چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳ - 2024 November 06
هوشنگ مرادی:

"اگر كسي از مردن لذت نبرد، آدم بدبختي است"

کد خبر: ۴۶۳۵۴
تاریخ انتشار: ۲۹ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۸:۱۰

هوشنگ مرادي كرماني دقيقا همان‌طوري است كه بايد باشد، درست مانند داستان‌هايش ساده و صميمي و در عين حال عميق. شادماني و رضايت عجيبي در صدايش موج مي‌زند وقتي با تو همكلام مي‌شود، همين مساله آدم را سر ذوق مي‌آورد.

حتما نشستن پاي صحبت داستان‌نويس برجسته و دنيا ديده‌اي مانند مرادي كرماني به يك يا دو كتاب محدود نمي‌شود و به مسائل كلي‌تري مي‌رسد، كه رسيد و حاصلش شد گفت‌وگويي كه در زير خواهيد خواند. اما گلايه‌اي داشت آقاي كرماني و از عدم توجه كتابفروشي‌ها به كتاب‌هايش مي‌گفت: «گله دارم از كتابفروشي‌هايي كه آثار مرا در قفسه آثار كودكان مي‌گذارند، عروسك‌هاي پلنگ صورتي و مجيد را مي‌گذارند كنار كتاب‌هاي من! باور كنيد حتي اگر من فلسفه فيثاغورث هم بنويسم، نخوانده و نديده مي‌گذارندش در همان قفسه‌ها. اين طور كه نمي‌شود، بخش اعظم نوشته‌هاي من مربوط به كودكان و نوجوانان است اما اين دليل نمي‌شود كه هر كتابي من مي‌نويسم در آن قفسه‌ها جا بگيرد».

هوشنگ مرادي كرماني (زاده ۱۶ شهريور ۱۳۲۳) در روستاي سيرچ از توابع بخش شهداد كرمان است. مرادي كرماني علاوه بر‌نويسندگي عضو فرهنگستان زبان و بنياد سينمايي فارابي است، از جمله آثار مرادي مي‌توان از «پلو خورش»، «قصه‌هاي مجيد»، «بچه‌ها قاليباف خانه»، و... نام برد. همچنين آثار داستاني مرادي بسيار مورد توجه اهالي سينما بوده و فيلم‌هايي از جمله «مهمان مامان» و «قصه‌هاي مجيد» را از روي داستان‌هايش ساخته‌اند. گفت‌وگوی اعتماد با وی به شرح زير است:

 آقاي مرادي كرماني، براي گفت‌وگو با شما مساله‌اي بسيار جالب به نظرم مي‌آيد و آن هم اين است كه انگار نيازي به جست‌وجو براي پرسش نيست، كسي كه كارهاي شما را خوانده باشد و شما را بشناسد، آن قدر جذاب هستيد و كار كرده‌ايد كه همين طور بداهه هم مي‌توان كلي سوال مطرح كرد...

اين نظر لطف شماست؛ محبت دوستاني است كه در مجلات مختلف با من گفت‌وگو كرده‌اند. در سال‌هاي اخير، خيلي از عزيزان لطف داشته‌اند و با من گفت‌وگوهاي خوبي انجام داده‌اند، «احمد طالبي نژاد» و «زاون قوكاسيان» از اهالي سينما و گفت‌وگوي مفصلي كه «كريم فيضي» با من داشت و خيلي هم مطرح شد، شايد به دليل همين گپ و گفت‌ها باشد كه اطلاعات زندگي و كارهاي من در دسترس است و به قول شما راحت مي‌شود با من صحبت كرد.

 اين طور به نظر مي‌رسد كه شما هميشه آدمي پذيرنده بوده‌ايد در گفت‌وگو، با روي گشاده پذيرفته‌ايد، اين روحيه از كجا مي‌آيد؟

