غریب پور به روایت غریب پور
شما از چه سالی وارد تئاتر شدید و نخستین نمایشهایی که کار کردید چه بودند؟
از چهارده سالگی روی صحنه رفتم. وقتی به پیشه تئاتر ایران نگاه کنید در سنین نوجوانی من، نمایشنامهنویسی در ایران به جز نمایشنامههای تاریخی و میهنی رواج نداشت. در آن زمان که روی صحنه میرفتیم متکی به کمدیهای سطحی و رایج بودیم. طبیعی است که بازیگری را در ژانر کمدی آغاز کردم. در همان سالها تعدد نمایشها فراوان بود و چارچوب خاصی نداشت. باید یک پلان اولیه داشته و براساس تیپی که داشتید عمل میکردید. من بیشتر در این نمایشها «پیرپوش» بودم.
در چهارده سالگی «پیرپوش» بودید؟
بله، تقلید صدا میکردم.
این نوع بازیگری تا چه زمانی ادامه داشت؟
تا پانزده سالگی اینطوری بازی میکردیم.
این نوع بازیها بیشتر در مدرسه بود یا به صورت اجرای عموم اتفاق میافتاد؟
ما در سنندج تئاتر ثابت نداشتیم. دو سالن سینما داشتیم که سینماتئاتر بودند. گروههایی که خارج از سنندج میآمدند در سالن سینماها فعالیت میکردند. بعدها سالنهایی غیر از دبستانها و دبیرستانها تاسیس شدند. در دبیرستان شاهپور سنندج که درس میخواندم در همانجا هم اجرا میکردم. بعد یک گروه تئاتری به نام «سه تا کشمش» تاسیس کردم. سه نفر بودیم که کار تئاتری میکردیم. در شانزده سالگی برای من اتفاقی افتاد که مسیرم عوض شد. دبیری داشتیم که فضای تهران و تئاتر آنجا را میشناخت و به من گفت که شما استعداد این را دارید که کارهایی متفاوت از این تئاتری که معمول است انجام بدهید. نمایشنامهای نوشته بودند به نام «احمد آقا» که سرنوشت بازیکن بسکتبالی بود که طی یک حادثه فلج شده بود. تصورم این بود که میخواهد در نمایشش بازی کنم. ولی به من گفت که میخواهد من این نمایشنامه را کارگردانی کنم. در من استعداد کارگردانی را دیده بود. از این نمایشنامه خوشم نیامد. ایشان با سعه صدر و تواضع پیشنهاد کردکه اگر کار دیگری مدنظرم است آن را کارگردانی کنم. من هم یک نمایشنامه نوشته بودم به نام «سرنوشت زریخانم». ماجرای دختر 14سالهای بود که میخواهند او را براساس روابط قبیلهای و سنتی به کسی که دوست ندارد شوهر بدهند و او هم خودکشی میکند. البته ما حد وسط را گرفتیم و نه اثر ایشان را اجرا کردیم و نه اثر خودم را و به «آرش کمانگیر» سیاوش کسرایی رسیدیم. در نمایش آرش من هم بازی میکردم و هم کارگردان و طراح صحنه بودم. به دلیل حمایت آقای رشیدیان شرایطی برای من فراهم شد که قابلیتهای طراحی صحنه و کارگردانی را در خودم پیدا کنم. «آرش کمانگیر» کاملا شرایط مرا تغییر داد. این تغییرات شامل نگاهم به تئاتر و نوع بازیام هم میشد. البته در همانجا با گریم خاص در نقش «عمو نوروز» پیرپوش بودم. در این نقش برای بچهها قصه میگفتم. این نمایش با استقبال روبهرو شد. حتی افرادی که در خانواده با حضور من در تئاتر مخالف بودند با دیدن این نمایش دیدشان تغییر کرد. دبیر دیگری به نام همایون خاکسار داشتیم که به ما زیستشناسی درس میداد و در عین حال مدیرکل فرهنگ و هنر کردستان بود. تشخیص ایشان هم این بود که من توانایی کارگردانی را دارم و میتوانم یک گروه را اداره کنم. بعد از اینکه نمایش «پهلوان اکبر میمیرد» بهرام بیضایی که به صورت جمعی کارگردانی شده بود را روی صحنه بردیم این گروه به من سپرده شد که «زاویه» دکتر ساعدی را کار کردم و مسیر کارگردانی من عوض شد. سرپرستی گروه را به دست گرفتم. در آن زمان ویولن میزدم و آموزش نقاشی میدیدم و داستان کوتاه مینوشتم. اما من بیشتر به حرفه نویسندگی و کارگردانی روآوردم.
در این دوره شما هیچ آموزشی ندیدید؟ همه کارهایی که انجام میدادید تجربی بود؟
بله همه تجربی بود.
از گروه سهنفره «سه تا کشمش» به غیر از شما کسی وارد تئاتر شد؟
نه، آنها وارد نیروی هوایی و افسر کادر شدند. دو سه سال پیش یکی از بازیگرهای من سوار آژانس میشود و میخواهد به تالار مولوی بیاید. راننده سوال و جواب میکند و میپرسد کارگردانتان کیست که میگوید من هوشنگ بازدار هستم یکی از آن سه نفری که در گروه «سه تا کشمش» بازی میکردم. همدورهایهای من مثل ناصر آیتالنبی، هوشنگ بازدار و... هیچکدام وارد این عرصه نشدند.
اسم «سه تا کشمش» از کجا شکل گرفت؟ چون هنوز هم اسمی بدیع است و چنین نامگذاریای مرسوم نیست.
ما فکر میکردیم که خیلی شیرین هستیم. شاید هم میخواستم حرص بعضیها را دربیاورم. نمیدانم چرا این اسم را گذاشته بودم. ولی احساسم این بود که مادامی که ما روی صحنه هستیم شیرین و جذابیم. شاید امروز هم گروههای غربی جرات نکنند که اسم «سه تا کشمش» را روی گروهشان بگذارند.
در آن دوره در سنندج گروههای دیگری هم وجود داشت؟
هر گروه دیگری که بود در دبیرستانها فعالیت میکردند. ما گروه حرفهای نداشتیم. مادامی که گروه تئاتر «شهاب» کردستان شکل گرفت که سرپرست و کارگردان آن بودم بیشتر نمایشها در انجمنهای ادبی و جشنها اجرا میشد ولی از نمایش «پهلوان اکبر میمیرد» اجرای تئاتر مستقل از انجمنهای ادبی شروع شد و با کارگردانی «زاویه» نگاه نسبت به تئاتر تغییر کرد و فهمیدم تئاتر میتواند جدا از درسها و اوقات فراغت و فوق برنامه وجود داشته باشد و تمایلی به حرفهای شدن در تئاتر در من پدید آمد. حتی تا سال 1356 که در ایران حضور نداشتم تئاتر «شهاب» زیر نظر من کار میکرد. از سال 56 به بعد متاسفانه این گروه سیر نزولیاش را طی کرد و از هم پاشید.
علاقه به اجرای نمایش و کار در تئاتر از کجا نشات گرفته بود؟
من تماشاگر خوب تئاتر بودم. حتی در سنین کودکی پدرم معلم بود و مسئولیت کارپردازی اداره فرهنگ آن زمان و آموزش و پرورش فعلی را داشت. بنابراین در تمام انجمنها و جلساتی که پدرم شرکت میکرد حضور داشتم، نمایش و اجرای موسیقی میدیدم. یک دایی رضا داشتم به نام غلام رومی که خواننده رادیو سنندج بود و بعد سر از تهران درآورد و اپرتهایی به سنندج میآورد که ما به تماشای آنها میرفتیم. عمویم هم معاون اداره فرهنگ و هنر بود، بنابراین اگر نمایش یا کنسرتی در سنندج اجرا میشد من برای دیدن آنها میرفتم. بخش عمدهای از زندگیام صرف دیدن میشد ولی از چهاردهسالگی نمایشهای خانگی و محلهای بازی میکردم. در محلهمان گروه تئاتر داشتیم. به جای هر نوع بازیای که در آن زمان مرسوم بود ما فعالیت تئاتری داشتیم.
