واقع گرایی تهاجمی در روابط بین الملل
صدای ایران؛ رضا ذبیحی- کنت والتز نخستین اندیشمند حوزه ی روابط بین الملل است که بر ضرورت اهمیت مطالعه ی تئوریک و همچنین سیستمیک در رشته روابط بین الملل تکیه کرده و بر این اساس، «تئوری سیاست بینالملل» را پایه گذاری میکند. والتز از یک سو بر تئوریک بودن مطالعه ی سیاست بینالملل تأکید دارد؛ چراکه معتقد است بدون تئوری، روشهای نظری ابتر مانده و فرآیند شناخت به درستی کامل نمیشود و از همین رو با طرح ادلههای بسیار و قیاس سیاست بین الملل با اقتصاد، سعی بر اثبات این موضوع دارد. از سوی دیگر، والتز به نگاه سیستمیک و در سطح کلان نسبت به پدیدههای بین الملل اهمیت می دهد، زیرا معتقد است نگاه در سطح کلان، واجد ویژگیهایی است که متفاوت از ویژگیهای مجموع اجزاست و اگر نگاه ما معطوف به شناخت اجزاء شود، برداشت ما تقلیل گرایانه خواهد بود.
از زمانی که والتز در کتاب «تئوری سیاست بین الملل» در سال 1979 این موضوعات را مطرح کرد تا به امروز، اندیشمندان بسیاری از رئالیستهای کلاسیک گرفته تا نئوکلاسیکها، لیبرالیستها، سازهانگاران و نظریهپردازان انتقادی سعی کرده اند با طرح انتقادات و یا ارائهی پیشنهادات برای تکمیل نظریات والتز، به تکوین و پیشبرد علم سیاست بین الملل بپردازند. در حقیقت آنچه والتز مطرح کرد پایهای شد برای پویایی و شکوفایی بیشتر این علم و میتوان گفت به همان میزان که طرفداران والتز از وی بهرهمند شدهاند، منتقدان او نیز وامدارش هستند.
رئالیستهای کلاسیک همچون آرون و طرفداران نظریهی نظام جهانی از جمله والراشتاین، در اساس مخالف تأسیس دیسپلین و طرح سیاست بینالملل در یک قالب واحد هستند و معتقد به استقلال پدیدههای سیاسی نیستند؛ نگاهی که والتز آن را رد می ند و با طرح ادلههایی برای استقلال پدیدههای سیاسی، سعی میکند تا سیاست بینالملل را در قامت یک قالب واحد مطرح کند.
از جمله افرادی که به نقد والتز پرداختهاند جان مرشایمر است؛ کسی که او هم بسان والتز در قالب رئالیستها طبقهبندی میشود (متفکر اصلی رئالیسم تهاجمی) و همچون او میپذیرد که مطالعهی سیاست بینالملل نیاز به رویکرد تئوریک دارد. بنابراین، به لحاظ هستی شناسی مرشایمر نقدی بر والتز وارد نمیکند. به عبارت دیگر، نقدهای وی به والتز تنها از منظر شناخت شناسی و روش شناسی صورت گرفته است.
علاوه بر این، فهمی که والتز و مرشایمر از آنارشی دارند نیز یکسان است. تصویر آنارشی در مکتب واقع گرایی به خودی خود هیچ ارتباطی با منازعه ندارد، بلکه یک اصل نظم دهنده است که نظام بینالملل را متشکل از دولتهای مستقلی میداند که از هیچ اقتدار مرکزی پیروی نمیکنند . به عبارت دیگر، از آنجا که هیچ قدرت فایقهای در رأس نظام بین الملل وجود ندارد، حاکمیت در درون دولتها نهادینه شده است. یعنی حکومتی بر فراز حکومتها در نظام بینالملل وجود ندارد و هر دولت خود را بالاترین مرجع اقتدار میداند.
از سویی دیگر، هر دو نظریه پرداز به تعدیلناپذیری آنارشی معتقد هستند زیرا بر این باورند که ساختار نظام بینالملل را میتوان از یک سو بر اساس آنارشی و از سوی دیگر بر اساس توزیع قدرت تعریف کرد. ترکیب این دو عامل ساختاری، نا امنی مزمنی را برای قدرتهای بزرگ ایجاد میکند؛ بنابراین یکی از پیامدهای آنارشی این است که دولتها ذاتاً نسبت به نیات یکدیگر تردید دارند.
علاوه بر این، مرشایمر همچون والتز قایل بر این عقیده این است که در تحلیل سیاست بینالملل باید بر درک و فهم رفتار قدرتهای بزرگ متمرکز شویم و اینکه قدرتهای بزرگ لزوماً نقطهی کانونی تئوری سیاست بینالملل هستند. با این حال، روش عملیات سازی این مفهوم در دیدگاه مرشایمر با روش والتز کاملاً متفاوت است. والتز میگوید قدرتهای بزرگ به کسب امتیاز در تمامی زمینهها (جمعیت، حوزه جغرافیایی، ارتش، اقتصاد و ...) نیاز دارند. بنابراین والتز در هنگام شناسایی قدرتهای بزرگ میپذیرد که اقتصاد، ارتش و دیگر تواناییها را نمیتوان جدا کرد و به صورت مجزا مورد ارزیابی قرار داد؛ در حالی که مرشایمر عقیده دارد قدرتِ کارآمدِ دولت، در نهایت عبارت است از عملکرد نیروهای نظامی آن در مقایسه با نیروهای نظامی کشور رقیب. به عبارت دیگر، او عقیده دارد قدرت نظامی را میتوان جدا کرد، بهصورت مجزا مورد ارزیابی قرار داد و برای شناسایی قدرتهای بزرگ در نظام بینالملل از آن استفاده کرد.
