟
باید او را از زندان بیرون بیاوریم تا بتوانیم درمانش کنیم. غذای خوب و مقوی بدهیم. در محیط خانه باشد تا ما را بیشتر یادش بیاید.
وکیل علیرضا در مورد راهکار قانونی با شما صحبت نکرده است؟
راهش این است که 300میلیونتومان «وثیقه» بگذاریم، بیرون بیاید. اما من هرکاری بکنم، نمیتوانم این سند را جور کنم. اصلا برایم ممکن نیست. آنقدر فقیر هستم که در خرج خانهام ماندهام.
خرج خانهات را چطور تامین میکنی؟
تحتپوشش «کمیته امداد» هستم. ماهی 60هزارتومان از آنجا میگیرم. یارانه هم میگیرم. با همین پول مجبورم هم خرجی خانواده و هم اجارهخانه را بدهم. هزینههای علیرضا هم هست.
در حال حاضر خانهات کجاست؟
خارج از بجنورد است. ما در حاشیه شهر زندگی میکنیم. از جایی که ما هستیم تا شهر با ماشین 20دقیقه راه است. بچههایم مجبور هستند، در شهر به مدرسه بروند. اما حالا یک هفته است که پسرم مدرسه نمیرود.
چرا؟
نمیتوانیم کرایه ماشین را جور کنیم. گفت، بگذار خواهرهایم درس بخوانند. اشکالی ندارد، من مدرسه نروم. بچهام فداکاری کرد. دوم دبیرستان است. خیلی درسش خوب است. اما پولمان نمیرسد. از جایی که ما هستیم تا جایی که پسرم به مدرسه میرود، باید 500تومان کرایه ماشین بدهد. همینطوری میشود روزی هزارتومان. نتوانستیم پولش را بدهیم. مثلا من خودم وقتی برای دیدن علیرضا میروم ششهزارتومان کرایه ماشینم میشود. هفته پیش گفتند، برایش دارو بخر. نسخه را به داروخانه بردم و دارو را خریدم. بعد هم دوباره به زندان برگشتم. پول داروها شد 11هزارتومان. من پول ندارم بدهم. به خدا هیچ پولی ندارم. برای خانهای که اجاره کردهایم، چهارمیلیونتومان پول پیش دادیم و 10هزارتومان اجاره میدهیم.
صاحبخانه میخواست اجاره را بالا ببرد. خانه هیچ امکاناتی ندارد. در آشپزخانه حتی یک کابینت نیست و من ظرفهایم را در سبد میگذارم. البته اشکالی ندارد. سرنوشت من هم این بود. اما راستش صاحبخانه جوابم کرده و میگوید باید بروی یا کرایه را زیاد کنی. با این وضعیت چه باید بکنم؟
دنبال خانه جدید رفتهای؟
کدام خانه؟ دلت خوش است. صاحبخانه میگوید، نمیتوانم چهارمیلیونتومانت را بدهم که بروی. من هم یکونیممیلیونتومان قرض کرده بودم که بیعانه خانه دیگری را بدهم. اما صاحبخانه جدید گفت، یا همه پول را بده و بیا بنشین، یا پولت را پس میدهم. پول را پس گرفتم و دوباره به صاحبانش برگردانم. حالا صاحبخانه وسایلم را به حیاط ریخته و میگوید، اگر کرایه را زیاد نمیکنی برو.
یعنی حالا شما در خیابان زندگی میکنید؟
یکروز در خیابان بودیم. با سهبچه چه کنم؟ برادرم آمد و واسطه شد و به صاحبخانه گفت، بگذار چندماهی اینجا باشند تا جایی ارزانتر پیدا کنیم. انگار بدبختیهای من تمامی ندارد. این وسط به من میگویند 300میلیونتومان سند بیاور. یکی نیست بگوید، اگر این پول را داشتیم که شوهرم مواد نمیفروخت. ما از بدبختی به این روز افتادیم. نان شب نداریم بخوریم.
شنیدهام کار میکنی؟
وقتی علیرضا را بازداشت کردند، دیگر همان آبباریکه هم قطع شد. او برای آدم دیگری مواد جابهجا میکرد و پولش مال خودش نبود. مال کسی دیگر بود. وقتی او را گرفتند، خیلی فقیر شدیم. من در خانههای مردم کار میکردم. در این چهارسال، نگذاشتم آبرویش برود و خدایی نکرده به بدبختی بیفتیم. آبرویم را برد، اما آبرویش را حفظ کردم.
