گفت‌وگوی سیاسی - اجتماعی با حسین علیزاده

این گفت و گو متفاوت از گفت و گوهای ژورنالیستی رایج، به مسایل عمیق تری پرداخته است و می توان از خلال آن جهان بینی آهنگسازی را مشاهده کرد که سال هاست به عنوان یکی از بزرگ ترین چهره های آهنگسازی و موسیقی ایران مطرح است.
کد خبر: ۱۱۳۰۲۲
تاریخ انتشار: ۲۰ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۶:۴۳
این گفت و گو متفاوت از گفت و گوهای ژورنالیستی رایج، به مسایل عمیق تری پرداخته است و می توان از خلال آن جهان بینی آهنگسازی را مشاهده کرد که سال هاست به عنوان یکی از بزرگ ترین چهره های آهنگسازی و موسیقی ایران مطرح است.

من در طول مسیر که می آمدم داشتم به این فکر می کردم که شما بداهه نواز هستید و اگر بخواهیم بحث را به صورت بداهه آغاز کنیم درباره چه موضوعی صحبت خواهید کرد که البته بحث خوبی را هم شروع کردید. اما برای من همیشه این سوال بوده وقتی می خواهید روی صحنه بداهه نوازی کنید چه زمانی فکر می کنید که چه چیزی بنوازید؟

امروز من خود به خود آمادگی زیادی برای بداهه دارم، چون سر ذوق هستم و با یکی از همکارانم گفت و گو می کنم که می دانم قرار نیست سوال های رایج روزنامه ها را از من بپرسد. اما درباره بداهه نوازی باید بگویم که وقتی روی صحنه می روم انتخاب موضوع برایم نامعلوم است.

جالب است که ما همیشه می گوییم تعداد دستگاه ها و آوازهای موسیقی ایرانی زیاد است؛ قالب هایی که طیف های متنوعی دارد و هرکدام از آنها می تواند در لحظات مختلف، تاثیرات متفاوت بگذارد. اما وقتی ذهن ام را برای بداهه آزاد می گذارم، گویی این طیف ها کافی نیست. اکثر اوقات کلنجار اصلی ام این است که واقعا کدام دستگاه؟ یعنی این لحظه بداهه من (که لحظه امروز من است) باز هم با «چهارگاه» یا «همایون» یا «سه گاه» بیان می شود؟ که البته باید بشود (خنده) ولی حساس ترین لحظه، انتخاب دستگاه است.

و پیش آمده که اولین نت را طوری بزنید که پیرو آن مسیر موسیقایی دیگری را طی کنید؟

بله، حتی پیش آمده روی صحنه نت دیگری را به اشتباه گرفته ام و موضوع را براساس آن ادامه داده ام. اتفاقا در بداهه نوازی همین زیباست. همین که خودت را به اتفاق بسپاری.

واقعیت دیگر این است که همیشه برای من، امن ترین نقطه جهان، روی صحنه است. حتی وقتی در اتاقم تنها نشسته ام و می خواهم خودم را پیدا کنم، آن امنیتی را که روی صحنه حس می کنم، ندارم. روی صحنه فکر می کنم هیچ کس این تماشاگران را به زور به سالن نیاورده، آمده اند تا صدای ساز مرا بشنوند. همین ها پشت مرا گرم می کند. 

آن زمان یک مرتبه حسی به وجود می آید که اگر حتی یک دستگاه را هم انتخاب کرده باشم، ممکن است تغییر دهم. از همان دوران جوانی هم این طور بودم. خیلی از قرارهایی که برای خودم  می گذاشتم، یکباره بهم می زدم. حتی آن زمان که تحت نظر استاد برومند کار می کردم چارچوب بندی خاصی نداشتم و زمانی که روی صحنه می نشستم، ترجیح می دادم همه پیش فرض های ذهنی ام را فراموش کنم. ریسک اش بالا بود اما لذت زیادی داشت. 

پس در این صورت وقتی با گروه و قطعات مشخص روی صحنه می روید، روزگار سختی را می گذرانید...

نه، طبیعتا محدود می شوم اما سعی می کنم حس بداهه آن لحظه را به اعضای گروه القا کنم. به همین دلیل هم هیچ اجرایی شبیه اجرای دیگر نیست.

و وقتی بداهه نوازی می کنید تفاوتی بین افرادی که در سالن هستند قائل می شوید؟

شاید تا حدودی. بعضی وقت ها آن قدر پُر هستم که دوست دارم برای در و دیوار هم درددل کنم. اما در کل شنونده ها طیف های مختلف دارند. اتفاقا جالب است که بگویم حرفه ای ترین شنونده ها در خارج از ایران هستند. همه به غلط می گویند که غربی ها موسیقی ایرانی را (چون ربع پرده دارد) نمی فهمند. حتی علی حاتمی هم- زمانی که دلشدگان را می ساخت- به غلط این باور را داشت. اما غربی ها همه نوع امکاناتی دارند که موسیقی های مختلف تمام دنیا را بشنوند. از ربع پرده و نیم پرده و تمام پرده بگیر تا بی پرده! (خنده) آنها رشد می کنند و با فرهنگ های مختلف آشنا می شوند اما این جامعه ایرانی است که به غلط تصور می کند ربع پرده فاجعه موسیقی ما است. 

در صورتی که این فاجعه نیست، مختصات و ویژگی است، مثل زبان فارسی و دستور آن. در بسیاری از فستیوال ها (که جنبه های اقتصادی هم برای برگزار کننده ها ندارد) شنونده های آگاهی حضور دارند. شاید همین کنسرت ها و فضاها در طول این 30 سال به من فرصت بیشتری داد تا خودم را تجربه کنم و ناخودآگاه امکان این تجربه را زمانی که برای چند سال از ایران مهاجرت کرده بودم، به دست آوردم. 

چون کنسرت می دیدم و موسیقی گوش می دادم. از طرف دیگر هر فرد معمولی در ایران آرشیو غنی ای از موسیقی های مختلف دارد؛ از پاپ گرفته تا جز و بلوز و کلاسیک غربی و ایرانی و... تازه این برای ایرانی است است که ارتباط اش با جهان، مثل مراوده هنری غربی ها نیست. بسیاری از موسیقی هایی که خود تو گوش می کنی در ایران اتفاق نمی افتد اما با آنها آشنا هستی. پس چطور می شود تصور کرد که یک شنونده غربی با آن همه امکانات و تکنولوژی که دارد، موسیقی ایرانی را نشناسد؟ 

ضمن اینکه  وقتی نقدهای آنها را می خوانیم، می بینیم درباره فلان اثر مهم یک موزیسین هم نوشته اند. این یعنی منتقدان شان موسیقی گوش می کنند و موسیقی ایرانی را هم همین طور. حتی شاید بسیاری از آنها تا به حال ایران را ندیده باشند و با موسیقی ما، با این سرزمین آشنا شوند. ما منتقدها و شنونده های را در غرب داریم که وقتی درباره اجرا صحبت می کنند، معلوم است که موسیقی را از منظر خودشان شنیده و درک کرده اند. به نظرم کسی که فرهنگ داشته باشد، موسیقی همه جهان، موسیقی خودش است.

و نمود این رشد فکری در مخاطب چیست؟

منظور من مخاطب خاص است.

چطور این مخاطب خاص می شود؟ اصلا از دیدگاه شما چه اتفاقی در او می افتد که خاص می شود؟ از نگاه یک بیننده موسیقی، شما ممکن است روی صحنه احساس خاصی داشته باشید... نمود آن فکر روشن یا پیش رونده چیست که شما را ترغیب به کار می کند؟

من در درجه اول عقیده دارم که روشنفکریِ خودِ هنرمند می تواند اهمیت زیادی داشته باشد چون واقعا نمی پسندم که بگویم من کار می کنم تا فقط روشنفکران آن را درک و با آن ارتباط برقرار کنند. اما من به عنوان یک هنرمند روشنفکر چون به واژه مردم اعتقاد زیادی دارم، می توانم جهان بینی ای داشته باشم که از طریق آن با مردم ارتباط برقرار کنم. من مردم را با طیف های مختلف می بینم و فکر نمی کنم «مردم» فقط کسانی هستند که من با آنها رابطه دارم، واقعیت این است که توده مردم غیر از این افراد هستند. به من عنوان کسی که قرار است روشنفکر هم باشد، وقتی به جامعه نگاه می کنم، کاری را طوری (از درون قلب و روحم) ارائه می کنم که می توانم جنبه های روشنفکری اش را هم به جامعه دیکته کنم.

