جمعه ۰۶ مهر ۱۴۰۳ - 2024 September 27

صابر ابر: آدم بزرگ‌ها دارند گم مي‌شوند

کد خبر: ۷۴۰۸۳
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۶:۱۱
دو هفته قبل بود كه «صابر ابر» در صحنه كنسرت «در شعله با تو رقصان» همراه با «پانته‌آ پناهي‌ها» حضور داشت و با اجراي پرفورمنس- موسيقي‌اي همراه شد كه «مهيار عليزاده» سازنده قطعات آن بود. بعد از آن، از جمعه گذشته اين بازيگر عرصه تئاتر و سينما تلاش كرده تا در فضاي تجسمي نيز حضور يابد و نمايشگاهي از چيدمان و اجرا را در گالري محسن برگزار كرده كه نام آن را «از مردم استمداد مي‌كنم» گذاشته است. نمايشگاهي كه برخلاف بروشور و پوستر تبليغاتي آن بيشتر پرفورمنسي است تاثيرگذار به همراه مقداري عكس و چيدمان از ميان ۱۷۲۴ قطعه عكس و آگهي از گمشدگان دهه ۴۰ كه توسط صابر ابر طي چند سال جمع‌آوري شده‌ بودند. «ابر» براي همراه كردن مخاطب، تصنيف‌هاي سنتي ايران از جمله «مرا ببوس»، «تو ‌اي پري كجايي» و تصنيف‌هاي ديگري از موسيقي دهه ۴۰ را هم در اجراي خود پخش مي‌كند و فردا آخرين روز اين نمايشگاه است. در پرفورمنس اين نمايشگاه، صابر ابر و پانته‌آ پناهي‌ها در دو اتاق شيشه‌اي قرار گرفته‌اند كه شامل وسايل اوليه‌اي براي زندگي از جمله تختخواب، شير دستشويي، چند قابلمه و ماهيتابه، آينه، پنكه، دفترچه يادداشت و قلم مي‌شود و اين دو بازيگر نقش گمشده و گم‌كرده را بازي مي‌كنند.رويارويي اين دو با تماشاگران بداهه‌هاي تكرار نشدني خلق مي‌كند. در حين اين اجراي چند ساعته كه آغاز و پاياني ندارد تصاويري از آگهي‌هاي گمشدگان در دهه ۴۰ ديده و اسامي تعدادي از افراد گمشده خوانده مي‌شود. اما در بخش چيدمان‌ها كه من آن را اكسسوارهايي براي پرفورمنس طبقه بالا مي‌ديدم شامل آگهي‌هايي از افراد گمشده‌ دهه ۴۰ است و در كنار آنها باكس‌هايي حاوي اشياي قديمي دهه ۴۰ همچون عينك، حلقه و راديو قرار گرفته است. در بخشي ديگر از نمايشگاه هم فيلمي دو دقيقه‌اي به كارگرداني صابرابر و با بازي «پانته‌آ پناهي‌ها» به نمايش مي‌آيد كه در آن از انتظار روايت مي‌شود. صابر ابر در مروري بر نمايشگاه خود نوشته است: « ما همه گم شده ايم/ روزي جايي/ دور يا نزديك/ اين نمايشگاه را تقديم مي‌كنم به همه كساني‌كه گم شده‌اند و با تشكر از كساني‌كه با هنرشان به گمشدگان پرداخته‌اند.» امين دوايي، گردآورنده و احسان رسول اف، تهيه‌كننده اين نمايشگاه است. نمايشگاه گالري محسن بهانه‌اي شد تا پيام رضايي گفت‌وگويي صميمانه و روانشناختي با اين هنرمند داشته باشد كه در ادامه مي‌خوانيد. در گوشه ديگر اين صفحه همكارديگرمان مروري دارد به نمايشگاه ژينوس تقي‌زاده، هنرمند پرسابقه عرصه هنرهاي تجسمي كه در سال ٨٧ نمايشگاهي با عنوان گمشدگان و دقيقا با همين مضمون و سوژه در گالري آران به نمايش گذاشته بود.

من كار شما را به طور اتفاقي برعكس برنامه‌ريزي شما ديدم. يعني از راهرو رد شدم تلويزيون‌هاي سياه و سفيد قديمي را ديدم و بعد يك در سياه فلزي را باز كردم و وارد بلك باكس شدم. با آدم‌هايي مغموم مواجهه شدم، دو باكس شيشه‌اي كه شما و خانم پناهي‌ها در آنها بوديد و فضايي به‌شدت سنگين. انگار جرياني وجود داشت كه در نهايت مي‌توان آن را نوعي درمان (تراپي) معنا كرد. اين از قبل طراحي شده بود يا ساخته خود كار بود؟

