جامعه آينده؛ كهنسال اما اعتراضی
تقي آزاد ارمكی*: شادي و افسردگي، راحتي خيال و اضطراب، انقلابي
بودن و محافظهكاري، سازنده بودن و مخرب بودن، جواني و پيري، جهان سومي
بودن و جهان اولي بودن، اهل جهان سنتي بودن و اهل جهان مدرن بودن و... همه
دوگانگيهايي هستند كه بيش از اينكه نشان از وضعيتهاي اجتماعي داشته باشند
ابزار مفهومي هستند براي شناخت.
اين دوگانگيها براي تمييز دادن جوامع و گروههاي اجتماعي و فرهنگها و افراد از يكديگر وضع شدهاند تا اينكه واقعا نشان از امري عيني و در جريان باشند. واقعيت كه اينگونه نيست. يا شادي هست يا نيست. فرد شاد هم مضطرب است و هم آرام و هم در بسياري از مواقع بيحوصله و بعضا هم عملي خلاف انجام ميدهد. اصلا آدم شاد است كه خلاف ميكند. اينكه ميگويند آدمهاي افسرده خلاف ميكنند به نظر من خطاست. خلافها را به نام افسردهها ميگذارند.
افسرده كه قدرت عمل خلاف ندارد. هر چند كه عمل افسردگي خودش خلاف است. پس كمي بايد درباره مفاهيم و عباراتي كه در داوري افراد و گروههاي اجتماعي بهكار برده ميشود دقت كنيم. ارجاع به واقعيت و شمارش ويژگيها و مشخصات و دامنه فعلي كه افراد و گروههاي اجتماعي انجام ميدهند يكي از وظايف ما است قبل از داوري كردن. همان طور كه اشاره كردم فرد شادي كه مضطرب ميشود خلاف ميكند نه فقط فرد افسرده.
به عبارت ديگر، آدمي و گروههاي اجتماعي و جوامع ساحت تركيبي دارند و به همين دليل هم افعال و كنشهاي متعدد و معارض از آنها بروز ميكند و جامعه رنگارنگ و متنوع ميشود. همان طور كه جامعه ما اين طور است.
با وجود اينكه واقعيت به گونهيي ديگر است، اما ميل به داوري و قضاوت بر اساس دوگانگيهاي اشاره شده و بسياري از دوگانگيهايي كه ساخته شده و در افواه جاري است، صورت ميگيرد. در يك داوري كلي البته بر اساس بعضي از مستندات است كه جامعهيي جوان ميشود و ديگري پير، جامعهيي افسرده و جامعهيي شاداب، جامعهيي محافظهكار و جامعه ديگر انقلابي و... هزاران تعبير و تفسير ديگر.
در واقعيت كه اين گونه نيست. امور از يكديگر تفكيك شده نيستند. امور در جهان واقع درهم و برهم هستند. مثل ميوهيي كه از درخت به دست ميآيد. هم ميوه خوب است و هم بد وهم خوش رنگ و هم بد رنگ و هم بزرگ و كوچك. اين طبيعت درخت طبيعي با ميوه طبيعي است البته درختان تحت مراقبت هم هستند كه ميوههاي نسبتا هم شكل و هم طعم ميدهند. اين درختان ديگر طبيعي نيستند.
در جهان واقعي هر چه هست تركيبي از اين دوگانهها است. تركيبها به گونهيي است كه حتي ممكن است كسي نتواند تمييز دهد تمايزات و تعارضات را. به اين معني است كه اين داوري غلط است كه گفته ميشود اگر جامعهيي جوان باشد حتما انقلابي خواهد بود. در مقابل بسياري از جوامع را ميبينيم كه جوان هستند و انقلابي عمل نميكنند همان طور كه بعضي از جوامع هستند كه به لحاظ جمعيتي پير هستند و هر روز مشكلاتي از نوع مشكلات جوامع جوان را دارند.
اين طور نيست كه حتما هر جا كه جمعيت پير وجود داشت انتظار محافظهكاري و سازش باشد. همان طور كه اگر جامعهيي با جمعيت زيادجوان روبهرو باشد هر آن انتظار بحران و حوادث بزرگ و انقلابي در آن ميتواند وجود داشته باشد. اين معني را در واقعيتهاي پيرامونيمان ميتوانيم شاهد باشيم. جامعه ايراني يكي از جوامع جوان در جهان و در منطقه است ولي انقلابي نيست. اگر انقلابي بود كه بسياري از اموري كه در اطراف و اكناف جاري است امكان ظهور نمييافت و بسياري از ديگر امور امكان وقوع مييافت.
در مقابل ميتوان مدعي شد كه جامعه ايراني اتفاقا بسيار هم محافظهكار است. همه آنچه كه دارد و به دست آورده است و از دست داده است ريشه در محافظهكارياش دارد كه اصلا ربطي به دوگانه جواني و پيري و انقلابي بودن و محافظهكار بودن ندارد. اين جامعه اتفاقا زماني دست به انقلاب زده است (منظورم هم انقلاب مشروطه است و هم انقلاب اسلامي) كه الزاما جامعهيي جوان نبوده است يعني جمعيت اصلياش جوان نبوده است.
جمعيت جوان جامعه ايراني بعد از انقلاب ظهور كرده است تا در دوره انقلاب. جواني پديدهيي است كه بعد از انقلاب اسلامي ظهور كرد. جواني به لحاظ جمعيت پديدهيي است كه ريشه در فرهنگ و نگاه به زندگي بعد از انقلاب اسلامي دارد. امروز جامعه ايراني جوان است به دليل اينكه سي و چند سال از انقلاب اسلامي ميگذرد. در نتيجه اكثريت جمعيت جوان امروز ايران متعلق به شرايط بعد از انقلاب اسلامي هستند نه اينكه اين جمعيت قبل از انقلاب اسلامي بودهاند و بدون تغيير سنشان باقي ماندهاند.
كساني كه سازنده انقلاب بودهاند همه الزاما جوان نبودهاند. اين جمعيت جوان تنها نبوده است كه انقلاب را شكل داده است. جوانان هم در انقلاب نقش عمده داشتهاند. به عبارت ديگر، جوان به دليل فضاي فرهنگي و تفكري كه بر انقلاب و شرايط بعد از آن جاري بوده است بيشتر از ديگر گروههاي اجتماعي ديده شده است.
بيشتر ديده شده نه اينكه بيشتر بوده است يا اينكه بيشتر تعيينكننده بوده است. اين طور نبوده است كه جمعيت ميانسال يا پيران جامعه در جريان انقلاب نبودهاند يااينكه ضد انقلاب بودهاند. رهبران انقلاب اسلامي يا ميانسال بودهاند يا اينكه سن بالا داشتهاند. اين تجربه نشان از اين دارد كه جريانهاي اجتماعي را نميتوان با دوگانگيهايي كه در آغاز يادداشت به آن اشاره كردم توضيح داد. جريانهاي اجتماعي و فرهنگي اگر اجتماعي و فرهنگياند يعني طبيعياند و از متن حيات اجتماعي و فرهنگي برآمدهاند تركيبي و جمعياند و همه گروههاي سني در ان هستند. البته ناخواسته نوع خاصي از تقسيم كار در آن ايجاد ميشود و در نهايت گروهي جلودار و گروهي مياندار و گروهي دنباله كار رابه لحاظ سني ميگيرند و شكل و شمايل سني مييابد.
يك نتيجه ديگر از اين بحث ميتوان داشت: بحث نسلي در ايران پديدهيي است كه بعد از وقايع ظهور كرده است تا در حين وقايع و جريانها. ما براي فهم جرياني كه گذشت از مفهوم نسلي استفاده كرديم و براي پيدا كردن مقصر از نسل جوان در مقابل نسل ميانسال و كهنسال با محوريت مفهوم «تزاحم و گسست نسلي» استفاده كرديم. هر چه كه به صورت مشكل ظهور كرده است را به گردن نسل جوان بيندازند.
يك واقعيت ديگر هم در حيات اجتماعي ما جاري است كه بيتوجهي به آن ما را دچار گمراهي در فهم آينده حوادث و جريانهاي اجتماعي و به طور خاص پديده كهنسالي در ايران كرده است. به طور اجمال اشاره كردم كه جمعيت جوان ايراني خيلي منشا حوادث مهم نبوده است هر چند كه همه جا گفته شده اين گونه بوده است. من اين اصل را در بالا مورد اشكال قرار دادم و براي فهم بيشتر آن نياز به بحث بيشتري داريم. شايد اصحاب علوم اجتماعي و به طور خاصتر كساني كه در حوزه جامعهشناسي نسلي و جوانان كار ميكنند بايد تكليف اين مساله را معلوم كنند.
از طرف ديگر قصد دارم به انگارهيي كه در نزد همه هست و جوان را كانون تحولات و حوادث ميشناسد ايراد وارد كنم. اگر جمعيت ايران جوان هم نبود اتفاقاتي كه در طول 30 سال شاهد بوديم احتمالا بازهم به وقوع ميپيوست. ميل به دموكراسي خواهي، علمگرايي و تخصصگرايي، مصرف و مشاركت اجتماعي و فرهنگي و... و ديگر اموري كه در ايران معاصر شايع شده است هر چند كه با حضور بيشتر جوانان به وقوع پيوسته است اما اموري معطوف به جواني و جامعه جوان نيست.
وقايعي كه در فوق اشاره شدند بيشتر رنگ و بوي ميانسالي و پيري ميدهند. ميانسالان هستند كه قدر علم ميدانند و در پي كسب دموكراسي هستند و... جوان كه مسالهاش اينها نيست. جوان جواني ميكند و تعليم ميبيند و ياد ميگيرد كه چه كند نه اينكه كاري كند كه جهت جامعه عوض شود. اين نوعي كلاه گذاشتن سر جوان است كه از او خواسته شود كه در علم بنيانگذار شود و در سياست جهت دهد و در اقتصاد ساماندهنده باشد. جوان تا در دوره جواني است بايد بياموزد كه در دوره ميانسالي كه زمان نقشآفرينياش است چه كاري بكند. كارهايي را كه بايد انجام دهد در دوره ميانسالي است نه در دوره جواني.
از طرف ديگر، باورم بر اين است كه اگر اموري مربوط به جواني بود و با ذايقه جوانان سازگاري داشت در جامعه محقق ميشد وضعيت ايران به گونهيي ديگر بود. در اينجا صرفا به يك مورد اشاره ميكنم تا معلوم شود كه مشكل در كجاست و جاي جوان در كجاست و در نتيجه جاي ديگر نسلها خصوصا پيران در كجا قرار خواهد گرفت. اين پديده تحصيل است. در هر خانهيي حداقل يك نفر درگير تحصيلات عالي است. در بسياري از خانههاي ايراني بيش از يك نفر در مقاطع تحصيلي عالي مشغول يادگيري و علم اندوزي است.
