"ماجلان" در اسارت فقر و نابرابری

کد خبر: ۱۱۸۸۳۰
تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۵
دست طبیعت به روستای ماجلان از توابع شهرستان خلخال توجهی ویژه داشته، اما بی‌توجهی و عدم برنامه‌ریزی دقیق مسئولان مردم را به روزی انداخته که به جای کار و تولید دست به دامان نهادهای حمایتی شده و برای جلب کمک التماس می‌کنند.

به گزارش صدای ایران، با همراهی تعدادی از اصحاب رسانه برای آشنایی با محرومیت‌های استان اردبیل عازم این استان می‌شویم. مقصد سفر، روستای ماجلان از توابع شهرستان خلخال است. می‌گویند؛ دو روستای ماجلان قدیم و جدید در کنار هم قرار گرفته‌اند، هرچند که براساس برنامه‌ریزی‌ها، آهسته آهسته ماجلان جدید جای ماجلان قدیم را خواهد گرفت.

اگرچه مسیر رسیدن به ماجلان سخت است، اما مناظر چشم‌نواز اطراف، گرما و خستگی را از خاطرمان می‌برد. آب و هوای خوب و مناظر زیبا، ترکیبی مسحور کننده ایجاد کرده که باور فقر و محرومیت و زندگی نازیبا در این منطقه را سخت می‌کند.

یکی از مسئولانی که همراهی‌مان می‌کند، می‌گوید: «در هر دو آبادی سرجمع ۸۰ خانوار در قالب ۲۳۱ نفر ساکن هستند. مردمی که غالبا دامدار بوده و به شیوه سنتی به این کار اشتغال دارند، اما وضعیت معیشتی هر دو روستا آنچنان بد است که ۲۳ خانوار تحت پوشش امداد قرار دارند.»

وضعیت در ماجلان قدیم بسیار اسف‌بار است، آنچه درباره تعداد خانوارهای ساکن در این روستا می‌گویند؛ متفاوت است، از قرار ۹ تا ۲۰ خانواده ساکن روستا هستند که در هرصورت تعداد بسیار کمی بوده و مشکلاتی از قبیل ناامنی و قطع مداوم آب و برق را ایجاد کرده است.

زلزله‌ای که ریشه زندگی را خشکاند

روستا متروک است و از کوچه پس کوچه‌ها که رد می‌شوی از تناقض میان مناظر زیبای اطراف روستا و منظره خانه‌های متروک و پوسیده و تارنما به همراه بوی بدی که در فضا پیچیده، تعجب می‌کنی. غبار پیری و فراموشی بر سر روستا نشسته است. روستا به مرده‌ای می‌ماند. خانه‌های ماجلان قدیم همگی کاهگلی بوده و پلکان خانه‌ها پوسیده است. پنجره‌ها شیشه ندارند و با چوب پوشانده شده‌اند. بر در بیشتر خانه‌ها قفل زده شده و خالی از سکنه هستند. مردمی که مهاجرت کرده‌اند و کلون‌هایی که گویی نه بر در بلکه بر خاطرات اهل خانه زده‌اند.

می‌گویند؛ ماجلان قدیم همیشه هم اوضاع بدی نداشته و هنوز هم اهالی  به یاد می‌آورند؛ روزگاری را که همه چیز خوب بود، باغات رو به راه بودند و روستا نفس می‌کشید.

داستان فقر و پژمردگی آبادی که دیگر آباد نیست، از سال ۶۹ شروع شد، درست پس از زلزله‌ای که همه چیز را تخریب کرد و مردم را آواره. شدت تخریب به قدری بالا بود که مسئولان ناچار شدند؛ آن سوترها روستای دیگری بسازند و مردم را به آنچا کوچ دهند. به گونه‌ای که امروز تعداد کمی از مردم در روستای پایین دست مانده‌اند.  

بعد از زلزله و به دنبال آن خشکسالی اوضاع رو به وخامت می‌گذارد، دامداری کمرنگ و باغداری بی‌رونق می‌شود. بیکاری و نبود فرصت شغلی جوان‌ترها را راهی شهرستان کرج می‌کند و حالا تعداد کمی از سالمندان در این روستا باقی مانده‌اند.