واقعيتش از روز اولي كه اين پروژه را شروع كردم و در مورد آن با آدم‌هاي مختلف صحبت مي‌كردم برايم اين اتفاق همراه شدن با مخاطب خيلي مهم بود اينكه در هنرهاي ديگر كمتر قابل دسترسي است، آدم‌ها به جريان وصل شوند و با چيدمان گالري پايين دوست داشتم ذهن‌شان را آماده يك اتفاق زنده كنم. از باكس‌هاي شيشه‌اي كوچك تا باكس‌هاي شيشه‌اي بزرگ. از شيشه‌هاي كوچكي كه صاحبان‌شان نيستند تا شيشه‌هاي بزرگي كه آدم‌ها درون آن هستند. شايد اين‌طور باشد كه آدم‌ها اول تعدادي شيء را در باكس‌هاي شيشه‌اي مي‌بينند و براي خودشان آدم‌ها را تصوير مي‌كنند با آدرس كوچكي كه از آنها داده شده و مي‌توانند هر كسي را به عنوان صاحبان آنها ببينند.

باكس‌هاي شيشه‌اي بالا چطور؟

اما همين كه وارد آن بخش تلفن‌ها و اينتراكتيو پايين گالري مي‌شوند با بازيگرهايي كه هر روز دارند آنجا فقط با صداي‌شان بازي مي‌كنند بدون صورت كه كاري سختي است، باز آنها بيشتر به امروز نزديك مي‌شوند. انگار زنده‌تر مي‌شوند. انگار از يك چيز خيلي خيلي مرده خاموش وصل مي‌شوند به سكوتي كه صدايي هم دارد. تلفني از آن دوران كه صدايي از امروز در آن شنيده مي‌شود و بعد وصل مي‌شوند به بخش ديگري كه بخش ويديو است كه باز من و خانم پناهي‌ها در آن هستند. كه مي‌دانيم آدم‌هاي امسال هستند اما باز در جاي ديگري هستند با يك تكرار و قطع شدن و آخرين اتفاق آن پرفورمنس كه ناگهان وارد جايي مي‌شوند و خيلي اين براي‌شان پيش آمده كه همان چيزي كه در ذهن من بود را متوجه شوند از باكس‌هاي كوچك به باكس‌هاي بزرگ. ديگر اشيا آنقدر مهم نيستند حالا آدم‌ها مهمند. نگاه كردن‌ها مهم هستند. وقتي آدم‌ها در فضا قرار مي‌گيرند و مي‌بينند كه دو نفر كه مدام دارند اتفاقاتي را كه تعريف انتظار يا سكون پشت سرش مي‌آيد به ما نشان مي‌دهند.

آن درماني كه از آن حرف زديم چي؟

اين تراپي كه مي‌گوييد خيلي عجيب است، من خيلي به آن فكر مي‌كردم. به ويژه در مورد خودم، من فكر مي‌كنم اثر خيلي مربوط به خود كسي است كه آن را خلق كرده. خانم پناهي‌ها هم بارها مي‌گفت تمرين نمي‌كنيم؟ مي‌گفتم اين كار تمرين نمي‌خواهد. ما اصلا نبايد وارد بازي تمرين بشويم. ما بايد در آن باكس شيشه‌اي زندگي كنيم. ما وقتي قرار است برويم پيش كسي كه با او درد دل كنيم حال‌مان فرق دارد با وقتي كه كسي درخانه ما را مي‌زند و داخل مي‌شود و مي‌گويد مي‌خواهم با تو درد دل كنم. در چنين موقعيتي ما آمادگي از قبل نداريم براي همين در خدمت او هستيم. من اين در خدمت مخاطب بودن برايم خيلي مهم بود. اينكه كاملا خودم و خانم پناهي‌ها را به مخاطب بسپارم كه كي مي‌خواهد به ما وصل شود، كي ارتباط برقرار كند، كي تحت تاثير قرار بگيرد و كي نگاه‌مان كند. پنج دقيقه نگاه كند يا مثل برخي سه ساعت مداوم و بدون خارج شدن انگار كه منتظر بودند شايد چيزي شود كسي بيايد تلفني زنگ بخورد. انگار اين اتفاق و انتظار براي‌شان تعريف شده بود. منتظر بودند. هم چيزي درون خودشان هم منتظر چيزي كه ما داشتيم آن را نشان مي‌داديم.

يك جور بازگشت هم در كار شما هست...

من فكر مي‌كنم تراپي معنايش اين است كه ما بايد برسيم به جايي يا نقطه‌اي از خودمان و شروع به خالي شدن كند و در روانشناسي و روانكاوي اين‌گونه است كه تراپيست‌ها مدام ما را به يك نقطه برمي‌گردانند. قبلا چي ديدي؟ خواب بد ديدي؟ چه چيزي را ديده‌اي كه نبايد مي‌ديدي؟ مدام ما را به گذشته برمي‌گردانند. گذشته در تراپي اهميت زيادي دارد. براي همين من هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم اين حجم‌تراپي اتفاق بيفتد اما در همين سه روزي كه هم مخاطب خاص گالري و هم مخاطب عام به دعوت من آمدند و شايد خيلي‌هاي‌شان تا حالا گالري نرفته‌اند مي‌آيند و متوجه مي‌شوند اينجا اتفاقي دارد مي‌افتد كه مي‌توانند بخشي از خودشان را شريك شوند و فقط يك مخاطب تصويري نباشند. يعني فقط نيايند كه ببينند و بروند چيزي هم از خودشان به جا بگذارند و ببرند...

