روایت تکاندهنده زن ایزدی از جنایات داعش
سيدو جريان ديگري را هم تعريف ميکند و ميگويد: «زني دو بچهاش را که از تشنگي و گرسنگي مرده بودند کنار خود روي زمين گذاشته بود. من هم چارهاي نداشتم جز آنکه خودم را براي مرگ فرزندانم و مواجهه با چنين وضعي آماده کنم».
«هيچ کس نمي تواند مصيبت کس ديگر را درک کند مگر آنکه آنچه او کشيده را با گوشت و پوست و استخوان خودش لمس کند. حالا چطور انتظار داريد کسي که که از دور نشسته و فقط خبرهاي جنايات داعش را مي خواند، حجم و عمق مصيبت قربانيان اين سازمان خوانخوار را بفهمد؟».
«ليلي سيدو» ، بانوي 26 ساله عراقي، با اين جمله روايتش از داستان وحشتناکي که به دست داعش طي چند روز براي او خلق شده را (در مصاحبه با روزنامه «الغد» اردن آغاز مي کند.
سيدو، روزنامه نگاري از اهالي شهر سنجار در غرب موصل در صحراي عراق است. وقتي شهر موصل به دست داعش سقوط کرد، آنان به يکي از کوه هاي اطراف شهر گريختند، و او يکي از زناني است که توانست از محاصره و تعقيبي 9 روزه داعش در اطراف اين کوه ها جان به در ببرد.
سيدو در اين مصاحبه، جزئيات تجربه وحشتناکش را تعريف مي کند. از کلمه کلمه روايتش پيداست که اين تجربه هرگز از خاطرش محو نخواهد شد، تجربه زير پاگذاشته شدن بي شرمانه حقوق انسان در داستاني هراس انگيز و 9 روزه.
او تنها يکي از قربانيان داعش است که به دليل وابستگي به يکي از اقليت ها در معرض هجوم قرار مي گيرند. سيدو جزو طايفه ايزدي عراق است و هيچ وقت به ذهنش خطور نکرده بود که داشتن مذهب ايزدي ممکن است روزي زندگي خودش و دو فرزند خردسالش را به خطر بيفکند.
سيدو سعي مي کند در آغاز روايتش تا حد ممکن به خود مسلط باشد، مي گويد: «عصر روز دوم آگوست [11 مرداد 1393] همراه با يکي از خانم هاي همسايه به بازار رفته بودم. در بازار که بوديم همسايه ام گفت شايعه شده که داعش همين روزها به سنجار مي رسد.» سيدو مي گويد که اين شايعه را جدي نگرفته چرا که به روايت امنيتي دولت و احزاب موجود در شهر اطمينان داشته که تأکيد داشته اند «شهر در برابر داعش، امن و امان است.»
به رغم اينکه سيدو مي خواسته اين شايعه را بالکل نديده بگيرد، آن همسايه سني مذهبش به او توصيه مي کند که احتياط کند، خصوصا که ايزدي است و براي داعشي ها جزو «المغضوب عليهم» به حساب مي آيد. از اينجا، نگراني به دل سيدو مي افتد. با شوهرش (که در منطقه دهوک در نزديکي سنجار بوده) تماس مي گيرد تا درباره درستي آن شايعه پرس و جو کند. شوهرش هم با يک جمله ساده، صحت خبر را رد مي کند: «تو مشکلت اين است که هرچه مي شنوي را باور مي کني.»
سيدو مي گويد عصر چند روز بعد، اين شايعه کم کم تبديل شد به يک «يک خبر نسبتا دقيق» و «سريعا درمحله محل سکونت ما شروع به پخش شدن کرد. من هم براي احتياط از همان همسايه ام خواستم که آن شب را در منزل آنان بخوابم. آن شب تا دير وقت از طريق شبکه هاي اجتماعي در اينترنت اخبار را دنبال مي کردم. جالب آنکه همگي شان به ايزدي ها اطمينان مي دادند که داعش ابدا به سنجار نزديک نشده است و سنجار در امنيت کامل، و همه شايعات موجود بي اساس است.»
تنها چند ساعت که گذشت، سيدو فهميد که تمام حرف هاي رسانه ها باد هوا بوده: در سحرگاه فردا با صداي همسايه اش از خواب بيدار شد که به او مي گفت سريع خودش را جمع و جور کند و وسايل بچه هايش را بردارد و آماده شود که از منزل او بگريزد.
