ناگفتههایی از کودکی دکتر علی شریعتی
برخی با کتابهایش چریک انقلابی شدند و اسلحه به دست گرفتند، عدهای پای سخنرانیهایش اشک ریختند و شدند مذهبی دو آتشه، گروهی با خواندن کتابهایش روی آوردند به سمت علوم جدید و خود را در قامت روشنفکر نوگرا یافتند و عدهای دیگر پوسترهای تصاویرش را با جملههایی از او که مضامین عاشقانه داشت به محبوبشان هدیه دادند.
برخی با کتابهایش چریک انقلابی شدند و اسلحه به دست گرفتند، عدهای پای سخنرانیهایش اشک ریختند و شدند مذهبی دو آتشه، گروهی با خواندن کتابهایش روی آوردند به سمت علوم جدید و خود را در قامت روشنفکر نوگرا یافتند و عدهای دیگر پوسترهای تصاویرش را با جملههایی از او که مضامین عاشقانه داشت به محبوبشان هدیه دادند.
این زوایای مختلفی از وجود مردی است که با وجود گذشت سالها از درگذشتش، دوستدارانش هر یک خود را به گونهای با او هویتیابی کردهاند. زمانی کتابهایش مخفیانه دست به دست میشد و حالا کم نیستند اتاقهای خصوصی یا عمومی که عکسی از او با همان نگاه نافذ و ابرویی بالا انداخته و کراواتی که به گردن داشت و گاه سیگاری دود میکرد بر دیوار آویختهاند و سالهاست یکی از طولانیترین خیابانهای تهران را هم به نام او نامگذاری کردهاند.
دوم آذرماه، هشتاد و یکمین سالگرد تولد دکتر «علی شریعتی» است. نویسنده، متفکر، جامعهشناس و پژوهشگر دینی که 37 سال پیش، درگذشته است.
اینکه او اهل «مزینان» است یا «کاهک» مدت مدیدی باعث اختلاف و رنجش اهالی این دو قصبه بوده است. کاهکیها استدلال میکردند که به روایت اسناد و گواه خیل کثیری از مردمان راستگفتار، شریعتی در کاهک متولد شده و کودکیاش را نیز در همانجا سپری کرده است. مزینانیها هم استدلال میکردند که شریعتی همهجا خود را مزینانی میدانسته و در کتاب کویر نسبش را در مزینان میجوید. پدرش نیز ضمن تائید تولدش در کاهک گفته است: «مگر کسی که در ترن (قطار) به دنیا بیاید اهل ترن است؟ من مزینانی هستم، دکتر، مزینانی بود، احسان ما هم مزینانی است.»
دامنه اختلافات در این باره تا جایی رسیده بود که در عبور از کرانه کویر، تابلوی "به زادگاه معلم شهید شریعتی خوش آمدید" گاه بر سردرِ این آبادی نصب بود و گاه بر سردرِ آبادی دیگر. در نهایت، این اختلاف ظاهراً با دخالت جوانانی از هر دو آبادی که با افکار شریعتی به خویشاوندی رسیده بودند حل شده و قرار بر این شد که شریعتی، کاهکی - مزینانی باشد.
اجداد شریعتی همه از عالمان دین بودهاند. پدرِ پدربزرگش، ملاقربانعلی معروف به آخوند حکیم مردی فیلسوف و فقیه بود و از شاگردان برگزیده حاج ملا هادی سبزواری محسوب میشد.
در خاطراتی که درباره او نوشتهاند، آمده است: مادرش نیز زنی روستایی بود که مهربانی را بیدریغ نثار همه میکرد. علی، حساسیتهای لطیف انسانی، اقتدار روحی و صلابت عقیدهاش را از مادرش به ودیعه گرفته بود.
مادر، پدر، مادربزرگ مادری و پدری علی، ملازهرا مکتبدار دِه کاهک و آموزنده قرآن به کودکان دِه که از دوستان مادرش نیز بوده، کسانی هستند که تا هفت سالگی در اندیشه و احساسش تأثیر داشتهاند. گفته میشود، مادرش را بسیار دوست داشت و به او وابسته بود و همواره سعی میکرد خواستههای او را هر چه باشد انجام دهد، با مادرش رفتاری دوستانه داشت و چیزی را از او پنهان نمیکرد؛ در حالی که به پدرش با دید احترامآمیز نگاه میکرد و از او سخت حساب میبرد. مثلاً اگر پولی میخواست به مادرش نگاه میکرد و آهسته دو انگشتش را به هم میمالید و او با این اشاره میفهمید که پسرش پول میخواهد و خواسته او را برآورده میکرد.