اين اتفاق بزرگي است كه مخاطبي براي تماشاي يك چيدمان به گالري مي‌آيد و در سكوت، سه ساعت به آدم‌هايي زل مي‌زند كه تقريبا هيچ كار خاصي نمي‌كنند. نظير چنين تجربه‌اي را در كارهاي آبراموويچ مي‌توان پيدا كرد كه مخاطبانش به او زل مي‌زنند در سكوت و گريه مي‌كنند. اين لايه‌هاي عميق را از ابتدا پيش‌بيني كرده بوديد يا اين ابعاد واكنش و مواجهه را در كار پيش آمد؟

واقعيت اين است كه در اين حد نه! من يكي از شيفتگان مستندي هستم كه تو ازش مثال زدي! چون هيچ‌وقت نتوانستم آن اجرا را از نزديك ببينم.

من را به‌شدت به ياد آبراموويچ انداخت!

چيز عجيبي كه در زندگي من وجود دارد اين است كه آدم‌هايي كه وقتي با آنها صحبت مي‌كني گوش مي‌دهند و نگاهت مي‌كنند هميشه براي من قابل اعتمادترند. دوست داري چيزهاي را به آنها بگويي كه قبلا نگفتي و وقتي تو كلام را حذف مي‌كني خيلي اتفاق سخت‌تر مي‌شود. در اين پرفورمنس ما يك سري برش را نشان مي‌دهيم. برش‌هايي كه احتمالا آدم‌ها در آن سهيمند. حتما تجربه‌اش را دارند. زنگ خوردن، زنگ نخوردن، يكجا نشستن طولاني، ديدن شيء مربوط به كسي كه تو را به يك سال به خصوص پرت مي‌كند، نوازش كاناپه‌اي كه روزي كسي روي آن مي‌نشسته، خوابيدن روي تختي كه تخت خودت نيست و مال كسي است كه او را دوست داشتي. چيزهاي كوچك و معمولي زندگي كه همه آن را تجربه كرده‌اند. اتفاقا به نظر من ويژگي اتفاقي كه در پرفورمنس آبراموويچ مي‌افتد اين است كه آدمي مي‌آيد و آنجا مي‌نشيند و حالا صبغه‌اي هم دارد، خيلي‌ها هم به دليل آن صبغه آنجا مي‌نشينند. آدم‌هايي هم كه جلوي او مي‌نشينند آدم‌هاي معمولي هستند و اصلا براي شان آن آدم با آن تاريخ و خصوصيات قديم مهم نيست. آدمي است كه به او اعتماد مي‌كنند تا رازشان را در دل‌شان بگويند و احساس مي‌كنند او مي‌شنود و تحت تاثير قرار مي‌گيرند و تخليه مي‌شوند. كارهايي از اين دست عجيب است-منظورم مقايسه نيست- و اينكه بگويم كه حتما در ضمير ناخودآگاهم تحت تاثير كار ابراموويچ بوده‌ام در آن سال‌ها، چون بارها و بارها ديده‌ام و لذت برده‌ام!

و به معناي كامل كلمه مدرن!

واقعا! بدون هيچ چيزي! فقط دو تا صندلي. همين‌قدر ميني‌مال و همين‌قدر خلاصه. اما در آن كار هم فضاسازي شده. مردم از يك جايي مي‌آيند و اجراهايي را مي‌بينند و مي‌آيند و مي‌رسند به آدمي كه صاحب آن آثار است و مي‌گويد من اين كارها را كرده‌ام و اين سال‌ها را گذرانده‌ام و حالا اينجا نشسته‌ام.

تجربه مواجهه با آدم‌ها براي شما بايد خيلي جالب بوده باشد...

