دلنوشته فرمانآرا برای زاون قوکاسیان/ ماندگاری همیشگی او در اصفهان
مردی چاق با اندامی متوسط از کنار دیوار کلیسای جلفا به طرف دوربین بهمن کیارستمی، که برای ساختن مستندی به اتفاق به اصفهان رفته بودیم، میآمد. ما که سالیان دراز دوست و یار او بودیم، میدانستیم این زاون قوکاسیان است، چهره سینما در شهر اصفهان که به سمت ما میآمد. بدون زاون، در شهر مهم ما، سینما دوام نمیآورد و فقط زاون بود که باعلاقه، سماجت و مهربانی تو را به اصفهان میکشاند تا در جشنوارهای یا کلاس درسی که برپا میکرد، شرکت کنیم و پای جوانان علاقهمند به سینما را به این محافل باز کند. چندوقت پیش که مادر زاون فوت کرده بود و ما برای مراسم، به اصفهان رفته بودیم، از جماعتی که از همهجا به احترام زاون به اصفهان آمده بودند، تعجب کردیم چون او نه شغل دولتی داشت و نه صاحب منصبی بود ولی چون گزیده قلب مشتاقان سینمای مردم اصفهان بود، مردم چنان عاشقانه به سوگ مادرش نشسته بودند. جالب بود که زاون خودش سرچشمه همه توجهات بود ولی از علاقه مردم تعجب کرده بود! من خودم مثل زاون همیشه عاشق غذا و غذاخوردن بودم و البته خودمان را بابت این علاقه به خوردوخوراک مسخره میکردیم. پیراهن ما همیشه برای اندازه شکممان تنگ بود. یکبار به زاون گفتم تو هم به مادرت بگو که دکمههایت را با کش بدوزد که مثل پیراهن من شبیه آکاردئون باز و بسته شود تا پارهشدن دکمه چشم کسی را کور نکند. زاون همیشه با خنده و خوشرویی این گفتهها را رد میکرد و اغلب، به موضوع اصلی گفتههایمان که سینما بود، برمیگشت.
زاون جشنواره بینالمللی فیلم کوتاه اصفهان را موفق کرد ولی حاسدان نتوانستند این موفقیت را تاب بیاورند، جشنواره را از او گرفتند و او را به شغلش در شهرداری اصفهان بازگرداندند. هرکس دیگری بود فغانش به آسمان میرسید و هزار ناله از روزگار میکرد اما زاون با طبع بلندی که داشت...
...به کارش ادامه داد و کلاسهای درس سینما را برپا نگه داشت، دوستان بزرگی چون عباس گنجوی هرهفته برای تدریس از تهران به اصفهان میرفتند و حتی بعد از بیماری زاون در غیابش کلاسها را ادامه دادند. زاون قوکاسیان یک شهروند معمولی یک شهر مهم ایران بود که عشقش به سینما و زندهنگهداشتن آن در زادگاهش باعث شده بود تبدیل به غولی شود که جای پایش برای همیشه در آن شهر باقی خواهد ماند. ای دوست عزیز روانت شاد و بدان که برای من حداقل یکخاطره مهم و دوستداشتنی خواهی بود. خوشحالم که به سبب بیماری خودم روزگار مریضیات را ندیدم ولی در ذهن من همان مرد چاق با اندام متوسط کنار کلیسای جلفا باقی خواهی ماند با همان خنده مخصوص ریزت. صدای ریزش آبی زلالت در روان همه دوستدارانت باقی خواهد ماند.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما