گفتوگو با خانواده آتشنشان شهید امینی
به گزارش صدای ایران، «علی امینی با شنیدن خبر نمیتوانست بیتفاوت از کنار حادثه بگذرد. اصرارهای همسر و دختر کوچولویش برای نرفتن بیفایده بود. اما او قول داد برود و خیلی زود برگردد. اما افسوس که این مأموریت بیبازگشت بود.»
«صبح پنجشنبه ۳۰ دی، دختر کوچولو همراه پدر و مادرش راهی بهشت زهرا(س) شدند تا بر مزار پدر بزرگ و مادربزرگ حاضر شوند اما مثل همیشه بیسیم پدر روشن بود. با این که شیفت کاریاش نبود ولی همیشه آماده خدمت و کمک به حادثهدیدگان بود. اما زهرا کوچولو نمیدانست این بار آخری است که پدرش را میبیند و او را در آغوش میکشد. با این که همیشه از پدر شنیده بود هر بار که از خانه میرود شاید برگشتی وجود نداشته باشد ولی باور این واقعیت برای دخترک بابایی خیلی سخت بود. آن روز سر مزار بودند که از بیسیم خبر رسید ساختمان پلاسکو آتش گرفته است. علی امینی با شنیدن این خبر نمیتوانست بیتفاوت از کنار حادثه بگذرد. اصرارهای همسر و دختر کوچولویش برای نرفتن بیفایده بود. اما او قول داد برود و خیلی زود برگردد. اما افسوس که این مأموریت بیبازگشت بود...
دخترک گریه میکرد و بهانه پدرش را میگرفت. زن جوان هم طاقت این همه بیخبری را نداشت و بیقراری میکرد. لحظات به کندی میگذشت. منتظر خبری از علی بودند تا این که با گذشت سه روز از حادثه «پلاسکو» سرانجام انتظار به پایان رسید و نیمهشب پیکر نخستین آتشنشان فداکار از زیر آوار بیرون کشیده شد و او کسی نبود جز فرمانده «علی امینی».
مهرداد قلندری، خواهرزاده شهید جانفشان در حالی که قهرمان زندگیاش را «دایی علی» معرفی کرد، به خبرنگار حوادث روزنامه ایران گفت: «باورکنید من هم قهرمان زندگیام را از دست دادم. از بچگی همیشه با او و کنارش بزرگ شدم. از آن جا که در یک ساختمان با هم زندگی میکردیم همیشه و همه جا با هم بودیم. به قدری او و مهربانیهایش را دوست داشتم که قدم در راه او گذاشتم و از سال ۸۳ به استخدام آتشنشانی درآمدم. دایی علی ۲۸ سال در آتشنشانی فعالیت میکرد و عاشق کار و خدمت به مردم و همنوعانش بود. همیشه به همه توصیه میکرد «به یکدیگر کمک کنید.»
این آتشنشان ۳۱ ساله در حالی که هنوز در غم از دست دادن داییاش سوگوار است، ادامه داد: «قرار بود ۱۰ بهمن همراه خانواده به ایستگاه آتشنشانی دایی علی برویم و به مناسبت تولدش او را غافلگیر کنیم اما افسوس که او رفت و همه ما را غافلگیر کرد. دایی متولد ۱۳۴۴ در هشترود مراغه بود. در تمام مدت خدمتش به همه نیکی کرد و بیش از وظیفهاش کار و خدمت میکرد. ضمن این که همیشه هوای نیروهایش را داشت. عاشق آتشنشانی بود و همیشه در کلاسهای درسش میگفت: «مدیون من هستید اگر کسی کمک خواست و کمکش نکنید.» تمام اطلاعات جامع و جدید را در اختیار نیروهایش قرار میداد. او حتی در عملیاتهای اطفای حریق همیشه خودش دل به آتش میزد و با این که فرمانده بود و دلیلی به حضورش نبود ولی میگفت من باید بروم تا بچهها انگیزه بگیرند و کارشان