بله، در اين روزها من دارم چيزهايي را مي‌بينم. خانم ٥٠ ساله‌اي را ديدم كه مي‌دانم از نسل من نيست و بيشتر از نسل آن اتفاقي است كه من ساختمش، مي‌آيد و دو ساعت و اندي كنار شيشه مي‌نشيند. اين ديگر به اين دليل نيست كه من آدمي هستم كه مرا مي‌شناسند بلكه به اين دليل است كه در جريان اين اتفاق قرار گرفته. بعد مي‌شنوم كه پسرش را گم كرده و حالا دارد با اين كار حال خودش را خوب مي‌كند يا آدمي را مي‌بينم كه اسمي را مي‌شنود و از بچه‌هاي گالري پيگير مي‌شود كه چطور مي‌شود فهميد اين اسم‌ها واقعي هستند و وقتي بهش مي‌گويند واقعي است مي‌گويد زن عموي من توي همين‌هاست و نمي‌دانستم گم‌شده. در اين چند روز كلي از بچه‌ها از آگهي‌هاي روي ديوار هم عكس مي‌گيرند و براي من مي‌فرستند و اين براي من خيلي مهم است. چون اينها چيزهاي معمولي زندگي است كه ما نمي‌دانيم چقدر بزرگ و مهيب است و اگر بهش تن بدهيم مي‌توانيم در آن غرق شويم. يعني اگر بدانيم آن آدم چرا رفت؟ چرا گم شد؟ چرا كسي آگهي روي ديوار زده و مژدگاني گذاشته؟

نكته جالب اينجاست كه ما در روزگاري زندگي مي‌كنيم كه پيدا كردن آدم‌ها و دم‌دستي بودن‌شان به دليل انواع مختلف رسانه‌هاي جمعي يكي از بارزترين ويژگي‌هاي آن است و شما سراغ گمشده‌ها رفتيد. نسبت اين گمشده‌ها با اكنون ما چيست؟ براي نسل ما اين گمشدگي كجاست؟ آيا نسل قديم را به حال مي‌آوريد يا نسل جوان را به گذشته مي‌بريد؟

هردو! يادداشتي از دكتر رضاييان در كاتالوگ وجود دارد كه يادداشت عجيبي است. ايشان درباره ستاره‌هاي گمشده آن دهه حرف زده‌اند. يعني ما خيلي از آدم‌هاي مهمي كه آن دوران داشتيم را الان نداريم؛ آدم‌هايي مهم در حوزه‌هاي مختلف. چرا نداريم‌شان؟ به خاطر اينكه درست ديده نشدند، بهشان توجه نكرديم، بال و پر نداديم و حمايت نكرديم، بهشان محبت نشده است و دكتر رضاييان يك نكته جذاب و جالبي را بيان كرده‌اند. اينكه تعدادي آدم مهم بودند كه در نسل امروز گم شدند. آدم‌هاي مهم و تاثيرگذار و من در دهه خودم آدم‌هاي خيلي كمتري مي‌بينم كه مي‌توانم در ٢٠ سال آينده ازشان ياد كنم. ولي مي‌توانم مثال‌هاي زيادي بزنم از آدم‌هاي بزرگ در ٣٠ سال قبل. اين ترسناك است. انگار دارند گم مي‌شوند، حذف مي‌شوند. دليلش هم ماييم. مردم. انگار مردم كشف‌شان نمي‌كنند. براي همين گم‌شده‌اند براي من لزوما به اين معنا نيست كه كسي رفته شايد اين نمايشگاه براي من يك نشانه است. مي‌خواهم به آدم‌ها يادآوري كنم حواس‌شان باشد. از عشق‌شان تا آدم‌هاي بزرگ در نسل خودشان. مبادا اينها بروند. مبادا گم بشوند. حذف بشوند. وقتي چيزي مهم است مي‌دانم كه گم شده است.

كار شما عليه روزمرّگي است و در عين حال با روزنامه سرو كار دارد. خوشبختانه همه‌چيز به سكوت برگزار مي‌شود جز اسم گمشده‌ها كه مثل يك ورد مدام تكرار مي‌شوند. سكوت در اين معنا مقابل روزمرّگي است كه ارتباط مستقيم با حرف زدن دارد. از شلوغي يك سلبريتي بودن چطور به سكوت اين پروژه و چيدمان رسيديد؟ دوست داشتيد يك كار هنري كنيد يا خود شما گمشده‌اي داشتيد؟

سوال جالبي است. واقعيتش اين است من هركاري كه كردم در هر نوعي از هنر حتما بايد يك دليل موجهي برايم داشته باشد. حتي نشده من فيلمي را فقط به اين دليل بازي كنم كه نقشي را دوست داشته‌ام. حتما سعي كردم فيلتري كه مال صابر ابر است داشته باشد. چيزي از من داشته باشد. من فكر مي‌كنم من يا همه ما قرار نيست خيلي طولاني‌مدت باشيم. براي همين از روزمرّگي حرف مي‌زنم. در اين پروژه چيزي كه بهش اشاره كرديد يعني تكرار خيلي مهم است. تكرار سكوت را مي‌آورد وقتي ما مداوم چيزي را تكرار مي‌كنيم ديگر آن را نمي‌شنويم. اين روزمرّگي هم كه ازش حرف زدي و گفتي من را مي‌شناسند، شايد اول بيايند اما از يك جايي به بعد ديگر براي‌شان مهم نيست كي آنجاست. مهم خودشان هستند. من و خانم پناهي‌ها يك ارجاع، فكت و نشانه هستيم تا خودشان به يادشان بيايد. اين اتفاق سختي است و با ديدن و شنيدن زياد به وجود مي‌آيد. براي همين زمان اين پرفورمنس طولاني است و آدم‌هايي كه صبر مي‌كنند اتفاق را بيشتر و كامل‌تر درك مي‌كنند و بيشتر دچارش مي‌شوند. روز افتتاحيه ما ١٢ ساعت در باكس‌هاي شيشه‌اي بوديم و آدم‌هايي بودند كه شش ساعت آنجا ماندند.