همه خانوادههاي ايراني تلاش ميكنند تا افرادي را كه به تحصيل ميپردازند، حمايت كنند و آنها را همچنان اميدوار به ادامه راه سازند. در اين زمينه خيلي زحمت ميكشند. خيلي هزينه كرده و ميكنند. اصلا خانوادهها از زندگي راحت خود براي فراهم آوردن شرايط تحصيل فرزندانشان ميگذرند. در حالي كه افراد درگير تحصيل كه بيشتر جوانان هستند روحيه اعتراضي و خسته در ادامه راه پيدا كردهاند.
من به عنوان شاهد و ناظر حوزه آموزشي كشور اين داعيه را مطرح ميكنم. شواهد شخصيام و همكارانم در دانشگاه نشان از كاهش انگيزه كافي در ادامه راه در ميان جوانان دارد. تلاش كمتري از طرف افراد درگير تحصيل براي كسب مدارج و علم ديده ميشود. اگر بسياري از دانشجويان خود مسوول كارشان بودند از ادامه دادن راه كوتاهي و كاري ديگر ميكردند.
مثلا به دنبال كار ميرفتند و زندگي راحتتر و كمزحمتتري را پيشه ميكردند. اگر آنها اختيار كافي داشتند از ادامه راه - تحصيل مدرك - دست ميكشيدند. چرا؟ چون كاري را كه انجام ميدهند متناسب با وضعيتي كه ما آن را جواني ميناميم نيست. جواني كه خانوادهها و نظام سياسي و آموزشي در نظر دارند متفاوت از معنايي است كه جوانان از خودشان و پديده جواني دارند.
جواني از نظر جوانان با رهايي و كم مسووليتي و بهرهگيري مناسب و بهنگام از شرايط و موقعيتها قابل توضيح است. ولي به دليل اينكه اكثر جوانان امروز ايراني اختياري در توقف كار و تحصيل ندارند نالان و گريان و خسته، راه در جلويشان گذاشته شده را ادامه داده و حاصل كارشان را هم خيلي قبول ندارند.
اين حس و حال وارد نظام آموزشي كشور هم شده و معلمان و مدرسان و اساتيد و محققان هم دچار اين سكون و خستگي و ناراحتي شدهاند. آنهايي كه ميبايد انگيزه ادامه راه را براي جوانان ايجاد كنند بيانگيزه شدهاند. چرا؟ چون مخاطب دچار كم انگيزگي شده است. اما اين سوال باقي است كه چرا جواناني كه ميبايد براي زندگي بهتر از طريق تحصيل ابزارهاي مناسب و كافي را كسب كنند دچار اين وضعيت شدهاند؟
پاسخ آن برميگردد به پديدهيي كه بيشتر در ايران قابل رويت است. من اسم اين پديده را «خارج شدن جواني از جايش» ميگذارم. يعني چه؟ منظورم از اين نامگذاري چيست؟ آيا منظورم بههم ريختگي ساختار نسلي است يا منظور ديگري دارم؟ بله هم نوعي بههم ريختگي نظام نسلي و هم جابهجايي نسلي و هم اشغال محل نسلي به واسطه نسل ديگر به وقوع پيوسته است. به نظر ميآيد جوانان جاي ميانسالان و ميانسالان جاي جوانان و پيران جاي ميانسالان قرار گرفتهاند. اين جابهجايي است كه همه مشكلات را ايجاد كرده و اجازه به سامان شدن امور را هم نميدهد. جوانان كنشگران دستيابي به خواستههاي ميانسالان شدهاند و ميانسالان هم نيرويي براي تحقق آرزوهاي دستنيافتني پيران. اين وضعيت است كه به نابساماني اجتماعي و فرهنگي دامن ميزند.
اگر آنچه تحت عنوان «جابهجايي نسلي» و «بههم ريختگي ساختار نسلي» به وقوع پيوسته باشد كه از نظر بنده درست است اين سوال مطرح ميشود كه «چرا اين وضعيت پيش آمده است؟» در پاسخ ميتوان به زمينهها و علل متعدد اشاره كرد. علل بسياري براي ظهور اين وضعيت ميتوان برشمرد. از ميان همه علل از همه مهمتر اول ميتوان به سرعت حوادث و ديگري ناتمامي اتفاق و پديده نسلي اشاره كرد.
به دليل سرعت تحولات در ايران نسلهاي گذشته امكان بهرهگيري از شرايط پيرامونيشان را نداشته و دچار تاخر معنايي و ارزشي شدهاند. نسلي كه در دوره جواني يا ميانسالي زيست ميكرد دچار تحولات مهمي شد. يكباره بسياري از آرزوهايي كه داشت را به باد رفته يافت و به آرزوهايي جديد متمايل شد. اين تمايل هم اختياري بود و هم اجباري. تركيبي از اجبار و اختيار بود.
حاصل اين وضعيت به تاخر معنايي و ارزشي انجاميد. اين تاخر در متن جامعه باقي مانده است و نسل جديد هم به دليل درگير شدن با مسائل و تحولات جديدي چون جنگ و بعد از آن دچار اين وضعيت شده است. نسلي كه ميبايد در شرايط معاصر زيست ميكرد به دليل تاخر معنايي و ارزشي نسل پيشين (والدين) برآورده شدن آرزوهايش را به آينده موكول شده ميبيند. نسل مياني كه نتوانسته است به آرزوهايش (مثلا شغل مناسب و در نتيجه بهرهگيري از شرايط جديد) دست بيابد به قرباني كردن نسل جوان اقدام كرده و اين نسل را به دام مياندازد. چگونه؟ از طريق فشار بر حضور حداكثري در حوزه تحصيلات و مد و مصرف و... كه حاصل اين كار و تلاش استمرار تاخر ارزشي و معنايي از يك طرف و از بين رفتن سرمايههاي فرهنگي و اجتماعي موجود از طرف ديگر است.