را به خوبی انجام دهند. با این که بارها در عملیاتهای حریق صدمات جدی دیده بود ولی هرگز دست از تلاش و ایثار برنداشت. دو خاطره مشترک از عملیات با داییام دارم که او تا پای مرگ پیش رفت. در عملیاتی دایی علی میخواست برق را قطع کند که دچار برق گرفتگی شدیدی شد و دستش به فیوز برق چسبید که به کمک نیروهای امدادی نجات یافت. عملیات دیگر مربوط به آتشسوزی در یک تعمیرگاه در نظامآباد بود که تعمیر کار در حال سرویس گرفتار شده بود. با این که همه جا را آتش و دود گرفته بود دایی گفت: «بچهها روی لباسم آب بریزید تا برگردم. بعد هم راهی آنجا شد. با این که پایش لیز خورد و خودش در چال افتاد ولی مرد گرفتار را نجات داد و خودش در این حادثه آسیب دید. ولی همیشه از این خوشحال بود که میتواند به دیگران کمک کند. با این که دایی بزرگم هم ۳۰ سال آتشنشان بود و حالا بازنشسته شده و حدود ۷۰ سال سن دارد، همیشه از ما میخواست مراقب باشیم ولی افسوس که او در آخرین مأموریت قربانی شد. با این حال میخواهم دایی علی الگویم باشد و به همه خدمت کنم. دایی علی دو لیسانس در رشته اطفای حریق و کشاورزی داشت. او جزو ۸ آتشنشانی بود که برای آموزش به انگلیس اعزام شده و دورههای آموزشی را گذرانده و به نیروهایش نیز آموزش داده بود. او دائم در حال یادگیری و آموزش دادن بود. به همین خاطر میان همکاران از جایگاه ویژهای برخوردار بود.»
در حادثه پلاسکو همه آتشنشانها انگار گلچین شدند و پرکشیدند. وقتی خبر آتشسوزی ساختمان پلاسکو اعلام شد من با همسرم بیرون بودیم. به محض شنیدن این خبر لباسم را برداشتم و راهی محل شدم. فکر هم نمیکردم دایی علی آنجا باشد چون میدانستم شیفت کاریاش نبود و در محدوده او هم این اتفاق رخ نداده بود ولی برای کمک به همکارانم و نجات مردم به آنجا رفتم. ولی افسوس که خیلی دیر رسیدم و کار از کار گذشته بود و ساختمان با خاک یکسان شده بود. هر کی مرا میدید گریه میکرد. آن روز همه وجودم لرزید؛ چرا که فهمیدم او پس از بیرون کردن همکاران و مردم عادی داخل شده بود تا آخرین بررسیها را انجام دهد و مطمئن شود کسی داخل نمانده باشد که متأسفانه خودش در آخرین لحظات پشت پنجره ماند و پس از بیرون فرستادن دو نفر از همکارانش گرفتار شد.
سه شبانهروز چشم روی هم نگذاشتیم و دل توی دلمان نبود. زهرا کوچولو هم برای بابایش گریه میکرد و سراغ پدرش را از من میگرفت. در میانه گدازههای آتش به دنبال رد و نشانی از همکاران بودیم تا این که ساعت ۲ نیمه شب ۳ بهمن وقتی دستگاه زندهیاب را میان خرابهها بردیم فهمیدیم پیکری آنجاست. البته بچهها نمیگذاشتند من بروم جلو چرا که حدس میزدند دایی علی باشد. برایم عجیب بود با این که پشت آوارها همان جایی که دایی علی پیدا شد آتش فوران میکرد و آهنها را آب میکرد ولی هیچ آسیبی به پیکر دایی نرسیده بود. غیر از کمی زخم روی صورتش. شاید به این خاطر بود که او همیشه قبل از بیرون رفتن از خانه غسل شهادت میکرد و همیشه وضو داشت. آرزویش شهادت بود.