اين هم از آن بازگشت‌هاي شما به آبراموويچ است! تمام اين پروژه تجسم يك اضطراب و ترس است. ترس از ويراني، گم شدن و مرگ. گويي تبلور ترس و اضطرابي در خود شماست . اين ترس را داريد؟

به نظر من همه اين ترس را دارند و آنهايي كه انكار مي‌كنند با خودشان صادق نيستند. بله، من خيلي اين‌طور هستم... به نظرم خيلي صادقانه است. مثالي برايش وجود ندارد. مثل خودش است. اينقدر كه به نظرم درست و سرجاي خودش قرار دارد. حتما براي من اين‌طور است كه اين اتفاق دارد چيزي را بهم يادآوري مي‌كند. اينكه همديگر را يادمان نرود. حواس‌مان باشد چه كارهايي براي هم كرديم. حتي در حد يك معاشرت معمولي يك بار در سال. مي‌خواهم به آدم‌ها بگويم از اين اتفاق بترسند كه كسي را يادشان نيايد.

كه به چي برسند؟

كه يك كاري بكنند براي زندگي. كه زندگي كنند. زندگي خيلي چيز خاصي است. گاه مي‌شود گفت ما زنده‌ايم ولي زندگي نمي‌كنيم. اين خيلي فرق دارد. بعضي‌ها فقط زنده‌اند. خب ما چرا هستيم؟ چرا حضور داريم؟ در اينجا؟ براي اينكه كاري بكنيم. هركسي در جايگاهي. براي من قطعا اين‌طوري است. بنابراين اين چيزي كه مي‌گويي نه‌تنها نفي‌اش نمي‌كنم بلكه مي‌گويم صددرصد همين‌طور است. من مي‌ترسم.

گئورگ زيمل وقتي درباره شهر حرف مي‌زند، مي‌گويد ويراني و ويرانه‌ها آدم را به ياد روزگار آبادي‌شان مي‌اندازد؛ به اينكه روزگاري اينجا زندگي جريان داشته و به عكس آبادي انسان را به ياد اين مرگ و تباهي مي‌اندازد. به ياد اينكه اين حيات به ناگزير به سمت تباهي خواهد رفت. انگار هر چيزي عكس خودش را به ياد مي‌آورد. در كار شما هم نمايشگاه عكس‌ها و اشياء مرا به ياد آدم‌ها مي‌اندازد كه روزگاري بودند به عكس وقتي وارد بلك‌باكس و پرفورمنس مي‌شويم زمان حالي كه جريان دارد مرا به آينده مي‌برد و در اين حد ميانه تلويزيون‌ها هستند؛ رسانه و...

مفهوم رسانه در اين نمايشگاه خيلي مهم است. مگر نه اينكه روزنامه رسانه است. مگر نه اينكه تلويزيون و راديو رسانه است. براي آنكه وصل ارتباطي آدم‌هاست. كاغذهايي كه روي ديوار مي‌زدند هم رسانه شخصي است. من توي كاتالوگ از خانم علو تشكر كردم. به خاطر اينكه در آن سال‌ها برنامه‌اي در راديو وجود داشته كه اسامي گمشده‌ها را پشت سر هم مي‌خواندند. در كشور ما هم خيلي مهم است. موافق و مخالف دارد. از هر رسانه‌اي در هر زماني بايد درست‌ترين استفاده شود. خانم بني‌اعتماد يادداشتي نوشته است كه در آن اشاره مي‌كند آدمي كه در آن سال‌ها گم شده دسترسي به رسانه نداشته است و اين خيلي تلخ‌تر است چون مثلا پدر و مادر آن شخص نمي‌دانستند چيزي به نام روزنامه وجود دارد كه مي‌توانند عكس بچه‌شان را در آن چاپ كنند و فكر مي‌كنم الان هم هست. من در بعضي سفرهايم به بعضي جاها آدم‌هايي را ديدم كه نمي‌دانستند مي‌شود كاري كرد تا كسي پيدا شود. براي همين به نظرم چيزي كه درباره رسانه مي‌گويي خيلي درست است. اينكه خيلي سهم اساسي در اين چيدمان دارد.

سخت‌ترين بخش كار كجا بود؟ به طور خاص براي صابر ابر...

