تازهترین نوشته دکتر محمدجوادکاشی
«از راه رسیدن یک رسول در بازار نیرنگ»
به گزارش صدای ایران، دکتر محمدجواد غلامرضاکاشی، در وبلاگ خود-زاویه دید- در یادداشتی تکان دهنده و اثرگذار با عنوان «از راه رسیدن یک رسول در بازار نیرنگ» نوشت:
پیرمرد کوتاه قد، یک پا، با صورتی که نشان میداد دائم الخمر است، گریه میکرد و مرتب تکرار میکرد تو فرستاده خدایی. تو فرستاده خدایی. اشک در چشمهای من هم حلقه زده بود، دست و پاهام شل شده بودند رفتم و ساعتها در کوچههای شهر پرسه میزدم.
ماجرا به شبی مربوط میشود که قرار بود سفری بروم. دلم هوای موسیقیهای قدیم از جنس برنامه گلهای رادیو ایران کرده بود. در انبوه مغازههای شیک و پرنور، یک زیرپلهای توجهم را جلب کرد که شیشه مغازه را پر کرده بود از فهرست موسیقیهای قدیم و آنچه من دنبالش میگشتم. هفت هشت هزارتومان بیشتر در جیب نداشتم. با خود گفتم یکی دو سی دی میخرم برای فردا.
داخل مغازه شدم با پیرمرد مواجه شدم. معلوم بود ساعتهاست منتظر کسی است که وارد مغازه شود. فورا از روی چارپایهای که نشسته بود جست زد و با تکیه بر عصایی که در دست داشت ذوق زده ایستاد. به محض اینکه گفتم دنبال چه هستم، از درون میزی که به آن تکیه داده بود، انبوهی از سی دیها و دی وی دیهای گوناگون بیرون آورد و روی میز پهن کرد و شروع کرد تبلیغات کردن. پرهیجان و تند و بی نفس سخن میگفت.
خیلی زود متوجه شدم دچار درد سر شدهام. قصد نداشت با یکی دو سی دی مرا از مغازه بیرون بفرستد. مشکل اساسی این بود که قیمت سی دیهایش هفت هشت برابر دست فروشهای شهر بود. سیدیهایی که معلوم بود خودش در خانه تکثیر کرده و با ماژیک و خط بد روی آن نوشته بود، شجریان، وفایی، دلکش، گوگوش، هایده و ...
چشم به هم زدم، بیست و چند سی دی برایم کنار گذاشت. هر کدام با قیمت ده دوازده هزار تومان. جمع زد، چیزی نزدیک به سیصد هزار تومان پول شد. فکر کنم دویست و هشتاد هزار تومان.
از روز روشن تر بود یک حقه باز قرار است سرم کلاه بگذارد. دقایقی مقاومت کردم، خواستم از مغازه بیرون بروم، اما آنقدر گفت و هیجان ریخت و شلوغ کرد، که یکدفعه تسلیم شدم. نه فقط تسلیم شدم، بلکه از او تشکر هم کردم که چه سی دیها و موسیقیهای خوبی جمع کرده است. یک گنجینه است. معلوم نبود چرا چرب زبانی میکنم.
پولی در جیب نداشتم، باید با هم بیرون میرفتیم از طریق یک ای تی ام، پول به حسابش میریختم. در مغازه را بست، با من لنگان لنگان همراه شد. نفس نفس میزد و با زحمت زیاد راه میرفت. اما ذوق زدگی از راه رفتن و صورتش موج میزد. کنار یک دستگاه خودپرداز ایستادیم، در حالیکه احساس میکردم سرم چه کلاه بزرگی رفته است، پول را پرداخت کردم. دلم میخواست به سرعت از شر این پیرمرد حقه باز مزاحم خلاص شوم.
اما به محض اینکه پول پرداخت شد، ناگهان روی پله یک مغازه نشست. شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. حیرت زده ایستادم و مات به او نگاه میکردم. دقایق چندی گذشت. شدت گریه او مانع از این بود که حرکت کنم. با دست پشت گردنش زدم و پرسیدم چه شده پدر؟ گفت من امشب به همین مقدار پول نیاز دارم. باید به صاحب خانهام بدهم. امشب آخرین فرصت من بود. ناامید بودم. اما دیشب خواب دیدم کسی خواهد آمد و این پول را به من خواهد داد. آن کس که شب پیش خوابش را دیدم تو بودی. تو فرستاده خدایی، تو فرستاده خدایی. من ناخواسته در او آتش امید و ایمانی افکنده بودم.
ماجرا به سه چهار سال پیش مربوط است. من ساعتها در کوچههای شهر پرسه میزدم و از خود میپرسیدم آیا رسولی هست که همینطور در مغازه زیرپلهای ما را هم بگشاید. نوری بر جهان سرد و خاکستری بیافکند؟
خبرهای مرتبط
گزارش خطا
آخرین اخبار