جمعه ۱۱ آبان ۱۴۰۳ - 2024 November 01

عاشقی «گابو» در 6سالگی

کد خبر: ۵۹۵۳
تاریخ انتشار: ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۰۹:۰۶

روز 28فروردین 1393 به وقت ایرانیان، گابریل گارسیا‌مارکز خاطرات خود از زمین را وانهاد تا با تخیلی آزادتر از پیش به جهان دیگر رود. او با گل رز زردی که در دست داشت در غروب همان روز وارد سرزمین جادو شد. دلبرکانی در لباس‌های گلدار کتان مصری که با شکوفه‌های به تزیین شده بود و دسته‌گل‌های رز زرد در آن‌سو در انتظارش بودند، شوخ‌وشنگ و زیبا، از سرزمین‌ها و نژادها و دوران‌های دور.

 مارکز همچون «ملیکادس» حرف‌ها و قصه‌هایی ناشنیده برای آنها دارد از آنجا که آمده است؛ حرف‌هایی که به‌نظر واقعی نمی‌آید، بیشتر به خیال می‌ماند. از انفجارهای بزرگ که در یک چشم‌برهم‌زدن جان‌های هزاران آدمیزاد را می‌سوزاند. از دستگاه‌هایی خواهد گفت که در آنی می‌توانی هر که را بخواهی ببینی و با او گفت‌وگو کنی، در هرجای جهان که باشد.

از ارتش‌های سایبری، از کنترل و عریانی جهان خواهد گفت. از دوهزارسال باران که نبارید و دیو‌های خشکسالی که از اعماق زمین بیرون آمدند. خبرهای او تلخ است. «به صدای هزار مرد که بانگ بردارند فریاد زد سروری آفریدگان را به که واگذاشتی، اکنون که زمین شکسته و آب آسیب دیده است. کو آن مردی که گفتی او را می‌فرستم تا نگهداری از آفرینش را توصیه کند.»

«گابو» از لبخند بی‌پایان دخترکان افغانی می‌گوید. از رنج و سرمستی، از عشق‌های گناه‌آلود ناکام، آمارها همه در قصه‌های او عجیب و خواب‌آلود است. اعداد از جهان دیگری هستند، اندازه‌ها نیز. نیوشایان در کوچه‌پس‌کوچه‌های حرف‌هایش گم می‌شوند و در عشق‌های بی‌سرانجام هزارویک‌شب تا صبح بیدار می‌مانند، امشب در جهان دیگر خواب به چشم کسی نمی‌آید و گوش‌ها برای شنیدن حرف‌های او در جهان دیگر گشوده است.  

اینک دخترکی زیبارو با دو سگ نژاده در پایان «پل‌آخرین» به استقبالش می‌آید که دهانش دکه قندریزان است. دخترک علامتی ناشناس بر ساق پایش خالکوبی‌شده، نشانه‌ای مرموز، گابو باید برای شناختنش تمام حافظه جهان را به یاد آورد. 

در 70سالگی خبرنگار از او می‌پرسد اولین‌بار کی عاشق شدی؟ گابو می‌گوید وقتی که شش‌ساله بودم. چطور؟ پدر و مادرم شب میهمان بودند و من ماندم و خدمتکار جوان که صفحه موسیقی را گذاشت و با من رقصید. و آخرین‌بار؟ گابو می‌گوید همین دیشب، با همسرم «مرسده» به رستوران رفته بودیم، بانویی سر یکی از میزها نشسته بود که من عاشقش شدم.

می‌گوید ممکن است هرگز به‌هم معرفی نشویم، نام او را ندانم و همدیگر را نشناسیم، اما همین‌که کسی باشد که قلب مرا مشغول کند برای من کافی است تا انگیزه‌ای برای بودن، خلق‌کردن، شادی و نوشتن به من بدهد.

مثل پنج‌شاخه گل‌رز زردی که برای نوشتن لازم دارم که روی میز کارم باشد و «مرسده» که این را می‌داند، هرروز صبح این رزهای زرد را روی میز کار من می‌گذارد. دیگر، غول‌های ادبیات معاصر جهان اهل اروپا و آمریکا نبودند، آمریکای‌لاتین بود که با بهره‌مندی از حافظه تاریخی خود و غوطه‌ورشدن در کتاب جادویی «هزارویک‌شب» هزارتو‌های خیال را دوباره آفریدند، مارکز، بورخس و دیگران جادوی ازدست‌رفته هنر را به ادبیات بازگرداندند.

«گابو» امشب سرش شلوغ خواهد بود، هیجانی در فضا وجود دارد، عجیب آنکه بیشتر شنوندگان و مشتاقان بانوانند برای شنیدن خیالات و افسانه‌های ذهن ستاره ادبیات قرن بیستم؛ گابریل گارسیامارکز، آنها او را مرد برتر می‌نامند و مارکز فرصت خواهد داشت تا صدسال از عشق و زیبایی و تنهایی برایشان قصه‌سرایی کند. یقین دارم مارکز در جهان تازه خود شاد خواهد بود. بدرود «گابو».

برچسب ها: عاشقی ، گابو
نظر شما