بخشي كه خيلي سخت است و به خودم مربوط مي‌شود. آن ساعت‌هايي است كه توي آن باكس‌هاي شيشه‌اي هستم. من هيچ‌وقت اين تجربه را نداشتم و فكر كنم هر آدمي حسودي كند. هر آدمي حق دارد به تجربه من حسودي كند. من دارم چيزهايي را تجربه مي‌كنم و مي‌بينم كه به‌شدت سخت است و لحظاتي فكر مي‌كنم در لحظه دارم مي‌ميرم. مي‌گويم امكان ندارد ديگر و اين دقيقه آخر عمرم است. اينقدر كه فشار زياد است و ناگهان مي‌بينم با يك اتفاق ديگر با چشم ديگري با كشف چيز ديگري در خودم دوباره بر مي‌گردم. واقعا تعريف‌نشدني است و نمي‌توانم تعريفش كنم. ديشب داشتم از خانم پناهي‌ها مي‌پرسيدم تجربه تو چطوري است؟ مي‌گفت گاهي فكر مي‌كنم خواب است! و الان يكهو بيدار مي‌شوم و بايد بروم. مي‌گفت از خودم مي‌پرسم مگر مي‌شود من اين‌همه آدم را نشناسم و انگار سال‌هاست مي‌شناسم. اينقدر به من نزديكند و اينقدر به من چسبيده‌اند. خيلي بخش سختي است و حسادت‌برانگيز است. اگر من روز وارد يك گالري مي‌شدم و مي‌ديدم كسي آنجاست دلم مي‌خواست آن را تجربه كنم. كما اينكه اين روزها عده‌اي گفتند مي‌شود ما يك ساعت آن داخل باشيم.

البته تجربه مخاطب هم تجربه جالبي است!

البته! آنهايي كه آ‌ن‌طرف هستند هم به نوعي اين تجربه را دارند. من الان دارم به آنها هم حسودي مي‌كنم! دوست دارم آن‌طرف هم باشم! براي خودم آن چندين ساعت خيلي زمان و لحظات عجيبي است. هر ثانيه گاهي يك اتفاق است. گاهي آدم‌هايي را مي‌بينم كه طولاني‌مدت مي‌ايستند و كاري نمي‌كنند و فقط يك نقطه را نگاه مي‌كنند.

پس الان مي‌توانيد بفهميد در يك مقياس خاص آبراموويچ چه حسي را تجربه مي‌كند! تم سكوتي كه در كار شما هست و به نوعي حذف زبان كمي حس و حال عرفاني و تا حدي خصلت پست‌مدرن بودن به كار شما بخشيده. اين سكوت از اول هم خواسته شما بود يا در كار بهش رسيديد؟

نه از اول بود. حتي در مورد بعضي حركت‌هاي‌مان در باكس‌هاي شيشه‌اي كه گاهي انجام مي‌دهيم، مثل برداشتن تلفن يا جابه‌جا شدن هم قرار بر اين شد كه هيچ صدايي شنيده نشود و سعي كنيم همه‌چيز در بي‌صداترين حالت ممكن اتفاق بيفتد. اين سكوت يك حرمتي دارد. به آدم اطمينان مي‌دهد. مثل گوش كردن است، وقتي كسي سكوت كرده بيشتر باهاش حرف مي‌زني، بيشتر بهش اطمينان مي‌كني ارتباط برقرار مي‌كني. تعريف سكوت براي من اين است. سكوت براي من مقدس است. همان‌طور كه اشاره كردي در عرفان ما هم همين معني را دارد. صبر كردن براي افتادن اتفاقي. منتظر ماندن، براي اينكه كسي برگردد. به نظرم همه آدم‌ها با سكوت چنين وصلي دارند و بدون اينكه بدانند. چون نمي‌دانند كه قرار است حرف نزنند و خيلي جالب است در اين چند روز هيچ كس نبوده كه حرفي بزند و اين خيلي عجيب است. شده كه چيزي را بنويسند و كاغذي را به شيشه بچسبانند ولي باز هم قانون سكوت را رعايت كردند و نخواستند اين حرمت شكسته شود و اين اتفاق از قبل بود.

براي من به عنوان يك مخاطب به نظرم قدرت و گيرايي پرفورمنس شما و فيلمي كه پخش مي‌شود بيش از آن بخش نمايشگاه و قاب عكس‌هاست. مي‌خواهم بگويم اين‌طور به نظر مي‌رسد كه پرفورمنسي است كه نمايشگاهي هم در حاشيه آن برگزار شده است. عكس آن چيزي كه در تبليغات رسانه‌اي به نظر مي‌رسد كه انگار نمايشگاه پررنگ‌تر شده. اين تفاوت از كجاست؟ اصلا موافق اين نظر هستيد؟