نمیدانید چقدر سخت بود وقتی میخواستم خبر پیدا شدن پیکر دایی را به خانواده بدهم. چه حالی داشتم. زنداییام آرام و قرار نداشت ولی خیلی عجیب بود زهرا وقتی فهمید پدرش پیدا شده و به شهادت رسیده به طرز معجزهآسایی آرام شده بود و دیگر بیقراری نمیکرد. او حتی به من و مادرش آرامش میداد و از ما میخواست گریه نکنیم چون پدرش به آرزویش رسیده. این دختر همیشه شاهد تلاش و فداکاری پدرش بود. او در یکی از خاطرههایش به ما گفت: «یکی از شبها وقتی خواب بودیم بیسیم بابا صدا کرد. وقتی بابا بیدار شد، گفتم چطور شنیدی. او هم مرا بوسید و گفت شهر دسته منه باید برم کمک کنم تا بقیه باباها هم پیش بچههاشون باشن. بعدش من و مامان با ماشین بابا رو تا ایستگاه آتشنشانی بردیم و برگشتیم.»
همین خاطرات و صحبتها باعث شده بود زهرا با این غم بزرگ کنار بیاید و کمی آرام بگیرد. زنداییام هم با این که قبلاً رئیس فدراسیون کنفوتوا بود به دلیل علاقه به همسرش و شغل او خودش هم بهعنوان آتشنشان داوطلب آموزش دید و همراه و کنار همسرش بود و همیشه حمایتش میکرد تنها موردی که کمی آراممان میکند تا این غم بزرگ را تحمل کنیم این است که دایی همیشه آرزوی شهادت داشت.
با این که کار آتشنشانی خیلی سخت است و طاقتفرسا ولی همیشه دایی وقتی به خانه میرسید شاد و سر حال بود و در هر شرایطی خانوادهاش را بیرون میبرد و تفریح میکردند. نمیخواست هیچکس از او ناراضی باشد و همیشه هوای همه را داشت. در حادثه پلاسکو هم حدود ۶۰ نفر از آتشنشانها که با کمک دایی نجات پیدا کرده بودند با دست و پای شکسته برای همدردی کنارمان آمدند و گفتند جانشان را مدیونش هستند.
یونس امینی - برادر آتشنشان فداکار - نیز به خبرنگار ما گفت: تنها خواسته ما این است که یاد و خاطره این آتشنشانهای جانفشان زنده نگه داشته شود؛ چرا که آنها از جانشان گذشتند تا مردم زنده بمانند. خودشان را به آتش زدند تا دیگران آتش نگیرند. همین که گاهی هم یادی از آنها و خانوادههایشان شود دل ما آرام میگیرد و مرهمی بر زخمهای دلمان میشود.»
منبع:روزنامه ایران
«صبح پنجشنبه ۳۰ دی، دختر کوچولو همراه پدر و مادرش راهی بهشت زهرا(س) شدند تا بر مزار پدر بزرگ و مادربزرگ حاضر شوند اما مثل همیشه بیسیم پدر روشن بود. با این که شیفت کاریاش نبود ولی همیشه آماده خدمت و کمک به حادثهدیدگان بود. اما زهرا کوچولو نمیدانست این بار آخری است که پدرش را میبیند و او را در آغوش میکشد. با این که همیشه از پدر شنیده بود هر بار که از خانه میرود شاید برگشتی وجود نداشته باشد ولی باور این واقعیت برای دخترک بابایی خیلی سخت بود. آن روز سر مزار بودند که از بیسیم خبر رسید ساختمان پلاسکو آتش گرفته است. علی امینی با شنیدن این خبر نمیتوانست بیتفاوت از کنار حادثه بگذرد. اصرارهای همسر و دختر کوچولویش برای نرفتن بیفایده بود. اما او قول داد برود و خیلی زود برگردد. اما افسوس که این مأموریت بیبازگشت بود...
دخترک گریه میکرد و بهانه پدرش را میگرفت. زن جوان هم طاقت این همه بیخبری را نداشت و بیقراری میکرد. لحظات به کندی میگذشت. منتظر خبری از علی بودند تا این که با گذشت سه روز از حادثه «پلاسکو» سرانجام انتظار به پایان رسید و نیمهشب پیکر نخستین آتشنشان فداکار از زیر آوار بیرون کشیده شد و او کسی نبود جز فرمانده «علی امینی».