البته در اين زمينه بعضي از دوستان گله هم داشته‌اند؛ يكي، دو نفر با من مصاحبه كردند و در مقدمه مصاحبه نوشتند كه مرادي چقدر سخت بوده و راحت تن به گفت‌وگو نمي‌داده، بنابراين هميشه هم قابل تعريف نبوده ام (خنده). اما واقعيت قضيه اين است كه من تقريبا بو مي‌كشم، وقتي قرار است با كسي مصاحبه داشته باشم، بيشتر دقت مي‌كنم كه ببينم گفت‌وگوكننده اصلا مي‌تواند سوال خوب بپرسد و مي‌شود با او صحبت كرد، همان‌طوري كه از شما پرسيدم كه كتابم را خوانده‌ايد يا نه. آخر مي‌دانيد، بعضي از همكاران شما فقط آمده‌اند با آدم صحبت كنند تا صفحه‌شان پر شود، اين خيلي بد است. باور كنيد چندي پيش خانمي تماس گرفته بود براي مصاحبه، پرسيدم از من چه خوانده ايد؟ گفت من فقط فيلم قصه‌هاي مجيد را از تلويزيون ديده‌ام و هيچ كتابي از شما نخوانده‌ام، خودتان بگوييد چه كتاب‌هايي نوشته‌ايد! يعني تا اين حد از كارهاي من بي‌اطلاع بودند، اما من با ايشان صحبت كردم، دلم نيامد دست خالي بگذارم‌شان... بعضي‌ها هم كه فقط به اينترنت اكتفا مي‌كنند، متاسفانه اينترنت چندان قابل اعتماد نيست؛ اخيرا من مراسمي دعوت بودم و ديدم متاسفانه مقدار زيادي از اطلاعات‌شان درباره من غلط است و وقتي پرسيدم اين اطلاعات را از كجا آورده‌ايد؟ گفتند اينها را از اينترنت گرفته‌ايم. چيزهاي دم‌دستي و معمولي را مي‌شود از اينترنت پيدا كرد، اما نمي‌شود به اطلاعاتش استناد كرد. جايي خواندم كه نوشته بودند هوشنگ مرادي كرماني رماني نوشته به نام مهمان مامان و كيومرث پوراحمد از روي آن فيلمي ساخته به نام خواهران غريب! اين اطلاعات را در يك داير\‌المعارف آورده‌اند، مي‌بينيد؟ يعني از پايه مشكل دارند. باز هم مثلا ديده‌ام كه اشاره كرده‌اند من در ١٥ سالگي ديپلم گرفتم و آمدم به تهران! آخر من اصلا ٢٠ سالم بود كه به تهران آمدم، چطور مي‌توانم در ١٥سالگي ديپلم بگيرم؟ من سه سال رد شده ام! من بايد ١٨سالگي ديپلم مي‌گرفتم، ٢٠سالگي گرفتم. نوشته‌اند پدرم را در چهار سالگي از دست دادم، آخر بي‌انصاف‌ها، پدر بنده خداي من، وقتي ٣٥ سال داشتم، فوت كرد. درست است كه اين مسائل اهميت چنداني براي مردم ندارد، اما نشان‌دهنده عدم دقت است، وقتي مي‌شود با كمي پرس و جو اطلاعات دقيق و درستي را در دسترس عموم قرار داد، چرا نبايد اين كار را كرد؟ در كتاب «شما كه غريبه نيستيد» به بخش‌هاي عمده‌اي از مسائل زندگي‌ام اشاره كرده‌ام، در گفت‌وگوها و سخنراني‌هاي ديگر، به فراخور زمان درباره مسائل زندگي‌ام صحبت كرده‌ام، پس مي‌شود اطلاعات درست را با كمي جست‌وجو پيدا كرد. زيادي در اين زمينه صحبت كردم، برويم سراغ بحث شما...

 صحبت‌هاي شما كاملا درست بود، حق داريد؛ برويم سراغ مجموعه داستان  «ته خيار». جايي خواندم كه انتخاب ٣٠ داستان اين كتاب از ميان ٣٤٠ داستان بوده، اين مساله حقيقت دارد؟!

از ميان ٣٤٠ ايده، فكر يا طرح بود، نه اينكه ٣٤٠ داستان نوشته باشم! من ٣٤٠ موضوع داشتم درباره مرگ و قبرستان، از ميان اين طرح‌ها، ٣٧داستان نوشتم، كه در نهايت هفت داستان را نپسنديدم و ماند ٣٠ داستان كه در مجموعه آمده است.

 داشتن ٣٤٠ ايده هم در روزگار ما كه بي‌ايد‌گي و ايده‌هاي تكراري ميان داستان‌نويسان بيداد مي‌كند خودش خيلي عجيب است!