همین الان که پیش تو نشسته ام، تجربه می کنم و هیچ چیز برایم مطلق نیست و نمی خواهم از این حرفی که می زنم سوء تفاهم پیش آید اما من رشد خودم را در این دیدم که توانستم با یک قطعه یا یک اثر کاری کنم که حتی شنونده هایی هم که روشنفکر نبودند، از عدم درک، فاصله بگیرند و متاثر شوند.

شما در مواجهه با کلمه یا عبارتی مثل «مردم» به یک تعریف واحد می رسید یا یک تعریف چندگانه؟ وقتی می گویید «مردم»، این «مردم» می توانند در یک قالب بگنجند؟

نه «مردم» برای من دارای طیف های مختلف هستند.

وقتی این طیف های مختلف جدا می شوند کلمه«مردم» را که قرار است یک تعریف واحد داشته باشد، مخدوش می کنند. «مردم» در تعاریف علوم اجتماعی همیشه حکم واحد دارند. به عقیده من بهترین اتفاق موسیقایی سال های گذشته زمانی رخ داد که شما با یک ساز تار بههمراه یک نوازنده سازهای کوبه ای در اقصی نقاط ایران و جهان تور گذاشتید و سالن ها پُر شد و خیلی هم خوشحال بودید. 

آن ها هم «مردم» هستند. اما در کشور ما کار به جایی رسیده که عموم مردم دست از سلیقه های شخصی خود برداشته و عین هم شده اند. چه چیزی باعث تغییر در کسی می شود که به موسیقی شما علاقمند می شود؟ چه تغییری در تفکرش اتفاق می افتد که شما را راضی می کند؟

من می توانم تجربه ای از زندگی ام را از سال های پیش از انقلاب که درس بزرگی هم برای خودم بود با شما به اشتراک بگذارم. می دانید که جامعه روشنفکری ما خودش را راجع به همه چیز آگاه می داند و فکر می کند می تواند در همه موارد نظر دهد. در سال 56-55 این جامعه روشنفکری انقلابی، ضدموسیقی ایرانی بود.من هم با این طیف رابطه نزدیکی داشتم ولی اکثر آنها وقتی درباره موسیقی ایرانی سخن می گفتند، نسبت به آن موضع داشتند.

جالب است که من از کودکی موسیقی ایرانی کار می کردم اما هیچ وقت طرفدار آن چیزی که در جامعه اتفاق می افتاد، نبودم چون موسیقی ایرانی (در آن دوران) کاری به جامعه نداشت؛ موسیقی بی خطر و خنثایی بود که طیف خاصی از مردم از آن لذت می بردند. یا خیلی کوچه بازاری بود که همه مردم استفاده می کردند یا خیلی خاص بود و در پستوها اجرا می شد. بخش دیگر هم رادیو بود که هر دو گونه را شاملمی شد.

من تصور می کنم هنرمند کسی است که اگر در مسیر زندگی پذیرش داشته باشد، می تواند رشد کند. من وقتی در سال 1319 وارد دانشگاه شدم با مسائل سیاسی و اجتماعی ارتباط نزدیک پیدا کردم، در اعتصابات دانشجویی شرکت می کردم و درعین حال یک موسیقیدان سنتی بودم که ردیف هم می نواخت و شاگرد برومند بود. اما به آن چیزی که اساتید، ما را از آن منع می کردند، تن نمی دادم.


یک دانشجوی واقعی بودم و بنا به زندگی شخصی خودم در جریانات سیاسی سال های پیش از انقلاب متمرکز می شدم و دغدغه ام همواره این بود که با موسیقی ای در دست دارم، بتوانم حس درونی ام را بیان کنم. این طور شد که قطعه«حصار» را ساختم.

«حصار» پلی بود برای آشتی یا حداقل درک هنرمندان و روشنفکران از موسیقی ایرانی؛ آشتی از آن جهت که دریابند هیچ موسیقی ای به خودی خود محکوم نیست مگر آنکه به شکل خنثی از آن استفاده شود. 

تصور کنید در «حصار» یک جوان بیست و چند ساله می خواست با دستگاه چهارگاه و تار و کمانچه و ضرب زورخانه، به موسیقی اش جنبه های اجتماعی و حماسی هم ببخشد! یادم هست روزنامه «آیندگان» آن دوران با من مصاحبه ای کرد و تیتر زد: «به جای موسیقی بزمی، موسیقی رزمی»؛ آن سال ها، سال های پرجنب و جوش جامعه بود و طبیعی بود که کلمه «رزم» بار معنایی غنی ای داشته باشد. جامعه محتاج این کلمه بود، به خصوص در موسیقی.

اما رزم در مقابل بزم نیست...

نه ولی در جامعه ما «بزم» بار معنایی مثبتی ندارد و موسیقی بزمی، موسیقی مصرفی بی تعهد خموده ای است که در گوشه پستو اجرا می شود.

پس برای اینکه موسیقی بزمی نباشد باید رزمی باشد؟

در مقابل یک موسیقی خموده و پژمرده، شما می توانید موسیقی زنده و پرتحرکی داشته باشید. در صورتی که در موسیقی ایرانی (که آثار زیبایی هم ارائه شده) جنبه احساسی و حال آهنگساز یا نوازنده، بیشتر درنظر گرفته می شود. وقتی تو صدای سازی می شنوی که جنبه های احساسی غنی ای دارد و از آن لذت می بری، قطعا جنبه های «رزمی» هم در آن هست. زمانی که لذت می بری برای هر دو حس آماده هستی اما وقتی این موسیقی شکل مخدر به خود می گیرد و صرفا بزمی می شود، وجه «رزمی»اش کاهش پیدا می کند.

قطعه «حصار» ساخته شد و موسیقی ای که از قرن ها پیش سختی های زیادی را متحمل شده بود (و در حال حاضر هم می شود) روی مردم تاثیر گذاشت. م توانی انواع هنرهای آن سال ها را با هم مقایسه کنی. خواهی دید که هنرهایی که پیشرو بودند تا چه حد روی مردم و جامعه روشنفکری، تاثیر مثل «حصار» گذاشتند. زمانی که اولین حکومت نظامی در شهر اصفهان برقرار شد، برنامه «گلچین هفته» که هر شب پخش می شد، «حصار» را پخش کرد. یعنی درست اولین بار، وقتی شهر خلوت بود و کس رفت و آمدی نداشت، در شهر صدای «حصار» می آمد.

بنابراین شما نسبت به موسیقی سنتی ایرانی ای که آن زمان رایج بود، به شکل پروتستان (مخالف و عمل گرا و صاحب ایده) عمل کردید، تا زمانی که انقلاب شد. ابتدای انقلاب آن موسیقی، موسیقی موافق بود، چطور شد که آن موسیقی موافق در عرض 37 سال با آن چیزی که موجود است، ساز مخالف می زند؟ 

به بیان بهتر، شما زمانی فرزند سنت بودید اما از دل این جریان سنتی تفکری را به وجود آوردید که در پی اش همراهانی را ایجاد کرد که مثل یک جریان مخالف، از شاخه اصلی منشعب شد. تفکری که از دیدگاه سنتی، حالت «یاغی گری» دارد. این  منتج شد و تفکر به انقلاب 57 منتج شد و آن موسیقی، موسیقی رایجی شد که از رادیو و تلویزیون پخش می شد. چه اتفاقی افتاد که بعد از 37 سال دوباره حسین علیزاده احساس کرد که باید پروتستان باشد و به نقطه ای که در سال 56 ایستاده بود، برگردد؟

چیزی که می گویی (به طور کلی) درست است اما قطعا در گوشه مخالف ایستادن، دارای یک زاویه و شرایط دیگر است. شاید بخشی از آن به روحیه من برمی گردد. من همیشه از آن چیزی که در جامعه به من دیکته می شود (خواه یک رکن اداری باشد، خواه یک عادت اجتماعی) فرار می کنم. کاملا درست گفتی که وقتی به مردم جامعه نگاه می کنیم، آدم ها در طبقات مختلف اجتماعی شبیه به هم زندگی می کنند. 