مهرداد قلندری، خواهرزاده شهید جانفشان در حالی که قهرمان زندگیاش را «دایی علی» معرفی کرد، به خبرنگار حوادث روزنامه ایران گفت: «باورکنید من هم قهرمان زندگیام را از دست دادم. از بچگی همیشه با او و کنارش بزرگ شدم. از آن جا که در یک ساختمان با هم زندگی میکردیم همیشه و همه جا با هم بودیم. به قدری او و مهربانیهایش را دوست داشتم که قدم در راه او گذاشتم و از سال ۸۳ به استخدام آتشنشانی درآمدم. دایی علی ۲۸ سال در آتشنشانی فعالیت میکرد و عاشق کار و خدمت به مردم و همنوعانش بود. همیشه به همه توصیه میکرد «به یکدیگر کمک کنید.»
این آتشنشان ۳۱ ساله در حالی که هنوز در غم از دست دادن داییاش سوگوار است، ادامه داد: «قرار بود ۱۰ بهمن همراه خانواده به ایستگاه آتشنشانی دایی علی برویم و به مناسبت تولدش او را غافلگیر کنیم اما افسوس که او رفت و همه ما را غافلگیر کرد. دایی متولد ۱۳۴۴ در هشترود مراغه بود. در تمام مدت خدمتش به همه نیکی کرد و بیش از وظیفهاش کار و خدمت میکرد. ضمن این که همیشه هوای نیروهایش را داشت. عاشق آتشنشانی بود و همیشه در کلاسهای درسش میگفت: «مدیون من هستید اگر کسی کمک خواست و کمکش نکنید.» تمام اطلاعات جامع و جدید را در اختیار نیروهایش قرار میداد. او حتی در عملیاتهای اطفای حریق همیشه خودش دل به آتش میزد و با این که فرمانده بود و دلیلی به حضورش نبود ولی میگفت من باید بروم تا بچهها انگیزه بگیرند و کارشان را به خوبی انجام دهند. با این که بارها در عملیاتهای حریق صدمات جدی دیده بود ولی هرگز دست از تلاش و ایثار برنداشت. دو خاطره مشترک از عملیات با داییام دارم که او تا پای مرگ پیش رفت. در عملیاتی دایی علی میخواست برق را قطع کند که دچار برق گرفتگی شدیدی شد و دستش به فیوز برق چسبید که به کمک نیروهای امدادی نجات یافت. عملیات دیگر مربوط به آتشسوزی در یک تعمیرگاه در نظامآباد بود که تعمیر کار در حال سرویس گرفتار شده بود. با این که همه جا را آتش و دود گرفته بود دایی گفت: «بچهها روی لباسم آب بریزید تا برگردم. بعد هم راهی آنجا شد. با این که پایش لیز خورد و خودش در چال افتاد ولی مرد گرفتار را نجات داد و خودش در این حادثه آسیب دید. ولی همیشه از این خوشحال بود که میتواند به دیگران کمک کند. با این که دایی بزرگم هم ۳۰ سال آتشنشان بود و حالا بازنشسته شده و حدود ۷۰ سال سن دارد، همیشه از ما میخواست مراقب باشیم ولی افسوس که او در آخرین مأموریت قربانی شد. با این حال میخواهم دایی علی الگویم باشد و به همه خدمت کنم. دایی علی دو لیسانس در رشته اطفای حریق و کشاورزی داشت. او جزو ۸ آتشنشانی بود که برای آموزش به انگلیس اعزام شده و دورههای آموزشی را گذرانده و به نیروهایش نیز آموزش داده بود. او دائم در حال یادگیری و آموزش دادن بود. به همین خاطر میان همکاران از جایگاه ویژهای برخوردار بود.»
در حادثه پلاسکو همه آتشنشانها انگار گلچین شدند و پرکشیدند. وقتی خبر آتشسوزی ساختمان پلاسکو اعلام شد من با همسرم بیرون بودیم. به محض شنیدن این خبر لباسم را برداشتم و راهی محل شدم. فکر هم نمیکردم دایی علی آنجا باشد چون میدانستم شیفت کاریاش نبود و در محدوده او هم این اتفاق رخ نداده بود ولی برای کمک به همکارانم و نجات مردم به آنجا رفتم. ولی افسوس که خیلی دیر رسیدم و کار از کار گذشته بود و ساختمان با خاک یکسان شده بود. هر کی مرا میدید گریه میکرد. آن روز همه وجودم لرزید؛ چرا که فهمیدم او پس از بیرون کردن همکاران و مردم عادی داخل شده بود تا آخرین بررسیها را انجام دهد و مطمئن شود کسی داخل نمانده باشد که متأسفانه خودش در آخرین لحظات پشت پنجره ماند و پس از بیرون فرستادن دو نفر از همکارانش گرفتار شد.