روستا در معرض رانش زمین است

اسکندر رستمی یکی از اهالی همین روستا است. پیرمردی ۷۵ ساله که توانی برای کارکردن در او نمانده و به دلیل فقر به همراه همسر و فرزند ۲۳ ساله‌اش  تحت پوشش کمیته امداد است. ۹ فرزند دارد، ۶ پسر و ۳ دختر که ظاهرا بیشترشان برای کارگری به کرج رفته‌اند، می‌گوید: «آخری را به زور اینجا نگه داشته‌ام؛ وگرنه او هم می‌رفت و ما تنها می‌ماندیم.»

سال ۷۶ یکی از پسرهایش فوت می‌کند، چندماه بعد عروس خانواده دو فرزند خود را به دست پدر شوهر می‌سپارد و آنان را ترک می‌کند. نوه‌ها تحت پوشش امداد نیستند و پیرمرد با مهر پدرانه‌اش آنها را بزرگ می‌کند.

یکی از مسئولان کمیته امداد درباره او می‌گوید: «آقای رستمی در گذشته ۷۰ گوسفند و سه گاو نر هلندی داشت که اگر امروز بودند، قیمت هر یک کمتر از ۱۰ میلیون تومان نبود؛ اما امروز تنها ۱۰ گوسفند دارد.»

به قول پیرمرد تمام زندگی‌اش را برای نوه‌هایش خرج کرده؛ یکی را عروس کرده و جهیزیه داده، یک پسر ۲۳ ساله هم از پسرفوت‌شده‌اش دارد که باید به فکر او هم باشد.

او می‌گوید: «احشام را فروختم که نوه‌های صغیرم فردا از من گلایه نداشته باشند. برایشان اثاث منزل خریدم و هیچ کس هم برای بزرگ کردن آنها به من کمک نکرد. آنها نه پدر دیدند و نه مادر و در دنیا فقط ما را داشتند.»

در پس این گذشت و فداکاری پیرمرد، بی‌پول شده و حالا تنها منبع درآمدش مستمری امداد و یارانه دولت است که به جایی نمی‌رسد.

پیرمرد ادامه می‌دهد: «شرایط زندگی و مسکن ما خوب نیست. خانه را نشان می‌دهد.» راست هم می‌گوید، به ورودی خانه که می‌رسی، بویی نامطلوب ناشی از فضولات حیوانی مشام را آزار می‌دهد. خانه کاهگلی است و سقف خانه از تیرک‌های چوبی ساخته شده که هر لحظه ممکن است؛ فرو بریزد. زندگی در خانه‌ای به این سستی آن هم در منطقه‌ای که به گفته مسئولان در معرض زلزله و رانش زمین قرار دارد، بسیار خطرناک است.

حمام خانه کوچک است و دورتا دور دیوار آن با نایلون پوشیده شده تا کاهگل‌های دیوار خیس نشود و دیوار فرونریزد. آشپزخانه هم اوضاع مناسبی ندارد، کوچک است و وسائل کمی دارد.

وام بهسازی به روستا تعلق نمی‌گیرد

پیرمرد می‌گوید: «منابع طبیعی، مجوز زمین در ماجلان بالا را به من نداده، از طرف دیگر وام بهسازی هم به این روستا تعلق نمی‌گیرد، این درحالی است که روستا شرایط مناسبی برای زندگی نداشته و باید آن را ترک کنیم.»

اما مشکلات پیرمرد به این موارد ختم نمی‌شود، روستای ماجلان  با شهرستان خلخال ۶۴ کیلومتر فاصله دارد و پیرمرد در این وضعیت مالی ناگوار ناچار شده برای رفتن به دکتر و برگشت به روستا ۵۰ هزار تومان مساعده بگیرد، این جدا از هزینه‌های درمانی است.

میزبانمان ادامه می‌دهد: «زمستان‌های روستا سخت است؛ ماشین به روستای پایین نمی‌آید واگر کسی بخواهد به شهر برود باید قسمتی زیادی از راه را با خر طی کند.»

او از نبود راه مواصلاتی مناسب و بی‌همسایه بودن گلایه می‌کند و می‌افزاید: «من و همسرم فشار خون داریم. اگر شب اتفاقی بیفتد؛ همه چیز تمام است، زیرا کسی نیست به داد ما برسد. آنقدر تعداد اهالی روستا کم است که ماه رمضان امسال من به تنهایی در مسجد نماز می‌خواندم.»