ببينيد من در اين مجموعه ٣٠داستان نوشته‌ام درباره يك ايده به نام مرگ كه هيچ كدام‌شان هم شبيه هم نيستند، اين مساله به نظر من خيلي مهم است. باور كنيد من هرچه در كوچه و بازار مي‌شنوم، حتي خاطره كوچكي را كه كسي تعريف مي‌كند و مي‌بينم مي‌تواند مايه داستانم باشد، گوشه‌اي يادداشت مي‌كنم و زمان نوشتن مي‌رود سر وقتش. اين يادداشت‌برداري‌ها فقط براي داستان‌نويسي نيست، اين كار بازي ذهن من است، يادداشت كه برمي‌دارم ذهنم بازتر مي‌شود، در نهايت هم از ميان‌شان چيزهايي را انتخاب مي‌كنم و مي‌نويسم كه نگويند فلاني ته كشيده است و تكراري مي‌نويسد. من چيزي حدود ١٦، ١٧ كتاب دارم، هيچ كدام‌شان شبيه به هم نيستند و از هيچ كس هم در نوشتن تقليد نمي‌كنم. امكان ندارد از دو كتاب من داستاني پيدا كنيد كه شبيه به يكديگر باشند. هيچ‌نويسنده‌اي تمام كارهايش شاهكار نيست اما دست كم بايد تلاش كند داستان بديع و تازه بنويسد، من هميشه اين تلاش را دارم.

 در اين مجموعه ايده محوري داستان‌ها، مرگ است، همين مرگ هم اصلا در كارنامه داستاني شما مساله تازه‌اي است...

بله، دقيقا. خيلي‌ها به من گفته‌اند دنيايي در اين داستان‌ها داري كه ما پيش‌تر از تو نديده بوديم. داستان‌هاي اين مجموعه هيچ ربطي به «قصه‌هاي مجيد»، «بچه‌هاي قاليباف خانه»، «پلو خورش» و... ندارد.

 حالا چرا مرگ آقاي مرادي، چرا سراغ چنين ايده‌اي رفتيد؟

دلايل مختلفي دارد؛ يك علتش شايد بالا رفتن سن خودم باشد، طبيعي است كه وقتي آدمي به سن و سال بالا مي‌رسد به قول يكي از دوستان بيشتر به مجلس ختم مي‌رود تا مجلس عروسي! بنابراين بيشتر با چنين مساله‌اي روبه‌رو مي‌شود. آخرين بار كه ختم آقاي باقرزاده - مدير نشر توس- رفتم، دور وبرم را كه نگاه مي‌كردم مجموعه آدم‌هاي حاضر در مجلس بالاي ٥٠،٦٠ سال بودند، شايد ١٠ تا جوان هم پيدا نمي‌شد. ديگر عادت كرده‌ام، مراسم دوستان كه مي‌روم همين طوري است، مگر اينكه فرزندان دوستان بيايند، مثلا خود من وقتي به پسرم مي‌گويم برويم مراسم ختم، مي‌گويد مي‌آيم دم در مي‌ايستم تا كار شما تمام شود و با هم برگرديم. نكته ديگري كه بايد به آن توجه داشت اين است كه مردم كشور ما تا حدود زيادي از ايام قديم مرگ انديش بوده‌اند و روز‌به روز هم اين مساله بيشتر مي‌شود. اين مساله در ميزان افزايش افسردگي هم به نظرم اثر مي‌گذارد، چرايش را البته من نمي‌دانم، بايد از سياست مداران و روان شناسان بپرسيد. به هر جهت ميزان افسردگي و پيري در كشور ما بيشتر شده است، امسال در جشنواره فيلم فجر سه، چهار فيلم ديدم كه همه‌شان مقدار زيادي به اين مساله توجه داده بودند. نكته بعدي هم اينكه مي‌خواستم خودم را بسنجم، مي‌خواستم بدترين حالت زندگي را كه مرگ است امتحان كنم. مرگ عزيزان يكي از بدترين حالت‌هاي زندگي هر انساني است. مي‌خواستم ببينم دور‌و‌بري‌هاي كسي كه مي‌ميرد، پس از اينكه مرگش اتفاق مي‌افتد چه حالت روحي پيدا مي‌كنند، من فكر مي‌كنم در رفتار اطرافيان فردي كه مي‌ميرد، مي‌شود ترس را به وضوح مشاهده كرد.

