انقلابی که در خاطرات من هنوز زنده است
به گزارش صدای ایران به نقل از وبلاگ زاویه دید، دکتر محمدجواد غلامرضا کاشی در یادداشت اخیرش با عنوان «انقلابی که در خاطرات من هنوز زنده است» نوشت:
انقلابی که تصویر میشود، با انقلابی که در خاطرههای ماست، تفاوتهای مهمی دارد. تلویزیون خاطرههای مرا سرکوب میکند و من سالهاست هنگام تماشای تبلیغات تلویزیون، تلاش میکنم از سرکوب خاطراتم ممانعت کنم. در این زمینه تا حد اندکی موفقم. تلویزیون موفقتر است. او روایت خود را بر خاطرات من مستولی میکند. نسل بعد از من، با این تصویرها انقلاب را خواهد شناخت و ما با خاطراتمان، یکی یکی از میدان بیرون خواهیم رفت.
میپرسم من کجا هستم؟ فقط پنج شش چهره مهمی که نماد قهرمان و ضد قهرمان در روایت تلویزیون هستند، از نزدیک نشان داده میشوند. بقیه در تصویرهای لانگ شات تلویزیون، ابرند، ماتاند، در هم تنیده و سیاهاند، سر و صدا و فریادند. نقطههای رویت ناپذیر در انبوهی خیابانهای شهرند. ذرههای نادیدنی که اهمیتشان در اجتماعشان است. در کثرت و انبوهیشان. هیچ رنگ و تمایزی در میان آنان نیست. ابتکار و خلاقیتی ندارند. تصمیمی نمیگیرند. انرژی برقاند که چراغهایی را روشن کرده و کسانی را به تدریج خشک و بی جان میکنند.
انقلابی که در خاطرات من هنوز زنده است
یکسال پیش از آنکه انقلاب آغاز شود، در یک حلقه دوستانه در یک محله فعال بودیم. از یک مسجد به مسجد دیگر میرفتیم چرا که روحانیون و پیش نمازهای مساجد با فعالیتهای ما مخالف بودند. بیرونمان میکردند. در تصویر ذهنی ما، نسبتی میان روحانی بودن و سیاسی بودن نبود. اگرهم بود نسبتی معکوس داشت. بخش مهمی از جاذبه رهبران روحانی، در همین بداعت نهفته بود که ضمن اینکه روحانیاند، فعالیت سیاسی هم میکنند.
برای ما همه چیز به محله و حلقه دانش آموزی و یکی دو چهره دانشجو ارتباط پیدا میکرد که ما را کوه میبرند، برای ما حرف میزدند، مراسم و مجالس مشترکی داشتیم. ما در همین حلقه دوستانه، تصمیم میگرفتیم، و فعالیتهای گستردهای در سطح محله داشتیم. محلات دیگر هم بودند با حلقاتی مشابه با آنچه در محله ما میگذشت.
فضای گرم اوایل انقلاب، فضایی پیچیده و تو در تو بود. چپها بودند، مذهبیها بودند، ناسیونالیستها و سوسیالیستها بودند. فضای تجمعات ما، مملو از بحث و گفتگو و اختلاف نظر بود. با این همه یکدیگر را دوست داشتیم و از تفاوتهای هم لذت میبردیم. تفاوت جاذبه خلق میکرد. من دانش آموز بودم اما تظاهرات جمعی ما گاه به دانشگاه میرسید. برای من که یک فعال مسجدی بودم، دیدن یک مارکسیست در دانشگاه تهران با سبیلهای پرپشت و برآمده، احساس عجیبی ایجاد میکرد. فکر میکردم یکی از همان چهرههای حرفهای و اسطورهای در میدان مبارزه را میبینم.