اهل خانه اگر چه فقیرند، اما پیش از خداحافظی ما را مهمان غذای خوش طعم محلی خود می‌کنند که در همان آشپزخانه کوچک و نمور صرف می‌شود. روی خوش میزبان مهربانمان و طعم خوب غذا خستگی‌مان را می‌زداید.

زمان خداحافظی پیرمرد جمله‌ای می‌گوید که پشت را می‌لرزاند: «نجاتم دهید؛ اگر مرا نجات دهید همه شما نجات پیدا می‌کنید.» واین حقیقتی است که صعود یک جامعه به نحوه زندگی و توجه مسئولان به معیشت تک تک افراد آن جامعه بستگی تام دارد و این مساله‌ای است که پیرمرد با وجود سواد کم در پی سال‌ها تجربه دریافته است.

ضریب بالای محرومیت در ماجلان  

یکی از مسئولان کمیته امداد خلخال می‌گوید: «ضریب محرومیت در این منطقه و منطقه انگوت واقع در شهرستان گرمی ۸ است؛ یعنی بالاترین ضریب محرومیت.»

او ادامه می‌دهد: «بیشتر ساکنان روستا سالمندند و جوان‌ترها به دلیل نداشتن درآمد و فرصت شغلی مهاجرت کرده‌اند، لذا هیچ تحولی در این روستا اتفاق نمی‌افتد؛ هیچ زندگی و امیدی نیست و هرکس که کمی خود را پیدا می‌کند؛ فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد.»

حسین‌نژاد می‌افزاید: «در این روستا نه درآمدی هست و نه بنگاه اقتصادی. آنها که از اینجا می‌روند؛ در حاشیه شهرهای بزرگ ساکن می‌شوند که مصائب خاص خود را دارد، اما اگر به روستاها توجه شود و دولت سرمایه‌گذاری کند، صنایع تبدیلی در این مناطق می تواند پا بگیرد. در آن صورت جوان‌ترها به جای آوارگی در روستا می‌مانند و روستاها احیا می‌شود.»

راه را ادامه می‌دهیم تا رسیدن به خانه مددجوی بعدی به عباسعلی برخورد می‌کنیم. پیرمردی که افسار خرش را به دست گرفته و به سمتی می‌رود. پیرمرد در گذشته کافه داشته و تاکید می‌کند که در کافه فقط چایی به دست مشتری می‌داده است. چند سالی هم نقش بقال روستا را داشته که مدتی پیش دزد مغازه‌اش را خالی می‌کند و حالا عباسعلی سرمایه‌ای ندارد.

«موضوع دزدی را به نیروی انتظامی نگفتم؛ شاهدی ندارم و به کسی هم تهمت نمی‌زنم.» اینها را عباسعلی‌خان می‌گوید.

پیرمرد دو پسر متاهل و یک پسر مجرد دارد. دو دختر از ۴ دخترش متاهل و دو دختر دیگر مجردند که یکی از آنها دانشجوی حسابداری در کرج است. او هم از نبود امنیت و امکانات کم روستا گلایه‌مند است.

در زمستان‌های سخت در خانه باز نمی‌شود

از عباسعلی جدا شده و به خانه مددجو بعدی می‌رویم. این خانه هم همچون خانه قبلی سست است و به همان میزان متروک با سقف چوبی و دیوار کاهگلی. پیرزنی در وسط اتاق ایستاده و گرم صحبت به زبان آذری با مسئولان است که به همراه تعدادی از خبرنگاران زودتر از ما رسیده‌اند. کلامش همراه با فریادی اعتراض‌آمیز و  آمیخته با گریه است‌.

او می‌گوید: «سه فرزند دارد که همه آنان به دلیل بیکاری به کرج رفته‌اند.» از مشکلاتش می‌گوید؛ اینکه پاهایش عمل شده و راه رفتن برایش سخت است.«همسرش هم ۴ بار تحت عمل جراحی قرار گرفته و مریض است، درآمدی هم ندارد.»

پیرزن از زمستان‌های سخت روستا می‌گوید و اینکه بارش برف به قدری سنگین است که در خانه باز نمی‌شود و پیرزن و پیرمرد داخل خانه می‌مانند.

خانواده شهید در فقر و محرومیت زندگی می‌کنند

میزبان نگران ما به زبان محلی خودش خطاب به مسئولانی که ما را همراهی می‌کنند، ادامه می‌دهد: «این خانه‌ام است و به سقف چوبی و دیوار گلی اشاره می‌کند.» سینی کوچکی را که چند پیمانه برنج نیمه‌دانه در آن است، نشان می‌دهد، برنج‌ها را بالا وپایین می‌کند و با ناراحتی می‌گوید؛ «این تنها موجودی خانه است، غذای ما همین است. به ما رحم کنید، من هم گناه دارم، ما ناهار نخورده‌ایم.»