چيزي که باعث شد مطمئن شود خبر نزديک شدن داعش صحيح است دو تماس تلفني بود که مي گفت در منطقه «جرزريک» که تنها 15 دقيقه با سنجار فاصله دارد، درگيري سختي با داعش در جريان است. ميگويد: «ما فقط دو راه داشتيم، يا فرار يا تسليم شدن به مرگ. چيزي که تا قبل از آن خوانده بوديم اين بود که وقتي حکومتي شکست مي خورد، نظام مي رود ولي مردم سر جايشان مي مانند ولي درباره داعش قضيه کاملا فرق مي کرد.»
در ساعت 8 صبح، برادر همسرش مي آيد و او و دو بچه اش را با خود به بيرون سنجار مي برد چرا که درگيري ها به نزديکي سنجار رسيده بوده. در طول مسير، مردم را مي بيند که از ترس گلوله جنگي مي گريزند. نهايتا به منطقه اي مي رسند که پر بوده از موانع امنيتي شني. فلذا مجبور مي شوند بقيه راه را تا رسيدن به روستاي «سُلاخ» پياده بروند.
در آنجا سيدو به خانه يکي از اقوام همسرش مي رود: «در آنجا خبرهايي مي رسيد که سنجار به دست داعش افتاده است. اگر ده دقيقه ديرتر از خانه ام بيرون مي آمدم جان خودم و بچه هايم توسط داعش گرفته مي شد.»
ادامه مي دهد: «آن روز صبح، وقتي که در منزل اقوام همسرم بودم، از پنجره بيرون را نگاه مي کردم که [در فاصله اي دور] مرداني سياه پوش را ديدم که به سراغ مزار امامزاده سيده زينب (که زيارتگاه شيعيان بود) رفته و منفجرش کردند.»
اينجا بود که سيدو و اقوام همسرش مي فهمند که نيروهاي داعش به نزديکي روستاي سلاخ رسيده اند: «سراسيمه رفتيم سراغ ماشين ها تا به کوه فرار کنيم. مردم را مي ديديم که به همان سمت فرار مي کنند. داشتيم با چشم خودمان صحنه يک کوچ دسته جمعي را مي ديديم. موقعي که در راه بوديم، آواره هايي را مي ديدم که با لباس هاي زير در حال فرار بودند. برخي اشخاص را مي ديدم که فرصت نکرده بودند کفش به پا کنند. در نهايت به پايين کوه رسيديم.»
آنجا که بودند، دوستان غير ايزدي سيدو با او تماس مي گيرند و توصيه مي کنند که جانش را نجات دهد. مي گويد: «يک دوست مسلمان داشتم که تلفن زد و پيشنهاد داد مرا بردارد و محجبه ام کرده و ادعا کند که مسلمانم [مسلمان از تعريف داعش]. ترسيدم که کارت شناسايي بخواهند. اينجا بود که چيزي ته دلم فروريخت. فهميدم که واقعا زندگي خودم و خوانواده ام و همه کساني که با مايند در خطر است و هر لحظه ممکن است که زندگي ام با يک گلوله داعش به پايان برسد.»
سيدو ادامه مي دهد: «شروع کرديم به برپا کردن چادر براي زن ها در پايين کوه. وسايل کمي همراهمان بود. اين سؤال که چه شد سنجار سقوط کرد مدام در ذهنم مي چرخيد. تفسيري براي تغيير و تحولاتي که به سرعت برق و باد رخ داده بود نداشتم. آنجا که بوديم شايع شده بود هر کس بالاي خانه اش پارچه سفيدي نصب کند اين به معناي تسليم شدن است [و داعش با او کاري نخواهد داشت]. به قوم و خويش همسرم پيشنهاد کردم که ما هم همين کار را بکنيم. به سلاخ برگشتيم و پارچه سفيد بالاي خانه زديم. موقعي که برگشته بوديم، صداي گلوله مدام بيشتر و به ما نزديک تر مي شد. تا اينکه با کدخداي روستا تماس گرفته شد و به او اطلاع دادند که داعش در آستانه ورود به روستاست. ما هم [از ترس] برگشتيم به کوه. از اينجا، روز سوم محاصره شروع شد.»
