دوشنبه ۰۷ خرداد ۱۴۰۳ - 2024 May 27
کد خبر: ۶۰۸۲۷
تاریخ انتشار: ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۱:۴۷


ديگر كو او!؟
 
دريغا... ديگر كو او!؟
اي واي گورستان سيري‌ناپذير... 
 
اين ساعت شب چقدر دنيا تاريك است... 
تنها... تنهايي بزرگ و تنهاي بزرگ
 
در ديدار آخر گفت: هي كوه برف... بالاخره آمدي!؟
گله مي‌كرد از درد... از اين پهلو به آن پهلو تا كي؟
 
همه رفتند... و اين انصاف نيست كه همه بروند. 
اين پيراهن سيه را درنياورد، باز جامه سياه مي‌كنيم. 
 
مرگ، با برهوت تباني كرده است. 
فردا صبح
دنيا يك شاعر كم دارد
يك شاعر كه هيچ از دنيا كم نداشت. 
نظر شما