در صورتی که وقتی چیزی به هنرمند دیکته می شود، هنرمند نسبت به آن واکنش نشان می دهد؛ واکنشی که نمود آن را در هنر و نگاه اش به جامعه می بینیم. فکر می کنم تو هم مثل من فکر می کنی یا بهتر است بگویم که امیدوارم این طور فکر کنی! تو از این که مردم مدام از هم تقلید می کنند، به جای اینکه نظر خودشان را داشته باشند، رنج نمی بری؟

اما همه مردم نمی توانند مبتکر باشند...

نه، به هر حال در همه جوامع عده ای تعیین کننده هستند و «مردم» مصرف کننده اما اگر هر طیف از مردم را در رشته های مختلف تقسیم کنیم، همه پتانسیلی بالقوه دارند؛ حتی آنهایی که مصرف کننده هنر هستند. اگر مردم را در طیف های مختلف ببینیم فضای خوب هنری، مثل هوای خوب شهر در جامعه جریان خواهدداشت؛ مردم سالم خواهند بود و لبخند خواهند زد. به عقیده من اگر فضای موسیقی جامعه عوام فریبانه نباشد و هر ژانری واجد اصالت باشد، شما خوش رنگی پوست و طراوت را در روح و جسم شنونده می بینید.

اما اگر قرار باشد که همه پوست شان بدرخشد و شما را رضی کند حس یاغی گری شما چه می شود؟

خب مگر می شود همیشه مردم را این طور شاداب دید؟

نه اما شما کلمه ای دارید که من یکی، دو بار از خودتان شنیده ام؛ «جنون». این حس جنون یک حس طبیعی (نرمال) است یا غیرطبیعی (آنرمال)؟

در جامعه ای که درک نشود غیرطبیعی (آنرمال) است.

همه جوامع- و نه فقط در ایران- به دنبال یک نوع آرامش هستند، آرامشی که در تعاریف عمومی بگنجد. در اینجا تربیت در عین حال که همه جهان- به خاطر نظم حاصل از آن- به آن اهمیت می دهند، می تواند کلمه بازدارنده ای باشد؛ حس یاغی گری در همه جهان، شبیه به هم است فقط شیوه های متفاوتی دارد. حسین علیزاده در سال های 57-56 احساس می کند با «جنون» زنده می شود؛ حتی وقتی آرام روی صحنه ساز می زند و آن «جنون» را به ظهور می رساند. 

جنونی که اگر نباشد او هم مثل بقیه می شود، اصلا شما دنبال این هستید که این فضای مجنون وار به وجود آید. شاید به همین دلیل است که علیرغم اینکه می توانید در غرب زدگی کنید دوباره به مملکت خود برمی گردید. چون این حس پروتستانی (مخالف و صاحب ایده) که در وجودتان هست در اینجا ارضا می شود. اما این وسط «مردم» چه می شوند؟ مردم عادی دوست دارند که با یک موضوع عادی رو به رو شوند یا با طغیان؟

به نظرم مردم عادی را اگر رها کنیم دنبال عادت هایشان می روند. به همین دلیل هم در جوامعی که هنر و هنرمند آزاد است و می تواند خلق کند و فرصت تجربه دارد این شانس، بیشتر برایش فراهم می شود. مردم هم شانس این را دارند که با هنرمند حرکت کنند.

اگر تمام جوامع پیشرفته هم، فرصت تجربه و جنون نداشته باشند مصرف کننده هنر معمولی پدید می آید، که در تمام کشورهای پیشرفته هم وجود دارند. اما برنامه ریزی کلان فرهنگی و هنری در تمام کشورهای پیشرفته بر این مبنا است که حتی از نظر اقتصادی از هنری حمایت کنند که تفکر مردم را ارتقا می دهد و آنها را شجاع می کند؛ هنری که آنها را حتی در انتخاب کردن هم، شجاع بار می آورد. در غیر این صورت حتی در جامعه روشنفکری هم، عادت ها آسیب زننده هستند. 

من جامعه روشنفکری را از زاویه مخالف نمی بینم اما در زمینه موسیقی ایرانی با آنها مخالف ام. همین جامعه روشنفکری وقتی ادعا می کند که خیلی خوب موسیقی گوش می کند در آرشیوش سمفونی های بتهوون و... است. حتی همان روشنفکر هم به مصرف این موسیقی ها عادت کرده است و حاضر نیست حتی با موسیقی کلاسیک معاصر آشنا شود و ببیند آن موسیقی، در دوران معاصر، به کجا رسیده است.

به نظر شما (پرداختن به) موسیقی کلاسیک می تواند روشنفکری باشد؟

در جامعه ما بله، خیلی وقت ها یک پز روشنفکری است.

یعنی درست است که این طور باشد؟

نه. در جامعه ما هرچیز غیرخودی، روشنفکری است. روشنفکر نمی تواند پز موسیقی بازاری را بدهد اما می تواند پز یک موسیقی اشرافی و رسمی تر- مثل موسیقی کلاسیک غربی- را بدهد. البته که من و تو هم عاشق موسیقی کلاسیک غربی هستیم اما از زاویه دیگری به آن نگاه می کنیم.

من راجع به کسی که مخاطب هنر کلاسیک است، صحبت نمی کنم. بیشتر منظورم تولیدکننده یک اثر کلاسیک است، اصلا خود شما عبارت «کلاسیک ایرانی» را چطور تعریف می کنید؟

کلاسیک ایرانی یعنی در طول تاریخ، فرهنگ و هنری ثبات داشته باشد و شکل بگیرد و تا به امروز کلاسه شده باشد. این چنین است که وقتی قطعه ای مردن را هم می شنویم- که واجد این شرایط است- می گوییم در ژانر کلاسیک است.

در این بیان منظور ما دوره کلاسیک نیست. منظور تعریف از یک نوع موسیقی است که می تواند در هر کشوری بنا به سنن، فرهنگ و تاریخ آن کشور ارائه شود. موسیقی ای که از یک دوره تاریخی شروع شده، ادامه حیات داده و چنانچه پا به عرصه زمان هم گذاشته، به پیشینه اش وفادار بوده و نگاه و حرکت به آینده داشته است.

حال اگر موسیقی مدرن را از آن دوره تاریخی خودش در غرب، کنار بگذاریم و آن را به معنای مدرن و امروزی تعریف کنیم، موسیقی شما مدرن است یا کلاسیک؟

در جامعه خودمان؟

چرا بین جامعه غرب و جامعه خودمان فرق می گذارید؟

خیلی فرق دارد. چون شما از موسیقی بداهه یا کلاسیک ایرانی صحبت می کنید که حتی مدرن اش هم برای گوش یک غیرایرانی، آن اثرات و زمینه های تاریخی را ندارد اما آن منتقد یا شنونده آگاه غربی که درباره اش گفتم، سنت ها و پیشینه این موسیقی را مطالعه کرده و تجزیه و تحلیل می کند که مثلا فلان نوازنده پیرو همه آن سنت هاست اما امضا شخصی خودش را هم دارد. ولی من کلا تا این حد مطلق «مدرن کردن» و «کلاسیک کردن» را قبول ندارم.

یعنی گویید که مدرنیسم شاخه ای از کلاسیسیسم است؟

کاملا. فرض کنید همین الان که دوران وانفسای موسیقی در ایران است و دو دهه پرشتاب ضدکلاسیک شروع شده و ادامه هم دارد، هنوز موسیقی کلاسیک ایرانی زنده است. این جریان را من پیش از انقلاب نیز در موسیقی ایران تجربه کردم. اصلا این قاعده است که وقتی همه چیز به شل بی قاعده ای تجربه می شود، آن امری که جریانی ثابت و پیشینه تاریخی داشته، از بین نمی رود و دوباره گرایش جامعه را به سوی خود جلب می کند. من هرگز نمی گویم که همه چیز پایه به آن سنت ها برگردد ولی یک پایه استوار می خواهد.