پدر و مادرش شخصیتی درونگرا داشتند و با زبان و به صورت ظاهری، فرزندانش را ناز و نوازش نمیکردند و محبت خودشان را آشکارا به آنها نشان نمیدادند. علی تنها فرزند پسر خانواده بود و به همین دلیل بسیار مورد توجه بوده است. دو فرزند پسر هم بعد از او به دنیا آمدهاند که هر دو به دلیل بیماری، درگذشتهاند.
پوران شریعترضوی، همسرش، در کتاب "طرحی از یک زندگی" به جمعآوری و نقل خاطراتی از همسرش پرداخته و در آن آورده است: در کودکی اغلب اتفاق میافتاد هنگامی که در خواب بوده است مادرش بالای سر او برود و آرام ناز و نوازشش کند. یکی از شبهایی که با چشمان بسته در رختخواب دراز کشیده بود مادرش به گمان اینکه او خواب است بالای سرش نشسته و دستان نوازشگرش را بر سر و روی او میکشد و او را میبوسد؛ نشان دادن اینگونه محبت برایش آنقدر دلچسب بوده که روز بعد این موضوع را برای پسر عمهاش، که همبازی او بود، تعریف میکند.
شریعتی در کودکی کسانی را که به علت بگومگوهای فامیلی، موجب ناراحتی مادرش میشدند دوست نداشت و همیشه از شخصیت، تواضع، مهربانی و بردباری او تعریف میکرد.
او مادربزرگ مادری و پدری خود را نیز بسیار دوست داشته است. به گفته اقوامش، مادربزرگ پدریاش زنی مقتدر و بسیار متدین بوده که بعد از مرگ شوهرش جای خالی او را در دِه پر کرده و منزلش پایگاه مردمی بوده که برای حل و فصل اختلافات و مسائل خود به ایشان مراجعه میکردهاند. او زنی با نفوذ و متکی به خود بود که حرفش در دِه مورد تأیید مردم بود؛ بنابراین فرزندان و نوادگانش با احترام خاصی از او نام میبردند.
10 ساله بوده که در نامهای از عمویش میخواهد که با سه تومانی که همراه نامه میفرستد برای مادربزرگش کفشی بخرد. دوستی و محبت مادربزرگ مادرش از نوع دیگری بود. زنی سالخورده با گیسوان سپید که از داشتن نبیرهای چنان شیرین غرق در لذت و شادی میشد او علی را بر نوههایش به نحو رشکبرنگیزی ترجیح میداد.
دایی بزرگش گفته بود: مادربزرگم علاقه خاصی به علی داشت و تا چشمش به او میافتاد به سراغ صندوقچهاش که معمولاً چیزهای خوردنی را در آن پنهان میکرد، میرفت و از آن چیزی به وی میداد. چون چشمش ضعیف بود و نمیتوانست چهرهها را درست تشخیص بدهد، یک روز ما نزد او رفتیم و من به جای علی انار بزرگی از او گرفتیم، البته او کمی بعد متوجه شد و انار را از من گرفت و به علی داد و او هم آن را میان من و خودش تقسیم کرد.
ملازهرا از دوستان مادربزرگ مادریاش، زنی سالخورده بود که گرداگرد اتاقی از اتاقهای منزلش را پوست تخت انداخته بود تا کودکان روستا را جزء سیام قرآن بیاموزد. علی نیز یکی از این نوآموزان بود، اما به شیوه خاص خود.
داییاش نقل کرده بود: روزی علی پس از خواندن قرآن و پاسخ به سوالات ملازهرا، از حواسپرتی او استفاده کرد و از کلاس خارج شد و رفت بالای درخت سنجدی که در وسط حیاط بود. علی از آنجا به ما نگاه میکرد و شکلک درمیآورد و ما را میخنداند. ملازهرا از خنده ما متوجه بیرون شد، به طرف او رفت و با اصرار زیاد از او خواست که پایین بیاید. علی که بسیار لجباز بود مدتی ملازهرا را سر کار گذاشت و بالاخره پایین آمد، اما ملازهرا او را که شاگرد زرنگش بود تنبیه نکرد.