برادرزاده پیرزن شهید شده و او بارها با گریه به این موضوع اشاره می‌کند که «ما خانواده شهیدیم، خدا به شما کمک کند به ما رحم کنید....»

 سراغ شوهرش که می‌روم از ۴ بار عمل جراحی‌اش می‌گوید و اینکه نه پولی در بساط دارد و نه کمک کننده‌ای. پیرمرد می‌گوید: «فرزندانم هم وضع مالی خوبی ندارند و حتی نمی‌توانند از پس مخارج خودشان بربیایند.»

کمیته امداد نفری ۳۰ هزار تومان به دلیل سالمندی به او و همسرش می‌دهد به علاوه یارانه‌ای که از دولت می‌گیرد و این مبلغ تنها منبع درآمد پیرزن و پیرمرد است.

در ادامه گشت و گذار در این روستا که نفس‌های آخرش را می‌کشد به دو نفر از اهالی روستا بر می‌خورم که ورود ناگهانی تعدادی غریبه کنجکاوشان کرده است به سراغشان می‌روم و پای دردو دلشان می‌نشینم.

پیرمردهای روستایی از مشکلاتشان می‌گویند؛ اینکه تعداد خانواده‌های ساکن روستا کم است و در روستایی بالایی نیز برایشان زمین نیست.

اینجا هیچ چیز نداریم/ مدرسه و خانه بهداشت دور از دسترس‌اند

آنها معترضانه ادامه می‌دهند: «گاز نداریم، آب و برق ما را قطع می‌کنند؛ نمی‌گذارند زندگی کنیم. چند نفر زمین اینجا را خراب کرده‌اند تا زمین‌ها را بفروشند و پولش را به جیب بزنند. اینجا اگر مریض شویم باید بمیریم. چند وقت پیش یک نفر به دلیل فشار خون حالش بد شد، تا به خلخال برسد، مرد. در این روستا نانوایی و بقالی نیست، همه چیز را باید از شهر بخریم که با اینجا فاصله زیادی دارد. در این روستا امنیت هم نداریم، دزدی می‌شود، اینجا دکل مخابرات نداریم و موبایل آنتن نمی‌دهد. اصلاً در این روستا هیچ چیز نداریم، هیچ چیز...»

آنطور که اهالی می‌گویند، منبع آب روستا، چشمه آبی است که از آن به سمت روستا لوله‌کشی شده است و از این نظر مشکلی وجود ندارد، اما مدرسه و خانه بهداشت بین دو روستای قدیم و جدید واقع شده که طی مسیر به دلیل صعب‌العبور بودن راه برای اهالی هر دو روستا بسیار سخت است.

عازم روستای ماجلان بالا می‌شویم، قرار می‌شود؛ مسیر را پیاده تا روستا طی کنیم، فاصله یک ربع است، اما راه رفتن در این مسیر سخت برایم توان فرسا است، غبار راه و جاده سربالایی و پر نشیب و فراز حالم را بد می‌کند. گوشه جاده از حال می‌روم. نفس می‌رود و برگشتنش با کمی تاخیر همراه است. ناچار می‌شوند؛ ون حامل خبرنگاران را بازگردانند تا مرا به همراهانم برساند.

حالا بهتر از هر کسی معنای راه دور، نبود امکانات درمانی مناسب و اورژانس را با تمام گوشت و استخوان درک می‌کنم. حالم که بهتر می‌شود؛ تنها به این موضوع فکر می‌کنم که اگر فردی در شرایط من یا شرایط بدتر از من قرار گرفته و نیاز به کمک فوری داشته باشد، در نبود ماشینی که او را به خانه بهداشت یا به شهر برساند و در فقدان خدمات اورژانس چه خواهد کرد؟

به روستای بالا که می‌رسیم؛ هنوز حالم جا نیامده است، همراهانم به داخل روستا می‌روند و من به ناچار روی پله ون می‌نشینم. دخترکی از آن سوی حصار سیمی خانه‌ای که در ورودی روستا قرار دارد، من را می‌بیند و صدایم می‌کند.

