دوشنبه ۰۹ مهر ۱۴۰۳ - 2024 September 30

خاطرات خواندنی «حمید متبسم» از شاگردی «ظریف موسیقی ایران»

کد خبر: ۳۶۱۰۸
تاریخ انتشار: ۱۶ آذر ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۳
حمید متبسم (آهنگساز، نوازنده معاصر تار و سه‌تار و بنیان‌گذار گروه دستان): با هزار مکافات و دردسر رضایت داد که به تهران بروم و خیالی که در سال گذشته خواب و خوراکم بود، به واقعیت نزدیک کنم. حدود یک سال قبل وقتی برادرم که آن وقت ها دوران سپاهی گری خود را می گذراند به خانه برگشت، از این که در دو ماه گذشته کمی تار زدن یاد گرفته بودم، متعجب شد و مرا تشویق کرد که برای تحصیل موسیقی به تهران بروم و برایم از هنرستان موسیقی و وزیری و خالقی گفت. ولی پدرم که خود به این عشق دامن زده بود، مسئله را طور دیگری می دید.

یکی دو سالی بود که دوباره دست به ساز می زد. برادر و خواهرهای بزرگتر که حالا عقلشان می رسید به او اصرار می کردند که برایمان ساز بزند. غیر از نوازندگی پدرم، مغازه صفحه فروشی و لوازم موسیقی اش و همینطور ویلن مسن ترین برادرم زندگی ما را از نظر روحی و مادی وابسته به موسیقی می کرد. اوایل تابستان گذشته به فرزند یکی از دوستان قدیمی اش که در آمریکا زندگی می کرد و سفری به مشهد کرده بود و می خواست هدیه ایرانی با ارزشی به استاد دانشگاهش بدهد، تاری را فروخت که خودش می گفت: کار "عباس” است. ساز خوش نقشی بود و گوشی هایش صدف کاری شده بودند. پوست و پرده اش به راه نبود و قرار شد پدرم تعمیرش کند و بعدازظهر بیایند و ساز را از خانه ببرند.

خانه ما درست پشت مغازه در کوچه ای هلالی شکل واقع شده بود که دو سرش پنجاه متری از مغازه پدرم فاصله داشت. طوری که از مغازه به خانه از هر طرف این بیضی به یک اندازه فاصله بود. فضای اصلی سکونت خانه، دو پله ای از سطح کوچه بالاتر بود ولی حیاط، آشپزخانه و حوضخانه ده پله ای گودتر. به خاطر خنک بودن زیرزمین ها و خوضخانه، ما تمام تابستان را پایین می گذراندیم. آن روز که خریداران تار به حوضخانه دعوت شدند، پدرم تار تازه تعمیر شده را روی تخت حوضخانه گذاشته بود. سیمها و پرده هایش برق می زد و انگار دلشان برای مضراب و پنجه گرمی پر می زد. همه پس از نوشیدن شربت، رفتند سر اصل مطلب و تار را که حالا نونوار شده بود ورانداز کردند. خریدار رو به پدرم گفت: علی جان! ما که تار زدن بلد نیستیم صدایش را در بیاور، بشنویم.

پدرم، علی متبسم را در مشهد، دوستداران موسیقی و اهل حال علی جان صدا می کردند. چرا که او با وجود فشار قشریون، اولین کسی بود که جرأت کرده بود در مشهد موسیقی را پیشه خویش کند و موجبات شادی و حال اهالی را فراهم کند و اگر چه هر چند گاهی از ترس دنیا و آخرت شغلی دیگر می گزید ولی دیری نمی گذشت که به اصل خویش باز می گشت و دوباره علی جان مردم مشهد می شد. باری علی جان تار را برداشت و نغمه ای ساز کرد که هوش از سر حاضران رفت و زندگی تازه ای برای من رقم زد…

با اینکه هر لحظه زندگی من با آواز خوش بنان و ساز محجوبی و از این دست می گذشت، هیچگاه هیچ نغمه ای مرا این چنین دگرگون نکرده بود. گرم و آهسته می نواخت در پرده شور. نمی دانم چه شد و چگونه گذشت که آنها بردن تار را به ساعتی بعد موکول کردند. فقط می دانم که در فاصله ای که مهمان ها و پدرم تا درخانه بروند، من و تار در حوضخانه تنها بودیم. با احترام و احتیاط به سویش رفتم و در آغوشش گرفتم…

برای اولین بار پس از سالها آشنائی!
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آنجاست، خدایا

انگشتم را روی پرده «لا» که آنوقت اسمش را نمی دانستم گذاشتم و اولین نتهای پیش درآمد شور شهنازی را که آن روز برای اولین بار شنیده بودم، نواختم. با صدای مهربان و متعجب پدرم به هوش آمدم.

پرسید: پیش کی اینها را مشق کردی آقا جان؟

گفتم: الان از دیدن شما یاد گرفتم.

به شور آمد و با عجله تار دیگری را که زیاد روبراه نبود به دست گرفت و گفت: باقی اش این طور است. و به این ترتیب شش ماهی در کلاس او گذشت تا این که با هزار مکافات و دردسر موافقت کرد که به تهران بروم و درس موسیقی بخوانم.

اوایل پاییز ۵۳، چند روزی بود که در دانشسرای تهران درس هنر می خواندم و در کلاس اولین استادم در تهران، "حبیب الله صالحی” دو جلسه مشق تار کرده بودم که دوستان کلاس بالاتر گفتند: در تالار رودکی کنسرتی است، گروه سازهای ملی به سرپرستی فرامرز پایور. تا آن موقع کنسرت نرفته بودم، آن هم با با کت و شلوار و کروات که رسم آن زمان تالار رودکی بود. به هر حال تهیه کردیم و پوشیدیم و رفتیم تالار. همگی حضار ترگل و ورگل بودند و بوی عطر و مطرشان هم جا را گرفته بود. غریبی می کردم. احساس می کردم که همه مرا نگاه می کنند، می گویند: طرف را!