از آنچه میکردیم، تصور یک انقلاب نداشتیم. ماهها بعد وقتی شاه رفت، فهمیدیم انقلاب کردهایم. بنابراین فضای ما معطوف به غایت مشخصی در میدان سیاست نبود. همه چیز مثل یک بازی هیجان انگیز پیش میرفت. ما اجتماع تحقیر شده و نادیده گرفته شدهای بودیم. در آن روزهای گرم، به همت و پشت گرمی یکدیگر، احساس شخصیت و اهمیت میکردیم. گویی در یک فانتزی شیرین، شهر و کشور و تاریخ را به ما سپردهاند. احساس قدرت میکردیم. به دیده احترام به هم نگاه میکردیم. نفس شرکت در یک جلسه، همه ما را به قهرمانان بزرگ تبدیل میکرد.
آیت الله خمینی، برای ما اسطورهای بزرگ بود. اما به ندرت تصویری از ایشان میدیدیم و هر از چندی اطلاعیهای از ایشان میخواندیم. رهبران ما همان دانشجویان جوان و فعالی بودند که با ما گفتگو میکردند. اما آنها فرمانده ما نبودند. تنها گزارشی از فعالیتهای ما میشنیدند و تایید مان میکردند. همین که یک دانشجوی دارای سابقه زندان، به دیده تایید به ما مینگریست، احساس میکردیم وارد تاریخ شدهایم و در شمار بزرگان و مبارزان نامدار جای گرفتهایم.
جامعهای که خود را بازیافته بود
انقلاب این پائین زنده و فعال و موثر بود، آن بالا خبری نبود. هر چه بود این پائین بود که پر از نیرو و حیات و تنوع و زندگی بود. جامعه به معنای مدرن، خود را بازیافته بود. اگرچه هنوز وجهی فانتزی داشت. جامعه مدرن جامعه متکثر و شامل نیروهای فعال و متنوع است. گروههای مختلف اجتماعی که به دلایل گوناگون با یکدیگر سنخیت دارند، گردهم جمع میشوند احساس هویت جمعی میکنند و با تمایز یابی نسبت به گروههای دیگر از شخصیت و هویت اخلاقی جمع خود حراست میکنند. فضای آن روزها این چنین بود.
جامعه خود را بازیافته بود اما هنوز سری نداشت. بیشتر ثقل پائین بود که هرم جامعه را سرپا نگه داشته بود. جامعه از پائین یعنی جامعهای که خود را به میانجی تصویر و تبلیغات نمیبیند. جامعه همان است که در وهله نخست از مسیر تجربه عملی و عینی و خلاقانه افراد میگذرد. من با کوبیدن به در خانه همسایه برای صدا کردن هم کلاسیام جامعه را تجربه میکردم. میخواستم برای همکاری در چسباندن یک اعلامیه، یا نوشتن یک شعار در شب با من بیاید و من اینچنین، خود را در جامعه مییافتم. تصویری که در میدان خلاقانه عمل از جامعه خلق میشود، با تمایز و تفاوت سر ستیز ندارد. به عکس تمایز زیبا به نظر میرسید. من ضمن همکاری با هم کلاسی متفاوت با خودم، تصویری فراختر از خود پیدا میکردم. اگر من کمتر متشرع بودم و او بیشتر، تقید بیشتر او، به من چیزی میافزود. اگر من مذهبی بودم و او مارکسیست، حساسیتهای طبقاتی او، به حساسیتهای مذهبی من افزوده میشد. رابطه تولید غنا میکرد. اساساً ثقل این پائین، و همه نیروی شورانگیز زندگی از همین تفاوتها زاده میشد.