و در این میان رابطه هنر کلاسیک با حکومت چیست؟

حکومت ایران؟ در یک کشوری رییس جمهور، ممکن است موسیقیدان هم باشد اما در کشور دیگری وقتی می گویند موسیقی، دهانشان را آب می کشند. (خنده) منظور شما کدام حکومت است؟

شما ایران را تافته جدابافته از تمام جهان می بینید. منظورم از تافته جدابافته، برتر نسبت به همه جهان نیست...

ایران هم مثل هر کشور دیگری یک ویژگی خاص فرهنگی و تاریخی دارد. اتفاق این تفکر اقلیمی در همه جای دنیا رایج است. مثلا در اتحادیه اروپا هم تک تک شهرها و روستاها با هم تفاوت دارند. من به تمام شهرهای ایران سفر کرده ام. جالب است یک بار در رشت با ماشین دوستی می رفتیم که یک مرتبه، یک ماشین پیچید جلوی ما و گاز داد و رفت، گفتم در رشت هم که خیلی بد رانندگی می کنند، گفت نه این حتما لنگرودی است! (خنده) هر انسانی برای خودش اقلیمی را قائل می شود که طبیعتا به آن علاقه دارد و دوست دارد آن را آبادتر یا حتی برتر از دیگران ببیند. این غریزه در حیوانات هم هست اما در انسان بیشتر است چون درنده تر است و قدرت تعقل داشته و فکر کرده و ابزار ساخته و همه جهان را مال خود کرده است.

به نظر شما این وطن محوری با اندیشه محوی در تعارض است یا نه؟

به نظر من هست. در اصل تعصب و کوری خاصی در بطن آن وجود دارد مثل جمله ای که می گویند: «هنر نزد ایرانیان است و بس». اما جهانی فکر کردن هم اگر کورکورانه باشد با اندیشه محوری در تعارض است. ما این همه ابزار ساخته ایم که با جهان ارتباط برقرار کنیم و از حس آگاهی مان استفاده کنیم تا کیفیت دیگری جدای از غریزه ها به زندگی دهیم اگرچه که این غریزه ها هم اگر سرکوب نشوند،می توانند زیبا باشند. مثلا تو وقتی عاشق می شوی غریزه داری. یا حتی وقتی یک غزل از حافظ می خوانی، هم جنبه های فکری ات ارضا می شود و هم جنبه های غریزی ات.

اما سوال اینجاست کسی که موسیقی شما را گوش می دهد و به مرحله ای از پذیرش می رسد چه چیزی را با دیگری مقایسه می کند و به پذیرش می رسد؟ موسیقی را با خود و روحیات اش منطبق می بیند یا آن را مخالف روحیات و اندیشه های خود می بیند و به پذیرش می رسد؟

به نظر من چنین شنونده ای باید شنونده بی مزه ای باشد. شنونده یک دل بکر دارد. باز هم تاکید می کنم که این هنرمند است که باید شنونده را در شرایطی قرار دهد که فرصت کند با دل و روح آزاد و جان عاشق- با چیزی که به او ارائه م شود- برخورد کند. شما می توانید شنونده را با حس تان تسخیر کنید و او بعدا فر کند با چه چیزی مواجه شده است. به همین دلیل واژه های «مدرن» و «کلاسیک» در این حس ها تعریف نمی شوند. 

امروزه در همه دنیا مولانا می خوانند. مولانایی که اشعارش را قرن ها پیش سروده و به اینترنت هم وصل نبوده است.او فقط و فقط خلق می کرده مثل خدا. من همیشه می گویم در قرن 21 همه هنرمندان به تمام دنیا وصل هستند ولی وقتی می خواهند عشق را بیان کنند، آن را برتر از مولانا نمی بینند. این هنری است که مدرن و کلاسیک بر نمی دارد. مردم عادی هم چون حال شان خوب است بیشتر از بسیاری از روشنفکران با هنر ارتباط برقرار می کنند. مثلا فال حافظ گرفتن که در بین همه ما ایرانیان رایج است مرز خیلی جالبی دارد. از یک منظر می تواند خرافات باشد و از منظر دیگر نشان دهنده عشق و احترام به حافظ که راهنمای ماست.

مردم تعابیری مثل عشق که در کلام مولانا و بیان حافظ هست را در گونه های دیگری از موسیقی با کلام پیدا می کنند. نه تنها مردم ایران بلکه در همه جهان، مردم احساسات شان را در یک نوع موسیقی ساده که چالش برانگیز هم نیست، پیدا می کنند. بین مردمی که احساسات درونی شان را در موسیقی پیشرو یا به نوعی ساز مخالف جریان عام، پیدا می کنند و مردمی که با موسیقی ساده حال خوبی دارند، چه فرقی است؟ اصلا تفاوتی در حال شان وجود دارد؟

در مقوله «حال» یک چیز کاملا مشترک هست و آن همان انسانی است که از آن حرف می زنیم، نه آن انسانی که آن را در قالب می گذاریم. چون زمانی که تو تنها هستی لازم نیست رفتار ظاهری ای داشته باشی. ممکن است پایت را دراز کنی و جوک بخوانی اما اگر جلوی دوربین باشی یک کتاب فلسفی دستت می گیری. من دیده ام که اغلب عکس هایی که از روشنفکران گرفته می شود جلوی یک کتابخانه عریض و طویل است با چندین هزار جلد کتاب. شاید حتی آن روشنفکر یکی از آن کتاب ها را هم نخوانده باشد. (خنده) اما این ژست تمام عکس هایی است که روزنامه ها از روشنفکران یا هنرمندان می گیرند. 

در صورتی که به نظر من همه چیز می تواند ساده تر باشد. می شود حتی در کوچه پس کوچه های یک روستا هم عکس گرفت. توجه کرده ای آن لحظه ای که خودت هستی چقدر خالص است؟ حتی می توانی مثل یک کودک از زندگی لذت ببری. آدم ها به طور عادی، عادی اند. این ما هستیم که با قراردادهای اجتماعی، قالب های دیگری به آن ها می دهیم. آن «حال» هم همین طور است؛ هیچ وقت از بین نمی رود. 

و موسیقی چطور؟

آن موسیقی را شما می سازید. من وقتی قطعه «حصار» را ساختم، الهام اصلی ام از همین کوچه پس کوچه ها بود. من بچه آب انبار معیر خیابان خیام (بازار) هستم. تفریح ما در دوران کودکی شرکت در دسته های عزاداری محلی بود. بنابراین وقتی می خواستم به حماسه فکر کنم و «حصار» را بسازم به ویژگی هایی فکر می کردم که مردم در آن دوران استفاده می کردند. نمی خواهم شکل متظاهرانه مذهبی به ماجرا بدهم اما برای من هنوز هم دیدن یک دسته، یک تعزیه، جذاب است. وقتی طبل ها شجاعت امام حسین را می گفتند، برآمده از دل مردم بود و روشنفکران کاری نکرده بودند. ولی من به این موسیقی و این ویژگی، جنبه هنری و حتی تا حدودی روشنفکری دادم. من مایه های «حصار» را از چیزی که در آن زندگی می کردم، گرفتم.

و آن وقت نتیجه این نوع موسیقی خاص که در «حصار» هست با موسیقی کوچه بازاری آن زمان یکسان بود؟

به هیچ وجه. موسیقی کوچه بازاری نمی تواند تحمیلی باشد.

منظور من حد وسطی از موسیقی آن دوره است...

اگر جوامع ایران دست نخورده بودند، موسیقی نواحی از موسیقی مردمی می آمد ولی در جامعه شهری ای مثل تهران آن چیزی که مردمی نامیده می شود، اغلب نازل است. اما معنای موسیقی مردمی این نیست. تمام موسیقی های فولکلور و ملودی های ناب هنری که در موسیقی کلاسیک وجود دارد، الهام گرفته از موسیقی مردمی است. منظور از موسیقی مردمی، موسیقی ای نیست که چاشنی اش المان های پیش پاافتاده باشد. موسیقی مردمی به دو شکل وجوددارد، هم می تواند خالص باشد و هم تحریف شده. تو خوب می دانی که تمام دستمایه ابوالحسن صبا موسیقی مردمی بود چون موسیقی طیف های مختلف دارد. همه ما در طیف ها و اوقات مختلف مصرف کننده هنر (عام یا خاص) هستیم.