 شما شاخك‌هاي حساسي نسبت به امور جاري جامعه داريد و به درستي هم درباره مساله مرگ اشاره كرديد، اما در اين داستان‌ها نگاه شما به مرگ متفاوت است، در نظر من و مي‌دانم خيلي‌هاي ديگر، هوشنگ مرادي كرماني هميشه‌نويسنده اميدواري بوده، حتي اگر از فقر و نداري نوشته است، در نگاه‌تان به مرگ هم اين اميدواري وجود دارد، اين طور نيست؟

يك نفر مي‌گفت تقديم نامه اين كتاب، انگار مقدمه همه داستان‌هاي توست: «... ». تمام زندگي من اين طور بوده... بله من هميشه آدم اميدواري هستم.

  با اينكه از مرگ نوشته‌ايد، طنز خاصي را به كار برده‌ايد كه مرگ را انگار از حالت معمول درآورده است، نظر خودتان چيست؟

اين حرف ارسطو است كه بارها نقل كرده‌ام، هر واقعه‌اي در زندگي آدم‌ها دو رويه دارد؛
 يك طرفش اوج شادي است و طرف ديگر اوج غم. در اين مجموعه ما اوج شادي را مي‌بينيم و از طرف ديگر مرگ را كه طنزي تلخ است. كسي كه از شادي نفرت دارد، به مرگ مي‌رسد، من سراغ هر دو طرف قضيه رفتم.

 مساله ديگري هم كه وجود دارد زبان و نثر سليس و خوشخوان شماست و روايت‌هاي يكدستي كه ارايه مي‌دهيد و اغلب از پيچش‌هاي فرمي دوري مي‌كنيد، اين كار بنا به اقتضاي سن مخاطبان آثار شما كه نوجوانان باشند، صورت مي‌گيرد يا شما از اساس دوست داريد اينطور بنويسيد؟

البته بايد اشاره كنم كه من فقط براي كودكان و نوجوانان نمي‌نويسم، وقتي هم مي‌نويسم اصلا فكر نمي‌كنم كه قرار است چه گروه سني اين كتاب را بخواند، كار خودم را مي‌كنم، حالا به هر گروه سني مي‌تواند مربوط باشد. من معتقدم نثر كوچه و بازار نثري است كه ما براي داستان‌نويسي امروزمان نياز داريم، بايد از اين نثر استفاده كنيم، هر نوع نثر ديگري فقط در مواقعي خاص جواب مي‌دهد.

 پس شما زمان نوشتن اصلا به سن مخاطبان آثارتان توجه نداريد؟

اصلا، من معتقد نيستم كه براي بچه‌ها مي‌نويسم. من روحيه پاك، صادق و معصوم بچه‌ها را دوست دارم، درون خود من كودكي زندگي مي‌كند كه هنوز بزرگ نشده، به اصطلاح كفش‌هاي كودكي هنوز به پايم تنگ نشده است. همه اينها قبول دارم، ولي اينكه بيايم چيزي بنويسم كه فقط به درد بچه‌ها بخورد، حقيقتش اصلا دوست ندارم و وقت نوشتن اصلا به فكرش نيستم. خود نثر و داستان طوري است كه تقريبا جاهايي ساده است، كتابي فرهنگستان درآورده با عنوان «نشستن واژه در قصه»، در اين كتاب فقط «قصه‌هاي مجيد» را با كمك من بررسي كرده‌اند و بيش از سه هزار واژه عاميانه از كرمان و تهران درآورده‌اند كه ديگران از آنها استفاده نمي‌كنند، جاي ديگر فقط در ترجمه‌هاي شاملو ديده‌ام. در كارهاي من شما حتي يك واژه پيدا نمي‌كنيد كه بوي ترجمه بدهد. مثلا شما در جملات من هرگز «در حالي كه» پيدا نمي‌كنيد. اين نثر روان، حاصل خواندن‌ها و شنيدن‌هاي فراوان است، حاصل سال‌ها يادداشت برداشتن و گوش دادن است. من براي واژه سرعت، ١٠ واژه جايگزين دارم كه از آنها استفاده مي‌كنم، سعي مي‌كنم واژه‌هاي تكراري به كار نبرم. نثر من برآمده از كوچه و بازار است و نيز خواندن‌ها و يادداشت برداشتن‌هاي مكرر. اين نثر ساده نيست، هر كسي نمي‌تواند سراغ اين نثر برود. من معتقدم زبان فارسي دارد لاغر مي‌شود، واژه‌اي مثل كادو، جاي چشم روشني، سوغاتي و... آمده است، امكان ندارد شما در داستان‌هاي من به واژه كادو بر بخوريد. اين نثر به سادگي به دست نيامده، ٥٠ سال است كه من دارم واژه جمع مي‌كنم، نمي‌شود ابزار زبان فارسي را كنار گذاشت، نمي‌شود از اين زبان به صورت دم دستي و تكراري استفاده كرد. داستان‌هاي امروز جوانان را بگذاريد در برابر دو صفحه از داستان‌هاي صادق چوبك، ببينيد چه قدر از نظر واژه فقير شده‌اند، ببينيد چقدر از واژه‌هاي بي‌خود استفاده مي‌كنند. نسل امروز، يك نسل آش شله قلمكاري شده كه هر واژه‌اش از يكجا آمده و آن فارسي شيوا و شيرين را انگار از ياد برده است...