جوانان ايراني كه با كمترين هزينه ميتوانستند هم از زندگي بهرهمند شوند و هم براي فرداي كشور نيرويي مفيد باشند به نيرويي ضد اجتماعي يا كمي تخفيف يافتهتر غير اجتماعي تبديل شدهاند. افرادي شدهاند كه احساس ميكنند كمترين تناسبي بين نيازها و آرزوهايشان با تواناييها و امكانات موجود پيرامونشان وجود ندارد.
به دليل ظهور اين وضعيت و شرايط است كه هزاران برنامه و سياست و رفتار ظهور كرده است. در سطح سياستگذاري بحث از بحران فرهنگ، انقطاع نسلي، برخورد نسلي، تهاجم فرهنگي ميشود و در سطح رفتاري بدرفتاري ظهور كرده است. ما شاهد ظهور پديدههايي جديد در جامعه ايراني چون پرخاشگري؛ انزواطلبي، ميل به مصرف مواد مخدر، مهاجرت، اجتناب از ادامه زندگي، مقاومت در تشكيل خانواده و... هستيم. همه اين امور برايمان غريب هستند. مثلا يكباره افزايش طلاق و افزايش سن ازدواج را ميبينيم و در جاي ديگر افزايش درصد مبتلايان به بيماريهاي جديد و افسردگي و...
دو موردي كه اشاره كردم براي نشان دادن عمق مشكل اجتماعي است كه در ايران جاري است. فاجعه اجتماعي كه حول و حوش نسل جوان با بازيگري نسل مياني و پير جاري و ساري است. اين مشكل دامن هر سه نسل را گرفته و دردسر اصلي براي نسل مياني است كه در آيندهيي نه چندان دور به نسل كهنسال تبديل ميشود.
وضعيت را به صورت سوالي طرح ميكنم: «نسل مياني در آينده كجا خواهد بود و با رويت وضعيت موجود چه خواهد كرد؟» فكر ميكنم نسل ميانسالي كه در دو دهه آتي نسل كهنسال را تشكيل خواهد داد بيش از اينكه محافظهكار باشد معترض خواهد بود. اعتراض اين نسل خيلي متفاوت از اعتراض نسل جوان است. اعتراض نسل كهنسال ايراني جهت فرهنگي و اجتماعي تا اقتصادي خواهد داشت. اين اعتراض با آنچه بسياري از اقتصاددانان و جمعيت شناسان ميگويند متفاوت است.
درست است كه نسل كهنسال ايراني در آينده نيازهاي اقتصادي و بهداشتي و درماني و حمايتي خواهد داشت، درست است كه نسل كهنسال آتي ما دچار مشكل تنهايي هم خواهد شد، درست است كه ما با هرم جديد جمعيتي روبهرو خواهيم شد كه اكثريت آن پيران هستند و... اما قضيه كمي پيچيدهتر از اينهاست. ظهور اين امور طبيعي است. اينها كه طبيعي و قابل مديريت است اما نيازها و انتظارات اجتماعي و فرهنگي كه به نظر من پديدهيي جديد براي اين نسل است و در نزد كهنسالان دوره گذشته ديده نميشد، تازه است. ظهور اين امور ديگر مانند مشكلات بهداشتي و اقتصادي نيست كه قابل مديريت باشد. آنها قابل مديريت نخواهند بود.
اين انتظارات به صورت اعتراضي ظهور خواهد كرد و جامعه آتي ايراني جامعهيي هيجاني، اعتراضي و در بعضي از ساحتها انقلابي خواهد بود. ساحت اعتراضي با كنشگري نسل كهنسال تا جوان. در اين وضعيت جوانان اتفاقا محافظهكار باقي خواهند ماند و جمعيت كهنسال ايراني معترض خواهد شد. البته نقش نسل مياني كه در گذشته جوان بود و قرباني آرزوهاي محقق نشده نسل ميانسال (والدينشان) بود هم قابل توجه است. من باور به اين دارم كه نسل ميانسال در دو، سه دهه آتي صورت حاشيه نشيني و محافظهكاري پيدا خواهد بود. اين نسل توان اعتراض نخواهد داشت.
از طرف ديگر در دوره جواني شرايط و امكان اعتراض را از دست داده و در دوره ميانسالي دچار بهت زدگي خواهد بود. ولي در مقابل جمعيت كهنسالي كه معركهساز دوره قبلي بود دوباره معركهساز خواهد شد و در جهت نجات خود و نسل ميانياش حركتهاي اعتراضي خواهد داشت. من آينده نسل كهنسال ايراني را سخت و پرمساله ميبينم. اين آينده بويي از محافظهكاري نخواهد داشت. رنگ و بو و صداي اصلي آن اعتراضي است.
با توجه به نكات اشاره شده در فوق به سوال اصلي برميگردم: «آيا جامعه فرداي ايراني كه به لحاظ سني متمايل به پيري است محافظهكار خواهد بود؟» در آغاز بايد بگويم كه سوالي كه بر اساس پيوند بين كهنسالي و محافظهكاري است نادرست است. اين سوال در اصل غلط است و اگر هم درست باشد و اصرار داشته باشيم كه آن را درست بدانيم يا درست بخوانيم، درست از آب در نخواهد آمد. جامعه فرداي ايران محافظهكار نخواهد بود چون كهنسالش در دل آرزوهاي جواني و ميانسالياش ظهور خواهد كرد. در نتيجه جامعه فرداي ايران جامعهيي اعتراضي خواهد بود. اعتراض جامعه فرداي ايراني بيش از اينكه زمينه و بستر بهداشتي، اقتصادي و حمايتي داشته باشد ساحت و زمينه اجتماعي و فرهنگي خواهد داشت.