من مدتی پیش فیلم جیمز باند را به اصرار یکی از دوستانم در خارج از ایران دیدم،جالب است که از زمان شان کانری، جیمز باند ندیده بودم اما بعد از مدت ها که تماشا کردم متوجه شدم واقعا فرقی نکرده، فقط تکنیک زده شده و این تکنیک را آنقدر در چشم تماشاگر می کنند که خسته کننده است. حالا حساب کنید در شهر کلن آلمان مردم در صف های طولانی، پاپ کورن به دست، منتظر ایستاده بودند. جیمز باند ببینند. آن روز بلافاصله با خودم فکر کردم خب این هم یک مدل فیلم است. بنابراین نباید همه چیز را به ایران متمرکز کنیم، کل دنیا به همین سمت می رود.

پیش از انقلاب ارتباط بین روشنفکر و عامه مردم، در یک برهه زمانی وجود داشت و قطع شد. شاید شرایط اجتماعی یا حکومت هم در این ارتباط دخیل بودند اما به هر حال در یک دوره زمانی هم پوشانی داشتند...

حکومت ما به هیچ وجه این آگاهی را نداشته که از چه نوع موسیقی ای استفاده کند تا روی مردم جامعه تاثیر بگذارد. این حکومت هم، بافتی از خودم مردم است؛ مردمی که چه پیش از انقلاب و چه پس از آن ناآگاه و ناوارد به موسیقی بودند.  البته پیش از انقلاب، کسانی که درباره موسیقی تصمیم می گرفتند تا حدودی تخصص داشتند یا حداقل به متخصصان اهمیت می دادند اما الان مسئولان موسیقی کشور جز اینکه شماره شناسنامه یا کارت ملی من را می دانند چون صد دفعه برای مجوز- از من- گرفته اند، چیز دیگری از من یا موسیقی من نمی دانند.

به نظرم حکومت ها موقعی می توانند تاثیر داشته باشند که به این مسئله آگاه باشند. چنانکه نمونه اش را در کشورهایی که هنرهای پیشرو دارند و مقوله هنر برایشان مهم است، می بینیم. اتفاقا در این جوامع، این حکومت ها هستند که تصمیم می گیرند از هنر حمایت کنند و به هنرمندی که نرخ روز نباشد، فرصت تجربه و زندگی می دهند. ولی چیزی که ما در کشورمان داریم تقریبا در تاریخ جهان وجود نداشته و اینکه فکر کنیم حکومت های ما آگاهانه فلان موسیقی را منع کرده اند یا فلانی را ترویج داده اند، به نظرم بعید است. تهیه کننده ای که در رادیو و تلویزیون کار می کند سر راه از سوپر مارکت یک آلبوم می خرد که امروز آن را پخش کنند. حق و حقوق هنرمندان را هم که نمی دهند!

در حال حاضر، گرایش حکومتی مهم است که قرار است در جریان موسیقی پاپ، پایدار بماند؛ این گرایش عمومی است. وقتی شما به سال های 55-54 دقت کنید به غیر از جریانی که در جشن هنر شیراز رخ داد و موسیقی افرادی مثل شما از رادیو- تلویزیون پخش شد موسیقی سال های منتهی به 1357 پاپ است که اکثرا هم وارداتی هستند. همین الان هم همین طور است.

حکومتی که می خواهد به ثبات برسد موسیقی عمومی اش پاپ می شود چون می خواهد شامل طیف وسیع تری از مردم شود و این طیف به خاطر سهل انگاری و راحت پسندی سراغ این موسیقی می رود. بیشترین موسیقی ای که رادیو تلویزیون پخش می کند پاپ است. ان نتیجه آن گرایش های مردمی است. فقط یک چیز باقی می ماند و آن این است که اندیشه هایی مثل شما و متاثر از شما، گوشه ای از گلیم ذهن مردم را متوجه خودش می کند؛ مردمی که لحظاتی را از سلیقه خود انشعاب می زنند و موسیقی ما یا شما را گوش می دهند...

فکر نمی کنی اگر همین رادیو تلویزیون که به گفته تو می خواهد به نوعی برنامه ریزی دولتی خودش را اجرا کند، موسیقی فکر شده ای را برای ارتقای جامعه پخش می کرد و در نظر می گرفت که جامعه استعداد پذیرش این موسیقی را دارد، می توانست تاثیر بهتری روی مردم بگذارد؟

نباید فراموش کنیم که جامعه وقتی چیزی را زیاد داشته باشد، به آن عاد می کند، مثل تبلیغات. زمانی که من بچه بودم همین موسیقی کلاسیک غربی را از رادیوی ایران پخش می کردند و مردم می گفتند سر و صداها را خاموش کنید! یعنی فکر می کردند این سر و صداست نه مو سیقی. کم کم مردم به موسیقی کلاسیک عادت کردند و ساعت های زیادی از رادیو و تلویزیون پخش می شد. در حال حاضر بخش زیادی از مردم موسیقی کلاسیک غرب را دوست دارند و گوش می کنند چون مدام آن را شنیده اند. 

به نظر من اگر رادیو- تلویزیون ایران، فکر شده عمل کند، قطعا می تواند به طور چشم گیری سلیقه جامعه را ارتقا دهد. در صورتی که امروزه متاسفانه برنامه ریزی سطح پایینی در حوزه فرهنگ و هنر رخ می دهد.

این به قصد است؟

به نظر من تا حدودی سیاسی است و روی خودی یا ناخودی کردن هنرمندان است.

یعنی فکر می کنید که الان سیاست این است که مردم وقتی موسیقی گوشی می دهند، فکر کنند یا نکنند؟

اصلا کسانی که این کار را می کنند، فکر نمی کنند که مردم فکر می کنند. یعنی به شکل توهین آمیزی با مردم برخورد می کنند چون مردمی که در این کشور زندگی می کنند و مالیات می دهند، حق دارند که یک رادیو- تلویزیون خوب داشته باشند. رادیو- تلویزیون خوب این نیست که آشپزی یا چند سریال جهت دار پخش کند. به نظر من هر ثانیه برنامه های رادیو- تلویزیون باید فکرشده باشد. کمااینکه در تمام دنیا هم این گونه است. 

من بدون این که بخواهم ملاحظه یا محافظه کاری کنم، باید بگویم به نظر من واژه «پاپ» و استفاده آن در ایران مسخره است. جالب است که هم در صحبت های فلان رهبر ارکستر می آید و هم در صحبت های یک انسان معمولی. غافل از اینکه نتوانسته ایم در فرهنگ مان تعریف درستی برایش پیدا کنیم. درست مثل رستوران ها و غذاها و اصطلاحاتی که وارد زبان فارسی شده است. مثلا مجری تلویزیون در مقابل یک روحانی نشسته و می گوید حاج آقا ما باید آپ تودیت باشیم! 50 درصد چیزهای که در جامعه رواج دارد به طور غلط از طریق همین رادیو- تلویزیون متداول شده است.

فکر نمی کنی در زمینه ترویج دین هم اگر آثار خوب هنری (نه فرمایشی و سفارشی) ساخته می شد می توانست در تمام دنیا تاثیرگذار باشد؟ اگر در تمام این 37 سال می خواستیم مردم را معتقد و راستگو بار آوریم، با آثار هنری می توانستیم. الان انواع و اقسام سمفونی ها برای ائمه اطهار ساخته شده اما واقعا این ها از قلب هنرمندان بیرون آمده؟ یا اگر پول نبود باز هم ساخته می شد؟

از بحث دور نشویم شما داشتید از «حصار» صحبت می کردید. انگار علاقه خاصی به «حصار» دارید...

«حصار» مربوط به یک جریان تاریخی در زندگی من است که جاده زندگی و هنرم را تغییر داد. در اصل این قطعه، ثمره عوض شدن همین جاده است. من هم می توانستم یک جوان بااستعداد و فارغ التحصیل از رشته موسیقی باشم که خوب ساز می زند و ردیف را می داند؛ مثل بعضی از فارغ التحصیلان هم دوره خودم که الان می بینم در درک مسائل اجتماعی جامعه، در همان 37 سال پیش مانده اند.