در خصوص تئوری نیز اگرچه مرشایمر نیز قایل به دیدگاه تئوریک است ولی مرشایمر به صراحت عنوان می دارد که تئوری مبتنی بر فرضیات غیرواقع گرایانه یا غلط، چیز زیادی در مورد کارکرد جهان بیان نمی دارد. امّا والتز کار خود را با این موضع مخالف آغاز می کند که قدرت توضیحی با دور شدن از واقعیت و ایستادن در نزدیکی آن حاصل می شود و این امر لزوماً شامل طرح فرضیات «غیرواقع گرایانه» در مورد جهان میباشد. زیرا از نظر او «یک توصیف صرف و کامل از واقعیت کمترین توان تبیینی را خواهد داشت.»
از سوی دیگر، والتز و مرشایمر توافق دارند که قدرتهای بزرگ در کلّ، نگران بقای خود هستند؛ زیرا هیچ سازمانی - یا به گفته مرشایمر، هیچ «نگهبانی شبی»- وجود ندارد که قدرتهای بزرگ بتوانند در هنگام مواجهه با مشکل به آن مراجعه کنند. به عبارت دیگر، عرصه بینالمللی، نظامی خودیار است. بنابراین نخستین و اصلیترین هدف قدرتهای بزرگ تضمین بقاست. خصوصاً اینکه، دولتها در پی حفظ تمامیت ارضی و استقلال نظم سیاسی داخلی خود هستند. بقا در رأس اهداف و انگیزه های دیگر قرار دارد، زیرا هر گاه یک دولت توسط دولت دیگر تسخیر شود، ممکن نیست بتواند در آن شرایط اهداف دیگر خود را دنبال کند.
بنابراین، والتز و مرشایمر در این فرض مشترک میباشند که گرایش ذاتی بازیگران به بقا و ساختار توزیع قدرت بین المللی یک الگوی خاص رفتاری را بوجود میآورد. اما اختلاف عمده آنها از این جا شروع میشود که هر یک معتقد به تولید یک الگوی رفتاری کاملاً متفاوت میباشند. از دیدگاه والتز، مهمترین هدف دولتها اطمینان از این است که قدرت رقیبان به هزینهی آنها افزایش پیدا نکند. بدین معنا که جایگاه بازیگر در سیستم حفظ شود. یعنی در حالیکه والتز عقیده دارد در یک نظام آنارشیک بقای هر کشور به طور بالقوه در خطر است، مرشایمر یک قدم فراتر میرود و عقیده دارد که تنها راه کشورها برای مقابله با تهدیداتی که متوجه بقای آنهاست، عبارت است از به حداکثر رساندن قدرتشان. بنابراین رئالیسمِ والتز در مقابل رئالیسمِ مرشایمر که تهاجمی است، تدافعی محسوب می شود. فرض واقعگرایی تدافعی این است که آنارشی بینالمللی کم و بیش «خوش خیم» است. یعنی امنیت چندان نایاب نیست و به اندازه کافی یافت میشود. در نتیجه دولتها که متوجه این امر هستند، رفتاری تهاجمی نخواهند داشت و تنها در شرایطی که احساس کنند تهدیدی علیه آنها وجود دارد نسبت به آن واکنش نشان میدهند و این واکنش نیز اغلب تنها در سطح ایجاد موازنه و بازداشتن تهدید است. در مقابل، از دید جان مرشایمر، دولتها در جهانی زندگی می کنند که سرشار از تهدیدات است و واحدهایی هستند که تمایل دارند قدرت خود را به حداکثر برسانند تا بتوانند به بقای خود ادامه دهند. هدف اصلی هر دولتی آن است که سهم خود را از قدرت جهانی به حداکثر برساند، که این به معنای کسب قدرت به زیان دیگران است. به نظر مرشایمر دلیل اصلی قدرتطلبی دولتها را باید در سه چیز جستجو کرد: ساختار آنارشیک نظام بینالملل؛ توانمندیهای تهاجمی که همه دولتها از آن برخوردارند؛ و عدم اطمینان در مورد نیابت و مقاصد دشمنان.
تفاوت عمده ی دیگر میان آنها در زمینه نوع نگاه به بازیگر عقلانی است. تئوری سیاست بین الملل والتز مفروض بازیگر عقلانی را نمی پذیرد و بلکه سیاست خارجی از نظر او یک تجارت پیچیده و مبهم است که رهبران قادر به تصمیم عقلانی و محاسبه نیستند و بجای عقلانیت، والتز بر فرآیند گزینش یا انتخاب تأکید میکند. چراکه والتز معتقد است موازنه نه پیامد آگاهانه بلکه نتیجه ناخواسته تصمیمات انفرادی دولتها برای اطمینان از بقای خود است. در حالی که مرشایمر تأکید دارد که قدرتهای بزرگ بازیگران عقلایی هستند. آنها نسبت به محیط خارجی خود آگاهند و برای بقای خود در این محیط رفتار استراتژیک مناسب را انتخاب میکنند. به خصوص آنها به اولویتهای دیگر دولتها و اینکه رفتارشان چه تأثیری بر رفتار دولتهای دیگر دارد و همچنین این مسئله که رفتار دولتهای دیگر چه تأثیری بر استراتژی آنها برای بقا دارد توجه مینمایند. علاوه بر این، دولتها نه تنها به عواقب کوتاه مدت و فوری، بلکه به پیامدهای بلند مدت اعمال خود نیز توجه دارند.