شریعتی در 1319 در سن هفت سالگی در دبستان ابن یمین مشهد ثبتنام کرد اما وقتی به دلیل بحرانی شدن اوضاع کشور، تبعید رضا شاه و اشغال کشور توسط متفقین، پدرش خانواده را به روستا فرستاد، او نیز بهناچار مجدداً به مکتب بازگشت. بعد از مدتی و با برقراری آرامش نسبی در مشهد، علی و خانوادهاش به مشهد برگشتند و او وارد دبستان ابن یمین شد.
بر اساس خاطراتی که از کودکی شریعتی نقل شده، او به درس و مشق و مدرسه بیاعتنا بوده و نسبت به انجام تکالیف، فوقالعاده بینظم و سهلانگار. خودش در کتاب «گفتوگوهای تنهایی» نوشته: از همان وقتها، این از صفات مشخص تو بود؛ میل به تنهایی، سکوت، با خود حرف زدن و فکر کردن، تنبلی در کار، حواسپرتی خارقالعاده، بینظمی و بیقیدی در همهچیز، نداشتن مشق و خط و کتاب و قلم و بیاعتنایی به درس و کلاس و معلم و عشق به خواندن و کتاب و صحافی و چیدن آنها و ... . پدرم اغلب جوش میزد که این چهجور بچهایست. این همه معلمانت گله میکنند، پیشم شکایت میکنند، آخر تو که شب و روز کتاب میخوانی، کتابهایی که حتی درست نمیفهمی، یک ساعت هم کتاب خودت را بخوان. این بچه چقدر دله است در مطالعه و چقدر خسیس در درس خواندن، اصلاً مثل اینکه دشمن درس و مشق است. تا نصف شب و یک و دو بعد از نصف شب با من مینشیند و کتاب میخواند و سه چهار تا مشقی را که گفتهاند بنویس، میگذارد و درست صبح همان وقت که دنبال جورابهایش میگردد و لباسهایش و مدرسهاش دیر شده شروع میکند به نوشتن، دستپاچه و شلوغ و خودش هم ناراحت، بابا جان تو که از وقتی راه بیفتی برای مدرسه جز گشتن دنبال جورابهایت که به کار دیگری نمیرسی.»
خانوادهاش تابستانها به روستا بازمیگشتهاند و کبوتر بازی و شنا و الاغسواری و ... با بچههای دِه مزینان و کاهک از تفریحات او در روستا بوده است. شریعتی به کبوتر بسیار علاقه داشت و غروبها که بچههای آبادی برای گرفتن کبوتر به سر چاه آب میرفتند، او هم با آنها میرفته است. آنها پارچه بزرگی بر روی دهانه چاه میانداختند و با آن کبوترها را میگرفتند.
در مشهد که خانوادهاش از تعدادی مرغ و خروس در خانهشان نگهداری میکردند، او هر روز با حوصله به آنها آب و دانه میداده و به آنها رسیدگی میکرده است. تولد جوجهها برایش لطف خاصی داشت، به طوری که در کتاب کویر آن را تحت عنوان عشق فرزند آورده است. گاهی بالای بام میرفت تا پرواز کبوتران را تماشا کند، این کار در او شوری برمیانگیخت. پدرش که در آن شرایط و موقعیت خاص خانوادگی دوست نداشت پسرش اینچنین خود را سرگرم کند، از علی به اصرار و گاه با عصبانیت میخواست که دست از این بازیهای بچهگانه بردارد. با وجود اینکه او از پدرش حساب میبرد و برایش احترام خاصی قائل بود، بیآنکه سخنی به مخالفت بگوید، آنچه را که خود میخواست انجام میداد. با همه این احوال با بچههای همسایه کمتر طرح دوستی میریخت و بیشتر اوقات بیکاریاش را در خانه میگذراند.