چرا چنین کاری برای شوهرت کردی؟ چرا از او جدا نشدی؟
ما عاشق و معشوق بودیم. علیرضا پسرخاله من بود. از همان نوجوانی دوستش داشتم. خیلی مرد بود. خدا سایهاش را از سرم کم نکند. خیلی دوستش دارم. عشق ما در فامیل معروف بود. حالا هم آبرویش را حفظ میکنم. از دستش دلخور هستم. اما دوستش دارم. علیرضا مرد چشمپاکی بود. خدا را شاهد میگیرم، چشم به ناموس یا مال مردم نداشت. من را هم خیلی دوست داشت. مرد باشرفی بود. اما خب، بدبختی، بد دردی است. آدم را به هر راهی میکشاند. با این حال دزد ناموس مردم نبود. حواسش به زندگیاش بود.
فامیل برای اینکه آواره نشوی کمکت نمیکنند؟
هرکس به اندازه خودش گرفتار است و بدبختیهای خودش را دارد. بندگان خدا دست من را میگیرند. اما چقدر میتوانند این کار را بکنند؟ اگر بتوانم علیرضا را بیرون بیاورم و چندماهی در خانه به او رسیدگی کنم و بچهها دورش باشند، شاید فراموشیاش درست شود. اصرار دارم که پسرم درس بخواند. من که بدبخت شدم، اما میخواهم خدا سرنوشت آنها را مثل من نکند. بچهها اگر درس بخوانند، اینطوری نمیشوند. اگر پول داروهای علیرضا نبود، شاید میشد کرایه ماشین پسرم را بدهم. اما حالا نمیشود. حالا باز شکر که خدا علیرضا را به ما داد. آخر شما نمیدانید که علیرضا به من گفت، تو نگین زندگی من هستی. همهچیز را درست میکنم اما بنده خدا گرفتار شد.
حالا چه خواستهای از مسوولان داری؟
خواستهام این است حالا که لطف کردند و به او عفو دادند، یک کمکی به من بکنند، زندگی کنیم. علیرضا دیگر دنبال خلاف نمیرود. بیایند و وضعیتش را ببینند. خودشان دلشان بهرحم میآید. سرنوشت بچههای من را ببینند، متوجه میشوند علیرضا چرا موادفروش شد. چندماه دیگر صاحبخانه دوباره وسایلم را بیرون میریزد.
آنوقت توقع دارید من چه بکنم؟ حالا که خدا خواست و شوهرم زنده ماند، حداقل کمک کنید تا ما زندگی کنیم. این وضعیت برای من مثل مرگ است. دیگر نمیتوانم بنشینم که اینبار پسرم برای تامین خورد و خوراک ما مجبور شود، خلاف کند و بعد هم او را بگیرند و سرنوشتی مثل سرنوشت پدرش داشته باشد.
ما حالا به حمایت نیاز داریم. اینکه ولمان کنند به امان خدا و در بدبختی باشیم و بعد بگویند، چرا چنین و چنان شد که نمیشود. یکی بیاید بگوید دردتان چه بود؟ چرا شوهرت موادفروش شد؟ بیایند وضعیت زندگی من را ببینند. جایی زندگی میکنم که اگر نصفهشب بچهام مریض شود، ماشین نیست که او را به بیمارستان ببرم.
ما احتیاج به کمک داریم. آدمها تا یک جایی در برابر بیپولی و بدبختی میتوانند مقاومت کنند. خدا را شکر بچههایم سالم هستند. کار خلاف نمیکنند. اما مسوولان هم توجهی به بدبختهایی مثل ما کنند. خدا شاهد است که من گاهی برای خرید یک نان میمانم.
وقتی به شما خبر دادند شوهرتان زنده است چه احساسی داشتید؟
واقعا فکر نمیکردم که اولین سوالتان این باشد. همه تنم دارد میلرزد. خیلی حالم بد شد. هنوز هم وقتی یاد آن روز میافتم انگار میمیرم و زنده میشوم. اگر بخواهم خوب احساسم را برای شما توضیح بدهم باید بگویم من هم با علیرضا اعدام شدم. یا نه بهتر است بگویم من و بچههایم با علیرضا اعدام شدیم. خیلی بد بود.
میدانستی شوهرت حکم اعدام دارد؟
این مساله پنهانی نبود. همه میدانستند که علیرضا محکوم به اعدام شده است. هر هفته به دیدنش میرفتم. البته بعضی هفتهها هم چون نمیتوانستم پول رفتوآمد را جور کنم، نمیرفتم. اما سعی میکردم مرتب ببینمش.