دلهایی که از فقر و نابرابری شکسته‌است

دخترک  من را به خانه‌اش دعوت می‌کند تا کمی استراحت کنم و حالم بهتر شود. ناجی‌ام دخترکی ۲۰ ساله به نام پریسا است که با محبت سعی می‌کند؛ اسباب آرامشم را فراهم کند. خانه نوساز است و تنها اثاث داخل آن چند پشتی و یک تلویزیون است، می‌گوید: «پدرش فوت کرده و با مادرش زندگی می‌کند.»

 از او می‌خواهم؛ درباره مشکلات روستا بگوید، استقبال کرده وحتی تعدادی از زنان روستا را خبر می‌کند که درد ودل کنند، شاید که مسئولان بشنوند و نتیجه‌ای حاصل شود.»

مادرش با زنان دیگر از راه می‌رسد و با زبان آذری خوشامد می‌گوید؛ همه زنان روستا لباس‌هایی شاد و رنگارنگ  به تن دارند، برعکس دل‌هایشان که از نابرابری‌ها و محرومیت‌ها کدر شده است. بعد از آشنایی، درد و دلشان شروع می شود. بیشترشان جوان هستند، اما آنقدر پیر و شکسته‌اند که گویی هر یک بیش از ۶۰ سال سن دارند. در این آب و هوای خوب تنها دلیل این پیری زودرس که مهمان چهره‌هاشان شده؛ فقر، فشار و تنگدستی است.

یکی از زنان می‌گوید: «خانواده دو نفره دارم؛ بچه‌هایم ازدواج کرده‌اند و رفتند، شوهرم پیر است. مشکلات ما در روستا زیاد است، پول و کار درست و حسابی نداریم.»

دیگری از نداشتن طویله‌ برای نگهداری تنها سرمایه‌اش که دو گاو است، گلایه کرده و می‌گوید: «سقف طویله خراب شده و خاکی است. دوتا گاو دارم که در بیرون از خانه نگهداری می‌کنم. پول ندارم؛ طویله را درست کنم.»

زنی دیگر می‌گوید: «اگر کسی مریض شود، باید تا خلخال ماشین بگیریم که هزینه‌اش ۴۰، ۵۰ هزار تومان است، آن هم در این شرایط مالی بد. آمبولانس هم که به این روستا نمی‌آید.»

تنها خانه بهداشت این منطقه بین دو روستا واقع شده که دور از دسترس اهالی است، امکانات زیادی هم ندارد. در واقع خانه بهداشت یکی از اتاق‌های خانه پزشک روستا است که در نهایت موفق نمی‌شوم با او صحبت کنم.

شرایط مدرسه هم مشابه خانه بهداشت است، تعداد دانش‌آموزان بسیار کم بوده و می‌گویند؛ دیگر بچه‌ای وجود ندارد. بیشتر اهالی پیر هستند. معلم گاهی می‌آید، گاهی نمی‌آید.

درس خواندن پول می‌خواهد؛ پول خرید کتاب را نداشتیم

پریسا آرزو داشته، درس بخواند و برای خودش کسی شود، اما به دلیل فقر نمی‌تواند؛ ادامه تحصیل دهد و تا کلاس پنجم درس می خواند، می‌گوید: «برای ادامه تحصیل باید به خلخال می‌رفتم که پولش را نداشتم. مادرش هم حرف او را تایید می‌کند و ادامه می‌دهد: «درس خواندن پول می‌خواهد؛ پول خرید کتاب را نداشتیم.»

دخترک از سختی‌های زندگی در این روستای محروم گلایه کرده، می‌گوید: «یک دختر در این روستا خیلی سختی می‌کشد نه لباس درست و حسابی، نه کار، نه درس  و نه سرگرمی، هیچ کس به ما کمکی نمی‌کند. دوست داشتم درس بخوانم، اما به من رسیدگی نشد. حالا هم تنها راه امرار معاش ما مستمری اندک امداد و یارانه است که به هیچ جا نمی‌رسد.»

به خانه اشاره کرده و ادامه می‌دهد: «برای ساخت این خانه وام ۱۰ میلیونی گرفتیم، اما توان بازپرداخت ‌آن را نداریم. حیاط خانه هنوز دیوار ندارد و با سیم‌خاردار از جاده جدا شده است و این یعنی ناامنی به ویژه برای خانه ای که دو زن تنها در آن زندگی می‌کنند.»