پسر عمهاش در بیان خاطراتش از او آورده است: پس از مرگ پدرم، مادرم از من و علی خواست که برای کمک به او در جمعآوری گندم به صحرا برویم. ما تمام روز از صحرا گندم به خانه میآوردیم و آن را در کندوها میریختیم. غروب در حالی که خسته و خاکآلوده به خانه برگشتیم، مادرم از ما خواست که به حمام برویم. حمام دِه، روزها زنانه بود و شبها مردانه. سر شب ما دو نفر چراغی به دست گرفتیم و به حمام رفتیم. با چراع تا لب خزینه رفتیم و در آنجا با خیال راحت به صحبت نشستیم، بدون اینکه خود را بشوییم علی صحبت میکرد و من به او گوش میکردم. صحبت او گل انداخته بود. البته مطالبی را که میگفت به خاطرم نمانده و گذشت زمان آن را از یاد برده است. مادرم که از تأخیر چند ساعته ما نگران شده بود کسی را میفرستد تا ببیند چه بر سرمان آمده است. فرستاده مادرم وقتی آن وقت شب ما را در حمام گرم صحبت دید متعجب شد و با عصبانیت به ما اعتراض کرد. ما تازه آن وقت متوجه شدیم که ساعتها در حمام نشسته ایم و تازه استحمام هم نکردهایم.
نوجوان که بوده، دوست داشته که پدرش برای او دوچرخهای بخرد اما شرایط نامساعد اقتصادی خانواده و بیشتر از همه هراس پدر از عشق شدید او به سرعت مانع عملی شدن چنین خواستهای میشد. با این وجود، او پولهای هفتگیاش را جمع میکرد تا دوچرخهای کرایه کند و با آن به هرجا دلش میخواست برود. این علاقه باعث شده حتی زمانی که به دانشسرا میرفت و مقاله مینوشت، با دوچرخهای که بالاخره برایش خریده بودند به مؤسسه روزنامه خراسان میرفت و همواره نیز سریع میراند.
اواخر دوره دبیرستان رفت و آمدهای خانوادهشان به دِه کمتر میشد. با اوجگیری فعالیتهای کانون نشر حقایق اسلامی و رفتوآمدهای مداوم منزل پدرش، سفرهای تابستانی برای آنها کمتر پیش میآمد؛ از این رو بیشتر سرگرمیهایش مطالعه بود و اوقات بیکاریاش را در کتابخانه پدر میگذراند. پدرش از شبزندهداریهای وی اظهار نگرانی میکرد. هنگامی که او در کلاس ششم ابتدایی بود لکهای بر روی مردمک یکی از چشمانش میافتد. پدرش او را از مطالعه تا دیروقت بازمیدارد اما متوجه میشود که بعد از آن پسرش پردههای اتاق را کشیده و کماکان به مطالعه خود ادامه میدهد.
شریعتی در سیزده سالگی به دبیرستان رفت. آنچنان که خودش گفته، این ایام مصادف بود با ورود او به دنیای فلسفه و عرفان. به تعبیر خودش «مغزم در این زمان با فلسفه رشد میکرد و دلم با عرفان داغ میشد و گرچه بزرگترهایم بر من بیمناک شده بودند و خود نیز کم کم با یأس و درد آشنا میشدم (اولی ارمغان فلسفه و دومی هدیه عرفان) ولی به هر حال پُر بودم و سیر و سیراب لذت ... تنها این که ... آری کارم سخت است و دردم سخت و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است، محروم اما ... این بس است که میفهمم! خوب است ... احمق نیستم».
کتابهایی که پیش از این میخوانده، کتابهای عمومی بوده است. کتابهایی مانند ویتامینها، زن مست، تاریخ سینما، بینوایان و ... اما از این پس پیوسته به فلسفه محض میاندیشید و به افکار مترلینگ و آناتول فرانس گرایش پیدا میکرد و این دو بودند که مغزش را تصاحب کردند ... بعد گرایش به عرفان ... نوشتههای سیکل اولش عبارتست از جمعآوری سخنان زیبای عرفای بزرگ مانند جنید و حلاج و ...
تضاد ماهوی افکار فلسفی و تأملات عرفانی از یک سو و ایمان موروثی از سوی دیگر، موجب شد تا این نوجوان سیزده ساله دچار بحران عمیقی شود. تردیدهای او در این دوره بیشتر جنبه فلسفی و هستیشناسی داشت؛ مسائلی از قبیل وحدت وجود، مبدأ و آغاز و انجام آفرینش. زمانی که این مسائل در کنار اعتقادات دینی وی قرار میگرفت، غوغایی در درونش برپا میکرد.