میدانستید کی قرار است اعدام شود؟
نه، خبر نداشتم. یکروز قبل از اعدام، علیرضا زنگ زد و گفت به زندان بیا. پرسیدم چه شده؟ گفت، نمیدانم رییس زندان گفته اگر دوست داری میتوانی خانوادهات را ببینی. انگار که قلبم از جا کنده شد. گاهی که به ملاقات شوهرم میرفتم، میدیدم وقتی بیخبر برای ملاقات صدا میزنند، یعنی قرار است حکم اجرا شود. بعد هم به ما گفتند هرکسی از خانوادهاش که دوست دارد میتواند علیرضا را ببیند. من و بچههایم با برادرشوهرم رفتیم. آنجا فهمیدیم که قرار است علیرضا فردای آن روز اعدام شود.
در آن ملاقات درباره چهچیزی حرف زدید؟
اصلا مگر میشود در آن شرایط حرف زد. برایش بمیرم. خیلی گریه کرده بود. من چشمهای علیرضا را میشناسم. قرمزقرمز شده بود. گفت، مرا از«بند» صدا کردند و دیگر داخل نبردند. گفتند باید در انفرادی باشی. بعد هم فهمیدم قرار است حکم اجرا شود. البته سعی میکرد جلو ما خودش را کنترل کند. بچهها را بغل کرد، آنها را بو میکرد و میبوسید. با برادرش صحبت کرد. دست روی سرم کشید و من را هم بغل کرد. گفت، همه به کنار، اما تو بدان همیشه در قلب من هستی. خیلی دوستت دارم.
به خاطر عشق تو هرکاری میکنم. آخر میدانید من و علیرضا خیلی همدیگر را دوست داشتیم. اصلا یک زن و شوهر خاص بودیم. گفتم، علیرضا نمیخواهم تو را از دست بدهم. گفت، گریه نکن من دیوانه میشوم. بعد خندید و گفت، ببین من میخندم، خدا هرچه بخواهد، همان میشود. وقتی داشت میرفت، انگار قلبم کنده شد.
چطور متوجه شدید زنده مانده است؟
آن شب تا صبح نخوابیدم. خودم را زدم و گریه کردم. بچهها خیلی حالشان بد بود. خیلی گریه میکردند. صبح که شد سیاه پوشیدیم و عزاداری را شروع کردیم. داییام رفت جنازه را تحویل بگیرد. ساعت حدود 9صبح بود که زنگ زد و گفت علیرضا زنده است. گفتم دایی چی میگویی، یعنی اعدامش نکردند؟ گفت چرا اعدام کردند، اما زنده مانده است. اصلا یک حالی بودم، باورم نمیشد. اسم اعدامی زندهشده را مسوول بیمارستان روی علیرضا گذاشته بود. وقتی داییام رفته و گفته بود آمدهام جنازه علیرضا ممقانی را تحویل بگیرم، به او گفتند، همان اعدامی زندهشده را میخواهی؟ او در بخش آیسییو است. داییام زنگ زد و گفت شوهرت زنده است. یعنی قدرت خدا را به چشم دیدم. عزا تبدیل به عروسی و جشن شد. به همه محله شیرینی دادم.
وقتی شوهرت را دیدی چه حسی داشتی؟
اصلا همین حالا که دارم برای شما میگویم، انگار دارم خواب میبینم. باورم نمیشد، بغلش کردم. اول حرفی نمیزد. به ما گفته بودند، ممکن است فلج شود، خودتان را برای هرچیزی آماده کنید. اما خدا را شکر خیلی بهتر شد.
حالا شوهرت در چه وضعیتی است؟
فراموشی گرفته. خیلی چیزها یادش نمیآید.
یعنی یادش نیست که اعدام شده است؟
حالا یادش نمیآید. هربار که به ملاقاتش میروم چند دقیقهای مثل غریبهها به من نگاه میکند.
چطور با او صحبت میکنی؟
خودم را معرفی میکنم میگویم علیرضا من زن تو هستم. خوب نگاه کن، دستم را بگیر. چندبار که میگویم، من را میشناسد. میگوید، یادم آمد. میگویم، علیرضا اینها بچههای تو هستند. دخترانت را نگاه کن. دوباره فکر میکند. بعد بچهها را یادش میآید. حافظهاش از بین رفته. از وقتی از بیمارستان به زندان برده شده، چون دارو به اندازه کافی در دسترسش نیست و مثل بیمارستان از او مراقبت نمیشود، فراموشیاش بدتر شده است. هربار که میروم برایش توضیح میدهم که تو اعدام شدی، اما زنده ماندی، بعد دوباره یادش میآید. حالت عادی ندارد.
