زنبیلت را در صف شیمی درمانی بگذار!
هر روز از یک جا سر بیرون میآورد. یک بار با دود و آلودگی هوا به جان مردم میافتد و روزی خودش را با روغن پالم و ماهی آلوده به جیوه به خورد مردم میدهد. زمانی مینشیند سر میز فستفودیها و زل میزند توی چشم آدمها که با چه اشتیاق و ولعی، تکه تکه قورتاش میدهند. چشم غره میرود به دیزی خورها که آنها هم از دستش در امان نیستند. سبزی اشتها برانگیز، خدا میداند چطور آبش دادهاند و چقدرش آلوده است. اصلاً ولش کنید. سبزی نمیخوریم. میوه چطور؟ ارگانیکها خوب هستند حتماً. لک دارها و ریزها. پرتقالهای اندازه توپ، جان میدهد برای چشم میهمان! قدیمها اینطوری نبود. کودها دارند چه میکنند با ما؟!
به گزارش ایران، هر روز خبرش از یک جا میرسد. چه کسی است که خود یا عزیزان و نزدیکانش درگیر نبوده باشند. اسمش در دهان نمیچرخد. آدم نمیتواند براحتی دهان باز کند و بگوید «فلانی سرطان دارد». سرطان با فلانی چه میکند؟ با خانواده اش. عزیزت، عزیزترینات دارد جلوی چشمت آب میشود و نمیتوانی کاری کنی. عکسهای قدیمی، پنهان میشوند. دور از چشم. خیلی قدیمی نیستند به خدا! مال همین پارسال. عکس سفر شمال. همه هستند. همکلاسیهای دانشگاه. در عکس میخندند. باکشان نیست از چیزی. یکی شان، نفر دوم از چپ، همان که انگشتش را شاخ کرده پشت سر نفر بغلی، حالا شبیه عکس آن روز نیست. موهایش جابه جا ریخته. چند تار باقی مانده را تراشیدهاند که یکدست شود. ابرو ندارد. مژه ندارد. هیکلش لاغر و نحیف است. بیماری تمام وجودش را برده و با این حال آدم باز دلش نمیآید بگوید که سرطان دارد.
مادر باور نکرده. از همان روزهای اول که گفتند پسر یکی یکدانهاش سرطان دارد، تا خود حالا که دیگر نشانهها، احتمال تشخیص نادرست را رد میکنند. سخت است. زندگی چه بازیهایی دارد. مادر دردش زیاد است. اندازه 17 سال نذر و دعا برای بچهدار شدن. اندازه تمام گریههای سالهای نبودن رضا. اندازه بغل کردن لباسهای نوزادی که گاه و بیگاه از ته کمد میکشیده بیرون و با حسرت نگاه شان میکرده و اشک میریخته. میگوید: «بچهام را از امام رضا دارم. سلامتیاش را هم از خودش میخواهم.» صورتش شکسته و درهم است مثل دلش. آخ که چقدر دلش را سوزاندند اهل فامیل که گفتند بچه را به زور از خدا گرفت، نتیجهاش همین میشود! آخ که گاهی چقدر بیرحم میشوند این مردم! مادر، چشم از رضا برنمیدارد. پسر اصرار دارد که خودش میتواند برای شیمی درمانی بیاید. چطور میتواند با آن هیکل تحلیل رفته؟! پاها لاغراند. مثل دو تا شاخه خشک. شلوار جین آبی به تناش زار میزند. کلاه لبه دار سرمهای گذاشته روی سرش. چشمها بیحال بیحالاند. کارش تمام شده. مادر میگوید: «خدا را شکر دیگر حالت تهوع ندارد. ضد تهوع میریزند در سرم اش.» غصهاش میگیرد. کاش میتوانست وقت شیمی درمانی کنار پسرش باشد، اما کسی جز بیمار نمیتواند در اتاق باشد. قانون است. یک نفر بیاید، بقیه هم میخواهند بیایند. شلوغ میشود. همراه باید بنشیند بیرون و منتظر بماند. یک ساعت تا یک ساعت و ربع. چقدر طولانی میگذرد. تسبیح سبز رنگ رفته در دست مادر، نشان یک ساعتهای انتظار است، پشت دری که جگرگوشهاش شیمی درمانی میشود.
رضا آرام است. حوصله حرف زدن ندارد، با اینحال گاه شیطنتهای خاص یک پسر 25 ساله میآید سراغش. مثل همان وقتی که پرستار مسن از کنارش رد میشود و میگوید: «چطوری آقا رضا؟» و رضا با لبخند جواب میدهد: «شما را که میبینم خوب میشوم. راستی گفتی امسال چند سالت شد؟» و پرستار ادای اخم کردن را درمیآورد و انگشتش را به نشانه خط و نشان کشیدن در هوا تکان میدهد و میگوید: «حسابت را میرسم. چه کار به سن منداری
ورپریده؟!»
رضا و مادرش از در بیرون میروند. قد مادر تا شانه رضا میرسد. خمیده است. اندازه بار 17 سال نازایی و این یک سال اخیر که اندازه چندین سال روی پشتش سنگینی کرده است.
اینجا شلوغ است؛ میفهمی؟! شلوغ!
