(طنز) دکتر دیوانه و لباسخودآغوشی
پوریا عالمی در شرق نوشت:
آقا ما یکی را بردیم تیمارستان تحویل بدهیم، ما را نگه داشتند. هنوز آمبولانس جلو در است. هرچی توضیح دادم سالمم گفتند هرکی دیوانهتر است بیشتر اصرار میکند سالم است. گفتم من اصراری ندارم. تا اصرار نکردم گفتند دیوانه را بخوابانید و سریع یکی از این لباسهای خودآغوشی تنم کردند و بستندم به تخت.
گفتم: من اصراری ندارم. ولی در مقایسه با خیلیها، به ز شما نباشند، دیوانه نیستمها. گفتند: همه دیوانهها فکر میکنند سالم هستند.
گفتم: الان شما فکر میکنی سالمی؟ ناراحت شد، یک آمپول وریدی زد. گفتم: بیا علمی بحث کنیم. یک دیوانه یک سنگ را میاندازد ته چاه، صدتا عاقل نمیتوانند درش بیاورند، درست؟ گفت: درست.
گفتم: به نظر شما کی دیوانه است؟ گفت: آن صدتا عاقلی که میروند سنگ را دربیاورند دیوانه هستند. چون دارند سرمایههای مملکت را از بین میبرند. باید نفری یک سنگ بیندازند توی آن چاه، تا چاه کلا بسته شود بعد به آن دیوانه اول مدال افتخار بدهند.
گفتم: کاش سمینار بگذارید و دکترین این نظریات مشعشع را تبیین کنید. گفت: سعی نکن دیوانهبازی دربیاوری، یک کاری میدهی دست خودتها. آمپول وریدی میخواهی؟ گفتم: نه عزیزم. من دیوانهبازی درنیاورده شما که عاقل هستید کار دادید دستم و من را از کار و زندگی انداختید. بابا من سر کار میروم.
گفت: همین که در این دوره و زمانه میروی سر کار، یعنی دیوانهای. آدم عاقل از رانت استفاده میکند و با ارز دارو ماشین وارد میکند و ماشین خارجی سوار میشود و نوشابه گازدار میخورد.
گفتم: آخه...گفت: باز دیوانهبازی درآوردی؟ گفتم: تو واقعا دکتری؟ گفت: دکترم. و توی صورتم خندید. گفتم: قبل از اینکه بیایی توی این دیوانهخانه دکتر بودی یا وقتی آمدی اینجا درست را ادامه دادی و دکتر شدی؟
گفت: وقتی آمدم اینجا دکتر شدم. چون بیرون هر چی رفتم لباس دکتری بخرم، هیچ لباسفروشیای نداشت. اما اینجا پر از لباس دکتری بود. ببین آمبولانسچی، این لباس دکتری برام اندازه است؟
گفتم: به تنت زار میزند... ببینم دکتر کو پس؟
گفت: به تخت بغلی بستمش. و باز خندید توی صورتم. من هم که لباس خودآغوشی تنم کرده بودند و دستم به جایی بند نبود برای همین شروع کردم به گریهکردن.
دکتر دیوانه گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: چون دیوانهام کردید... از دست شما دیوانه شدم... خندید و گفت: سوییچ آمبولانست کو؟ میخواهم بروم باهاش یه دوری بزنم...
آقا ما یکی را بردیم تیمارستان تحویل بدهیم، ما را نگه داشتند. هنوز آمبولانس جلو در است. هرچی توضیح دادم سالمم گفتند هرکی دیوانهتر است بیشتر اصرار میکند سالم است. گفتم من اصراری ندارم. تا اصرار نکردم گفتند دیوانه را بخوابانید و سریع یکی از این لباسهای خودآغوشی تنم کردند و بستندم به تخت.
گفتم: من اصراری ندارم. ولی در مقایسه با خیلیها، به ز شما نباشند، دیوانه نیستمها. گفتند: همه دیوانهها فکر میکنند سالم هستند.
گفتم: الان شما فکر میکنی سالمی؟ ناراحت شد، یک آمپول وریدی زد. گفتم: بیا علمی بحث کنیم. یک دیوانه یک سنگ را میاندازد ته چاه، صدتا عاقل نمیتوانند درش بیاورند، درست؟ گفت: درست.
گفتم: به نظر شما کی دیوانه است؟ گفت: آن صدتا عاقلی که میروند سنگ را دربیاورند دیوانه هستند. چون دارند سرمایههای مملکت را از بین میبرند. باید نفری یک سنگ بیندازند توی آن چاه، تا چاه کلا بسته شود بعد به آن دیوانه اول مدال افتخار بدهند.
گفتم: کاش سمینار بگذارید و دکترین این نظریات مشعشع را تبیین کنید. گفت: سعی نکن دیوانهبازی دربیاوری، یک کاری میدهی دست خودتها. آمپول وریدی میخواهی؟ گفتم: نه عزیزم. من دیوانهبازی درنیاورده شما که عاقل هستید کار دادید دستم و من را از کار و زندگی انداختید. بابا من سر کار میروم.
گفت: همین که در این دوره و زمانه میروی سر کار، یعنی دیوانهای. آدم عاقل از رانت استفاده میکند و با ارز دارو ماشین وارد میکند و ماشین خارجی سوار میشود و نوشابه گازدار میخورد.
گفتم: آخه...گفت: باز دیوانهبازی درآوردی؟ گفتم: تو واقعا دکتری؟ گفت: دکترم. و توی صورتم خندید. گفتم: قبل از اینکه بیایی توی این دیوانهخانه دکتر بودی یا وقتی آمدی اینجا درست را ادامه دادی و دکتر شدی؟
گفت: وقتی آمدم اینجا دکتر شدم. چون بیرون هر چی رفتم لباس دکتری بخرم، هیچ لباسفروشیای نداشت. اما اینجا پر از لباس دکتری بود. ببین آمبولانسچی، این لباس دکتری برام اندازه است؟
گفتم: به تنت زار میزند... ببینم دکتر کو پس؟
گفت: به تخت بغلی بستمش. و باز خندید توی صورتم. من هم که لباس خودآغوشی تنم کرده بودند و دستم به جایی بند نبود برای همین شروع کردم به گریهکردن.
دکتر دیوانه گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: چون دیوانهام کردید... از دست شما دیوانه شدم... خندید و گفت: سوییچ آمبولانست کو؟ میخواهم بروم باهاش یه دوری بزنم...
گزارش خطا
نظر شما
پربحث ترین عناوین
آخرین اخبار