دکترها نگفتهاند چرا اینطور شده است؟
میگویند به دو دلیل است، اول اینکه اکسیژن به مغزش نرسیده. بعد هم دچار شوک ناشی از اعدام است. میگویند، مراقبت زیادی لازم دارد تا خوب شود.
چه کارهایی میشود برای بهبودیاش انجام داد؟
باید او را از زندان بیرون بیاوریم تا بتوانیم درمانش کنیم. غذای خوب و مقوی بدهیم. در محیط خانه باشد تا ما را بیشتر یادش بیاید.
وکیل علیرضا در مورد راهکار قانونی با شما صحبت نکرده است؟
راهش این است که 300میلیونتومان «وثیقه» بگذاریم، بیرون بیاید. اما من هرکاری بکنم، نمیتوانم این سند را جور کنم. اصلا برایم ممکن نیست. آنقدر فقیر هستم که در خرج خانهام ماندهام.
خرج خانهات را چطور تامین میکنی؟
تحتپوشش «کمیته امداد» هستم. ماهی 60هزارتومان از آنجا میگیرم. یارانه هم میگیرم. با همین پول مجبورم هم خرجی خانواده و هم اجارهخانه را بدهم. هزینههای علیرضا هم هست.
در حال حاضر خانهات کجاست؟
خارج از بجنورد است. ما در حاشیه شهر زندگی میکنیم. از جایی که ما هستیم تا شهر با ماشین 20دقیقه راه است. بچههایم مجبور هستند، در شهر به مدرسه بروند. اما حالا یک هفته است که پسرم مدرسه نمیرود.
چرا؟
نمیتوانیم کرایه ماشین را جور کنیم. گفت، بگذار خواهرهایم درس بخوانند. اشکالی ندارد، من مدرسه نروم. بچهام فداکاری کرد. دوم دبیرستان است. خیلی درسش خوب است. اما پولمان نمیرسد. از جایی که ما هستیم تا جایی که پسرم به مدرسه میرود، باید 500تومان کرایه ماشین بدهد. همینطوری میشود روزی هزارتومان. نتوانستیم پولش را بدهیم. مثلا من خودم وقتی برای دیدن علیرضا میروم ششهزارتومان کرایه ماشینم میشود. هفته پیش گفتند، برایش دارو بخر. نسخه را به داروخانه بردم و دارو را خریدم. بعد هم دوباره به زندان برگشتم. پول داروها شد 11هزارتومان. من پول ندارم بدهم. به خدا هیچ پولی ندارم. برای خانهای که اجاره کردهایم، چهارمیلیونتومان پول پیش دادیم و 10هزارتومان اجاره میدهیم.
صاحبخانه میخواست اجاره را بالا ببرد. خانه هیچ امکاناتی ندارد. در آشپزخانه حتی یک کابینت نیست و من ظرفهایم را در سبد میگذارم. البته اشکالی ندارد. سرنوشت من هم این بود. اما راستش صاحبخانه جوابم کرده و میگوید باید بروی یا کرایه را زیاد کنی. با این وضعیت چه باید بکنم؟
دنبال خانه جدید رفتهای؟
کدام خانه؟ دلت خوش است. صاحبخانه میگوید، نمیتوانم چهارمیلیونتومانت را بدهم که بروی. من هم یکونیممیلیونتومان قرض کرده بودم که بیعانه خانه دیگری را بدهم. اما صاحبخانه جدید گفت، یا همه پول را بده و بیا بنشین، یا پولت را پس میدهم. پول را پس گرفتم و دوباره به صاحبانش برگردانم. حالا صاحبخانه وسایلم را به حیاط ریخته و میگوید، اگر کرایه را زیاد نمیکنی برو.
یعنی حالا شما در خیابان زندگی میکنید؟
یکروز در خیابان بودیم. با سهبچه چه کنم؟ برادرم آمد و واسطه شد و به صاحبخانه گفت، بگذار چندماهی اینجا باشند تا جایی ارزانتر پیدا کنیم. انگار بدبختیهای من تمامی ندارد. این وسط به من میگویند 300میلیونتومان سند بیاور. یکی نیست بگوید، اگر این پول را داشتیم که شوهرم مواد نمیفروخت. ما از بدبختی به این روز افتادیم. نان شب نداریم بخوریم.