اتاق انتظار اینجا شبیه بقیه اتاقهای انتظار است. شاید یک کمی متفاوت تر. همه همدردند. نشستهاند تا نوبت شان شود. یکی به خنده میگوید: «باید زنبیل بگذاریم دم در!» اعظم 45 ساله، یکی از همان بیماران منتظر است. صورتش لاغر است. گونهها فرو رفته. چشمهای عسلی قشنگی دارد. از همانها که حالت مخموری به خود میگیرد وقت غصه. غصه ندارد. عادت کرده. اولش کمی میترسیده. همه میترسند. اصلاً اسم شیمی درمانی آدم را میترساند. درد جسمی یک طرف و درد روحی از طرف دیگر. درد روحیاش بدتر است. آدم را داغان میکند. هزار و یک فکر میآید توی سر آدم. اگر خوب نشوم، اگر بیماری دوباره برگردد، اگر... اعظم میگوید: «اینجا همیشه شلوغ است. بیمارستان دولتی است دیگر. مریض زیاد است. به خاطر همین هم بعضی وقتها خوب به آدم رسیدگی نمیکنند. یکی دوبار وقت وصل کردن سرم، رگم پاره شد و خونریزی کرد. کلی پرستار را صدا زدم تا بالاخره آمد. بس که سرشان شلوغ است. آدم از صبح که میآید اینجا کلی معطل میشود. یکی دو ساعت باید معطل بمانیم تا نوبتمان شود. داخل اتاق که بروی، دیگر خودت هستی و خودت. اینجا قبلاً تمیز نبود. حتی این صندلیهای انتظار هم نبود. بازسازی که کردند بهتر شد.»
نگاهش میرود سمت یکی از پرستارها و میگوید: «اما پرسنلاش انصافاً برخوردشان خوب است. با آدم شوخی میکنند و میخندند. مریض روحیه میخواهد. البته پرسنل بخش شیمی درمانی اینطور هستند. یک شب به خاطر کم خونی شدید مجبور شدم بستری شوم تا خون بهم بزنند. بخش بستری برخوردشان اصلاً خوب نبود. طوری برخورد میکردند انگار همه شان رئیس بیمارستان هستند!»
اعظم از روزهای اول شیمی درمانی میگوید. از اینکه تا قطره اول سرم دارو وارد رگش شده، احساس کرده که دارند رگش را آتش میزنند. داد میزده که «آی سوختم!» پرستارها به دادش رسیدند. سرم را درآوردند. یکی شان گفته بوده: «نکند داروی هندی گرفتی؟!» اعظم چه میدانسته باید داروی کجایی بگیرد. بعداً فهمیده که هندی و چینی اش، مفت نمیارزد. کلی پول بابت داروهای هندی داده، کلی دیگر میدهد تا داروهای فرانسوی و اتریشی بگیرد که میگویند خوب است. گله دارد که چرا دکتر از اول نمیگوید باید چه دارویی بگیریم. با این قیمتها! می گوید بیمه تأمین اجتماعی و سلامت، تقریباً مثل هم هستند. تفاوت قیمتی ندارند. شیمی درمانی هم اگر از اول پرونده تشکیل بدهی و تحت حمایت قرار بگیری، رایگان است. اعظم دلش پر است. دوست دارد حرف بزند. میگوید: «کاش دکترها بیشتر برای مریض وقت بگذارند. باور کنید هر بار کلی استرس دارم. سؤال هایم را چند بار در ذهنم مرور میکنم تا از دکتر بپرسم، اما دکترهای اینجا همیشه عجله دارند. هنوز نوبت من است و در مطب نشستهام که یک مریض دیگر را صدا میزنند. در همان حالی که من دارم از دکتر سؤال میکنم، مریض بعدی را هم دارد ویزیت میکند. سرسری جواب آدم را میدهند. حتی یکی دوبار به خاطر شلوغی و قاطی شدن پروندهها، دکتر داروی اشتباه به من داده بود که خودم به او گفتم انگار داروها را اشتباه داده اید و دکتر تازه متوجه شد! میگویند این دکترها مطبشان که بروی، جور دیگری رفتار میکنند! آخر چه فرقی باید داشته باشد؟! دکتر مگر تعهد ندارد؟!»
بیمارها را از اینجا معرفی میکنند به انجمنهای خیریه؛ آنهایی که زمینه فعالیت شان، بیماران سرطانی است. اعظم هم با این مؤسسات در ارتباط است. هر چهارشنبه از صبح میرود مؤسسه. آنجا کلاسهای گروه درمانی دارند. کلاس یوگا برگزار میکنند. ناهارشان را با هم میخورند و برمیگردند خانه. آخر دوره هم قرار است برایشان جشنی ترتیب دهند. اعظم از جلسات راضی است. تأثیر مثبتی رویاش گذاشته. البته هنوز نتوانسته از طریق مؤسسه وامی دریافت کند. به هر حال تهیه داروها و طی کردن مراحل درمان هزینهبر است. فکرش را بکن، یک دفعه یک هزینه اضافی تحمیل میشود به زندگی آدم. درد بیماری از یک طرف و نگرانی مالی از طرف دیگر. زن چشم عسلی باید برود. نوبتاش شده. دستش را میگذارد روی دستم و فشار خفیفی میدهد؛ به نشانه صمیمیت. برایش آرزوی سلامتی میکنم. جایی خوانده بودم که سرطان زودتر از همه چیز، به نشانههای زنانگی حمله میکند. یادم رفت از زن بپرسم که بچه دارد یا نه؟ یاد دختر جوانی میافتم که چقدر دوست داشت مادر شود اما سرطان مادرانگیاش را با خود برده بود؛ سرطانی که هر روز از یک جا سر بیرون میآورد. یک روز از هوای آلوده، روزی دیگر از روغن پالم و میوه و سبزی آغشته به کود شیمیایی، زمانی از دل ماهیهای آلوده به جیوه. سرطان زیاد شده. هر روز میمیراند. آرزوها را خشک میکند. پیر و جوان نمیشناسد. بیرحم و سمج میآید. سرش شلوغ است؛ خیلی شلوغ! قدیمها اینطوری نبود.