نظریه رئالیسم تهاجمی مرشایمر بر این مفروض بنیادین تأکید دارد که اساساً سیاست بین الملل تلاشی است در جهت افزایش قدرت نسبی، و دولت ها تا زمانی که تبدیل به یک قدرت هژمون نشده اند از این تلاش دست نمیکشند. از نظر مرشایمر این رفتار از بیم و هراس وضعیت آنارشیک نظام بینالملل نشأت می گیرد و به ميل و خواست بقا ضرورت میبخشد و موجب پیگیری رفتار تهاجمي ازسوي دولتها مي شود و بر اساس همین مفروض، نظریه ی رئالیسم تهاجمی را بنا کرده است. اما آنچه که در این مختصر نوشته مد نظر ماست، استراتژی های مختلفی است که وی برای کشورهای طالب حفظ وضع موجود و کشورهای تجدیدنظر طلب مطرح کرده است.
مرشایمر معتقد است که قدرت های بزرگ برای تغییر موازنه قوا به نفع خودشان و کسب قدرت نسبی از چهار استراتژی بهره می برند که عبارتند از:
1.جنگ
جنگ مهمترین استراتژی است، چون بهترین راه پیش روی کشورها برای بقا در نظامی آنارشیک (که در آن سایر کشورها مقاصد و تواناییهای تجاوزکارانه دارند) این است که دائماً قدرت خود را افزایش دهند. بر این اساس، آن کشورها باید سهم خود را از قدرت جهانی افزایش بدهند و بعضاً به آن معناست که علیه یک کشور رقیب متوسل به جنگ شوند. البته آنارشی به تنهایی این مطلب را توجیه نمیکند که چرا رقابتهای امنیتی گاه به جنگ منجر میشوند و گاه نمیشوند، چون آنارشی امری دایمی است و نظام بینالملل همواره آنارشیک است، اما جنگ این گونه نیست؛ بنابراین میبایست به یک متغیر ساختاری دیگر یعنی توزیع قدرت میان کشورهای عمده در یک نظام -که به سه شکل مختلف دوقطبی، چند قطبی متوازن و چند قطبی غیرمتوازن از نظر مرشایمر تقسیم میشوند- نیز عنایت داشت. از دید مرشایمر، نظامهای دوقطبی باثباتترین نظام در میان این سه نوع نظام میباشند. در این نظامها، جنگ میان قدرتهای بزرگ بهندرت اتفاق میافتد و وقتی هم اتفاق میافتد اغلب به این صورت است که یکی از قدرتهای بزرگ علیه یک قدرت کوچکتر وارد جنگ میشود و بین قدرتهای بزرگ رقیب جنگی رخ نمیدهد. نظامهای چندقطبی نامتوازن دارای خطرناکترین نوع توزیع قدرت هستند، عمدتاً به این دلیل که هژمونیهای بالقوه اغلب علیه دیگر قدرتها در آن نظام وارد جنگ میشوند. این جنگها همواره طولانی و پرهزینه هستند. نظامهای چندقطبی متوازن در میانه قرار میگیرند: احتمال وقوع جنگ بین قدرتهای بزرگ در این نظام بیشتر از نظام دو قطبی اما کمتر از نظام چند قطبی نامتوازن است.
2. باجگیری
یک دولت میتواند بدون جنگ، از طریق تهدید به استفاده از زور، قدرت خود را علیه قدرت رقیبش افزایش دهد. تهدید قهرآمیز و ارعاب بدون استفاده واقعی از زور، میتواند نتایج مورد نظر را حاصل میکند.
3.طعمه گذاری و تهدید برای فرسایش
این استراتژی شامل ایجاد درگیری بین دو رقیب در یک جنگ طولانی میباشد تا به این وسیله آنها همدیگر را از بین برده و تضعیف کنند، در حالی که کشور طعمه گذار در حاشیه باقی مانده و توان نظامی اش دست نخورده باقی میماند.
4.آتش بیاری معرکه
این استرتراتژی نسخهای نویدبخشتر از استراتژی پیشین است. در این استراتژی، هدف، اطمینان یافتن از آن است که هرگونه جنگ بین رقبا تبدیل به یک منازعهی طولانی و پرهزینه شود تا قدرت و توان آنها را تضعیف نماید. در این شیوه، هیچگونه طعمه گذاری وجود ندارد، و رقبا مستقیماً به جنگ با یکدیگر میروند و کشوری که این استراتژی را اتخاذ نموده است، بهطور اساسی بهدنبال کشتار رقبا در مقابل یکدیگکر میباشد، در حالی که خودش بیرون از نزاع باقی میماند.
از نظر مرشایمر قدرتهایی که خواستار حفظ وضع موجود هستند نیز از چهار نوع استراتژی بهره میبرند که عبارتند از:
1.موازنه سازی
بهوسیله موازنه سازی، یک قدرت بزرگ، مسؤلیت مستقیم را برای جلوگیری از برهم خوردن موازنه قوا توسط یک مهاجم به دوش میکشد. هدف اولیه، بازداری مهاجم است، اما اگر این امر با شکست مواجه گردد، کشور موزانهگر در جنگ متعاقب آن شرکت میکند. در خصوص این استراتژی نیز بین والتز و مرشایمر تفاوتهایی وجود دارد: با آنکه والتز بر پیگیری استراتژی موازنه قوا هرچند به صورت ناخودآگاه از سوی بازیگران تأکید دارد، اما از نظر مرشایمر، گزینه عملی در یک جهان واقع گرا همواره مابین استراتژی ایجاد موازنه و احاله مسئولیت در نوسان است و کشورهای مورد تهدید غالباً در صورت امکان ترجیح میدهند از مسئولیت فرار کنند تا اینکه به ایجاد موازنه بپردازند. غالباً به این دلیل که کشورهای احاله دهنده ی مسئولیت از هزینه های مبارزه با مهاجم در صورت شکل گیری جنگ، در امان هستند. با اینحال اصلی ترین استراتژی برای بدست آوردن قدرت بیشتر و افزون تر از نظر مرشایمر جنگ است.
