(طنز) به من بخندید
پوریا عالمی در شرق نوشت:
ما بچه بودیم میرفتیم نمایشگاه مطبوعات چهارتا روزنامهنگار درستوحسابی ببینیم. این چندسال گذشته که میرفتم نمایشگاه، میدیدم کسی نمانده ببینمش. اما یکهو متوجه میشدم یکسری هم آمدند من را ببینند خیلی تعجب میکردم. امسال کلا خجالت کشیدم بروم. یعنی گفتم با این اوصاف باید فاتحه مطبوعات را بخوانیم. الان فکر میکنید شکستهنفسی میکنم؟ نه والا. من خودم روزنامهای که یادداشتهای من را چاپ کند نمیخوانم. یعنی میگویم روزنامهای که کارهای من را چاپ کند خواندن ندارد. وودی آلن گفته بود من عضو باشگاهی که من را به عضویت بپذیرد نمیشوم؛ درست همانحال. یعنی من کیهان و فارس و وطنامروز را هرروز میخوانم چون مطمئنم که هیچوقت نمیگذارند کاری از من در رسانهشان منتشر شود. تلویزیون ایران را هم به همین دلیل نگاه میکنم چون هیچوقت من را نشان نخواهد داد. همینکه آدم تکلیفمعلوم باشد من خوشم میآید. با همین منوال هر میهمانی و جشنی که من را دعوت کنند نمیروم. چندوقت پیش هم زنگ زدند برای یک نشست، گفتند شما هم بیا کنار چندتا آدمحسابی بنشین و نشست کن و درباره ادبیات حرف بزنید. من گفتم من به نشستی که من بخواهم توش حرف بزنم هم نمیآیم. بعد به آدمحسابیهایی هم که قبول کردند کنار من بنشینند دیگر به چشم آدمحسابی نگاه نمیکنم. آدمحسابی باید حساب خودش را از یکی چون من جدا کند. همین انتشاراتیهایی هم که از من کتاب چاپ کردند، اصلا همین که کتابی از من منتشر کنند دیگر به کتابهاشان نگاه نمیکنم.
الان سرعت تولید کتاب من شده کتاب در ساعت. ٩ تا کتاب منتشر کردم، چهارتا دست ناشر است پنجتا هم ارشاد مجوز نمیدهد. یعنی اگر تنور نانوایی بربری هم بود، وقت بیشتری میبرد حاضرشدن یک کتاببربری. توی هر سوراخسنبهای هم سرک میکشم. کتاب طنز و رمان و مجموعهداستان که دارم هیچی، تازگیها میخواهم کتاب شعر منتشر کنم. یعنی بار بخورد مکث نمیکنم میگویم بپر بالا. توی رادیو هم کلی نوشتم. الان توی دانشگاههای مملکت هم دارم کارگاه برگزار میکنم که بهنظرم دانشگاهی که من توش کارگاه برگزار کنم معلوم میکند چرا رتبه علمی دانشگاههای ما در جهان اینطوری است چون در دانشگاههای جهان من کارگاه برگزار نمیکنم. هر چندوقت یکبار هم یک دانشگاه دعوت میکند بین چندتا دکتر و مهندس مملکت من هم بروم درباره موضوعی صحبت کنم که فاتحه دانشگاه را هم باید با هربار دعوتشان خواند. مؤسسه رخداد تازه و بهاران و آپآرتمان هم گفتند بیا دوره برگزار کن، فاتحه آنجا را هم خواندم. منیژه حکمت هم گفت توی فیلمنامه فیلم جدیدش کمک کنم، فاتحه سینمای او را هم همان لحظه اول خواندم. یکبار هم یکی از کارگردانان تئاتر زنگ زد و گفت نمایشی براساس من نوشته و خوشحال میشود خودم هم بازی کنم. فاتحه نمایش مملکت را هم خواندم و گفتم اگر چنین نمایشی ببری روی صحنه خودمو جلو تئاترشهر آتش میزنم. یک مجله هم درمیآوردیم به نام «نیمکت» برای نوجوانان که باید میدیدی کار مملکت به کجا رسیده که ما برای نوجوانان مجله درمیآوردیم که خوشبختانه سریع متوجه شدند و کار متوقف شد. خلاصه چندتا از این برندهای معروف هم زنگ زدند و پیشنهاد همکاری یا مشاوره دادند که فاتحه صنعت مملکت را هم خواندم. قدم هم دراز است و هی به طبقات دیگر سرک میکشم و با این کارم فاتحه طبقه متوسط را خواندم. یکبار هم زمان ریاست دکتر دانشمند، محمود احمدینژاد، زیر سازه میدان آزادی ایستاده بودم، یک جوان اصفهانی از دور شناخت و داد زد: چیچییس اینقدر الکی معروف شدی و آ هرچی مینویسی مردم لایکش میکونن؟ گفتم ببین قبول داری سال ۸۴ رأیندادن شما سبب شد آقای احمدینژاد رئیسجمهور بشود؟ گفت ربطش کوجاس؟ گفتم همین دیگر، وقتی مردم قبول کنند که احمدینژاد رئیسجمهورشان باشد، حتما قبولکردن اینکه من نویسنده و روزنامهنگارشان باشم کار سختی نیست برایشان. آقاهه بغض کرد.
خب. دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد. آهان. حرفزدنم را باید بیایید ببینید. صبحهای زود که صدام هنوز باز نشده شبیه احمد شاملو با مردم حرف میزنم و باقی روز که جان ندارم، اسم خودم را پولیا میگویم. باورتان نمیشود؟ شب بیایید دم روزنامه ببینید. همینها دیگر. دیگر چیزی نیست که خودم را دست بیندازم. چرا خودزنی میکنم؟ البته این کار را همیشه میکنم. ولی با توجه به اینکه به هرکی هرچی میگویی فردا جلو مجلس ترافیک میشود و به تریج قبای یکی برمیخورد و دکتر و مهندس و پرستار و معلم و شهروند معمولی و قصاب و نانوا و هنرمند و تاجر و آقازاده و مسئول و غیرمسئول و نماینده، دولتی و غیردولتی هم ندارد و خلاصه منطقه طنزنویسی و شوخیساختن کاملا مینگذاری شده است و هرجا پا بگذاری دودمانت را هوا میکنند، مهراب قاسمخانی پیشنهاد داده بیاییم خودمان را دست بیندازیم که ملت ببینند شوخیکردن فحشدادن نیست و مسئله کاملا غیرناموسی است. البته مهراب خواسته بگوید طنزنویسها خیلی آدمهای کولی هستند و از شوخی قصد توهین ندارند. ولی پیشنهادش ما را یاد آن بابایی انداخت که توی دعوا طرف چوب برداشت بزند این بابا خودش آجر برداشت و سرش را زد توی آجر و گفت ببین داداش من خودم آدمقاطیام. چوبترو بنداز. حالا ببین داداش من خودم آدمشوخیام. آجر پرت کنی هد میزنم برات. به یک همچین وضعی رسیدیم در جامعه که با یک نفر بخواهی شوخی کنی، قبلش باید رضایت خانوادهاش را جلب کرده باشی. خلاصه. خیلی رودهدرازی کردیم تا درازمان نکردند، خودمان را جمع کنیم تا ستون را نبستند خودمان آخر ستون را ببندیم.
نظر شما