این مساله مربوط به چه سالهایی است؟
در 10 سالگی در خانه ایرج حریری که همسایه ما بود، در یک طبقه از خانهشان که غیرمسکونی بود اجرا میرفتیم. در معماری قدیم یک فرورفتگی وجود داشت به نام شاهنشین که در آنجا صحنه درست کرده بودیم و دخترها و پسرهای محله را جمع میکردیم تا بیایند و تئاتر ما را ببینند. حتی در زمان کودکی هم عاشق نمایش عروسکی بودم. غالبا هم از مادر میشنیدم که این اسباب شاهسلیم بازی چیست که دور خودت جمع کردهای. بازیهای کودکی من هم تئاتر بود. برخلاف همه همسن و سالهایم که گردو بازی یا بازیهای متداول را انجام میدادند، من عاشق تئاتر بودم و بازیگری میکردم و میل به جمع کردن گروه داشتم.
شما در چه سالی وارد تهران شدید و فعالیتهای حرفهایترتان از چه زمانی شروع شد؟
در سال 1349 وارد دانشگاه تهران شدم. در این دانشگاه فرصتی برای من پیش آمد تا آنچه در کتابها خواندم را تجربه کنم. در آنجا فهمیدم تختحوضی، تعزیه یا خیمهشببازی چیست. وقتم را صرف این کردم که به محلههای جنوب شهر و روستاها بروم و تعزیه، تختحوضی و خیمهشببازی ببینم. با اینکه 20 سال بیشتر نداشتم برای نخستینبار یک گروه خیمهشببازی به دانشگاه تهران آوردم و کوشش کردم تا نمایش عروسکی سنتی ایران احیا شود. با اینکه همه همدورهایهای من که تمایل داشتند وارد گروههای تئاتری فعال تهران نظیر کارگاه نمایش شوند، من چنین تمایلی نداشتم و ترجیح دادم تشنگیام به دانستن را از آنچه در شهر من وجود نداشت سیراب کنم. تصورم این بود که وارد یک زندگی جدید شدهام. تماشاخانهای نبود که من تماشاگرش نباشم. حتی در تالار رودکی که باید کراوات میزدید و لباس شیک میپوشیدید هم بهعنوان یکی از درسهای دانشکدهام حضور پیدا میکردم. اپرا، باله و ارکسترسمفونیک میدیدم. در کوچههای جنوب شهر تحقیق میکردم. از کوچه صابونپزخانه تا تمام کوچههای خیابان مولوی و روستاها به دنبال نمایشهای تختحوضی و تعزیه بودم. بنابراین وارد هیچ گروه تئاتری نشدم. بخش پژوهشی و کنجکاوی که سالیان سال با من بوده و هست را به مسیری درستتر و علمیتر ارتقا دادم.
خودتان گروه تشکیل دادید؟
بعد از دانشگاه یک دوره فترت داشتم که به سربازی رفتم و بعد هم که به اروپا رفتم.