تفاوت مهم دیگر والتز و مرشایمر در این است که مرشایمر سیستمی بودن موازنه قوا را رد میکند و آن را با تحلیلی منطقهای جایگزین و عجین میکند. به نظر مرشایمر، اگرچه یک دولت زمانی میتواند امنیت خود را به حداکثر برساند که به تمام جهان تسلط پیدا کند، لیکن هژمون جهانی شدن میسر نمیباشد. عامل محدودیت زای کلیدی در اینجا، دشوار بودن نمایش قدرت از آن سوی منطقهی وسیعی از دریا میباشد که اشغال و تسلط بر مناطقی را که توسط اقیانوسها از یک قدرت بزرگ جدا شدهاند برای آن قدرت بزرگ غیرممکن میکند. هژمونهای منطقهای قطعاً دارای یک نیروی نظامی قدرتمند و کوبنده میباشند، اما انجام حملات آبی-خاکی به آن سوی اقیانوسها علیه سرزمینهایی که تحت کنترل و دفاع یک قدرت بزرگ میباشند، عملی به مثابه خودکشی خواهد بود. از این رو عجیب نیست ایالات متحده که تنها هژمون منطقهای در تاریخ مدرن میباشد، هرگز بهطور جدی حمله و تصرف اروپا و آسیای شمال شرقی را مدنظر خود قرار نداده است.
در نهایت باید گفت از نظر مرشایمر نهتنها مناطق، بلکه جغرافیا هم موضوع مهمی میباشد. یعنی قدرتهای دریایی در موازنهسازی به شیوهای متفاوت از قدرتهای قارهای عمل میکنند. بنابراین در حالی که در استدلال والتز توزیع قدرت بینالمللی به تنهایی برای تبیین الگوهای همکاری و کشمکش سیستم بینالمللی (بر فرض مثال در تشکیل اتحادها و جنگها متداول کارایی :/.,دارند) اما مرشایمر بر این باور است که الزامات ساختاری به تنهایی انگیزه هجومی دولتها را تبیین و توجیه میکند ولی در همان زمان او به شدت بر نقش موقعیت جغرافیایی به عنوان یک فاکتور مهم در تأثیرگذاری بر الگوهای همکاری وکشمکش تأکید میکند.
2. احاله مسئولیت
احالهی مسؤلیت اصلیترین جایگزین برای موازنه سازی توسط یک قدرت بزرگ مورد تهدید است. وقتی یکی از دو قدرت بزرگ در یک نظام دو قطبی مورد تهدید قرار میگیرد، ناگزیر بایستی خود در مقابل رقیبش موازنه ایجاد کند، زیرا قدرت بزرگ دیگری برای برعهده گرفتن این مسئولیت وجود ندارد. اما در نظامهای چند قطبی دولتهای تهدید شده میتوانند از استراتژی احاله ی مسئولیت استفاده کنند و غالباً همین کار را انجام می دهند. در یک نظام چند قطبی که هیچ هژمون بالقوه برای رویارویی وجود ندارد و دولتهایی که در معرض تهدید قرار گرفته اند مرز مشترکی با دولت متجاوز ندارند، استراتژی احالهی مسئولیت به طور گسترده مورد استفاده قرار میگیرد. در عین حال، حتی در زمانی که تهدیدی جدی وجود دارد، رقیبانی که در معرض تهدید قرار گرفتهاند، باز هم در پی یافتن فرصتی برای احاله ی مسئولیت خواهند بود. به طور کلی، هر چقدر قدرت نسبی هژمون بالقوه بیشتر باشد، دولتهای تهدید شده از استراتژی احاله مسئولیت صرفنظر کرده و گرایش بیشتری به ایجاد ائتلاف توازن بخش خواهند یافت.
3.دنباله روی
در این استراتژی، دولت مورد تهدید، امید به جلوگیری از کسب قدرت توسط مهاجم به ضرر خودش را رها میکند و بجای آن نیروی خود را با دشمن خطرناکش پیوند میدهد تا به این وسیله حداقل میزان اندکی از غنایم جنگی را بهدست آورد.
4. ساکت سازی
استراتژی ساکتسازی استراتژی جاه طلبانه تری میباشد. کشوری که این استراتژی را در پیش میگیرد سعی دارد تا با تعدیل رفتار مهاجم از طریق واگذاری قدرت به او، این امید را قوت بخشد که این حرکت عاملی شود تا مهاجم خود را در امنیت بیشتری ببیند و در نتیجه به تعدیل و کاهش یا حذف انگیزه های این کشور جهت تهاجم منجر شود.
مرشایمر معتقد است که استراتژیهای ساکت سازی و دنباله روی در مقابله با مهاجمان چندان مفید نمیباشند. زیرا هر دوی آنها در واقع به مفهوم قبول شکست و واگذاری قدرت به یک دولت رقیب می باشند، که این مسئله میتواند دستورالعملی برای دردسرهای جدی در یک نظام آنارشیک باشد. با این همه در مقابل والتز که استراتژی دنباله روی را به طور کلی رد میکند و مدعی است چون بازیگران از نیات دیگران نمیتوانند آگاه شوند و هر گاه ممکن است با شیوه رفتاری متفاوت مواجه شوند، بنابریان هرگز سرنوشت خود را به سرنوشت دیگران گره نمیزنند؛ مرشایمر معتقد است چه بسا شرایط ویژهای به وجود آید که واگذاری قدرت توسط یک کشور به دیگری -یعنی همان استراتژی دنباله روی- قابل توجیه باشد.
منابع:
لیتل، ریچارد (1389)، تحول در نظریههای موازنه قوا، ترجمه غلامعلی چگنیزاده، تهران: موسسه فرهنگی مطالعات و تحقیقات بین المللی ابرار معاصر تهران.
مرشایمر، جان (1388)، تراژدی سیاست قدرت های بزرگ، ترجمه غلامعلی چگنی زاده، تهران: وزارت امور خارجه، مرکز چاپ و انتشارات.