 ميان اين حرف‌ها، به نكته كاملا مهمي اشاره كرديد، اينكه‌نويسنده-خودتان همواره اين طور بوده‌ايد-كارش فقط نوشتن نيست،‌نويسنده بايد ميان مردم باشد و با آنها حرف بزند، در كوچه و خيابان، ايده پيدا مي‌شود. يكي از آسيب‌هاي ‌نويسندگان امروز ماست...

نويسنده جوان ما در آپارتمان به دنيا مي‌آيد، به بازار و ميان مردم نمي‌رود، يك فرهنگ خاصي را فقط مي‌بيند. در اوج داستان‌هايش يك پيرمرد يا پيرزني پيدا شود و آشي مي‌پزد و مي‌آورد در خانه همسايه. اين اوج فرآوري‌نويسنده‌هاي جوان ما است! نكته بعدي زبان مادري است كه قبل از اينكه از مادر يا مادربزرگ يا از راه لالايي ياد بگيرد، از تلويزيون ياد مي‌گيرد، تازه در تلويزيون هم كسي نشسته كه خودش از نسل همين بچه‌هاست و بنابراين او هم تقصير ندارد، او هم نمي‌تواند واژه‌ها و اصطلاحات زيادي را به كار ببرد، او هم نمي‌تواند بگويد مثلا «شصتم خبردار شد». اما زبان ما از اين اصطلاحات تشكيل شده، زبان مردم زبان داستان است، نمي‌توان براي داستان از زبان دانشگاهي و علمي استفاده كرد. هنوز كه هنوز است بهترين داستاني كه مي‌توان در اين باره از آن ياد كرد همان «فارسي شكر است» جمالزاده است كه نخستين داستان به شكل امروزي بود. جواني كه فارسي را از طريق تلويزيون ياد مي‌گيرد، زبانش ناقص است، فقر واژه دارد. زبان فارسي به سرعت دارد لاغر مي‌شود و داستان‌ها جلوه‌اي را كه داشتند از دست مي‌دهند. ابزار‌نويسنده واژه است، بچه‌هاي امروزي از اساس فارسي را اين‌طور ناقص ياد مي‌گيرند، بيرون نمي‌روند، با مردم سر و كله نمي‌زنند، روابط‌شان از طريق زبان نيست، تجربه زباني ندارند، باز هم تكرار مي‌كنم، زبان تلويزيون زباني نيست كه بشود از طريقش داستان نوشت.

 مساله ديگري درباره كارهاي شما وجود دارد و آن هم اين است كه داستان‌هاي شما به‌شدت ايراني هستند، شخصيت‌ها و فضاهايي كه خلق مي‌كنيد. از سويي ديگر جهاني‌ترين‌نويسنده ايران هستيد، اين دو چطور كنار هم قرار مي‌گيرند؟

نمي توان موضوع و آدم‌هاي ايراني و بومي را از داستان‌هاي من گرفت، من اين طور مي‌نويسم و فكر مي‌كنم تنها راه جهاني شدن هم بومي نوشتن است. آدم‌هايي كه جوانان امروز مي‌سازند انگار فرنگي هستند، بن مايه‌هاي ايراني ندارند و اين خيلي تلخ است.