از ادامه تحصیلتان دراروپا بگویید؟
در آکادمی silvio Damico کارگردانی تئاتر خواندم. هنوز هم اعتقاد داشتم که نباید وارد گروهی بشوم و گروه خودم را داشتم. بعد از اینکه به ایران بازگشتم با پرویز پورحسینی، علیرضا مجلل و حمید عبدالملکی انجمن هنری «مانا» را تاسیس کردم. با این گروه دو اثر را به نامهای «حضور در آینه پریشان» و «تف» روی صحنه بردیم که ضبط تلویزیونی هم شد. یک گروه دیگر هم در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تاسیس کردم که چند نمایش را روی صحنه بردم. از این به بعد گروههای من بینام میشوند. چون گروههایی هستند که من یک نمایش دارم و افراد به تناسب آن نمایش در کار من شرکت میکنند. یک گروه بینام ثابت داشتم که چند نمایش «بابابزرگ و ترب»، «شش جوجهکلاغ و یک روباه»، «کارآگاه 2» و «میکی و کارآگاه 2» را روی صحنه بردم، تا به «بینوایان» میرسیم که این نمایش هم با گروهی بینام است، گروهی که حول بهروز غریبپور جمع شدند تا یک نمایش را اجرا کنند. تنها گروهی که به آن وارد شدم گروه تئاتر «زمان» خانم مهین اسکویی بود. البته به خاطر اجرا وارد این گروه نشدم. خانم اسکویی در حال ترجمه متد استانیسلاوسکی به زبان فارسی بودند. به دخترشان مرحوم سودابه اسکویی که همکلاس من بود گفته بودند که از بازیگرهای مستعد چه کسی میتواند همراه با تو اتودهای استانیسلاوسکی را اجرا کند که خانم اسکویی در ترجمه دچار خطا نشود. بنابراین من وارد گروه تئاتر «زمان» شدم با این هدف که مکتب ناتورالیسم استانیسلاوسکی را یاد بگیرم. چون در دانشکده و دانشگاه تهران بیشتر سلیقهای کار میشد و دنبال آموزش پلهای نبودند و خوشبختانه این دو سالی که من در خدمت خانم اسکویی بودم هم آن متنها ترجمه شد و هم به صورت پلهای تمام اتودهای بازیگری را کار کردم و گرایشم هم این بود که بازیگر نباشم. تا سال 1352 گاهگداری بازی میکردم.
چه زمانی وارد حوزه مدیریت شدید؟چون در این سالها به سبب مدیریتی که داشتید سالنهای متعدد و فرهنگسراهایی را تاسیس کردهاید.
اولین تجربه مدیریتیام در محیطی غیرتئاتری صورت گرفت. پدر من شبها مدیر اکابر بود. عشق عجیبی داشتم که همراه ایشان باشم. با اینکه سنم پایین بود و کلاس هفتم دبیرستان بودم، غالب اوقات که ایشان نمیتوانستند به مدرسه بروند من مدرسه را اداره میکردم. همه مدرسه از معلمین تا دانشآموزان حداقل سه برابر من سن داشتند. در آنجا متوجه شدم که این نیروی مدیریتی را دارم. اولین بار که پدرم نمیتوانست به مدرسه برود مرا به جای خودش فرستاد. معلمین با دمشان گردو میشکستند. پدرم بسیار جدی و منضبط بود. ساعت 7 شب باید زنگ مدرسه به صدا درمیآمد. من به مستخدم مدرسه گفتم که زنگ را بزن. دیدم زنگ زده شده و معلمها بیاعتنا هستند. بنابراین گفتم آقایان زنگ شروع کلاسها را زدهاند. همه با تعجب به همدیگر نگاه کردند و دفترشان را زیر بغل زدند و سر کلاس رفتند. یکی از معلمین شاعری بود با تخلص نازکبین که هر جمعه به زبان کردی موضوعی را با قلم شیرین و طنز مینوشت و خودش هم در رادیو اجرا میکرد. ایشان به پدرم گفته بود روزی که پسرت در آستانه در قرار گرفت، من مدیری دیدم که تا به حال در عمرم ندیده بودم. چنان به ما گفت آقایان ساعت 7 است و زنگ را زدهاند که ما سکوت کردیم. او گفته بود که من میتوانم مدیر بسیار قویای بشوم. بنابراین تجربه مدیریت را از سنین پایین داشتم. اینکه وارد هیچ گروهی هم نمیشدم به این دلیل بود که روحیهام با هیچ نوع مدیریت دیگری سازگار نبود و احساس میکردم غالبا انضباط و تعهد برای این گروهها در رده آخر است و فقط دوست دارند دور هم باشند. با اینکه در آن دوره حمید سمندریان، بهرام بیضایی و اسماعیل شنگله اساتید ما بودند ولی من حاضر نمیشدم وارد گروهشان بشوم.
منبع: روزنامه فرهیختگان
گزارش خطا
نظر شما
آخرین اخبار