مشیرزاده، حمیرا (1384)، تحول در نظریه های روابط بین الملل،تهران: سمت.
سلیمی، حسین (۱۳۸۴)، «دولت مجازی یا واقع گرایی تهاجمی: بررسی مقایسه ای نظریه ی ریچارد روز کرانس و جان مرشایمر»، مجله پژوهشی حقوق و سیاست، سال۷، شماره ی ۱۷پاییز و زمستان.
ذبیحی، رضا (1391)، «مقایسه تطبیقی واقع گرایی کنت والتز و جان مرشایمر در روابط بین الملل»
از زمانی که والتز در کتاب «تئوری سیاست بین الملل» در سال 1979 این موضوعات را مطرح کرد تا به امروز، اندیشمندان بسیاری از رئالیستهای کلاسیک گرفته تا نئوکلاسیکها، لیبرالیستها، سازهانگاران و نظریهپردازان انتقادی سعی کرده اند با طرح انتقادات و یا ارائهی پیشنهادات برای تکمیل نظریات والتز، به تکوین و پیشبرد علم سیاست بین الملل بپردازند. در حقیقت آنچه والتز مطرح کرد پایهای شد برای پویایی و شکوفایی بیشتر این علم و میتوان گفت به همان میزان که طرفداران والتز از وی بهرهمند شدهاند، منتقدان او نیز وامدارش هستند.
رئالیستهای کلاسیک همچون آرون و طرفداران نظریهی نظام جهانی از جمله والراشتاین، در اساس مخالف تأسیس دیسپلین و طرح سیاست بینالملل در یک قالب واحد هستند و معتقد به استقلال پدیدههای سیاسی نیستند؛ نگاهی که والتز آن را رد می ند و با طرح ادلههایی برای استقلال پدیدههای سیاسی، سعی میکند تا سیاست بینالملل را در قامت یک قالب واحد مطرح کند.
از جمله افرادی که به نقد والتز پرداختهاند جان مرشایمر است؛ کسی که او هم بسان والتز در قالب رئالیستها طبقهبندی میشود (متفکر اصلی رئالیسم تهاجمی) و همچون او میپذیرد که مطالعهی سیاست بینالملل نیاز به رویکرد تئوریک دارد. بنابراین، به لحاظ هستی شناسی مرشایمر نقدی بر والتز وارد نمیکند. به عبارت دیگر، نقدهای وی به والتز تنها از منظر شناخت شناسی و روش شناسی صورت گرفته است.
علاوه بر این، فهمی که والتز و مرشایمر از آنارشی دارند نیز یکسان است. تصویر آنارشی در مکتب واقع گرایی به خودی خود هیچ ارتباطی با منازعه ندارد، بلکه یک اصل نظم دهنده است که نظام بینالملل را متشکل از دولتهای مستقلی میداند که از هیچ اقتدار مرکزی پیروی نمیکنند . به عبارت دیگر، از آنجا که هیچ قدرت فایقهای در رأس نظام بین الملل وجود ندارد، حاکمیت در درون دولتها نهادینه شده است. یعنی حکومتی بر فراز حکومتها در نظام بینالملل وجود ندارد و هر دولت خود را بالاترین مرجع اقتدار میداند.
از سویی دیگر، هر دو نظریه پرداز به تعدیلناپذیری آنارشی معتقد هستند زیرا بر این باورند که ساختار نظام بینالملل را میتوان از یک سو بر اساس آنارشی و از سوی دیگر بر اساس توزیع قدرت تعریف کرد. ترکیب این دو عامل ساختاری، نا امنی مزمنی را برای قدرتهای بزرگ ایجاد میکند؛ بنابراین یکی از پیامدهای آنارشی این است که دولتها ذاتاً نسبت به نیات یکدیگر تردید دارند.
علاوه بر این، مرشایمر همچون والتز قایل بر این عقیده این است که در تحلیل سیاست بینالملل باید بر درک و فهم رفتار قدرتهای بزرگ متمرکز شویم و اینکه قدرتهای بزرگ لزوماً نقطهی کانونی تئوری سیاست بینالملل هستند. با این حال، روش عملیات سازی این مفهوم در دیدگاه مرشایمر با روش والتز کاملاً متفاوت است. والتز میگوید قدرتهای بزرگ به کسب امتیاز در تمامی زمینهها (جمعیت، حوزه جغرافیایی، ارتش، اقتصاد و ...) نیاز دارند. بنابراین والتز در هنگام شناسایی قدرتهای بزرگ میپذیرد که اقتصاد، ارتش و دیگر تواناییها را نمیتوان جدا کرد و به صورت مجزا مورد ارزیابی قرار داد؛ در حالی که مرشایمر عقیده دارد قدرتِ کارآمدِ دولت، در نهایت عبارت است از عملکرد نیروهای نظامی آن در مقایسه با نیروهای نظامی کشور رقیب. به عبارت دیگر، او عقیده دارد قدرت نظامی را میتوان جدا کرد، بهصورت مجزا مورد ارزیابی قرار داد و برای شناسایی قدرتهای بزرگ در نظام بینالملل از آن استفاده کرد.
در خصوص تئوری نیز اگرچه مرشایمر نیز قایل به دیدگاه تئوریک است ولی مرشایمر به صراحت عنوان می دارد که تئوری مبتنی بر فرضیات غیرواقع گرایانه یا غلط، چیز زیادی در مورد کارکرد جهان بیان نمی دارد. امّا والتز کار خود را با این موضع مخالف آغاز می کند که قدرت توضیحی با دور شدن از واقعیت و ایستادن در نزدیکی آن حاصل می شود و این امر لزوماً شامل طرح فرضیات «غیرواقع گرایانه» در مورد جهان میباشد. زیرا از نظر او «یک توصیف صرف و کامل از واقعیت کمترین توان تبیینی را خواهد داشت.»