شاید آن دوران به دلیل اینکه من- از نزدیک- در واقعه قرار گرفتم، فکر کردم که فریاد یا درد دلم را می توانم به این شکل از دل موسیقی ایرانی بیرون آورم. برای همین «حصار» برای من یک مقطع تاریخی است نه فقط یک قطعه. حتی «ترکمن» هم همینطور است. من بعد از تمام قطعات ام می توانستم بمیرم، یعنی آن قدر از احساس اشباع می شدم و می توانستم با آن هر توده ای از مردم جامعه (و نه فقط قشر روشنفکر) ارتباط برقرار کنم، که با خودم می گفتم چه نعمت بزرگی در دست دارم. وقتی آن قطعه ارائه می شد و بازتاب اش را در جامعه می دیدم، دیگر هیچ آرزویی نداشتم.

و مسئله اینجاست که «حصار» یک موسیقی بی کلام است. من معتقدم آن چیزی که در موسیقی با کلام داریم به نوعی شعرخوانی است و آن چیزی که مصدر ماجراست شعر است اما در موسیقی بی کلام جریان فرق می کند...

الان همین موسیقی به اصطلاح عارفانه و دم دستی ای که مد شده به واسطه همین شعر است، تمام تکیه ها و ریتم ها و وزن ها در شعر مشخص است و آهنگساز تنها کاری که می کند عین ریتم شعر و اکسنت های آن، ملودی می سازد بعد هم رسانه های در بوق و کرنا می کنند که آخرین اثر فلان نابعه منتشر شد.

تفاوت زیادی در بافت این نوع موسیقی و موسیقی «حصار» هست. در موسیقی «حصار» و موسیقی هایی از این دست که پاپ هم نیستند اما مردم به آن علاقه دارند و خصلت یاغی گری دارد، آهنگساز خودش را در قالب های گذشته خلاصه نمی کند. با صحبت هایی که کردید مشخص است که شما سرنوشت «حصار» را تعیین نکردید بلکه این «حصار» است که سرنوشت شما را تعیین کرده است...

کاملا درست است. هیچ وقت از این منظر به موضوع نگاه نکرده بودم. یادم هست وقتی «حصار» را با گروه شیدا تمرین می کردم سرباز بودم. یک روز بعد از تمرین رفتم پیش سایه و دیدم دستش را روی قلبش گذاشته و می گوید دارد اتفاقاتی می افتد. حال عجیبی داشتم. گفت آقای علیزاده، لطفی هم «حصار» را شنیده و علاقمند شده مقدمه این قطعه را برای پخش در برنامه «گلچین هفته» بنویسد. 

چند روز بعد که رفتم رادیو، سایه کاغذی به من داد و گفت این متن را لطفی درباره «حصار» نوشته است. لطفی نوشته بود «حصار» گوشه ای است در چهارگاه. بقیه متن را نخواندم و گفتم این قطعه اصلا ردیف نیست. من تصور ذهنی ام را از «حصار»- به معنای زندان»- در قالب موسیقی آورده ام و البته از دستگاه چهارگاه هم بهره گرفته ام.

در همان ابتدا هم قصدم این نبود که در چهارگاه باشد ولی حس و حال من در دوران سربازی و سال های منتهی به انقلاب- به دلیل جوش و خروش جامعه- این گونه بود. من از سایه پرسیدم شما این متن را قبول کردید؟ در این متن پیداست یا لطفی نخواسته محتوای اصلی را ببیند یا او هم توجه نیست که این قطعه، گوشه ای در چهارگاه نیست. آن مقدمه قبول نشد و هیچ توضیحی هم درباره حصار پخش نشد. تفسیر «حصار» با خودش است نه با من، نه با لطفی، نه با سایه.

این ویژگی یک اثر هنری است. دوستی می گفت بعضی ها هنرمند هستند و بعضی ها کارشان هنر است. این دو با هم فرق دارد. اثر هنری، همواره مستقل از هنرمند بوده است و حتی گاهی مخالف هنرمند...

من همیشه جمله ای را به شاگردانم می گویم که بهترین معلم شما، کارهای شماست. تو خودت تحصیلات موسیقی داری، چه چیزی یا چه کسی به تو یاد داد آن چیزی را که احساس می کنی با بیان خودت بنویسی؟ فقط خودت بودی که فکر کردی لحظه ای نیاز داری اثری را به وجود آوری. یعنی دیگر دنبال این نبودی که بگویند اینجا این آکورد نباید این گونه باشد یا از ملودی ات ایراد بگیرند. حتی اگر هم ایراد می گرفتند عوض نمی کردی چون این احساس تو بود.

این همان تفاوتی است که بین شما و دیگر هم نسلانتان وجود دارد. علیرغم اینکه شما با هم دوست بودید اما با هم فرق داشتید. این فرق چه بود؟

همه می دانند که من وقتی در مورد پرویز مشکاتیان یا محمدرضا لطفی صحبت می کنم چقدر دگرگون می شوم. آنها پاره ای از تن من بودند اما وقتی می گویند در دوران مرکز حفظ و اشاعه، موسیقی ایران متحول شد و اتفاق تازه ای در آن رخ داد، این تحول و این اتفاق در هر سه ما متفاوت بود. لطفی آثار زیبایی خلق کرده است اما زاویه دیگری داشت که هیچ ربطی به کار من ندارد، مشکاتیان هم همینطور. 

درست است که وقتی اسم ما را می آورند هرسه را باهم نام می برند- و البته این برای من افتخار است- اما وقتی تجزیه و تحلیل می کنیم، می بینیم که لطفی هم وقتی قرار است درباره «حصار» بنویسد، می نویسد گوشه ای در چهارگاه. این نشان می دهد نگاه لطفی به موسیقی با نگاه من متفاوت است. یادش بخیر آخرین روزی هم که او را در بیمارستان دیدم، باز هم از کار من ایراد می گرفت. او اعتقادات خودش را داشت و دیدیم که به طور اغراق آمیزی هم به سنت برگشت.

فکر می کنید چرا؟

موسیقی تداوم و انرژی زیادی می خواهد. حتما تو با این حالت آشنا هستی نتوانی شب بخوابی! منظورم از بدخوابی نیست، از وسوسه خلق کردن است. تو تشنه خلق کردن هستی چه وقتی خلق می کنی، ناآرامی و چه وقتی که نمی توانی خلق کنی. همیشه در حال درگیری هستی. من این طور نبودم که وقتی نمی توانستم خلق کنم، فوری پناه ببرم به ردیف میرزا عبدالله و بعد بیایم حصار را در چهارگاه بنویسم. (خنده)

بنابراین به نظر شما کلاسیسیم خلاقیت را نفی می کند...

نه ولی اگر با نگاه خلاقانه نباشد، بله.

خود شما اشاره کردید در یک زمان هایی از خلق کردن ناتوان می شوید...

شما وقتی در آثار لطفی و مشکاتیان دقیق می شوید رده هایی از آثار دیگران را هم می شنوید. یک جاهایی می شود هرمزی، یا تمی از یک رنگ درویش خانم. لطفی، آثار کلاسیک بسیار زیبایی دارد اما نهایتا ردی از رنگ شهر آشوب را هم ممکن است در کارش ببینید. این یکی از ویژگی های موسیقی سنتی است که همیشه شاهدی از گذشته را در خود زنده می کند، ولی نگاه من هیچ وقت این طور نبوده است.

من به طور کلی می گویم در هر دوره ای که تحولی ایجاد می شود انباشتی از چیزی وجود دارد که باید تغییر کند. اما تصور نمی کنم همه افراد بتوانند آن تحول را ایجاد کنند؛ یک نفر برگزیده می شود. عوامل زیادی باعث می شود که شما آن تغییر را ایجاد کنید و اتفاق من فکر می کنم جریان متفاوت و اصلی در اثری «مثل آوای مهر» اتفاق افتاد که به جریان چندصدایی رسیدید. ولی شما به دلیل اینکه خاستگاه تان موسیقی سنتی ایران است همواره بین آن جریان مخالف و جریان کلاسیک در حرکت بوده اید. چنان که امروز با گروه «هم آوایان» موسیقی ای را اجرا می کنید که پلی فونیک و چندصدایی است از سوی دیگر هم تکنوازی و بداهه نوازی اجرا می کنید...

