سه‌شنبه ۲۷ شهريور ۱۴۰۳ - 2024 September 17

سه روایت از زندگی سه قربانی اسیدپاشی

کد خبر: ۷۱۶۷۸
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۶
این سه زن تا همین چند سال قبل زندگی‌شان تا حد زیادی مثل دیگران بود. صبح که از خواب پا می‌شدند هرکدام برای خودشان کار و زندگی داشتند.

روزنامه ایران نوشت: معصومه در یک آرایشگاه کار می‌کرد، صورت‌ها را زیبا می‌کرد و از تنها پسرش نگهداری می‌کرد. زیور سه فرزند داشت و مشغول جمع‌وجور کردن جهیزیه و آماده کردن خودش برای برگزاری جشن عروسی تنها دخترش بود. محبوبه درس می‌خواند تا در کنکور شرکت کند و به دانشگاه برود، اما زندگی هر سه‌شان یک‌روزه زیر و رو شد، همان روزی که اسید حفره‌هایی پاک‌نشدنی روی پوست صورت و بدنشان ایجاد کرد و زخم‌هایی عمیق بر دلشان. سراغ هرکدام که می‌روم داستان زندگی‌اش را برایم می‌گوید، داستانی که حالا دو بخش دارد. داستان روزهای قبل از اسید و روزهایی کاملاً متفاوت؛ روزهای اسیدی.

صورت قبلی‌ام از یادم رفته است

با اینکه ۱۰ سال از آن روزها می‌گذرد اما محبوبه تک‌تک تصاویر و لحظه‌هایش را به یاد دارد و هنوز همه‌چیز برایش تازه است: «نامزد بودم بعد از اینکه نامزدی‌ام را به هم زدم این کار را کرد. از اول می‌گفتم ما به هم نمی‌خوریم اصرار کردند نامزد کنید، بعد اگر نخواستید به هم بزنید. دوست داشتم درس بخوانم، فرم دانشگاه را هم پرکرده بودم، آن‌قدر آمدند و رفتند که دلم برایش سوخت از اول گفته بودم کوچک‌ترین چیزی ازت ببینم به هم می‌زنم. یک سال و نیم نامزد بودیم و در این‌ یک سال و نیم آنقدر حرف ‌وحدیث و دروغ ازش دیدم که نامزدی‌ را به هم زدم. مدتی پیدایش نشد تا آن تابستان لعنتی ۱۰ سال قبل.»

همه در محله‌شان به او «محبوب خر خون» می‌گفتند، از بس که در مدرسه نمره‌هایش خوب بود و مدام ۲۰ می‌گرفت و لحظه‌ای کتاب از دستش نمی‌افتاد؛ یعنی اصلاً به فکر ازدواج و این حرف‌ها نبود. یک روز صبح نامزد سابقش به سراغش آمد و به بهانه اینکه کار مهمی دارد او را تا مقابل حیاط خانه‌شان کشید: «گفتم همه‌چیز بین ما تموم شده چرا آمده‌ای، پیشنهاد داد دوباره به هم برگردیم. چیزی توی دستش بود نمی‌دونستم چیه. گفت می‌ترسی؟ جوابش را نداده بودم که همه‌جایم شروع به سوختن کرد. فقط چند ثانیه شد. بعداً فهمیدم اسیدسولفوریک به صورتم پاشیده. جیغ زدم سوختم. خانواده‌ام دورم جمع شدند و او سریع فرار کرد.»

در این مدت همه آرزوهای محبوبه نقش بر آب شد چراکه مجبور بود دائم برای درمان در بیمارستان‌ها باشد. وقتی به خانه برگشت خانواده‌اش همه آینه‌ها را جمع کرده بودند. ۳۳ بار جراحی شد. یک‌ چشم، بینی و چانه‌اش را از دست‌ داده بود. به قول خودش استخوان بینی‌اش مانده بود ولی روکش نداشت. آن‌قدر رفت ‌و آمد تا کمی چهره‌اش را بازسازی کرد؛ اما بینایی یک‌ چشمش برای همیشه از دست رفت و زیبایی و سلامتش و زخم‌هایی که هنوز در سراسر بدنش دیده می‌شود. حالا هر وقت او را ببینی یک باند و چسب بر چشم‌ چپش بسته. هر روز باید پانسمانش را عوض کند زخم‌های ناشی از سوختگی اسید در همه بدنش دیده می‌شود.