سيدو وضعيت سخت آنجا را توصيف مي کند: چه از گرماي طاقت فرسا، چه از جهت اوضاع روحي در حال فروپاشي آواره هاي ايزدي در کوه و چه از جهت نگراني بابت اينکه مواد ضروري همراه افراد، در آستانه اتمام بود.
مي گويد: «خبرهايي مي شنيديم که داعش به کوه نزديک شده است. اين باعث شد که مردها با کنار هم گذاشتن ماشين هايشان يک مانع ددرست کنند تا بتوانند از زن ها و بچه ها محافظت کنند.»
سيدو از حالت همراهي انساني در بين آواره ها صحبت مي کند که در خوردن و آشاميدن يکديگر را شريک مي کردند و هر کس دست ديگري را مي گرفت. مي گويد: «يادم مي آيد در روزهاي اول فرار، اولين مورد تولد در کوه رخ داد. چه قدر برايمان عجيب به نظر مي رسيد. ولي بعد که چند مورد ديگر هم در روزهاي بعد تکرار شد، ديگر برايمان عجيب نبود. ما تقريبا مطمئن بوديم که آوارگي مان در کوه طول خواهد کشيد و ما در مرز و آستانه يک کشتار دسته جمعي هستيم. منتظر مرگ بوديم. اين وضعمان بود.»
به ياد مي آورد: «سحرگاه روز سوم، صداي شليک گلوله در جايي نزديک به گوشمان رسيد. ماشين هايي از داعش به سمتمان مي آمد. مردهايي که همراه مان بودند مقاومت را شروع کردند. ما هم شروع کرديم به بالا رفتن از کوه. زن و بچه و افراد پير، از طريق يک گذرگاه تنگ شروع به بالا رفتن کرديم. ولي فقط مقدار کمي بالا رفتيم. چون بالار فتن از کوه خيلي سخت بود. وقتي داشتيم از کوه بالا مي رفتيم، کم کم آثار خستگي در ما خودش را نشان مي داد. ضمنا ذخيره آبمان تمام شد. به همين دليل مجبور بوديم به پايين کوه برگرديم و آب برداريم. مردها مدام بالا مي آمدند و برمي گشتند پايين. هر بار آب آوردن يک ساعت تمام طول مي کشيد. از روز پنجم، وضعيت بهداشتي آواره ها در کوه رفته رفته خراب مي شد. بچه ها و پيرها مي مردند. روز ششم تصميم گرفتيم به منطقه مزار شرف الدين برويم. در آنجا مقاومت قوي بود و نيروهاي رزمنده حزب کارگران کردستان در آنجا حضور داشتند. به سمت آنجا راه افتاديم.»
پيش از ذکر رفتن به مزار شرف الدين، سيدو آخرين تصاويري که از کوه در ذهنش مانده را به خاطر مي آورد و مي گويد: «چيزهاي زجرآوري در آنجا ديدم که در کل زندگي ام نديده بودم. زن هايي بودند که زايمان مي کردند و بچه هايشان به محض تولد مي مردند. فرياد بچه ها و پيرهايي که کمک مي خواستند، جوان هايي مثل دسته گل در عنفوان جواني که ناگهان روي زمين مي افتادند و نمي دانم که بيهوش مي شدند يا مي مردند.»
اما صحنه اي که تأثير بيشتري روي ذهن سيدو گذاشته قضيه ديگري است، زن پيري که تنها چند روز پيش از آواره شدن يک عمليات جراحي انجام داده بوده و در دوره نقاهت به سر مي برده و در جريان بالا و پايين رفتن از کوه، پسرش هميشه او را بر دوش مي گرفته است. سيدو به خاطر مي آورد: «اين زن رفته رفته حس مي کرد که خطري براي جان پسرش شده است. يک بار که پسرش او را بر دوش گرفته بود از پسرش خواست که او را بر روي زمين بگذارد تا کمي استراحت کند. وقتي پسرش او را روي زمين گذاشت، خودش را از بالاي کوه به پايين پرت کرد.»