از سوی دیگر، والتز و مرشایمر توافق دارند که قدرتهای بزرگ در کلّ، نگران بقای خود هستند؛ زیرا هیچ سازمانی - یا به گفته مرشایمر، هیچ «نگهبانی شبی»- وجود ندارد که قدرتهای بزرگ بتوانند در هنگام مواجهه با مشکل به آن مراجعه کنند. به عبارت دیگر، عرصه بینالمللی، نظامی خودیار است. بنابراین نخستین و اصلیترین هدف قدرتهای بزرگ تضمین بقاست. خصوصاً اینکه، دولتها در پی حفظ تمامیت ارضی و استقلال نظم سیاسی داخلی خود هستند. بقا در رأس اهداف و انگیزه های دیگر قرار دارد، زیرا هر گاه یک دولت توسط دولت دیگر تسخیر شود، ممکن نیست بتواند در آن شرایط اهداف دیگر خود را دنبال کند.
بنابراین، والتز و مرشایمر در این فرض مشترک میباشند که گرایش ذاتی بازیگران به بقا و ساختار توزیع قدرت بین المللی یک الگوی خاص رفتاری را بوجود میآورد. اما اختلاف عمده آنها از این جا شروع میشود که هر یک معتقد به تولید یک الگوی رفتاری کاملاً متفاوت میباشند. از دیدگاه والتز، مهمترین هدف دولتها اطمینان از این است که قدرت رقیبان به هزینهی آنها افزایش پیدا نکند. بدین معنا که جایگاه بازیگر در سیستم حفظ شود. یعنی در حالیکه والتز عقیده دارد در یک نظام آنارشیک بقای هر کشور به طور بالقوه در خطر است، مرشایمر یک قدم فراتر میرود و عقیده دارد که تنها راه کشورها برای مقابله با تهدیداتی که متوجه بقای آنهاست، عبارت است از به حداکثر رساندن قدرتشان. بنابراین رئالیسمِ والتز در مقابل رئالیسمِ مرشایمر که تهاجمی است، تدافعی محسوب می شود. فرض واقعگرایی تدافعی این است که آنارشی بینالمللی کم و بیش «خوش خیم» است. یعنی امنیت چندان نایاب نیست و به اندازه کافی یافت میشود. در نتیجه دولتها که متوجه این امر هستند، رفتاری تهاجمی نخواهند داشت و تنها در شرایطی که احساس کنند تهدیدی علیه آنها وجود دارد نسبت به آن واکنش نشان میدهند و این واکنش نیز اغلب تنها در سطح ایجاد موازنه و بازداشتن تهدید است. در مقابل، از دید جان مرشایمر، دولتها در جهانی زندگی می کنند که سرشار از تهدیدات است و واحدهایی هستند که تمایل دارند قدرت خود را به حداکثر برسانند تا بتوانند به بقای خود ادامه دهند. هدف اصلی هر دولتی آن است که سهم خود را از قدرت جهانی به حداکثر برساند، که این به معنای کسب قدرت به زیان دیگران است. به نظر مرشایمر دلیل اصلی قدرتطلبی دولتها را باید در سه چیز جستجو کرد: ساختار آنارشیک نظام بینالملل؛ توانمندیهای تهاجمی که همه دولتها از آن برخوردارند؛ و عدم اطمینان در مورد نیابت و مقاصد دشمنان.
تفاوت عمده ی دیگر میان آنها در زمینه نوع نگاه به بازیگر عقلانی است. تئوری سیاست بین الملل والتز مفروض بازیگر عقلانی را نمی پذیرد و بلکه سیاست خارجی از نظر او یک تجارت پیچیده و مبهم است که رهبران قادر به تصمیم عقلانی و محاسبه نیستند و بجای عقلانیت، والتز بر فرآیند گزینش یا انتخاب تأکید میکند. چراکه والتز معتقد است موازنه نه پیامد آگاهانه بلکه نتیجه ناخواسته تصمیمات انفرادی دولتها برای اطمینان از بقای خود است. در حالی که مرشایمر تأکید دارد که قدرتهای بزرگ بازیگران عقلایی هستند. آنها نسبت به محیط خارجی خود آگاهند و برای بقای خود در این محیط رفتار استراتژیک مناسب را انتخاب میکنند. به خصوص آنها به اولویتهای دیگر دولتها و اینکه رفتارشان چه تأثیری بر رفتار دولتهای دیگر دارد و همچنین این مسئله که رفتار دولتهای دیگر چه تأثیری بر استراتژی آنها برای بقا دارد توجه مینمایند. علاوه بر این، دولتها نه تنها به عواقب کوتاه مدت و فوری، بلکه به پیامدهای بلند مدت اعمال خود نیز توجه دارند.
نظریه رئالیسم تهاجمی مرشایمر بر این مفروض بنیادین تأکید دارد که اساساً سیاست بین الملل تلاشی است در جهت افزایش قدرت نسبی، و دولت ها تا زمانی که تبدیل به یک قدرت هژمون نشده اند از این تلاش دست نمیکشند. از نظر مرشایمر این رفتار از بیم و هراس وضعیت آنارشیک نظام بینالملل نشأت می گیرد و به ميل و خواست بقا ضرورت میبخشد و موجب پیگیری رفتار تهاجمي ازسوي دولتها مي شود و بر اساس همین مفروض، نظریه ی رئالیسم تهاجمی را بنا کرده است. اما آنچه که در این مختصر نوشته مد نظر ماست، استراتژی های مختلفی است که وی برای کشورهای طالب حفظ وضع موجود و کشورهای تجدیدنظر طلب مطرح کرده است.