اما داستان زندگی محبوبه ۳۵ ساله همین‌جا تمام نشد. نامزد سابقش بازداشت شد و ۵ سال را در زندان اوین گذراند. از زندان آزاد شد و دوباره خواست با او ازدواج کند: «در دادگاه گفتند ازدواج کن تا خرجت کند، فامیل‌ها گفتند ازدواج کن وگرنه کسی دوباره نمی‌گیردت. ولی برای من حرف خانواده و فامیل مهم نبود فقط با این قصد که حضورم عذابش بدهد با او ازدواج کردم. می‌خواستم با من توی عروسی و عزا که می‌آید رنج بکشد، اوایل هم خیلی اذیت می‌شد. شاید الآن برایش کمی عادی شده باشد. تو خیابان با فاصله از من راه می‌رفت. به همه می‌گفت تصادف کرده‌ام و محض رضای خدا با من ازدواج‌کرده ولی من به همه می‌گفتم او این کار را کرده و او هم مجبور می‌شد به همه واقعیت را بگوید.»

محبوبه آهی می‌کشد و سرش را تکان می‌دهد: «ازش بچه‌دار شدم اما هیچ‌وقت نبخشیدمش. بارها معذرت‌خواهی کرده و به پایم افتاده اما من نبخشیدمش. چهره قبلی‌ام از یادم رفته. هنوز هم که عکس‌های قبلی‌ام را می‌بینم ناراحت می‌شوم. امیدوارم یک روز که از خواب پا می‌شم صورتم خوب باشد. منتظر معجزه هستم. کینه‌ام نسبت به او کم نمی‌شه. هر بار خودم را در آیینه می‌بینم و باند چشمم را عوض می‌کنم عذاب می‌کشم.»

محبوبه دلش می‌خواهد وقتی در کوچه و خیابان راه می‌رود کسی با انگشت‌ نشانش ندهد، دوست دارد کار کند؛ کار بیرون از خانه که همیشه آرزویش بوده. همیشه یک عینک آفتابی بر چشم می‌گذارد و به خیابان می‌رود. دلش می‌خواهد زخم‌هایش را جراحی کند، اما هزینه‌های درمان آنقدر هست که از پسش برنیاید. دلش می‌خواهد با کسانی که این اتفاق برایشان افتاده معاشرت کند و ببیند آنها چطور با این قضیه کنار آمده‌اند، اما تنهاست و جز دیدن شوهری که ... . روزهایش را با خواندن کتاب‌های روانشناسی و خانه‌داری پُر می‌کند، اما به قول خودش لحظه‌ای آرامش ندارد.

صدایی که هنوز مادرانه است

زیور پروین با لهجه کردی حرف می‌زند صدایش پرصلابت و پرقدرت است. هیچ‌وقت در صدایش ترس نمی‌بینی برای زندگی کردن تلاش می‌کند. چهار سال از اسیدپاشی به زیور و دخترش یسری در شهر ایلام می‌گذرد. نصف شب بود که برادرشوهرهایش با همدستی جاری‌اش به سراغشان آمدند؛ به قول خودش با سطل اسید: «خواب بودیم، دخترم می‌گفت چرا این‌ها آنقدر امشب عجیب‌ و غریب شده‌اند و زن عمو بالای سر ما رژه می‌رود، آخه می‌دونید بعد از مرگ شوهرم اصرار کردند و گفتند درست نیست زن تنها با سه تا بچه تنها زندگی کنه. گفتند اسباب و وسایلت را جمع کن بیا، با هم زندگی کنیم. من ساده هم رفتم فکر می‌کردم خیر و صلاحم را می‌خوان. ساعت ۳ شب بود که هر دو سوختیم از سر تا پا. نگو می‌اومدند بالای سرمون ببینند خوابیم یا نه؟ آنقدر جیغ زدیم که همسایه‌ها ما را با همان پتوها انداختند توی برانکارد و بردند بیمارستان.»

روزهای قبل از حادثه روزهای خوشی برای زیور و دخترش بود. یسری نامزد کرده بود و زیور و او از صبح تا شب وسایلشان را که از کرمانشاه با خود آورده بودند تمیز و مرتب می‌کردند تا با هم به خانه جدید نقل‌ مکان کنند. زیور خوشحال بود که از این به بعد با دختر و دامادش زندگی می‌کند. دامادش پسر خوبی بود و پذیرفته بود زیور و پسرهایش هم با آنها زندگی جدیدی را شروع کنند. برادرشوهرش با اینکه زن داشت اما به او پیشنهاد ازدواج داده بود. زیور از همان اول هم گفته بود نه. آن‌قدر شوهر خوب و مهربانی داشت که بعد از مرگ ناگهانی‌اش براثر سکته به خودش قول داده بود دیگر ازدواج نکند، حالا چه برسد ازدواج با برادرشوهر متأهلش.