من در حال حاضر کارهای زیادی دارم که کاملا به شیوه موسیقی دوره قاجار آهنگسازی شده است. از طرف دیگر فکر می کنم یکی از چیزهایی که جامعه آگاه تر ما به آن احتیاج دارد، کار روی اشعار معاصر است. هیچ وقت کسی ادبیات گذشته را نفی نمی کند. شاعران نو هم پا جای پای شاعران کلاسیک گذاشته اند. همین الان من آرزوهای زیادی در موسیقی دارم. شاید در سال های آتی در قالب کنسرت فعالیت نکنم و تنها خلق کنم. برای من آهنگسازی و موسیقی اصیل ایرانی مثل مزه دلچسبی است که نمی خواهم آن را ترک کنم.

اما نباید فراموش کنید که وقتی می خواهید در قالب موسیقی ایرانی کار تازه ای بکنید اصلا ساده نیست. موسیقی ردیف دستگاهی و... برای من کاری ندارد چون در آن بزرگ شده ام و بدون اینکه به آن فکر کنم از ذهنم سرازیر می شود.

من دلیل اش را می دانم. چون شما ایدئولوژیست نیستید...

نه به هیچ وجه ایدئولوژیست نیستم، سر کار!

کسانی که ایدئولوژیست هستند همیشه نگران اند که محکوم شوند از اصول خود خارج شده اند...

بله همان اصولگراهای موسیقی!

بله و هرجا دگماتیسمی اتفاق می افتد درست زمانی است که آدم ها بیشتر از اینک نگران آینده خود باشند، نگران گذشته خود هستند. این در هنر، موسیقی، سیاست و جامعه شناسی هم قابل بسط است. اما شما گذشته خود را فراموش نکردهاید. بعضی ها اصلا گذشته ای ندارند. اگر شما هم نگران باشید که ممکن است محکوم شوید دیگر حسین علیزاده نیستید. کسی می تواند از قالب خودش خارج شود و به زیبایی نو و تازگی برسد که اولا در قالب قبلی دگم نباشد و دوم اینکه آزاد و رها باشد. حسین علیزاده به همین دلیل کمترین تعداد شاگردان را در آهنگسازی دارد چون آزادی را نمی توان درس داد. 

آزادی را باید تجربه کرد. شما حتی در مورد آزادی هم دگم نیستید. اگر بودید می شد همان فرآیندی که به هیچ اساسی وصل نیست. هنوز هم وقتی از آموزش موسیقی صحبت می کنید اسم برومند را می آورید و هیچ وقت آنها را رها نمی کنید. آثار شما در تضاد با هم هستند و چه اشکالی دارد که یک هنرمند آثارش با هم متضاد باشد؟ اما فکر می کنید چطور می توان این آزادی فکری را به نسل بعد منتقل کرد؟ این تفکر چطور می تواند به نسل بعد آموزش داده شود؟

«آگاهی» واژه مهمی است. وقتی شما در موسیقی به گذشته وصل باشید یعنی به آگاهی ای که از قبل بوده یا به ثمرات فکری هنرمندان گذشته آگاه هستید. وقتی به آنها وصل باشید از آنها پُر می شوید. وقتی از چیزی پر می شوید که جریان داشته، می توانید آدم شجاعی باشید. آن قدر شجاع که از انتقاد ترسی نداشته باشید چون به چیزی در خودتان مطمئن هستید. من برای خودم اصولی دارم و به آن اصول معتقدم و اصلا هم ترس ندارم. 

موسیقی کلاسیک ما، تاریخ صوتی ماست. چطور ما به تاریخ ادبیات مان افتخار می کنیم؟ در صورتی که در تمام ادبیات ما صحبت از موسیقی هست. حتی به جزء صحبت سازها و نغمه ها هم هست. اما در مورد موسیقی چون جنبه های آگاهی دهنده و شناخت مردم جامعه کم بوده، ادبیات و تاریخ بیش از موسیقی جان گرفته اند در حالی که اتفاقا موسیقی ردیف دستگاهی، تاریخ صوتی ماست.

اخوان ثالث ادبیات کلاسیک را بسیار خوب می شناخت؛ همین شناخت باعث شد که بتواند زمستان را بسراید. اخوان، شاملو، شفیعی کدکنی (که آدم احساس طراوات می کند وقتی فکر می کند در جامعه ما هست) هیچ ترسی از این نداشتند که بگویند سنت ها را شکسته اید. آنها ادبیات کلاسیک ایران را از همه بهتر درک کرده بودند. من هم به عنوان یک هنرمند سعی نمی کنم چیزی را که ارزش دارد، از بین ببرم تا چیز  دیگری را به وجود آورم. من از آن ارزش ها حرکت می کنم تا به ارزش های دیگری برسم.

نیما یا اخوان به نظر من کار التقاطی کردند، کمااینکه خود نیما هم معتقد است کار التقاطی کرده است. شما در یک دورهای در اروپا تحصیل کرده اید، نمی توانیم بگوییم از آن متاثر نشده اید...

البته کلمه التقاط را باید اصلاح کنید.

چه کلمه ای مناسب است؟

بیایید جامعه خودمان را نسبت به جوامع دیگر بازتر نگاه کنیم. همه جوامع از اینکه دستاوردهای فرهنگی کشورهای دیگر را ببینند و بشنوند هیچ ابایی ندارند. هنرمند این نیست که مستقیم یک چیزی را بردارد. مثلا من فکر می کنم یک آهنگساز عرب نمی توانست به خوبی موریس ژار، موسیقی فیلم محمد (ص) را بسازد. او فرهنگ آن ناحیه را شناخته بود و با اعتقاد و عشق اش این موسیقی را ساخت. من و تو موزیسین هستیم، روان و سلیس بودن موسیقی فیلم محمد (ص) به سبب زیبایی و سادگی آن است و همه آن را دوست دارند. هیچ کس هم موریس ژار را محکوم نمی کند که مثلا چون از فلان فاصله موسیقایی استفاده کرده، شرق زده شده است. به نظر من التقاط در ادبیات امروز مردم، بار معنایی منفی ای دارد.

چرا؟

چون هر امر التقاطی ای از اصل خود گذشته و تبدیل به حد وسطی شده که نه این است و نه آن.

ما به ازای آن چیست؟

من می گویم چیزی را ممنوع نکنیم. اینکه من در غرب زندگی کرده ام نگاه ام را به موسیقی تغییر نداده. این فکر را هم نکنیم که هرکس به غرب می رود آدم می شود. یک غربی هم می تواند بیاید در ایران آدم شود. ما مرزها را آن قدر بسته ایم که فکر می کنیم ایران جای ارزش نیست و جای ارزش جوامع دیگر است.

اما التقاطی یعنی آمیخته...

از این منظر مطرب هم یعنی کسی که وسیله طرب دیگران را فراهم می کند و معنی پرباری دارد اما امروزه این واژه با بار منفی رایج شده است.

اما منظور من از کلمه التقاطی، آمیختگی است؛ آمیختگی ای که در مقابل سنت محض قرار می گیرد...

فکر می کنید همان موسیقی ای که تحت عنوان موسیقی سنتی امروزه به آن می پردازیم چطور شکل گرفته است؟ اسم اصلی ابوعطا دستان عرب است این یعنی موسیقی عربی وارد موسیقی ایرانی شده است.

پس این آمیختگی ریشه است برای تحول...

این را باید به جوان ها بگوییم که به درون مرزهای خودمان هم اهمیت دهند و فکر نکنند که برای پیشرفت و مدرن شدن فقط باید از غربی ها تقلید کنند.

نیما می گوید من متاثر از شعر سیلابیک فرانسوی شعر نوینی را ایجاد کرده ام، در صورتی که وقتی به آثار او نگاه می کنیم متوجه می شویم او سال ها شعر کلاسیک و موزون می گفته. شما آثاری دارید که کمتر هم به آن پرداخته شده است مثل «عصیان» که اصلا اسمش بیانگر است. خیلی جالب است وقتی راجع به شما صحبت می کنیم می توانیم از حوزه ای از موسیقی بی کلام صحبت کنیم که قالب ندارد چون همیشه کلام به موسیقی شما قالب داده است؛ قالبی که در آن کمتر عصیان کرده اید ولی در موسیقی بی کلام این عصیان اتفاق می افتد. 