تجربه انقلابی در خاطرات ما که کف خیابان بودیم، با هر مدعای بالا بودن سر ستیز داشت. دانشجویان سابقه داری که ما را تایید میکردند، از ما بالاتر نبودند. محترم بودند. قابل اعتماد بودند. تکیه گاه بودند. در فضای چنین تجربهای، مهمترین دلیل اتهام پلیس سرکوبگر، بالا ایستادنش بود. سرکوب کردن و باتوم زدنش، شغلش بود. تا زمانی که کسی را نکشته بود، کینهای از او به دل نداشتیم. اما منتظر بودیم از مدعای بیرون و بالا ایستادنش دست بکشد. همین که اسلحهاش را کنار میگذاشت کنار ما مینشست، دوستش داشتیم. سخنرانیها، بیانیهها، و اطلاعیههای آیت الله خمینی گواهی بر این مدعاست که همه بر هم سبقت میگرفتند تا زبانی از سنخ این پایین انتخاب کنند. دستور نمیدادند، راه نشان نمیدادند، پیش از پیروزی کمتر تعیین هدف و غایت میکردند. به پایداری و مقاومت مردم اشاره میکردند و شاه و نیروی سرکوبگرش را تحقیر میکردند. آنها فقط به ما افتخار میکردند و همه نیروی خود را از همین افتخار کسب میکردند.
جامعه خود را بازیافته بود، و کثرت خود را به حساب دارایی و ثروت خود میگذاشت و تولید نیرو و قدرت میکرد.
آنچه تصویر با انقلاب میکند
تصویر خاطرات ما را واژگون میکند تا واقعیت را تثبیت کند. تصویر همان کاری را میکند که نظام سیاسی در موقعیت تثبیت خود انجام میدهد. تصویر ما را در لانگ شات نشان میدهد، تا خطوط تمایزمان دیده نشود. ما با همه تفاوتهامان، یک چیز شدیم. یک انبوهه سیاه و مات که سر و صدا تولید میکردیم و خیابانها را شلوغ. نمایندگان شیطان که رفتند لازم بود خیابانها را خلوت کنیم تا ماشینها رد شوند و ترافیک شهر باز شود. دیگر جای سر و صدای ما نبود. سر و صدا به دیگران تعلق داشت. بیش از همه به رادیو تلویزیون که از صبح تا شب، شلوغ کند. تلویزیون خود عهده دار ساختن تصویری ماندگار از انقلاب شد. لازم بود این تصویر به جای خاطرات زنده فعالان زنده بنشیند. لازم بود همه ما باور کنیم، یک نقطه سیاه و مات و نادیدنی در یک لانگ شات تصویری هستیم. این انقلاب ساخته شده در تصاویر، کلیشهای شد تا هر وقت که لازم است دوباره تکرار شود. در روزهای خاص، رادیو و تلویزیون از مردم میخواهند که برخیزند و هر یک نقش خود به منزله یک نقطه مات و نادیدنی در یک لانگ شات بزرگ را ایفا کنند.
انقلابی که در خاطرات ما زنده است، جامعهای است که ثقل آن پائین است. انقلابی که در تصاویر ساخته شده، انقلابی است که ثقل آن بالاست. این پائین، همه ذرات آویزاناند. اشیاءاند که با کلمات و نامها این سو و آن سو میروند.
جامعهای که خود را بازیافته، البته به خانه باز نمیگردد. جامعه بازیافته در دوران انقلاب، یک حیات فانتزیک داشت. حال باید برای تثبیت خود و تثبیت کثرت خود مداومت داشته باشد. زنج بکشد، در میدانهای کثیر منازعه حاضر شود، تجربه عمیق پیدا کند و فانتزی را به واقعیت تبدیل کند. با واسطه همین جامعه حیات یافته است که هر چه بیشتر از دوران انقلاب فاصله میگیریم، سیاست بیشتر به یک بازی پیچیده تبدیل میشود و پیجیدگیاش هر روز دم افزون میشود. همه در این میدان باید بازی کنند. همه باید موقعیت خود را بازیابی کنند. برای تامین اراده خود، دست به ائتلافهای تازه بزنند. پس از هر نوبت بازی، همه تا حدی موفق و تا حدی شکست خوردهاند.
صحنههای انتخابات در جامعه ما، ازسرشت بازیگرانه سیاست در جامعه ما خبر میدهد. جامعه بازیافته، تا روز موعود بازیابی تام و تمام خویش، همه را مشغول میکند. هیج کس قادر نیست بیرون میدان پرتحرک بازی، جایگاه محکمی برای خود تدارک ببیند.