اعتیاد و طلاق ره‌آورد بیکاری در ماجلان است

دل میزبان جوانم پر از حرف و گلایه است، می‌گوید: «اینجا بیکاری غوغا می‌کند، کارپسرهای روستا با موتور اینور و آنور رفتن و سرگرم شدن است. ما دخترها هم که هیچ. ازدواج‌ها با کمترین هزینه و اثاثیه صورت می‌گیرد.»

او ادامه می‌دهد: «اینجا طلاق  و اعتیاد به خاطر فقر و بیکاری زیاد است. مواد مخدر به راحتی در دسترس بوده و مصرف آن امری عادی شده است، هرچند که خوشبختانه دختر معتاد نداریم، اما پسرهای معتاد  خیلی زیادند. بعضی‌ها هم دزدی می‌کنند بطوریکه اگر چند روز از روستا بروی؛ زمان بازگشت، خانه خالی است.»

زنان روستا حرف‌های دخترک را تایید می‌کنند و این نکته را هم اضافه می‌کنند که  آب آشامیدنی به همه اهالی روستا نمی‌رسد، زیرا در کوچه‌های پایین ده؛ عده‌ای باغات را خریده‌اند و بیشتر آب آشامیدنی صرف آبیاری این باغ‌ها می‌شود.

یکی از زنان روستا از همسایه‌اش می‌گوید که همچون دیگر ساکنان روستا دچار فقرو مددجوی کمیته امداد است و حالا وجود پسرکی معلول ذهنی به مشکلاتش افزوده است.

زن ادامه می‌دهد: «ابوالفضل پسر معلول همسایه، بیماری دیگری هم دارد که دقیقا نمی‌دانیم چیست، اما چندباری جراحی داخلی انجام داده است و آنطور که پزشکان گفته‌اند؛ باید ماهی یکبار در بیمارستان تبریز چکاب شود، اما خانواده توان پرداخت آن را ندارد. دخترشان هم مانند بسیاری از دختران روستا آرزوی درس خواندن دارد و در حال حاضر دانش‌آموز مقطع راهنمایی بوده و در مدرسه‌ای شبانه‌روزی درس می‌خواند. اگرچه مدرسه به صورت رایگان دخترک را پذیرفته، اما هزینه‌های درس خواندن دختر، خانواده را فلج کرده و به شدت تحت فشار قرار گرفته‌اند.»

اینجا زندگی سخت است

نم‌نمک حرف‌ها و درد دل‌ها تمام می‌شود و زنان ده ما را ترک می‌کنند، اما درد و دل‌های پریسا و مادرش تمامی ندارد تا دم در که بدرقه‌ام می‌کنند از مشکلات می‌گویند.

 از دخترک می‌پرسم که چرا تا حالا ازدواج نکرده‌است، می‌گوید : با کی ازدواج کنم؟ پسران اینجا که بیکار و اکثرا معتادند؛ جای دیگری هم که نمی‌توانم بروم.

موقع خداحافظی چشمان عقیقی رنگ مادر پر از اشک می‌شود و می‌گوید: توروخدا به ما کمک کنید. مسئولان به ما توجه کنند. اینجا زندگی سخت است، خیلی سخت...

این همه فقر و محرومیت در جایی که به قول یکی از همراهان پتانسیل خوبی برای اشتغال و زندگی دارد، جای تعجب و تاسف دارد. دست طبیعت به این منطقه توجهی ویژه داشته، اما بی‌توجهی و عدم برنامه‌ریزی دقیق مسئولان مردم را به روزی انداخته که به جای کار و تولید دست به دامان نهادهای حمایتی شده و برای جلب کمک التماس کنند، جوان‌ترها هم به سایر شهرها کوچ کرده و دچار مصائب دیگر شوند یا اینکه در روستا مانده و از فرط فقر و بیکاری به مصرف مواد مخدر پناه برند.

به نظر می‌رسد؛ این مصائب حلقه در حلقه و دست در دست یکدیگر مردم را در این روستا به نابودی می‌کشاند و مهاجرت همراه با فقر این افراد به سایر مناطق کشور تنها به مشکلات دامن زده و افزایش آسیب‌های اجتماعی در کشور را رقم زند.

به راستی که چه نیک گفت؛ پیر اهل روستا «اگر من را نجات دهید همه شما نجات پیدا می‌کنید»
منبع: ایلنا
پربیننده ترین ها