ببينيد من آدم نمايش هستم. يا در تعريفي كه از من بيرون از اين نمايشگاه وجود دارد من صابر ابر يك بازيگرم. اين چيزي است كه مردم از من مي‌دانند. اما من فقط اين نيستم. يعني قانون زندگي من بر اين است كه من فقط اين نيستم. شايد روزي آن نباشم و فقط به همين ختم نمي‌شوم. من آدمي هستم كه در چيزهاي ديگري هم تعريف مي‌شوم و دوست دارم آدم‌ها را در اين تعريف‌ها هم سهيم كنم. اما حتما وقتي وارد بخشي مثل هنرهاي تجسمي مي‌شوم حتما بايد فيلتر خود من در آن رعايت شود. من اگر ١٠ نمايشگاه ديگر هم داشته باشم بدون شك در آنها از هنر نمايش استفاده خواهد شد. ويديو و تصوير در اين سال‌ها بخشي از زندگي من است. اجرا بخشي از زندگي من است. اينها همه با من وصلند. براي همين فكر مي‌كنم اگر من صابر ابر نبودم پرفورمنس از نظر آدم‌هايي مثل تو كه من را با صبغه خودم مي‌شناسند اينجوري اينقدر درشت نمي‌شد و در كنار بقيه چيزها قرار مي‌گرفت. فكر مي‌كنم بخشي اين است كه من آدمي هستم كه با آن سابقه شناخته مي‌شوم. در صورتي كه ما بايد به همه آدم‌ها اين فرصت را بدهيم كه آنها را در جاي ديگري و شكل ديگري ببينيم.

گذشته را بيشتر دوست داري به نظرم. چون پيداست كه نگران از دست رفتني. حتي همين‌جا در خانه تو چيزهاي قديمي خيلي هست و برخي چيزها اتيكت دارند!

آره! شايد عجيب باشد ولي من تعدادي لباس دارم كه پوشيده شده‌اند اما با اتيكت! دليل دارد. به خاطر كسي كه آن را به هم داده. يك چيزهايي در زندگي معمولي هم اتيكت دارد كه اين براي چه سالي و چه دوراني است. يعني حتي از اين معمولي‌تر هم در زندگي من وجود دارد. اينقدر صادقانه دارم مي‌گويم! دليلش فقط خاطره بازي نيست. از دست دادنش خيلي بيشتر برايم مهم و نگران‌كننده است.

و همين به نظرم به كار شما غناي زيادي بخشيده. سوالي كه براي من پيش آمده اين است. شما با اين‌همه دلبستگي به گذشته، با آينده چه مي‌كنيد؟ چون هنر همواره رو به آينده دارد حتي وقتي از گذشته حرف مي‌زند شما با اين نگاه و اين اضطراب آينده را كجاي زندگي‌تان گذاشته‌ايد؟

من آن قانون زندگي كردن خيلي برايم مهم است. واقعيتش اين است كه به يك ساعت بعد خودم فكر نمي‌كنم. خيلي وقت‌ها اين اتفاق سخت مي‌شود. نمي‌گويم كه خودم را به يك ساعت بعد مي‌سپارم نه، برنامه‌ريزي دارم اما قرارم اين نيست كه يك ساعت بعد خودم را تغيير بدهم. من براي يك ساعت بعد چيزهايي را آماده مي‌كنم كه اگر لازم شد ازشان استفاده كنم. چون نمي‌دانم چه اتفاقي قرار است بيفتد. چون آينده را نمي‌توانم تعريف كنم. يك چيز قديمي بگويم. (مي‌خندد)

شما از گذشته گريز نداريد انگار!

آره! اين انشاي معروف هست كه «مي‌خواهيد در آينده چه‌كاره شويد؟» من هيچ‌وقت ننوشمتش و تا مدت‌ها اين جمله قاب شده تو اتاق من بود و آدم‌ها مي‌پرسيدند يعني چي؟ براي اينكه من هيچ‌وقت نفهميدم اين چه انشاي مزخرفي است! چون مي‌تواند آينده يك نفر را داغون كند. براي همين سوالي كه پرسيدي! چون من نمي‌دانستم. اينكه به خودم دروغي بگويم و سعي كنم كه آن دروغ اتفاق بيفتد. اصلا هم اين را رد نمي‌كنم، چون خيلي‌ها ممكن است از آن استفاده كنند و راستش آدم‌هاي موفقي را هم مي‌بينم كه اين‌طوري زندگي كرده‌اند. من در مورد بعضي پروژه‌ها مثل اين يك زمان‌بندي دارم اما در مورد شيوه زندگي‌ام من هيچ چيزي را به فردا وصل نمي‌كنم. منتظرم كه فردا بيايد. فردا روز خودش است و من نمي‌دانم صبحش بيدار مي‌شوم، نمي‌شوم، تلفنم زنگ مي‌خورد يا نه. من هيچي نمي‌دانم. براي همين - مي‌دانم كليشه‌اي است- اما واقعا در لحظه زندگي مي‌كنم. چون باز خيلي ترسناك است. مهيب است. اگر تا يك سال ديگر آن اتفاق نيفتد چه اتفاقي مي‌افتد. قبل برايم مهم‌تر است. چه چيزي به جا مي‌گذارم، چه چيزي به ياد مي‌آيد چي مي‌ماند، چي به جا مي‌گذارم. اين برايم مهم است.