مرشایمر معتقد است که قدرت های بزرگ برای تغییر موازنه قوا به نفع خودشان و کسب قدرت نسبی از چهار استراتژی بهره می برند که عبارتند از:
1.جنگ
جنگ مهمترین استراتژی است، چون بهترین راه پیش روی کشورها برای بقا در نظامی آنارشیک (که در آن سایر کشورها مقاصد و تواناییهای تجاوزکارانه دارند) این است که دائماً قدرت خود را افزایش دهند. بر این اساس، آن کشورها باید سهم خود را از قدرت جهانی افزایش بدهند و بعضاً به آن معناست که علیه یک کشور رقیب متوسل به جنگ شوند. البته آنارشی به تنهایی این مطلب را توجیه نمیکند که چرا رقابتهای امنیتی گاه به جنگ منجر میشوند و گاه نمیشوند، چون آنارشی امری دایمی است و نظام بینالملل همواره آنارشیک است، اما جنگ این گونه نیست؛ بنابراین میبایست به یک متغیر ساختاری دیگر یعنی توزیع قدرت میان کشورهای عمده در یک نظام -که به سه شکل مختلف دوقطبی، چند قطبی متوازن و چند قطبی غیرمتوازن از نظر مرشایمر تقسیم میشوند- نیز عنایت داشت. از دید مرشایمر، نظامهای دوقطبی باثباتترین نظام در میان این سه نوع نظام میباشند. در این نظامها، جنگ میان قدرتهای بزرگ بهندرت اتفاق میافتد و وقتی هم اتفاق میافتد اغلب به این صورت است که یکی از قدرتهای بزرگ علیه یک قدرت کوچکتر وارد جنگ میشود و بین قدرتهای بزرگ رقیب جنگی رخ نمیدهد. نظامهای چندقطبی نامتوازن دارای خطرناکترین نوع توزیع قدرت هستند، عمدتاً به این دلیل که هژمونیهای بالقوه اغلب علیه دیگر قدرتها در آن نظام وارد جنگ میشوند. این جنگها همواره طولانی و پرهزینه هستند. نظامهای چندقطبی متوازن در میانه قرار میگیرند: احتمال وقوع جنگ بین قدرتهای بزرگ در این نظام بیشتر از نظام دو قطبی اما کمتر از نظام چند قطبی نامتوازن است.
2. باجگیری
یک دولت میتواند بدون جنگ، از طریق تهدید به استفاده از زور، قدرت خود را علیه قدرت رقیبش افزایش دهد. تهدید قهرآمیز و ارعاب بدون استفاده واقعی از زور، میتواند نتایج مورد نظر را حاصل میکند.
3.طعمه گذاری و تهدید برای فرسایش
این استراتژی شامل ایجاد درگیری بین دو رقیب در یک جنگ طولانی میباشد تا به این وسیله آنها همدیگر را از بین برده و تضعیف کنند، در حالی که کشور طعمه گذار در حاشیه باقی مانده و توان نظامی اش دست نخورده باقی میماند.
4.آتش بیاری معرکه
این استرتراتژی نسخهای نویدبخشتر از استراتژی پیشین است. در این استراتژی، هدف، اطمینان یافتن از آن است که هرگونه جنگ بین رقبا تبدیل به یک منازعهی طولانی و پرهزینه شود تا قدرت و توان آنها را تضعیف نماید. در این شیوه، هیچگونه طعمه گذاری وجود ندارد، و رقبا مستقیماً به جنگ با یکدیگر میروند و کشوری که این استراتژی را اتخاذ نموده است، بهطور اساسی بهدنبال کشتار رقبا در مقابل یکدیگکر میباشد، در حالی که خودش بیرون از نزاع باقی میماند.
از نظر مرشایمر قدرتهایی که خواستار حفظ وضع موجود هستند نیز از چهار نوع استراتژی بهره میبرند که عبارتند از:
1.موازنه سازی
بهوسیله موازنه سازی، یک قدرت بزرگ، مسؤلیت مستقیم را برای جلوگیری از برهم خوردن موازنه قوا توسط یک مهاجم به دوش میکشد. هدف اولیه، بازداری مهاجم است، اما اگر این امر با شکست مواجه گردد، کشور موزانهگر در جنگ متعاقب آن شرکت میکند. در خصوص این استراتژی نیز بین والتز و مرشایمر تفاوتهایی وجود دارد: با آنکه والتز بر پیگیری استراتژی موازنه قوا هرچند به صورت ناخودآگاه از سوی بازیگران تأکید دارد، اما از نظر مرشایمر، گزینه عملی در یک جهان واقع گرا همواره مابین استراتژی ایجاد موازنه و احاله مسئولیت در نوسان است و کشورهای مورد تهدید غالباً در صورت امکان ترجیح میدهند از مسئولیت فرار کنند تا اینکه به ایجاد موازنه بپردازند. غالباً به این دلیل که کشورهای احاله دهنده ی مسئولیت از هزینه های مبارزه با مهاجم در صورت شکل گیری جنگ، در امان هستند. با اینحال اصلی ترین استراتژی برای بدست آوردن قدرت بیشتر و افزون تر از نظر مرشایمر جنگ است.
تفاوت مهم دیگر والتز و مرشایمر در این است که مرشایمر سیستمی بودن موازنه قوا را رد میکند و آن را با تحلیلی منطقهای جایگزین و عجین میکند. به نظر مرشایمر، اگرچه یک دولت زمانی میتواند امنیت خود را به حداکثر برساند که به تمام جهان تسلط پیدا کند، لیکن هژمون جهانی شدن میسر نمیباشد. عامل محدودیت زای کلیدی در اینجا، دشوار بودن نمایش قدرت از آن سوی منطقهی وسیعی از دریا میباشد که اشغال و تسلط بر مناطقی را که توسط اقیانوسها از یک قدرت بزرگ جدا شدهاند برای آن قدرت بزرگ غیرممکن میکند. هژمونهای منطقهای قطعاً دارای یک نیروی نظامی قدرتمند و کوبنده میباشند، اما انجام حملات آبی-خاکی به آن سوی اقیانوسها علیه سرزمینهایی که تحت کنترل و دفاع یک قدرت بزرگ میباشند، عملی به مثابه خودکشی خواهد بود. از این رو عجیب نیست ایالات متحده که تنها هژمون منطقهای در تاریخ مدرن میباشد، هرگز بهطور جدی حمله و تصرف اروپا و آسیای شمال شرقی را مدنظر خود قرار نداده است.