در چند صدایی «عصیان» رگه های موسیقی دبودسی یا حتی بارتوک را هم می توان حس کرد و به نوعی این چندصدایی می شود همان عصیان. همان چیزی که من می خواهم بگویم التقاط. در واژگان سیاسی ما التقاط مذموم است اما در هنر بد نیست. اگر ما به جایی وصل نباشیم، پرت می شویم. فکر می کنید چطور این تفکر لیبرال و آزاد می تواند قالبی شود برای آموزش؟

من فکر می کنم وقتی شما الان با شجاعت از نیما صحبت می کنید یعنی زمانه عوض شده چون حتی در ادبیات هم وقتی می خواستند نیما را نقد منفی کنند، می گفتند غربی است. اما فرق موسیقی با ادبیات این است که ادبیات تاریخ دارد، متخصصان آن را نقد و آنالیز کرده اند. وقتی می گویند که هم عصر نیما در موسیقی کیست؟ من همیشه می گویم «وزیری»، «صبا» و «خالقی». من حتی صبا را برتر از نیما می دانم چون به نظر من مایه های اصالت و اتصال اش به ریشه ها بیشتر است. 

شما نیما را با شعر نیمایی می شناسید که در ایران تاریخ طولانی ای ندارد. صبا به آن اصالت های تاریخی متصل است چون ردیف دانی است که خودش هم ردیف به وجود آورده ولی در عین حال موسیقی توصیفی را هم پایه گذاری کرده است، چنان که وقتی یک زندانی را می بیند «به زندان» را می سازد یا «در قفس» را برای پرنده ای در قفس.

یا حتی درویش خان... ما قبل از نیما درویش خان را هم داشتیم...

کاملا درست است، اما در مواجهه با موسیقی، با هنری سر و کار داریم که در طول تاریخ، مرتب سانسور و حذف شده است. در حالی که مدام روی ادبیات تحقیق شده است. چقدر درباره حافظ کتاب نوشته اند؟ شما یک کتاب به دردبخور در حوزه موسیقی که از روی سلیقه و مغرضانه نوشته نشده باشد، پیدا می کنید؟ اصلا یک کتابی که موسیقی را در این 37 سال گذشته تحلیل کند، نیست.

فکر می کنید چرا؟

چون موسیقی همیشه یک هنر سانسوری بوده که هنرمندان سانسوری به وجود آورده است. به همین دلیل هم هنرمندان موسیقی کمتر از شاعران و ادیبان رشد کرده اند.

ما در طول تاریخ یک سری نقاش داریم، یک سری شاعر، یک سری موسیقیدان و... که همه در یک دایره قرار می گیرند. غم انگیز است که جریان موسیقی از دیگر جریان های هنری ایران همواره جدا بوده است. یک بار با آقای لطفی صحبت می کردم و پرسیدم چرا موزیسین های ما اهل کتاب نیستند؟ گفت چون این ها موقعی که باید کتاب بخوانند، دارند ساز می زنند. 

ولی نکته ای که غم انگیز است این است که رجوع فلاسفه ایرانی به موسیقی خیلی کم است. ممکن است یک نقاش متاثر از موسیقی شما نقاشی کند ولی هیچ وقت فلاسفه ایرانی درباره موسیقی شما نقاشی کند ولی هیچ وقت فلاسفه ایرانی درباره موسیقی حرف نمی زنند. در صورتی که در طول تاریخ، موسیقی موضوع جدی مورد توجه فیلسوف بوده. چرا فلاسفه ما نسبت به موسیقی بی تفاوت هستند؟

من فکر می کنم آن چیزی که در جامعه- در طول تاریخ- دیکته می شود خود به خود موسیقی را در سایه نگه می دارد. در تمام این دوران کسانی که در ادبیات شاخص هستند اصلا سمت موسیقی نمی روند اگر هم می روند موسیقی غیرخودی است. به پدیده های فرهنگی خودشان بی توجه هستند. چنان که می بینیم وقتی شاملو می خواهد از موسیقی ایرانی صحبت کند، انگار دارد درباره دشمن درجه یک اش حرف می زند. به نظر مندر این مسئله نمی توان از مردم عادی ایراد گرفت. شاید منع قانونی و مذهبی و حکومتی در دوره های مختلف باعث شده که سانسور ذهنی در ذهن هنرمند یا فیلسوف تاثیر بگذارد.

مگر می شود کسی فیلسوف باشد اما به موسیقی دوره خودش بی تفاوت باشد؟

در طول یکسال گذشته دیدیم که مرتضی پاشایی در ایران مطرح شد و می بینیم وقتی کسی آمد این پدیده ( نه خود پاشایی) را نقد کند مورد لعنت همه قرار گرفت. در صورتی که این انتقاد به پاشایی نیست به یک جریان اجتماعی است. جریانی که باعث می شود جوان ها برای بیان احساسات و حتی اعتراض شان به یک قالب مجاز پناه ببرند. اما دیدی که وقتی این مسئله از نظر اجتماعی مورد بررسی قرار گرفت منتقدان چقدر مورد تفو و لعنت قرار گرفتند؟ حتی بعضی از هنرمندان هم برای اینکه از مردم دور نباشند خودشان را علاقمند به پاشایی نشان دادند. 

یک بده بستانی است که در جریان است. در صورتی که اگر یک آدم ج دی پیدا شود که بخواهد پدیده پاشایی را ارزیابی کندی به نفع جامعه است. چون پاشایی یک خواننده پاپ است ولی در عین حال حکومت هم مخالفتی با او ندارد. ولی پرداختن به پاشایی و حتی علاقمند بودن به او مجاز است. شما می توانید همین امروز پرچم پاشایی را دست بگیرید و در شهر راه بروید، کسیجلوی شما را نمی گیرد اما اگر یک سنجاق از خواننده دیگری که کمی سیاسی شده با خود داشته باشید بعید نیست که برخورد کند.

کدام فیلسوف است که در طول تاریخ تفو و لعنت نشده باشد؟

آن را دیگر شما فیلسوف ها می دانید. (خنده)

طبیعی است که وقتی قرار باشد یک جریان سیاسی، توده ای را بدون تفکر دنبال خود راه بیندازد و این بی تفکری را به جامعه دیکته کند، موسیقی چنین جامعه ای هم از این جریان تبعیت می کند. جامعه انقلابی موسیقی انقلابی دارد. اما یادمان نرود که فلاسفه و روشنفکران ما در مورد تحولات موسیقی یا با شک رو به رو شده اند تا ترسیده اند. این است که باعث می شود من بپرسم چه پیشنهادی برای بعد دارید؟ اصلا پیشنهادی دارید؟

به نظر من بهترین کار همیشه مطالعه تاریخ است. اگر ما اتفاقات و آثاری را که ارزش و اهمیت داشتند، بررسی کنیم، می بینیم که همه به همان اصالت ها وصل بوده و شجاعانه ارائه شده اند. اگر جوانان در ارائه کارشان شجاعت داشته باشند می توانند مثبت عمل کنند اما این به این معنی نیست که خودشان درباره اثرشان توضیح دهند و بگویند کار ما پدیده خارق العاده ای است در دنیا. هیچ کدام از هنرمندان قبل از ما یا هم دوره ما نگفته اند که ما داریم کاری می کنیم که جهان را بلرزاند. 

آنها فقط براساس افکار و اصالت های خود کاری را ارائه کرده اند که تاثیر گذاشته است. در حال حاضر پشت جوان های ما از این نظر خالی است. جوانان امروز طوری بار آمده اند که به گذشته نگاه نمی کنند و بیشتر در حبابی قرار می گیرند که بوق و کرنای تبلیغات آن را ساخته است. همین باعث می شود عوام فریبی در جامعه رواج پیدا کند. به نظر من شرایط امروزی موسیقی ایران، عوام زده است. این عوام زدگی آن قدر رخنه کرده که به ذهن هنرمند و فیلسوف هم رسیده است. تداوم یک اثر هنری به تداوم تفکر هنرمند و پایه ها و اصالت های او وابسته است. هنرمند نباید به حباب تکیه کند.

منبع: ماهنامه تجربه

پربیننده ترین ها
آخرین اخبار