سه شبانهروز چشم روی هم نگذاشتیم و دل توی دلمان نبود. زهرا کوچولو هم برای بابایش گریه میکرد و سراغ پدرش را از من میگرفت. در میانه گدازههای آتش به دنبال رد و نشانی از همکاران بودیم تا این که ساعت ۲ نیمه شب ۳ بهمن وقتی دستگاه زندهیاب را میان خرابهها بردیم فهمیدیم پیکری آنجاست. البته بچهها نمیگذاشتند من بروم جلو چرا که حدس میزدند دایی علی باشد. برایم عجیب بود با این که پشت آوارها همان جایی که دایی علی پیدا شد آتش فوران میکرد و آهنها را آب میکرد ولی هیچ آسیبی به پیکر دایی نرسیده بود. غیر از کمی زخم روی صورتش. شاید به این خاطر بود که او همیشه قبل از بیرون رفتن از خانه غسل شهادت میکرد و همیشه وضو داشت. آرزویش شهادت بود.
نمیدانید چقدر سخت بود وقتی میخواستم خبر پیدا شدن پیکر دایی را به خانواده بدهم. چه حالی داشتم. زنداییام آرام و قرار نداشت ولی خیلی عجیب بود زهرا وقتی فهمید پدرش پیدا شده و به شهادت رسیده به طرز معجزهآسایی آرام شده بود و دیگر بیقراری نمیکرد. او حتی به من و مادرش آرامش میداد و از ما میخواست گریه نکنیم چون پدرش به آرزویش رسیده. این دختر همیشه شاهد تلاش و فداکاری پدرش بود. او در یکی از خاطرههایش به ما گفت: «یکی از شبها وقتی خواب بودیم بیسیم بابا صدا کرد. وقتی بابا بیدار شد، گفتم چطور شنیدی. او هم مرا بوسید و گفت شهر دسته منه باید برم کمک کنم تا بقیه باباها هم پیش بچههاشون باشن. بعدش من و مامان با ماشین بابا رو تا ایستگاه آتشنشانی بردیم و برگشتیم.»
همین خاطرات و صحبتها باعث شده بود زهرا با این غم بزرگ کنار بیاید و کمی آرام بگیرد. زنداییام هم با این که قبلاً رئیس فدراسیون کنفوتوا بود به دلیل علاقه به همسرش و شغل او خودش هم بهعنوان آتشنشان داوطلب آموزش دید و همراه و کنار همسرش بود و همیشه حمایتش میکرد تنها موردی که کمی آراممان میکند تا این غم بزرگ را تحمل کنیم این است که دایی همیشه آرزوی شهادت داشت.
با این که کار آتشنشانی خیلی سخت است و طاقتفرسا ولی همیشه دایی وقتی به خانه میرسید شاد و سر حال بود و در هر شرایطی خانوادهاش را بیرون میبرد و تفریح میکردند. نمیخواست هیچکس از او ناراضی باشد و همیشه هوای همه را داشت. در حادثه پلاسکو هم حدود ۶۰ نفر از آتشنشانها که با کمک دایی نجات پیدا کرده بودند با دست و پای شکسته برای همدردی کنارمان آمدند و گفتند جانشان را مدیونش هستند.
یونس امینی - برادر آتشنشان فداکار - نیز به خبرنگار ما گفت: تنها خواسته ما این است که یاد و خاطره این آتشنشانهای جانفشان زنده نگه داشته شود؛ چرا که آنها از جانشان گذشتند تا مردم زنده بمانند. خودشان را به آتش زدند تا دیگران آتش نگیرند. همین که گاهی هم یادی از آنها و خانوادههایشان شود دل ما آرام میگیرد و مرهمی بر زخمهای دلمان میشود.»
منبع:روزنامه ایران
گزارش خطا
آخرین اخبار