سيدو حرفش که به اينجا مي رسيد ديگر نمي تواند تحمل کند و شروع مي کند به گريه اي طولاني و در همان حال ادامه مي دهد: «فکرش را بکن، يک مادر پسرش را فريب داد تا بتواند خودش را بکشد [و جان پسرش را نجات دهد]. هنوز صداي گريه پسرش در گوشم است.»
سيدو جريان ديگري را هم تعريف مي کند و مي گويد: «زني دو بچه اش را که از تشنگي و گرسنگي مرده بودند کنار خود روي زمين گذاشته بود. من هم چاره اي نداشتم جز آنکه خودم را براي مرگ فرزندانم و مواجهه با چنين وضعي آماده کنم.»
سپس ادامه مي دهد: «چشممان را مي بستيم و آب هاي کثيف را مي نوشيديم. به چشم خودمان کرم ها را در آبهايي که مي نوشيديم مي ديديم. پسرم مدام از من مي خواست براي کمک مان هواپيما بيايد. درد و رنجي کشيديم که قابل وصف نيست. هر قدمي که برداشتيم شرحش يک داستان مي خواهد. والله اشخاصي را ديدم که از گرسنگي برگ درخت ها را مي خوردند. روز هشتم و براي درست کردن شير خشک پسرم فقط يک چهارم شيشه آب داشتم. ولي بخش اعظم همان را هم دادم به زني که بچه اش از تشنگي در حال مرگ بودم. فقط چند قطره آب ماند براي پسر خودم. به بچه ديگرم هم هيچ آبي نرسيد. روز هشتم که به مزار شرف الدين رسيديم، آنجا آب سالم نوشيديم. پشت سرمان چندين جسد در مسير به جا گذاشته بوديم. در مزار شرف الدين به ما غذا دادند ولي من نخوردمشان. احتياطا براي بچه هايم در روزهاي آينده غذاها را پنهان کردم.»
سيدو اضافه مي کند: «آنجا شنيديم که نيروهاي حزب کارگران کردستان يک تونل براي ما درست کرده اند که از آن طريق مي توانيم به مرز سوريه فرار کنيم. ولي حتي فرار به آنجا هم احتمال مرگ داشت. ولي من در آن لحظات مطمئن بودم که ديگر به زندگي طبيعي برنخواهم گشت و ديگر هرگز همسرم را نخواهم ديد. زندگي از نظر من تمام شده بود. براي همه کساني که اطرافم بودند هم همينطور بود.»
سيدو ادامه جريانات را اينطور بيان مي کند: «ساعت چهار همان شبي که به مزار شرف الدين رسيده بوديم، خبرهايي رسيد که ادوات زرهي داعش دارند به آن سمت مي آيند و قصد به راه انداختن يک کشتار دسته جمعي دارند. لذا تصميم گرفتيم به صورت دسته جمعي به سمت تونلي که به سمت مرزهاي سوريه مي رفت راه بيفتيم. ماشين هاي حزب کارگران آمد و بچه ها و افراد پيري که بين مرگ و زندگي بودند را سوار کرد. ما براي رسيدن به تونل بيش از هشت ساعت پياده راه رفتيم. صداي پسرم را مي شنيدم که مي گفت: "مامان ديگه نمي تونم تحمل کنم." حتي وزن لباس هم ديگر براي بعضي ها موقع راه رفتن سنگين به نظر مي رسيد. لباسشان را در مي آوردند و به کناري پرت مي کردند. يادم مي آيد که پدري لباس دختر خردسالش را در مي آورد. دختربچه، کفش هم نداشت و از پايش خون مي آمد.»
به سختي نفسي مي کشد و ادامه مي دهد: «روز نهم به مرز رسيديم. ماشين هاي حزب کارگران کردستان آمدند و ما را از مرز به سمت منطقه زاخوبد بردند که در اقليم کردستان است و نيروهاي پيشمرگه در آنجا هستند. در آنجا آواره ها را سه روز در مدارس و منازل اسکان دادند، سپس به اردوگاه رفتيم.»
سيدو تعريف مي کند: «وقتي همسرم پيشمان آمد، مرا که ديد نشناخت. مدام مي پرسيد: "پس ليلي کو؟". وضع آواره هاي ايزدي از بقيه سخت تر بود. الان با خانواده ام در يک زيرزمين زندگي مي کنيم که در همانجا پنج خانواده ديگر هم زندگي مي کنند.»
منبع: مشرق
نظر شما