به کوهسنگی رفت؛ جایی که استخری داشت و گل و گیاهی و طراوتی. مردم به آنجا میرفتند تا از کار روزانه استخوان سبک کنند، دمی بیاسایند و غم نان را که واقعیت زندگیشان بود از تن و روان بزدایند اما او رفت تا با همهچیز وداع کند. زندگی برایش جاذبهای نداشت.
بر لبه استخر رفت. برای اولین بار مرگ و زندگی را در دستان خود میدید، اما ناگهان یادش آمد که در میان بیشمار کتابهای پدرش مثنوی هم هست. درست است که زندگی رنج است و وهم و شک و سراسر امتحان اما به این میارزد که آدم بنشیند و مثنوی بخواند. در آن ایام او هنوز جوانی سیزده - چهارده ساله بود و به مدد عرفان مثنوی از گزند سرگردانیهای فکری و روحی در امان ماند.
در این باره، دخترش، سوسن گفته است: زمانی که در 15 سالگی با فلسفه مادیگرایانه آشنا شد، چنان از مرگ در ساختار ذهنی خودش به هراس افتاد که تصمیم به خودکشی گرفت و به قول خودش، مولانا او را نجات داد.
در سالهای بعد و در دوره دبیرستانش نیز همان روحیه بیزاری از کار موظف و اجبار در انجام تکالیف و حضور به موقع در کلاسها دیده میشد.
درباره بیحوصلگی او، خواهرش طاهره تعریف کرده است که «هرگز حوصله نمیکرد بند کفشهایش را باز کند، پایش را به زور و فشار داخل کفش میکرد و در آن میچرخاند تا سرجایش قرار بگیرد و مجبور به بازکردن بند کفشها نشود.
دبیرستان فردوسی مشهد دبیری داشت که با دانشآموزان بسیار جدی رفتار میکرد. او دبیر درس رسم بود. محمد شریعت رضوی در خاطراتش آورده است که شریعتی همواره تکلیف رسم را انجام نداده به کلاس میآمد. یک روز به دانشآموزان گفتم هرکس رسم ندارد از کلاس بیرون برود. شریعتی که دو - سه بار بدون تمرین رسم آمده بود و آن روز نیز تمرین نداشت، فوراً ولی با خونسردی از کلاس بیرون رفت. زنگ تفریح یکی از همکاران به من گفت این شاگردی که بیرونش کردی، پسر استاد شریعتی است. من هم گفتم میدانم. با اینکه خودم به کلاسهای درس استاد شریعتی میروم ولی چارهای ندارم جز اینکه با بینظمی و کمکاری او برخورد کنم.
دفتر شعر دکتر شریعتی
هفته بعد علی با برگه رسم در کلاس حاضر میشود و آن را به آقای شریعت رضوی میدهد. او میگوید: همکلاسیهایش به شوخی میخواستند به من بفهمانند که این رسم را خودش نکشیده و میگفتند آقا خیلی خوب برایش نکشیدهاند! اما من آن را قبول کردم.
بعدها تقدیر بر این شد که شریعتی با این دبیر جدی که از بینظمی و کمکاری شاگردش دل خوشی نداشت، فامیل سببی شوند و با خواهرش ازدواج کند.
شریعتی از نوجوانی به شعر و ادبیات توجه نشان میداده و بسیاری همچون شفیعی کدکنی به حضور فعالش در محافل شعری و ادبی مشهد اشاره کردهاند. او از اولین اشخاصی است که شعر نو نیمایی را به این محافل کشاند. در نوجوانی تعدادی از اشعارش در روزنامه خراسان در سالهای 1330 تا 1334 چاپ شده است.
سرودههای "دفتر شعرش" متعلق به سالهای 1327 تا 1338 هستند. او وصیت کرد به جز اشعاری که در مجموعه هنر (مجموعه آثار، جلد 32) منتشر شده شامل «شمع زندان»، «من چیستم؟»، «از اینجا ره به جایی نیست»، «در کشور» و ...، سایر اشعار این دفتر سوزانده شود و هرگز چاپ نشود. وصیتی که خانوادهاش تعهد خود را به آن حفظ کردند و اشعار آن دفتر هیچگاه منتشر نشد. موضوعات اشعار چاپ شده که اغلب در قالب غزل سروده شدهاند، عمدتاً عشق است و تنهایی و مرگ و سیاست.
منبع: ایسنا
نظر شما