دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳ - 2024 October 07
بازنشر یک گفت‌وگوی در پی درگذشت یک هنرمند

هما روستا به تهران نرسید!

کد خبر: ۸۱۵۰۴
تاریخ انتشار: ۰۵ مهر ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۱
«ما به تهران نمی‌رسیم...ما می‌میریم...» و هما روستا به تهران نرسید اما پیکر بی‌جانش در روزهای آینده از آمریکا به تهران منتقل خواهد شد تا در کنار حمید سمندریان در قطعه هنرمندان آرام بگیرد.

به گزارش ایسنا، امروز 5 مهر ماه بار دیگر جامعه هنری روز خود را با ناقوس مرگ آغاز کرد، ناقوسی که این بار برای درگذشت هما روستا به صدا درآمده بود. خبری که در اولین ساعات امروز در فضای مجازی منتشر شد، غیرمنتظره نبود اما از اندوه بودن خبر چیزی کم نمی‌کرد.

هما روستا مدتها با بیماری سرطان مبارزه کرد، هرچند رسانه‌ها و خبرنگاران هنری به احترام او که دوست نداشت خبری درباره بیماری‌اش منتشر شود، در تمام این سال‌ها هیچ خبری مخابره نکردند اما هم هنرمندان و هم خبرنگاران هنری می‌دانستند که بانوی باوقار هنرمند، چگونه با بیماری دست و پنجه نرم می‌کند.

اما روز 5 مهر دیگر نمی‌شد خبر را پنهان کرد. حالا همه می‌دانستند که بانوی بازیگر در سالروز تولدش با فرشته مرگ همراه شده است تا اولین و آخرین برگ از کتاب زندگی‌اش در چهارمین روز پاییز رقم بخورد.

سه سال پیش همزمان با سالروز تولدش که همزمان با اولین سال درگذشت حمید سمندریان کارگردان و استاد تئاتر و همسر روستا بود، به خانه‌اش رفتیم. خانه زیبای خیابان ایتالیا. غروب غم انگیز پاییز بود و خانم بازیگر با آن صدای همیشه زیبایش با ما سخن گفت، در خانه‌ای که تولد و مرگ در آن به هم آمیخته بود.

او به ایسنا می‌گفت:« چهل سال هر روز صبح از خواب بیدار شدم و پرسیدم «حمید جان قهوه می‌خوری؟» ... اما حالا دیگر کسی نیست از او این سوال را بپرسم.»

این دیدار به انگیزه تولد هما روستا بود اما او حوصله تولدش را نداشت، تنها فکر او این بود که همه چیز را مطابق دلخواه همسرش نگه دارد. همسری که بعد از چهل سال نیست تا تولدش را به او تبریک بگوید. در آن غروب پاییزی فکر هما روستا هنوز با مردی بود که جای خالی‌اش پر نمی‌شد.

اما خانه‌ی آنها همانطور مانده بود که همیشه بود. هیچ چیزی تغییری نکرده بود، نه گلدان‌ها نه کتابخانه، نه تابلوهای نقاشی و نه عکس‌هایی که یادگار سال‌های دور بود. در جای جای این خانه اما جای خالی حمید سمندریان با عکس‌هایش پُر شده بود ...

در آموزشگاه هم چیزی تغییر نکرده بود، استادها در رفت و آمد بودند. آزمون‌ها انجام می‌شد، بچه‌ها کلاس‌هایشان را برپا می‌کردند. نمایش‌های کوتاهشان را اجرا می‌کردند و گپ و گفت‌ها ادامه داشت. هما روستا نمی‌خواست بعد از رفتن همسرش چیزی عوض شود.

او سرش خیلی شلوغ بود یک پایش در آموزشگاه بود و یک پایش در خانه. تئاتر می‌رفت، به دیدن هنرمندان بیمار مثل نصرت کریمی یا زنده‌یاد بهرام ریحانی می‌رفت اما بیشتر فعالیتش در آموزشگاه بود، آنچنان که خودش می‌گفت:«حس می‌کنم بچه‌ها به حضورم نیاز دارند. نمایش‌هایشان را نگاه می‌کنم. گپ می‌زنیم با یکدیگر. آزمون می‌گیریم. وقتی من آنجا هستم، بچه‌ها خوشحال‌تر هستند. چون حمید دوست داشت آموزشگاه همانطور باقی بماند. سرپا بماند و من هم در حد توانم کارهای او را ادامه می‌دهم. من اصلا نمی‌توانم جای حمید را پر کنم. اما بچه‌ها دوست دارند که چنین کاری انجام بدهم و همه تلاشم را می‌کنم.»

با همان صدای آرام و زیبایش که غمی پنهان داشت، به سال‌های گذشته بر می‌گشت زمانی که تازه ازدواج کرده بودند و یادآور می‌شد: « می‌دیدم این مرد که در خانه این همه مهربان و نرم است، در کار بسیار سختگیر و دیکتاتور است. وحشت کردم فکر کردم نمی‌توانم با چنین مردی زندگی کنم اما او گفت "همایی! اگر زندگی را از کار جدا کنی، می‌توانیم با هم باشیم و همه چیز خوب باشد." او این را به من یاد داد، خیلی سخت بود اما توانستم.»

آن روز پیچک‌ها‌، گلدان‌ها‌، ظرف‌های قشنگ همه از زنی حکایت می‌کردند که همانگونه که بازیگر خوبی بود، بانوی باسلیقه‌ای هم بود. ساختمان «سهیل» هنوز هم خانه حمید سمندریان بود و خوشحال بودیم که در دفترچه تلفن خبرنگاری‌مان کنار اسم حمید سمندریان ننوشتم «زنده‌یاد» چون در این خانه بانویی بود که با آن صدای همیشه قشنگش جواب تلفن‌ها را می‌داد، بانویی که صدایش‌ همان اندازه که صدای هما روستا بود، صدای حمید سمندریان هم بود.

امروز اما این صدا خاموش شده است برای همیشه و مدام این دیالوگ فیلم«مسافران» بهرام بیضایی را به یاد می آوریم؛ دیالوگی که هما روستا می گفت «ما به تهران نمی‌رسیم... ما می‌میریم...»

او به تهران می‌رسد اما پیکر بی‌جانش ...

قرار است هما روستا یا به قول حمید سمندریان «همایی» در مزار همسرش که یک مزار دو طبقه است، برای همیشه آرام بگیرد.

بازیگری که در کارنامه هنری‌اش بازی در نمایش هایی چون «مرغ دریائی»، «مرده‌های بی کفن و دفن»، «گنجینه طلا و سرباز لاف زن»،«دائی وانیا»،«ببر گراز دندان»،« باغ‌وحش شیشه‌ای»،«بازی استریندبرگ»،«بازپرس»،«ازدواج آقای می سی سی پی»،«باغ آلبالو» و فیلم هایی چون «تمام وسوسه های زمین»،«مسافران»،«از کرخه تا راین»،«پرنده کوچک خوشبختی» و ... و کارگردانی نمایش‌هایی چون «آنتیگون در نیویورک»،«سانتاکروز» و «زمستان» را داشت.
نظر شما