مادر و دختر بعد از حادثه اسیدپاشی ۱۸ روز کنار هم بستری شدند. بستری بودن در بیمارستان برای زیور طولانی شد؛ اما یسری بعد از ۱۸ روز رفت، برای همیشه. زیور دو چشمش را از دست داد، بینی و لبش و همه صورتش را. آن‌قدر عمل جراحی کرده که حسابش از دستش دررفته؛ هشتاد بار، صدبار درست یادش نیست. در بیشتر بیمارستان‌ها پرونده دارد. وقتی درباره یسری حرف می‌زند اشک از گوشه چشمان آسیب‌دیده‌اش که حالا فقط حفره‌هایی قرمز رنگند سرازیر می‌شود: «گفتند اسید به قلبش آسیب جدی زده تا سه ماه نمی‌دانستم. گفتند بردیمش به اتاق دیگری. آنقدر حالم بد بود که باورش کردم. الان که فکر می‌کنم با اینکه هر بار یادش می‌افتم جگرم آتش می‌گیره، می‌گم راحت شد اون به جوش صورتش هم حساس بود چطور می‌خواست با این صورت عروس بشه.»

برادرشوهرهای زیور همراه با جاری‌اش بازداشت شدند و به زندان ایلام رفتند. یکی از برادرشوهرها که به قول زیور مهره اصلی است و همان خواستگار او بوده بعد از مدتی به همراه جاری‌اش با قید وثیقه آزاد شدند و برادرشوهر دیگر همچنان در زندان است. زیور گفت که‌ برادر شوهرش آن دیگری را که معتاد است قانع کرده، تقصیر اصلی را به گردن بگیرد و او هم موادش را در زندان تأمین کند.

الان در انتهای شهرک ولیعصر زندگی می‌کنند. زیور ۳۸ ساله همراه با دو پسر و مادر و پدرش. مادر زیور مونس و نگهدار آنهاست. مهدی پسر کوچکش شده چشم‌های زیور: «هر جا می‌رویم مهدی جلو می‌افتد، من پشت سرش. باور کن حاضرم همه زندگی‌ام را بدهم، فقط چشمم برگردد. خسته شدم از بس لباس‌هایم را جلویم گرفتم و از این‌ و آن خواستم بگویند چه رنگی است، کدام وری بروم و بیایم، برگشت چشمم برایم از هر چیزی مهم‌تر است. یکی از چشم‌هایم تخلیه شد اما شاید آن‌یکی با جراحی ۲۰-۱۰ درصد بینایی‌اش برگردد.»

اوایل که زیور را می‌دیدم همیشه بی‌حال و بی‌رمق در رختخوابش افتاده بود، غذایش را هم توی رختخواب می‌خورد. این روزها کمی بهتر شده حالا بینی‌ای دارد که با آن نفس می‌کشد. هرچند سخت. از پایش گوشت برداشته‌اند و برایش بینی ساخته‌اند، لب‌هایش نیاز به جراحی دوباره دارد و آرزویش درمان چشمش است؛ اما هزینه عمل‌ها کمرشکن: «حوصله‌ام توی خانه سر میره از وقتی با معصومه آشنا شدم فهمیدم تنها نیستم. مرگ سمیه جگرم را سوزاند تا روزها گریه می‌کردم حالا چه بر سر دو بچه‌اش می‌یاد.»

سمیه مهری، یکی دیگر از قربانیان اسیدپاشی بود که فروردین‌ماه گذشته بر اثر زخم‌های ناشی از اسید درگذشت. شوهر سمیه روی او و دختر کوچولویش رعنا اسید پاشیده بود. سمیه دو چشمانش را از دست داد و آسیب جدی دید و دخترش رعنا هم سرش سوخت و یک چشمش را از دست داد. حالا دخترهای سمیه بعد از مرگ مادرشان با پدربزرگ و مادربزرگشان در یکی از روستاهای شهر بم زندگی می‌کنند.

زیور آرزو دارد که جایی بود تا می‌توانست با کسانی که این درد را کشیده‌اند دور هم جمع شوند و حرف بزنند: «خونه موندن کلافه‌ام می‌کنه. گاهی وقتی دکتر هم می‌رم خوشحالم که روز زود می‌گذره، اگه جایی بود که ما رو دور هم جمع می‌کردن خوب بود. ما هم باید زندگی کنیم. پسرهام فقط حرف انتقام می‌زنند. می‌گم خدا باید انتقام ما رو بگیره؛ اما خب کینه به دل گرفتند، خواهرشون و از دست دادن و من این‌جوری شدم، اما بازهم به من دلخوشند. میگن صدات هنوز همون مامان خودمونه.»