*استاد جامعهشناسي دانشگاه تهران
اين دوگانگيها براي تمييز دادن جوامع و گروههاي اجتماعي و فرهنگها و افراد از يكديگر وضع شدهاند تا اينكه واقعا نشان از امري عيني و در جريان باشند. واقعيت كه اينگونه نيست. يا شادي هست يا نيست. فرد شاد هم مضطرب است و هم آرام و هم در بسياري از مواقع بيحوصله و بعضا هم عملي خلاف انجام ميدهد. اصلا آدم شاد است كه خلاف ميكند. اينكه ميگويند آدمهاي افسرده خلاف ميكنند به نظر من خطاست. خلافها را به نام افسردهها ميگذارند.
افسرده كه قدرت عمل خلاف ندارد. هر چند كه عمل افسردگي خودش خلاف است. پس كمي بايد درباره مفاهيم و عباراتي كه در داوري افراد و گروههاي اجتماعي بهكار برده ميشود دقت كنيم. ارجاع به واقعيت و شمارش ويژگيها و مشخصات و دامنه فعلي كه افراد و گروههاي اجتماعي انجام ميدهند يكي از وظايف ما است قبل از داوري كردن. همان طور كه اشاره كردم فرد شادي كه مضطرب ميشود خلاف ميكند نه فقط فرد افسرده.
به عبارت ديگر، آدمي و گروههاي اجتماعي و جوامع ساحت تركيبي دارند و به همين دليل هم افعال و كنشهاي متعدد و معارض از آنها بروز ميكند و جامعه رنگارنگ و متنوع ميشود. همان طور كه جامعه ما اين طور است.
با وجود اينكه واقعيت به گونهيي ديگر است، اما ميل به داوري و قضاوت بر اساس دوگانگيهاي اشاره شده و بسياري از دوگانگيهايي كه ساخته شده و در افواه جاري است، صورت ميگيرد. در يك داوري كلي البته بر اساس بعضي از مستندات است كه جامعهيي جوان ميشود و ديگري پير، جامعهيي افسرده و جامعهيي شاداب، جامعهيي محافظهكار و جامعه ديگر انقلابي و... هزاران تعبير و تفسير ديگر.
در واقعيت كه اين گونه نيست. امور از يكديگر تفكيك شده نيستند. امور در جهان واقع درهم و برهم هستند. مثل ميوهيي كه از درخت به دست ميآيد. هم ميوه خوب است و هم بد وهم خوش رنگ و هم بد رنگ و هم بزرگ و كوچك. اين طبيعت درخت طبيعي با ميوه طبيعي است البته درختان تحت مراقبت هم هستند كه ميوههاي نسبتا هم شكل و هم طعم ميدهند. اين درختان ديگر طبيعي نيستند.
در جهان واقعي هر چه هست تركيبي از اين دوگانهها است. تركيبها به گونهيي است كه حتي ممكن است كسي نتواند تمييز دهد تمايزات و تعارضات را. به اين معني است كه اين داوري غلط است كه گفته ميشود اگر جامعهيي جوان باشد حتما انقلابي خواهد بود. در مقابل بسياري از جوامع را ميبينيم كه جوان هستند و انقلابي عمل نميكنند همان طور كه بعضي از جوامع هستند كه به لحاظ جمعيتي پير هستند و هر روز مشكلاتي از نوع مشكلات جوامع جوان را دارند.
اين طور نيست كه حتما هر جا كه جمعيت پير وجود داشت انتظار محافظهكاري و سازش باشد. همان طور كه اگر جامعهيي با جمعيت زيادجوان روبهرو باشد هر آن انتظار بحران و حوادث بزرگ و انقلابي در آن ميتواند وجود داشته باشد. اين معني را در واقعيتهاي پيرامونيمان ميتوانيم شاهد باشيم. جامعه ايراني يكي از جوامع جوان در جهان و در منطقه است ولي انقلابي نيست. اگر انقلابي بود كه بسياري از اموري كه در اطراف و اكناف جاري است امكان ظهور نمييافت و بسياري از ديگر امور امكان وقوع مييافت.
در مقابل ميتوان مدعي شد كه جامعه ايراني اتفاقا بسيار هم محافظهكار است. همه آنچه كه دارد و به دست آورده است و از دست داده است ريشه در محافظهكارياش دارد كه اصلا ربطي به دوگانه جواني و پيري و انقلابي بودن و محافظهكار بودن ندارد. اين جامعه اتفاقا زماني دست به انقلاب زده است (منظورم هم انقلاب مشروطه است و هم انقلاب اسلامي) كه الزاما جامعهيي جوان نبوده است يعني جمعيت اصلياش جوان نبوده است.
جمعيت جوان جامعه ايراني بعد از انقلاب ظهور كرده است تا در دوره انقلاب. جواني پديدهيي است كه بعد از انقلاب اسلامي ظهور كرد. جواني به لحاظ جمعيت پديدهيي است كه ريشه در فرهنگ و نگاه به زندگي بعد از انقلاب اسلامي دارد. امروز جامعه ايراني جوان است به دليل اينكه سي و چند سال از انقلاب اسلامي ميگذرد. در نتيجه اكثريت جمعيت جوان امروز ايران متعلق به شرايط بعد از انقلاب اسلامي هستند نه اينكه اين جمعيت قبل از انقلاب اسلامي بودهاند و بدون تغيير سنشان باقي ماندهاند.
