خاطره ای از دیدار رهبرانقلاب با خانواده شهید ارمنی
حسام الدین آشنا در صفحه فیس بوکش خاطره ای از دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده شهید ارمنی به بهانه سال نو میلادی به نقل از نشریه معارف آورده و نوشته است: این خاطره را خودم با یکی از مسوولان وقت ارتباطات مردمی رهبری چک کرده ام.
صبح روز کریسمس آقا فرمود: اگر خانه ی چند ارمنی و آشوری برویم، خوب است.
صبح رفتیم در محلة مجیدیه شمالی گشتیم و دو سه خانوادة شهید ارمنی پیدا کردیم. در خانه ها را زدیم و با آنها صحبت کردیم. توی خانوادة مسلمان ها که ما می رویم، سلام می کنیم و می گوییم: از هیئت آمدیم؛ از بسیج؛ پایگاه ابوذر و بالاخره یک چیزی می گوییم و کارتی نشان می دهیم… اما به ارمنی ها بگوییم: از بسیج آمدیم که… بگوییم از دادستانی آمدیم که باید در بروند؛ بالاخره کارت صدا و سیما نشان دادیم و گفتیم: از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران هستیم. امشب که شب کریسمس شماست، می خواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.
برای نماز مغرب و عشا، با یک تیم حفاظتی، وارد مجیدیه شدیم. گفتیم: اسکورت که حرکت کرد، به ما ابلاغ می کنند. اسکورت هم به هوای این که ما در منطقه هستیم، زیاد با بی سیم صحبت نکنند که مسیر لو نرود. یکی از افراد آن مرکز با بی سیم مرا صدا کرد و گفت: شخصیت، سر پل سیدخندان است! سر پل سیدخندان تا مجیدیه، کمتر از سه چهار دقیقه راه است. من سریع از ماشین پیاده شدم و درِ خانة شهید ارمنی را زدم. خانمی در را باز کرد. ما با یاالله یاالله خواستیم وارد شویم، دیدیم نمی فهمد؛ بالاخره وارد شدیم؛ چون باید کاری می کردیم، گفتیم: نودال و اَمپِکس (و چیزهایی که شنیده بودیم کارگردان ها می گویند)، بروند تو! یک ذره که نزدیک شد، دوباره بی سیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم با فاصله کمی که بود، به این خانم می خواستم بفهمانم که این جوری جلوی آقا نیاید؛ گفتم: ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف می شوند منزل شما! گفت: قدم روی چشم، تشریف بیاورد و بعد گفت: گفتید کی؟ من اسم حضرت آقا را گفتم؛ نمی دانم داستان بازرگان و طوطی را شنیده اید ؟ تا اسم آقا را گفتم، افتاد وسط زمین و غش کرد!
داد بیداد کردیم که دو تا دختر از پله آمدند پایین. یاالله یاالله گفتیم و بهشان گفتیم که مادرتان را فعلاً بلند کنید و ببرید. مادر را بردند توی آشپزخانه.
دخترها گفتند: چه شد؟ گفتم: ببخشید! ما همان صداوسیمای صبح هستیم که آمده بودیم؛ ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری می آیند منزلتان و وقتی به مادرتان گفتیم، غش کرد. اینها شروع کردند مادر خودشان را هشیار کنند که بی سیم اعلام کرد: آقا پشت در است! من دویدم در خانه را باز کردم.
آقا از ماشین پیاده شد تا خانه بشود و بعد آمد توی در خانه نگاه کرد و گفت: سلام علیکم. گفتم: بفرمایید! گفت شما؟ نه این که آقا ما را نمی شناخت، بلکه یعنی تو چه کاره ای؟ گفتیم: صاحب خانه غش کرده! گفت: کس دیگری نیست؟ گفتیم: آقا شما بفرمایید داخل. گفت: من بدون اذن صاحب خانه داخل نمی آیم!
ضدحفاظت ترین شکل ممکن، این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهار راه، با لباس روحانیت، با آن عظمت رهبری خودشان بایستند و همة مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن، وارد خانه کسی نشود! من دویدم رفتم توی آشپزخانه و به یکی از این دخترها گفتم: آقا دم در است؛ بیایید تعارف کنید بیاید داخل! لباس مناسبی تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض کنیم. به آقا گفتیم: رفته اند لباس مناسب بپوشند؛ شما بفرمایید داخل. گفت: نه، می ایستم تا بیایند! چند دقیقه ای دم در ایستاد و ما هم سعی کردیم بچه هایی را که قد بلندی دارند، بیاوریم و مثل نردبان، دور وی قرار دهیم تا پیدا نباشند. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. آنها چون دانشجو بودند، لباس دانشجویی مناسب داشتند و بعد یکی از دخترها دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفت داخل اتاق.