سفالگری و پسرکی که پیش مادر ماند

معصومه عطایی ۳۲ ساله است. این روزها سفالگری می‌کند. با گل، بشقاب، کاسه و گلدان می‌سازد. معصومه در حادثه اسیدپاشی هر دو چشمش را از دست داد و دچار سوختگی شدید شد. چهار سال از حادثه می‌گذرد. روزی که پدرشوهر معصومه به بهانه اینکه برای نوه‌اش - پسر معصومه - هدیه خریده به سراغشان آمد و معصومه را دم در خانه خواست و گفت برایشان سورپرایز دارد. از معصومه خواست چشمانش را ببندد، او چشمانش را بست و کادوی او اسیدی بود که سراپای معصومه را سوزاند. معصومه آنقدر فریاد زد که خانواده‌اش به کمک آمدند و او را به بیمارستان رساندند. مدتی بود از همسرش جداشده بود و پدرشوهرش مدام پاپیچ‌اش می‌شد که آشتی کند.

معصومه می‌گوید همه اوایل به او و امثال او توجه می‌کنند: «همه‌چیز سطحی است همه اوایل کار می‌آیند و توجه می‌کنند. فقط بحث درمان نیست، بیشتر کسانی که این اتفاق برایشان افتاده منزوی و گوشه‌گیر می‌شوند. حضور در جامعه برایشان سخت می‌شود، اما اگر بدانند یک انجمن هست یا جایی که کسی اذیتشان نمی‌کند و همه مثل هم هستند، می‌توانند روی آموزش خاصی تمرکز کنند.»

این همان کاری است که معصومه کرد؛ سفالگری یاد گرفت. چندی قبل هم نمایشگاهی از آثار سفالش برگزار کرد. همان نمایشگاهی که پدرشوهرش را به شکل یک گرگ سفالی تصویر کرده بود، البته فقط مجسمه گرگ نبود، فرشته عدالت و کلی کوزه‌های سفالی رنگ و وارنگ و زیبا هم بودند. به قول خودش خشمش را روی گل‌های سفالگری می‌ریزد: «وقتی در کارگاه کار می‌کنم حس خوبی دارم. همه‌چیز را فراموش می‌کنم. چرخ سفالگری نیاز به تمرکز بالایی دارد، برایم خیلی خوب است».

معصومه با لحن خیلی ملایم و صدای آرامی سخن می‌گوید. خیلی متین و با آرامش تا جایی که گاه به زحمت صدایش را می‌شنوی. او شانس این را داشت تا دوباره روحیه‌اش را بازسازی کند، از کمک مردم بهره بگیرد، به انجمن عصای سفید برود، خط بریل یاد بگیرد و از کنج خانه بیرون بیاید. هرچند گفت این روزها کمتر توان پرداخت کرایه ماشین دارد و از کلاس‌هایش کم کرده. قرار است پلک چشمش را ۲۴ مرداد برای بیستمین بار جراحی کنند.

معصومه همچنین مجبور شد چندی قبل، از قصاص پدرشوهرش بگذرد، چون قصد داشتند حضانت تنها فرزندش، آرین، را از او بگیرند: «من در شرایطی قرار گرفته بودم که ترجیح دادم بچه‌ام را نگه‌ دارم تا این پیرمرد ۷۰ ساله را قصاص کنم؛ اما بخششم از سر اجبار بود، نه رضایت. دوست داشتم دست‌کم این پیرمرد بقیه سال‌های عمرش را در زندان می‌ماند. او زندگی مرا نابود کرد و به دلیل کهولت سن فقط یک سال و نیم در زندان ماند.»

معصومه به پسرش آرین نگاهی می‌اندازد: «در شرایطی مجبور به رضایت شدم که احساس کردم پسرم تحت‌ فشار روحی شدید است. او این روزها مطمئن است که پیش من می‌ماند و همین آرامش او خوشحالم می‌کند. خوشحالی را در وجود او می‌بینم. اینکه با خوشحالی می‌پرد بغل من و خیالش راحت است که ماجرا تمام‌شده، حضانتش دست مامانش است.»

معصومه، زیور و محبوبه فقط سه زنی هستند که به سراغ آنها رفته‌ایم؛ سه زنی که قربانی اسیدپاشی شده‌اند. هرکدام داستان متفاوتی دارند، اما هر سه طعم تلخ‌ بارها جراحی شدن، بی‌هوشی، بیمارستان و هزینه‌های کمرشکن و دردهای بی‌پایان را چشیده‌اند، اما زنان دیگری هم هستند که این وضعیت را دارند. الهام، مهناز، طاهره و آمنه و ... سراغ هرکدام که می‌روی، اول داستان زندگی‌شان را می‌گویند؛ داستانی که امروزش با گذشته یک دنیا فاصله دارد. آنها آرزو دارند زندگی کنند، مثل همه؛ یک زندگی عادی، بدون اینکه فراموش شوند.
نظر شما