 در «ته خيار» با وجود تمام سادگي روايت، انگار وجه فلسفي كارتان بيشتر شده است، اين طور نيست؟

مسلما هر موضوعي پيچيدگي خاص خودش را دارد. من كودك بودم كه نخستين بار يك ساز دهني خريدم و چند روزي زدم، بعد ديدم كه دوست دارم بدانم داخلش چيست، بازش كردم و ديدم كه خيلي پيچيده‌تر از آن است كه من فكر مي‌كردم... دقيقا مرگ هم همين طور است، به ظاهر ساده مي‌آيد اما وقتي در ذهنت برمي‌گرداني و نگاهش مي‌كني، وقتي برايت اتفاق مي‌افتد، پيچيدگي خاص خودش را نشان مي‌دهد. در داستان هم زبان پيچيده و موقعيت داستاني پيچيده‌تري را طلب مي‌كند، هر موضوعي هم ساختمان خاص خودش را دارد.

 تلخي مرگ با طنزي كه شما تزريق كرده‌ايد، موقعيت‌هاي جالبي را مي‌آفريند...

بله، سعي كردم اين طور باشد، آن طنز انگار روي ديگر مرگ است. اگر من آن ايده‌هايي را كه در ذهنم بود جمع نكرده بودم، نمي‌توانستم اين داستان‌ها را كه هيچ ربطي به هم ندارند، بنويسم. نخواستم تعدادشان بيشتر از اين بشود تا آب ببندم به كارها، نخواستم زير بار چيزي بروم كه خيلي دوستش ندارم. ٥٠ سال است كه مي‌نويسم، ١٦ كتاب دارم كه هيچ شباهتي به همديگر ندارند، اين دستاورد حاصل همين وسواس است، خيلي راحت چيزي را به دست چاپ نمي‌دهم، حساب شده كار مي‌كنم، حتي مي‌نويسم و پاره مي‌كنم، نگران خوانندگاني هستم كه از پول نان و آب و كرايه ماشين مي‌زنند و مي‌روند كارهاي مرا مي‌خرند، من اين مردم را خيلي دوست دارم و ارزش زيادي براي‌شان قايلم، حتي بيشتر از منتقدان. نكته ديگري كه براي من خيلي مهم است و نگرانم مي‌كند اين است كه روز به روز دارد از جذابيت داستان و فيلم‌هاي ايراني كم مي‌شود، به‌طور ساده‌تر، جنبه سرگرمي آثار دارد كمتر و كمتر مي‌شود، پر از شعار شده‌اند، آن قدر نصيحت مي‌ريزند توي آثارشان كه جذابيت‌شان را كم مي‌كنند، نيچه مي‌گويد اگر هنر نبود انسان خيلي بيشتر عذاب مي‌كشيد. نمي‌خواهم بگويم داستان عامه‌پسند بنويسم، اما به نظرم مي‌آيد امروزه جنبه‌هاي سرگرمي آثار هنري دارد از بين مي‌رود. بعضي‌ها از من مي‌پرسند تو در فلان اثرت چه مي‌خواستي بگويي؟ مي‌گويم هيچ، فقط مي‌خواستم شما را سرگرم كنم، البته نمي‌خواستم به شما كلك بزنم و دروغ بگويم، اعتقادم بر اين است كه از هر چيزي بايد سرگرم شد، من معتقدم اگر كسي از مردن لذت نبرد، خيلي آدم بدبختي است. به هر حال مرگ هم يكي از حالت‌هاي زندگي است كه براي همه انسان‌ها اتفاق مي‌افتد.

 خسته‌تان كردم آقاي مرادي، راستي امسال جشنواره فيلم فجر را چطور ديديد؟

دو، سه فيلم بيشتر نديدم، اجازه بدهيد كه درباره اين مساله صحبت نكنم، به هر حال من عضو هيات امناي سازمان سينمايي فارابي هستم و هر حرفي بزنم ممكن است برداشت خاصي بشود.