شنیدهام کار میکنی؟
وقتی علیرضا را بازداشت کردند، دیگر همان آبباریکه هم قطع شد. او برای آدم دیگری مواد جابهجا میکرد و پولش مال خودش نبود. مال کسی دیگر بود. وقتی او را گرفتند، خیلی فقیر شدیم. من در خانههای مردم کار میکردم. در این چهارسال، نگذاشتم آبرویش برود و خدایی نکرده به بدبختی بیفتیم. آبرویم را برد، اما آبرویش را حفظ کردم.
چرا چنین کاری برای شوهرت کردی؟ چرا از او جدا نشدی؟
ما عاشق و معشوق بودیم. علیرضا پسرخاله من بود. از همان نوجوانی دوستش داشتم. خیلی مرد بود. خدا سایهاش را از سرم کم نکند. خیلی دوستش دارم. عشق ما در فامیل معروف بود. حالا هم آبرویش را حفظ میکنم. از دستش دلخور هستم. اما دوستش دارم. علیرضا مرد چشمپاکی بود. خدا را شاهد میگیرم، چشم به ناموس یا مال مردم نداشت. من را هم خیلی دوست داشت. مرد باشرفی بود. اما خب، بدبختی، بد دردی است. آدم را به هر راهی میکشاند. با این حال دزد ناموس مردم نبود. حواسش به زندگیاش بود.
فامیل برای اینکه آواره نشوی کمکت نمیکنند؟
هرکس به اندازه خودش گرفتار است و بدبختیهای خودش را دارد. بندگان خدا دست من را میگیرند. اما چقدر میتوانند این کار را بکنند؟ اگر بتوانم علیرضا را بیرون بیاورم و چندماهی در خانه به او رسیدگی کنم و بچهها دورش باشند، شاید فراموشیاش درست شود. اصرار دارم که پسرم درس بخواند. من که بدبخت شدم، اما میخواهم خدا سرنوشت آنها را مثل من نکند. بچهها اگر درس بخوانند، اینطوری نمیشوند. اگر پول داروهای علیرضا نبود، شاید میشد کرایه ماشین پسرم را بدهم. اما حالا نمیشود. حالا باز شکر که خدا علیرضا را به ما داد. آخر شما نمیدانید که علیرضا به من گفت، تو نگین زندگی من هستی. همهچیز را درست میکنم اما بنده خدا گرفتار شد.
حالا چه خواستهای از مسوولان داری؟
خواستهام این است حالا که لطف کردند و به او عفو دادند، یک کمکی به من بکنند، زندگی کنیم. علیرضا دیگر دنبال خلاف نمیرود. بیایند و وضعیتش را ببینند. خودشان دلشان بهرحم میآید. سرنوشت بچههای من را ببینند، متوجه میشوند علیرضا چرا موادفروش شد. چندماه دیگر صاحبخانه دوباره وسایلم را بیرون میریزد.
آنوقت توقع دارید من چه بکنم؟ حالا که خدا خواست و شوهرم زنده ماند، حداقل کمک کنید تا ما زندگی کنیم. این وضعیت برای من مثل مرگ است. دیگر نمیتوانم بنشینم که اینبار پسرم برای تامین خورد و خوراک ما مجبور شود، خلاف کند و بعد هم او را بگیرند و سرنوشتی مثل سرنوشت پدرش داشته باشد.
ما حالا به حمایت نیاز داریم. اینکه ولمان کنند به امان خدا و در بدبختی باشیم و بعد بگویند، چرا چنین و چنان شد که نمیشود. یکی بیاید بگوید دردتان چه بود؟ چرا شوهرت موادفروش شد؟ بیایند وضعیت زندگی من را ببینند. جایی زندگی میکنم که اگر نصفهشب بچهام مریض شود، ماشین نیست که او را به بیمارستان ببرم.
ما احتیاج به کمک داریم. آدمها تا یک جایی در برابر بیپولی و بدبختی میتوانند مقاومت کنند. خدا را شکر بچههایم سالم هستند. کار خلاف نمیکنند. اما مسوولان هم توجهی به بدبختهایی مثل ما کنند. خدا شاهد است که من گاهی برای خرید یک نان میمانم.
منبع: روزنامه شرق
گزارش خطا
آخرین اخبار