در نهایت باید گفت از نظر مرشایمر نهتنها مناطق، بلکه جغرافیا هم موضوع مهمی میباشد. یعنی قدرتهای دریایی در موازنهسازی به شیوهای متفاوت از قدرتهای قارهای عمل میکنند. بنابراین در حالی که در استدلال والتز توزیع قدرت بینالمللی به تنهایی برای تبیین الگوهای همکاری و کشمکش سیستم بینالمللی (بر فرض مثال در تشکیل اتحادها و جنگها متداول کارایی :/.,دارند) اما مرشایمر بر این باور است که الزامات ساختاری به تنهایی انگیزه هجومی دولتها را تبیین و توجیه میکند ولی در همان زمان او به شدت بر نقش موقعیت جغرافیایی به عنوان یک فاکتور مهم در تأثیرگذاری بر الگوهای همکاری وکشمکش تأکید میکند.
2. احاله مسئولیت
احالهی مسؤلیت اصلیترین جایگزین برای موازنه سازی توسط یک قدرت بزرگ مورد تهدید است. وقتی یکی از دو قدرت بزرگ در یک نظام دو قطبی مورد تهدید قرار میگیرد، ناگزیر بایستی خود در مقابل رقیبش موازنه ایجاد کند، زیرا قدرت بزرگ دیگری برای برعهده گرفتن این مسئولیت وجود ندارد. اما در نظامهای چند قطبی دولتهای تهدید شده میتوانند از استراتژی احاله ی مسئولیت استفاده کنند و غالباً همین کار را انجام می دهند. در یک نظام چند قطبی که هیچ هژمون بالقوه برای رویارویی وجود ندارد و دولتهایی که در معرض تهدید قرار گرفته اند مرز مشترکی با دولت متجاوز ندارند، استراتژی احالهی مسئولیت به طور گسترده مورد استفاده قرار میگیرد. در عین حال، حتی در زمانی که تهدیدی جدی وجود دارد، رقیبانی که در معرض تهدید قرار گرفتهاند، باز هم در پی یافتن فرصتی برای احاله ی مسئولیت خواهند بود. به طور کلی، هر چقدر قدرت نسبی هژمون بالقوه بیشتر باشد، دولتهای تهدید شده از استراتژی احاله مسئولیت صرفنظر کرده و گرایش بیشتری به ایجاد ائتلاف توازن بخش خواهند یافت.
3.دنباله روی
در این استراتژی، دولت مورد تهدید، امید به جلوگیری از کسب قدرت توسط مهاجم به ضرر خودش را رها میکند و بجای آن نیروی خود را با دشمن خطرناکش پیوند میدهد تا به این وسیله حداقل میزان اندکی از غنایم جنگی را بهدست آورد.
4. ساکت سازی
استراتژی ساکتسازی استراتژی جاه طلبانه تری میباشد. کشوری که این استراتژی را در پیش میگیرد سعی دارد تا با تعدیل رفتار مهاجم از طریق واگذاری قدرت به او، این امید را قوت بخشد که این حرکت عاملی شود تا مهاجم خود را در امنیت بیشتری ببیند و در نتیجه به تعدیل و کاهش یا حذف انگیزه های این کشور جهت تهاجم منجر شود.
مرشایمر معتقد است که استراتژیهای ساکت سازی و دنباله روی در مقابله با مهاجمان چندان مفید نمیباشند. زیرا هر دوی آنها در واقع به مفهوم قبول شکست و واگذاری قدرت به یک دولت رقیب می باشند، که این مسئله میتواند دستورالعملی برای دردسرهای جدی در یک نظام آنارشیک باشد. با این همه در مقابل والتز که استراتژی دنباله روی را به طور کلی رد میکند و مدعی است چون بازیگران از نیات دیگران نمیتوانند آگاه شوند و هر گاه ممکن است با شیوه رفتاری متفاوت مواجه شوند، بنابریان هرگز سرنوشت خود را به سرنوشت دیگران گره نمیزنند؛ مرشایمر معتقد است چه بسا شرایط ویژهای به وجود آید که واگذاری قدرت توسط یک کشور به دیگری -یعنی همان استراتژی دنباله روی- قابل توجیه باشد.
منابع:
لیتل، ریچارد (1389)، تحول در نظریههای موازنه قوا، ترجمه غلامعلی چگنیزاده، تهران: موسسه فرهنگی مطالعات و تحقیقات بین المللی ابرار معاصر تهران.
مرشایمر، جان (1388)، تراژدی سیاست قدرت های بزرگ، ترجمه غلامعلی چگنی زاده، تهران: وزارت امور خارجه، مرکز چاپ و انتشارات.
مشیرزاده، حمیرا (1384)، تحول در نظریه های روابط بین الملل،تهران: سمت.
سلیمی، حسین (۱۳۸۴)، «دولت مجازی یا واقع گرایی تهاجمی: بررسی مقایسه ای نظریه ی ریچارد روز کرانس و جان مرشایمر»، مجله پژوهشی حقوق و سیاست، سال۷، شماره ی ۱۷پاییز و زمستان.
ذبیحی، رضا (1391)، «مقایسه تطبیقی واقع گرایی کنت والتز و جان مرشایمر در روابط بین الملل»
نظر شما