آقا مرا صدا کرد و گفت: اینها پدر ندارند؟ گفتم: نمی دانم. گفت بزرگ تر ندارند؟ رفتیم آن اتاق پشتی و گفتم: ببخشید! پدرتان؟ گفتند: مرده. گفتیم، برادر؟ گفتند: یکی داشتیم که شهید شده. گفتیم: بزرگ تری، کسی ندارید؟ گفتند: عموی ما در خانة بغلی می نشیند.
در خانه بغلی را زدیم. یک آقایی آمد دم در. سلام کردم و گفتم: ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم. این بندة خدا نگاه کرد و دید یک مسلمان بسیجی، خانة یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟ خودش تعجب کرد؛ رفت لباس پوشید و آمد دم در و با او آمدیم توی خانة برادرش و بعد از بازرسی، گفتیم: رهبر نظام آمده این جا و اینها چون بزرگ تری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید. او را داخل که بردیم و آقا را که دید، مات و مبهوت شد و نمی دانست چه کار کند. او را بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا! اینها به خودی خود، زبانشان با ما فرق می کند؛ سلام علیک هم که می خواهند بکنند، کلی مکافات دارند! با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوال پرسی کرد و سرانجام، یک همدمی را برای آقا مهیا کردیم.
رفتیم توی اتاق بالای سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختیم؛ بعد رفت و لباس مناسب پوشید و آمد. وقتی وارد اتاق شد، آقا به او تعارف کرد و دمادر شهید گفت: آقا! حالا که منزل ما هستید، من می توانم جمله ای به شما عرض کنم؟ آقا گفت: بفرمایید، من آمدم این جا که حرف شما را بشنوم. گفت: ما هر چند با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم، اما در روضه هایتان شرکت می کنیم؛ ولی خیلی مواقع داخل نمی آییم. روز شهادت امام حسین علیه السلام، روز عاشورا و تاسوعا، به دسته های سینه زنی امام حسین علیه السلام، شربت می دهیم و می آییم توی دسته هایتان می نشینیم؛ ظرف یک بار مصرف می گیریم که شما مشکل خوردن نداشته باشید. توی مجالس شما شرکت می کنیم و بعضی از حرف ها را می شنویم. من تا الآن بعضی چیزها را نمی فهمیدم. می گفتند: مسلمان ها یک رهبری داشتند به نام علی علیه السلام که دستش را بستند و 25 سال حکومتش را غصب کردند؛ نمی فهیمدم یعنی چی! می گفتند: آخر شب، نان و خرما می گذاشت روی کولش می رفت خانة یتیمان که این را هم نمی فهمیدم؛ ولی امروز فهمیدم که علی علیه السلام کیست؛ امروز با ورود شما به منزلمان، با این همه گرفتاری ای که دارید، وقت گذاشتید و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید. اُسقُف ما، کشیش محلة ما هم به خانة ما نیامده است! شما رهبر مسلمین هستید. من فهمیدم علی علیه السلام که خانة یتیم هایش می رفت، چه قدر بزرگ است.
ما چهل دقیقه با این خانواده بودیم و به اندازة چند کتاب، درس گرفتیم. آقا در خانة ارامنه، آب، چایی، شربت، شیرینی و میوه را خورد؛ اما بعضی از دوستان ما نخوردند! کاتولیک تر از پاپ هم داریم دیگر! حزب اللهی تر از آقا هستیم دیگر! با آنها خداحافظی کردیم و به سمت دفتر به راه افتادیم. وقتی رسیدیم، آقا فرمود: این بچه ها را بگویید بیایند! آمدند. فرمود: «این کار چه بود که شما کردید؟ ما مهمان این خانواده بودیم. وقتی خانه شان رفتیم، چرا غذایشان را نخوردید؟ این اهانت به آنها محسوب می شود. نمی خواستید [بخورید]، داخل نمی آمدید»!
منبع: ایرنا
نظر شما