كساني كه سازنده انقلاب بودهاند همه الزاما جوان نبودهاند. اين جمعيت جوان تنها نبوده است كه انقلاب را شكل داده است. جوانان هم در انقلاب نقش عمده داشتهاند. به عبارت ديگر، جوان به دليل فضاي فرهنگي و تفكري كه بر انقلاب و شرايط بعد از آن جاري بوده است بيشتر از ديگر گروههاي اجتماعي ديده شده است.
بيشتر ديده شده نه اينكه بيشتر بوده است يا اينكه بيشتر تعيينكننده بوده است. اين طور نبوده است كه جمعيت ميانسال يا پيران جامعه در جريان انقلاب نبودهاند يااينكه ضد انقلاب بودهاند. رهبران انقلاب اسلامي يا ميانسال بودهاند يا اينكه سن بالا داشتهاند. اين تجربه نشان از اين دارد كه جريانهاي اجتماعي را نميتوان با دوگانگيهايي كه در آغاز يادداشت به آن اشاره كردم توضيح داد. جريانهاي اجتماعي و فرهنگي اگر اجتماعي و فرهنگياند يعني طبيعياند و از متن حيات اجتماعي و فرهنگي برآمدهاند تركيبي و جمعياند و همه گروههاي سني در ان هستند. البته ناخواسته نوع خاصي از تقسيم كار در آن ايجاد ميشود و در نهايت گروهي جلودار و گروهي مياندار و گروهي دنباله كار رابه لحاظ سني ميگيرند و شكل و شمايل سني مييابد.
يك نتيجه ديگر از اين بحث ميتوان داشت: بحث نسلي در ايران پديدهيي است كه بعد از وقايع ظهور كرده است تا در حين وقايع و جريانها. ما براي فهم جرياني كه گذشت از مفهوم نسلي استفاده كرديم و براي پيدا كردن مقصر از نسل جوان در مقابل نسل ميانسال و كهنسال با محوريت مفهوم «تزاحم و گسست نسلي» استفاده كرديم. هر چه كه به صورت مشكل ظهور كرده است را به گردن نسل جوان بيندازند.
يك واقعيت ديگر هم در حيات اجتماعي ما جاري است كه بيتوجهي به آن ما را دچار گمراهي در فهم آينده حوادث و جريانهاي اجتماعي و به طور خاص پديده كهنسالي در ايران كرده است. به طور اجمال اشاره كردم كه جمعيت جوان ايراني خيلي منشا حوادث مهم نبوده است هر چند كه همه جا گفته شده اين گونه بوده است. من اين اصل را در بالا مورد اشكال قرار دادم و براي فهم بيشتر آن نياز به بحث بيشتري داريم. شايد اصحاب علوم اجتماعي و به طور خاصتر كساني كه در حوزه جامعهشناسي نسلي و جوانان كار ميكنند بايد تكليف اين مساله را معلوم كنند.
از طرف ديگر قصد دارم به انگارهيي كه در نزد همه هست و جوان را كانون تحولات و حوادث ميشناسد ايراد وارد كنم. اگر جمعيت ايران جوان هم نبود اتفاقاتي كه در طول 30 سال شاهد بوديم احتمالا بازهم به وقوع ميپيوست. ميل به دموكراسي خواهي، علمگرايي و تخصصگرايي، مصرف و مشاركت اجتماعي و فرهنگي و... و ديگر اموري كه در ايران معاصر شايع شده است هر چند كه با حضور بيشتر جوانان به وقوع پيوسته است اما اموري معطوف به جواني و جامعه جوان نيست.
وقايعي كه در فوق اشاره شدند بيشتر رنگ و بوي ميانسالي و پيري ميدهند. ميانسالان هستند كه قدر علم ميدانند و در پي كسب دموكراسي هستند و... جوان كه مسالهاش اينها نيست. جوان جواني ميكند و تعليم ميبيند و ياد ميگيرد كه چه كند نه اينكه كاري كند كه جهت جامعه عوض شود. اين نوعي كلاه گذاشتن سر جوان است كه از او خواسته شود كه در علم بنيانگذار شود و در سياست جهت دهد و در اقتصاد ساماندهنده باشد. جوان تا در دوره جواني است بايد بياموزد كه در دوره ميانسالي كه زمان نقشآفرينياش است چه كاري بكند. كارهايي را كه بايد انجام دهد در دوره ميانسالي است نه در دوره جواني.
از طرف ديگر، باورم بر اين است كه اگر اموري مربوط به جواني بود و با ذايقه جوانان سازگاري داشت در جامعه محقق ميشد وضعيت ايران به گونهيي ديگر بود. در اينجا صرفا به يك مورد اشاره ميكنم تا معلوم شود كه مشكل در كجاست و جاي جوان در كجاست و در نتيجه جاي ديگر نسلها خصوصا پيران در كجا قرار خواهد گرفت. اين پديده تحصيل است. در هر خانهيي حداقل يك نفر درگير تحصيلات عالي است. در بسياري از خانههاي ايراني بيش از يك نفر در مقاطع تحصيلي عالي مشغول يادگيري و علم اندوزي است.
همه خانوادههاي ايراني تلاش ميكنند تا افرادي را كه به تحصيل ميپردازند، حمايت كنند و آنها را همچنان اميدوار به ادامه راه سازند. در اين زمينه خيلي زحمت ميكشند. خيلي هزينه كرده و ميكنند. اصلا خانوادهها از زندگي راحت خود براي فراهم آوردن شرايط تحصيل فرزندانشان ميگذرند. در حالي كه افراد درگير تحصيل كه بيشتر جوانان هستند روحيه اعتراضي و خسته در ادامه راه پيدا كردهاند.