عرفان دوست داريد نه؟!

(مي‌خندد) واقعيتش اين است كه هيچ‌وقت اين‌طور نبوده كه پاي آن بنشينم.

نه منظورم نوع نگاه است! شايد بايد بگويم طبيعت !

آره، خيلي! يكي از چيزهاي جالب كه شايد به دليل وصل من به طبيعت باشد، اين است كه چيزهايي را كه دوست نداشتم گم مي‌كردم و مي‌گفتم گم شد! چون دوست‌شان نداشتم. بارها مي‌شد كه با مادرم بيرون بوديم و من پابرهنه مي‌شدم! كفشم را درمي‌آوردم و جا مي‌گذاشتم. مادرم مي‌ديد و مي‌گفت چرا پابرهنه‌اي؟ مي‌گفتم: گم شد كفشم! من تركش كردم. حذفش كردم. نخواستم با من بيايد. نمي‌خواستم، براي من نبود. دوستش نداشتم. فكر مي‌كنم ما خيلي وابسته به طبيعتيم، خيلي زياد! به طرز عجيبي! ما هم طبيعتيم. من چه مي‌دانم شايد آن درخت هم دارد به من مي‌گويد كه اين درخت است! ممكن است بگويد درختي در حياط خانه ما هست كه راه مي‌رود! ولي آن هم زنده است. پس ما نمي‌توانيم راحت از آن بگذريم! اين مرا ديوانه مي‌كند! اين‌قدر برايم عجيب است.

در طول اين سال‌ها كه شرايط و فضاي فرهنگي ما تغيير كرده امكاني به وجود آمد تا خيلي از هنرمندان با ميزان متفاوتي از كيفيت - از ضعيف تا قوي-حوزه‌هاي ديگر هنر را هم تجربه كنند. خيلي‌ها اين ورود كردن به حوزه‌هاي ديگر را نقد مي‌كنند. اين نقد را خيلي‌ها به شما هم دارند يا خواهند داشت. پاسخ شما به اين نقدهاچيست؟

مهم‌ترين چيزي كه بايد بگويم اين است كه من به‌شدت آدم نقدپذيري هستم و در طول اين سال‌ها در حرفه خودم اين كار را كرده‌ام، شنيده‌ام. لزوما نه براي اينكه انجامش بدهم ولي حتما شنيده‌ام. لزوما نه براي اينكه قبول داشته باشم اما شنيده‌ام و مطمئنم بودم كه اين نقدها در مورد وارد شدن به حوزه تجسمي هم اتفاق مي‌افتد. تعريفي كه براي خودم وجود دارد اين است كه اين از انسان بودن بر مي‌آيد. اين باز بودن ذهن و اين گستردگي هنر به هيچ‌كس و به هيچ بشري اجازه نمي‌دهد تا كسي را متوقف كند. در مورد من كه از بچگي درگير هنر بودم طبيعي است كه بخواهم و بطلبم درحوزه‌هايي كه دوست دارم وارد شوم. بحث‌هاي زيادي در اين سال‌ها شده كه مثلا بازيگران سينما وارد تئاتر مي‌شوند يا ورزشي‌ها وارد سينما مي‌شوند. حتي اين هم به نظر من اشكالي ندارد. تا زماني كه براي آنها كه صاحب نظرند اثبات شود. تا زماني كه بيايي و ببيني و لمس كني كه اين اتفاق چقدر قابل صحبت است يا نيست. چون وقتي چيزي قابل صحبت نيست درموردش صحبت هم نمي‌شود. هيچ‌وقت در مورد هيچ بازيگر معمولي نقدي نوشته نشده. ولي هميشه در مورد بازيگرهاي خيلي خوب نقدهاي خيلي بدي وجود داشته و بالعكس. اين قانون هنر است و من هيچ مشكلي با اين قانون ندارم. تنها چيزي كه برايم مهم است اين است كه آدم‌ها به چشم‌هاي‌شان اعتماد كنند. يعني يادشان نرود چيزي وجود دارد به اسم چشم كه بايد ببينند و بعد قضاوت كنند.

سوال آخر

سخن آخر؟

صابر ابر: سال‌هاست با اين شعر زندگي مي‌كنم پيام، يك شعر از كتاب «كنسرت در جهنم» :

و سرانجام

از قصه‌هاي شكارچيان چيزي نمي‌ماند

جز يك مرغابي مرده بر پيشخوان

رنج‌آور است

اما چيز مهمي نيست

بگذار هرچه دوست دارند

تعريف كنند

خوب يا بد

داستان‌ها بايد ساخته شوند

اما فراموش نكن

تو بايد مثل انسان زندگي كني

جهان جاي عجيبي ست

اينجا

هركس شليك مي‌كند

خودش كشته مي‌شود

از رسول يونان
نظر شما