چراغهای سالن به تدریج خاموش شدند و نوازندگان به صحنه آمدند. آنجا بود که برای اولین بار دیدمش. موقر و آهسته گام برمی داشت. تار را با دست راست، چهار انگشت دور نقاره و با انگشت شست در طرف دیگر بیخ دسته در امتداد قامتش گرفته بود. همگی با تعظیمی کوتاه و هماهنگ در جاهای خود که از قبل تعیین شده بود، نشستند. در زمان کوتاه کوک، از یکی از بچه ها پرسیدم: او کیست؟ گفت: خیلی غافلی. در دانشسرا درس می دهد. تا آن زمان نمی دانستم که دانشسرا دو استاد تار دارد. سکوت کردیم. چهارگاه می زدند. ولی هرچه به انگشتانش خیره شدم، پرده های چهارگاهی که من می شناختم نداشت. بعدها فهمیدم که چهارگاه را از پرده سل نیز می توان نواخت و شهیدی می خواند:

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

از دل ما می گفت!

نوبت تکنوازی استاد که رسید، صدای ضربان قلبم را می شنیدم، حصاری نواخت و مرا محصور کرد. پرس و جو کردم و در اولین جلسه کلاس تار استاد خودم را قاطی شاگردان انداختم تو، با مهربانی پذیرفت. یکی می خواست تاری بخرد یا خریده بود، آورده بود استاد تأیید کند. نشستم روی دومین صندلی کنار او. اولین اینکه جسارت نشستن روی صندلی اول را نداشتم، دوم اینکه جایی دورتر از صندلی دوم مرا بیش از آنچه در طاقتم بود از او دور می کرد.

در میان گفتگو با شاگردان، تار را گذاشت روی صندلی میان ما. شروع کردم مثل بچه ای که قبل از خوردن غذایی با آن بازی می کند، با تار ور رفتم و از آنجایی که چیزی نگفت، جرأت کردم تار را کشیدم بغلم و برای جلب توجه اش در حد سه چهار نتی اشاره ای کردم به پرده منصوری. ظاهراً گرفت. گوشه چشم محبت آمیزی کرد و پرسید: تار می زنید؟ و من هم حداقل نیمی از این داستانی که شما تا اینجا خواندید را برایش تعریف کردم. وقتی که از کلاسش بیرون آمدم کمی از پررویی خودم خجل بودم که وقت کلاس دیگران را گرفتم. ولی بیش از همه چیز شاد بودم که به مرادم رسیدم و استاد مرا در کلاس شب هنرستان موسیقی ملی پذیرفت.

از حالا به بعد، تحصیل موسیقی به معنای واقعی برای من شروع شد و از این طریق به کلاسهای دیگر هنرستان نیز راه پیدا کردم. ولی آنچه برایش زنده بودم، کلاسهای استاد بود. دو روز کلاس داشت که هر دو روز را می رفتم. بین ساعت سه تا هفت شاگردان به ترتیب می آمدند و درس می گرفتند و می رفتند. من ساعت یک ربع به سه آنجا بودم تا هفت و پانزده دقیقه، دم در هنرستان می ایستادم و به چهارراه کاخ چشم می دوختم، پیکانش که می آمد خیالم جمع می شد.

به خودم می گفتم: یک چنین هنرمندی پیکان سوار بشود و چه کسانی…!؟

تا آنکه یک روز با یک بی.ام.وی پانصد و نمیدانم چند آمد. من گفتم: حالا شد. توی حیاط ماشین را پارک می کرد، با هم از جلوی دفتر می گذشتیم و به طبقه اول می رفتیم. توی کلاس روی یکی از صندلیها، سوئیچ و سیگار "ونتیج” و کیف دستی اش را می گذاشت و کار ما شروع می شد. اگر کیفیت اجرا خوب بود، افتخار پیدا می کردیم که با ما بنوازد. اغلب اوقات که از نشستن خسته می شد، توی کلاس خیلی آرام و پاورچین قدم می زد که صدای پایش مزاحم کار هنرجویان نشود. یک روز که به کلاس آمدم از قبل آنجا بود. صدای تار می آمد. گل محمدی و دلنوازی را نشانده بود به تمرین هر قطعه ای سه بار از یواش به تند. تابستانها که خیلی گرم بود، پنجره ها را باز می گذاشتیم و بوی عطر گل وگیاه هنرستان با صفای ملودیهای وزیری و درویش حال کلاس را دو چندان می کرد.

با حوصله و متانت، ملودیها را می شنید و تصحیح می کرد. آرام و خوش اخلاق بود. تا امروز نیز جز نیکی درباره او نشنیده ام. آنقدر خوبی داشت که همه همکلاسیهای هنرستان واله اش بودند. بعضی ها از بوتیکی که او لباس می خرید، هم رنگ و هم فرم او لباس می خریدند و مانند او سخن می گفتند و رفتار می کردند. تا آخر وقت کلاس، گاهی پیش می آمد که به من فرصت می داد یک بار دیگر قطعه ای را اجرا کنم یا به پرسش هایم که تمامی نداشتند، پاسخ می داد. کلاس که تمام می شد، با هم به حیاط می رفتیم. لحظات تند می گذشت. سوار ماشین اش می شد و می رفت. من دم در هنرستان می ایستادم و به چهارراه کاخ چشم می دوختم تا دیگر نمی دیدمش…
نظر شما