 داستان چطور؟ چه كتاب‌هايي مي‌خوانيد اين روزها؟

اخيرا كتاب زياد خوانده‌ام؛ يك جوان كرماني را كشف كرده‌ام، به نام «منصور عليمرادي» كه ديگر شناخته شده است، مجموعه داستان‌هاي كوتاهش را خواندم كه خيلي خوب بود، رمانش «تاريك ماه» هم الان روبه روي من است و دارم مي‌خوانمش و كتاب‌هاي ديگر. سفرنامه تخيلي شاملو را كه تازه چاپ شده تمام كردم، به هر حال بدون كتاب نمي‌مانم. «كشتن موش در يكشنبه» را هم در دست خواندن دارم.

 شعر چطور؟ رابطه‌تان با شعر چگونه است؟

شعر خيلي مي‌خوانم؛ اتفاقا يكي از سوال‌هايي كه كمتر از من مي‌پرسند درباره همين مساله است. داستان‌هاي من با شعر خيلي پيوند دارند. مخصوصا با دوبيتي‌هاي محلي، در جاي جاي «شما كه غريبه نيستيد»، «خمره» و... از شعر استفاده كرده‌ام. حتي از هايكوي ژاپني. يكي از فرم‌هاي گذشته ايراني اين بود كه مثلا ‌نويسنده وسط نثر را قطع مي‌كرد، شعري مي‌نوشت و بعد دوباره نثرش را ادامه مي‌داد، امير ارسلان و حسين كرد شبستري همين گونه‌اند. اكثر داستان‌نويسان ما داستان منظوم نوشته‌اند، فردوسي و نظامي نمونه‌هاي بارز اين مساله‌اند. آنهايي هم كه نثر نوشتند براي اينكه جابه‌جا حرف‌شان را بزنند، وسط داستان به مناسبتي شعر هم مي‌آورند، من سعي كرده‌ام اين طور باشم، فرم خاصي از داستان‌نويسي ايراني كه بدون شعر كارش نمي‌گذرد، مثل نقال‌ها. چاشني نثر و نقل ايراني شعر است، هر جا كه آدم خوش صحبتي را مي‌بينيد وسط حرفش شعري هم مي‌خواند، من به اين مساله فوق‌العاده اهميت مي‌دهم و به همين دليل هم شعر زياد مي‌خوانم.

 سوال آخر اينكه شما هم مانند بسياري از‌نويسندگان بزرگ جهان فكر مي‌كنيد نوشتن بازنشستگي ندارد؟

من معتقدم يك جايي، يك روزي، درون آدمي كسي مي‌گويد كه ديگر نبايد بنويسي. منتها انسان از آنجايي كه موجود حريصي است، مي‌گويد من اين كتاب را مي‌نويسم و بعد‌نويسندگي را مي‌گذارم كنار. همين مساله باعث مي‌شود كه مدام خودش را تكرار كند و هرچه هم جلوتر مي‌رود كارهايش ضعيف‌تر مي‌شوند، به قول معروف خودش را مدام تكرار مي‌كند. اميدوارم من اين كار را نكنم، نمي‌دانم چقدر مي‌توانم بر اين حرص ذاتي آدمي غلبه كنم. من سال‌ها كارمند بهداري بودم، در بخش تنظيم خانواده ما توصيه‌اي داشتيم و مي‌گفتيم كه زايمان‌هاي پشت‌سر هم مادر را ضعيف مي‌كند و بچه كم جاني تحويل مي‌دهد، فاصله بين زايمان‌ها بايد زياد باشد، در مورد امر نوشتن هم همين طور است. بين هر كتاب من زمان زيادي وجود دارد، هيچ‌وقت پشت سر هم كتاب ارايه نداده‌ام، اين اواخر و ترجمه‌هاي مكرر از كارهايم مرا كمي لوس كرده و خودم باور كرده‌ام كه انگار كارهاي خوبي كرده‌ام، پشيمان نيستم و دوست‌شان دارم. از مردم هم جواب گرفتم، هيچ‌وقت براي به دست آوردن مقام و منصب نمي‌نويسم، براي دلم مي‌نويسم كه مردم هم جزيي از دل من هستند، چاپ‌هاي مكرر كتاب هايم هم حاكي از همين مساله است. از كساني كه مرا مي‌شناسند و كارهايم را دنبال مي‌كنند متشكرم. مردم مزد مرا با خواندن و خريدن كتاب‌هايم   مي‌دهند.


نظر شما