من به عنوان شاهد و ناظر حوزه آموزشي كشور اين داعيه را مطرح ميكنم. شواهد شخصيام و همكارانم در دانشگاه نشان از كاهش انگيزه كافي در ادامه راه در ميان جوانان دارد. تلاش كمتري از طرف افراد درگير تحصيل براي كسب مدارج و علم ديده ميشود. اگر بسياري از دانشجويان خود مسوول كارشان بودند از ادامه دادن راه كوتاهي و كاري ديگر ميكردند.
مثلا به دنبال كار ميرفتند و زندگي راحتتر و كمزحمتتري را پيشه ميكردند. اگر آنها اختيار كافي داشتند از ادامه راه - تحصيل مدرك - دست ميكشيدند. چرا؟ چون كاري را كه انجام ميدهند متناسب با وضعيتي كه ما آن را جواني ميناميم نيست. جواني كه خانوادهها و نظام سياسي و آموزشي در نظر دارند متفاوت از معنايي است كه جوانان از خودشان و پديده جواني دارند.
جواني از نظر جوانان با رهايي و كم مسووليتي و بهرهگيري مناسب و بهنگام از شرايط و موقعيتها قابل توضيح است. ولي به دليل اينكه اكثر جوانان امروز ايراني اختياري در توقف كار و تحصيل ندارند نالان و گريان و خسته، راه در جلويشان گذاشته شده را ادامه داده و حاصل كارشان را هم خيلي قبول ندارند.
اين حس و حال وارد نظام آموزشي كشور هم شده و معلمان و مدرسان و اساتيد و محققان هم دچار اين سكون و خستگي و ناراحتي شدهاند. آنهايي كه ميبايد انگيزه ادامه راه را براي جوانان ايجاد كنند بيانگيزه شدهاند. چرا؟ چون مخاطب دچار كم انگيزگي شده است. اما اين سوال باقي است كه چرا جواناني كه ميبايد براي زندگي بهتر از طريق تحصيل ابزارهاي مناسب و كافي را كسب كنند دچار اين وضعيت شدهاند؟
پاسخ آن برميگردد به پديدهيي كه بيشتر در ايران قابل رويت است. من اسم اين پديده را «خارج شدن جواني از جايش» ميگذارم. يعني چه؟ منظورم از اين نامگذاري چيست؟ آيا منظورم بههم ريختگي ساختار نسلي است يا منظور ديگري دارم؟ بله هم نوعي بههم ريختگي نظام نسلي و هم جابهجايي نسلي و هم اشغال محل نسلي به واسطه نسل ديگر به وقوع پيوسته است. به نظر ميآيد جوانان جاي ميانسالان و ميانسالان جاي جوانان و پيران جاي ميانسالان قرار گرفتهاند. اين جابهجايي است كه همه مشكلات را ايجاد كرده و اجازه به سامان شدن امور را هم نميدهد. جوانان كنشگران دستيابي به خواستههاي ميانسالان شدهاند و ميانسالان هم نيرويي براي تحقق آرزوهاي دستنيافتني پيران. اين وضعيت است كه به نابساماني اجتماعي و فرهنگي دامن ميزند.
اگر آنچه تحت عنوان «جابهجايي نسلي» و «بههم ريختگي ساختار نسلي» به وقوع پيوسته باشد كه از نظر بنده درست است اين سوال مطرح ميشود كه «چرا اين وضعيت پيش آمده است؟» در پاسخ ميتوان به زمينهها و علل متعدد اشاره كرد. علل بسياري براي ظهور اين وضعيت ميتوان برشمرد. از ميان همه علل از همه مهمتر اول ميتوان به سرعت حوادث و ديگري ناتمامي اتفاق و پديده نسلي اشاره كرد.
به دليل سرعت تحولات در ايران نسلهاي گذشته امكان بهرهگيري از شرايط پيرامونيشان را نداشته و دچار تاخر معنايي و ارزشي شدهاند. نسلي كه در دوره جواني يا ميانسالي زيست ميكرد دچار تحولات مهمي شد. يكباره بسياري از آرزوهايي كه داشت را به باد رفته يافت و به آرزوهايي جديد متمايل شد. اين تمايل هم اختياري بود و هم اجباري. تركيبي از اجبار و اختيار بود.
حاصل اين وضعيت به تاخر معنايي و ارزشي انجاميد. اين تاخر در متن جامعه باقي مانده است و نسل جديد هم به دليل درگير شدن با مسائل و تحولات جديدي چون جنگ و بعد از آن دچار اين وضعيت شده است. نسلي كه ميبايد در شرايط معاصر زيست ميكرد به دليل تاخر معنايي و ارزشي نسل پيشين (والدين) برآورده شدن آرزوهايش را به آينده موكول شده ميبيند. نسل مياني كه نتوانسته است به آرزوهايش (مثلا شغل مناسب و در نتيجه بهرهگيري از شرايط جديد) دست بيابد به قرباني كردن نسل جوان اقدام كرده و اين نسل را به دام مياندازد. چگونه؟ از طريق فشار بر حضور حداكثري در حوزه تحصيلات و مد و مصرف و... كه حاصل اين كار و تلاش استمرار تاخر ارزشي و معنايي از يك طرف و از بين رفتن سرمايههاي فرهنگي و اجتماعي موجود از طرف ديگر است.
جوانان ايراني كه با كمترين هزينه ميتوانستند هم از زندگي بهرهمند شوند و هم براي فرداي كشور نيرويي مفيد باشند به نيرويي ضد اجتماعي يا كمي تخفيف يافتهتر غير اجتماعي تبديل شدهاند. افرادي شدهاند كه احساس ميكنند كمترين تناسبي بين نيازها و آرزوهايشان با تواناييها و امكانات موجود پيرامونشان وجود ندارد.
به دليل ظهور اين وضعيت و شرايط است كه هزاران برنامه و سياست و رفتار ظهور كرده است. در سطح سياستگذاري بحث از بحران فرهنگ، انقطاع نسلي، برخورد نسلي، تهاجم فرهنگي ميشود و در سطح رفتاري بدرفتاري ظهور كرده است. ما شاهد ظهور پديدههايي جديد در جامعه ايراني چون پرخاشگري؛ انزواطلبي، ميل به مصرف مواد مخدر، مهاجرت، اجتناب از ادامه زندگي، مقاومت در تشكيل خانواده و... هستيم. همه اين امور برايمان غريب هستند. مثلا يكباره افزايش طلاق و افزايش سن ازدواج را ميبينيم و در جاي ديگر افزايش درصد مبتلايان به بيماريهاي جديد و افسردگي و...
دو موردي كه اشاره كردم براي نشان دادن عمق مشكل اجتماعي است كه در ايران جاري است. فاجعه اجتماعي كه حول و حوش نسل جوان با بازيگري نسل مياني و پير جاري و ساري است. اين مشكل دامن هر سه نسل را گرفته و دردسر اصلي براي نسل مياني است كه در آيندهيي نه چندان دور به نسل كهنسال تبديل ميشود.
وضعيت را به صورت سوالي طرح ميكنم: «نسل مياني در آينده كجا خواهد بود و با رويت وضعيت موجود چه خواهد كرد؟» فكر ميكنم نسل ميانسالي كه در دو دهه آتي نسل كهنسال را تشكيل خواهد داد بيش از اينكه محافظهكار باشد معترض خواهد بود. اعتراض اين نسل خيلي متفاوت از اعتراض نسل جوان است. اعتراض نسل كهنسال ايراني جهت فرهنگي و اجتماعي تا اقتصادي خواهد داشت. اين اعتراض با آنچه بسياري از اقتصاددانان و جمعيت شناسان ميگويند متفاوت است.
درست است كه نسل كهنسال ايراني در آينده نيازهاي اقتصادي و بهداشتي و درماني و حمايتي خواهد داشت، درست است كه نسل كهنسال آتي ما دچار مشكل تنهايي هم خواهد شد، درست است كه ما با هرم جديد جمعيتي روبهرو خواهيم شد كه اكثريت آن پيران هستند و... اما قضيه كمي پيچيدهتر از اينهاست. ظهور اين امور طبيعي است. اينها كه طبيعي و قابل مديريت است اما نيازها و انتظارات اجتماعي و فرهنگي كه به نظر من پديدهيي جديد براي اين نسل است و در نزد كهنسالان دوره گذشته ديده نميشد، تازه است. ظهور اين امور ديگر مانند مشكلات بهداشتي و اقتصادي نيست كه قابل مديريت باشد. آنها قابل مديريت نخواهند بود.
اين انتظارات به صورت اعتراضي ظهور خواهد كرد و جامعه آتي ايراني جامعهيي هيجاني، اعتراضي و در بعضي از ساحتها انقلابي خواهد بود. ساحت اعتراضي با كنشگري نسل كهنسال تا جوان. در اين وضعيت جوانان اتفاقا محافظهكار باقي خواهند ماند و جمعيت كهنسال ايراني معترض خواهد شد. البته نقش نسل مياني كه در گذشته جوان بود و قرباني آرزوهاي محقق نشده نسل ميانسال (والدينشان) بود هم قابل توجه است. من باور به اين دارم كه نسل ميانسال در دو، سه دهه آتي صورت حاشيه نشيني و محافظهكاري پيدا خواهد بود. اين نسل توان اعتراض نخواهد داشت.
از طرف ديگر در دوره جواني شرايط و امكان اعتراض را از دست داده و در دوره ميانسالي دچار بهت زدگي خواهد بود. ولي در مقابل جمعيت كهنسالي كه معركهساز دوره قبلي بود دوباره معركهساز خواهد شد و در جهت نجات خود و نسل ميانياش حركتهاي اعتراضي خواهد داشت. من آينده نسل كهنسال ايراني را سخت و پرمساله ميبينم. اين آينده بويي از محافظهكاري نخواهد داشت. رنگ و بو و صداي اصلي آن اعتراضي است.
با توجه به نكات اشاره شده در فوق به سوال اصلي برميگردم: «آيا جامعه فرداي ايراني كه به لحاظ سني متمايل به پيري است محافظهكار خواهد بود؟» در آغاز بايد بگويم كه سوالي كه بر اساس پيوند بين كهنسالي و محافظهكاري است نادرست است. اين سوال در اصل غلط است و اگر هم درست باشد و اصرار داشته باشيم كه آن را درست بدانيم يا درست بخوانيم، درست از آب در نخواهد آمد. جامعه فرداي ايران محافظهكار نخواهد بود چون كهنسالش در دل آرزوهاي جواني و ميانسالياش ظهور خواهد كرد. در نتيجه جامعه فرداي ايران جامعهيي اعتراضي خواهد بود. اعتراض جامعه فرداي ايراني بيش از اينكه زمينه و بستر بهداشتي، اقتصادي و حمايتي داشته باشد ساحت و زمينه اجتماعي و فرهنگي خواهد داشت.
*استاد جامعهشناسي دانشگاه تهران
منبع: روزنامه اعتماد
نظر شما