یک گفتوگوی منتشر نشده با عسگراولادی
آنچه در پی میآید گفتوشنودی منتشر نشده با مرحوم استاد «حبیبالله عسگراولادی مسلمان» است که طی آن بخشی مهم از حیات سیاسی ایشان یعنی «از مقطع برگزاری مراسم سپاس تا حضور در نوفللوشاتو» مورد بازخوانی و روایت قرار گرفته است. نکته مهم در این گفتوشنود صریح آن است که برخی نکات مندرج در آن، برای اولین بار بیان میشود.
در بهمن سال ۵۵ با شرایطی که بر کل کشور حاکم شد، رژیم طاغوت تصمیم گرفت عدهای از زندانیان سیاسی را در فواصل مختلف آزاد کند. از جمله عدهای را در نیمه دوم بهمن ۵۵ از زندان بیرون میآورند و به جلسهای میبرند. این برنامه به جشن سپاس معروف شد. ظاهراً از آن فیلمبرداری هم کردند و بخشهایی را در تلویزیون هم نشان دادند. در میان این گروه برخی از اعضای مؤتلفه اسلامی هم حضور داشتند. لطفاً در این زمینه توضیح بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم. لا حَولَ وَ لا قُوَّه الا بِاللهِ العَلِیِّ العَظِیمِ وَ لَهُ الحَمد. با استدعای صلوات و سلام خدمت حضرت ولیعصر(عج) و آبای گرامی و معصومشان(ع)، به ویژه پیامبر گرامی اعظم، حضرت محمد مصطفی(ص) و سلام به ارواح پاک شهدا و امام شهدا و درخواست از پروردگار متعال که مجموعه ما مؤتلفه اسلامی و تمام اصولگرایان را به بهترینها هدایت فرماید. به خدمت شما عرض کنم رژیم طاغوت هرچه سعی کرد شعار فضای باز سیاسی را جا بیندازد، کسی استقبال نکرد. افرادی را به زندان فرستادند تا با آیتالله منتظری، آیتالله مهدوی کنی، آیتالله طالقانی، آیتالله هاشمی رفسنجانی و سایر روحانیونی که در زندان بودند مذاکره کنند. آنها گفتند فضای باز سیاسی یعنی چه؟ شما کسانی را از سالهای ۴۳ و ۴۴ به زندان انداخته و به تبعید فرستادهاید. این یعنی فضای باز سیاسی؟ و از شهید عراقی و ما نام بردند که مدتی در عین حال که زندانی بودیم، در تبعید هم بودیم و گفتند شما به این میگویید فضای باز سیاسی؟
آقای هاشمی رفسنجانی خیلی در این مورد محکم صحبت کرد. بنده، آقای حیدری، آقای عراقی و آقای لاجوردی خبر نداشتیم چه گذشته است. من و آقای عراقی و آقای حاج حیدری در زندان قصر بودیم و آقای لاجوردی در قزلحصار بود. ما را برگرداندند و ۶۰ روزی در زندان انفرادی اوین نگه داشتند و هر روز به ما فشار آوردند تا قبل از این که با آقایان علما روبرو میشویم، بالاخره حرفی، چیزی را از ما در بیاورند.
یک روز در زندان اوین در سلولی که سه متر در سه متر بیشتر نبود قدم میزدم که یک مرتبه به ذهنم رسید ما در اینجا قرآن، مفاتیح، نهجالبلاغه و هیچ کتابی نداریم. نکند اینجا بپوسیم و ذهنمان از کار بیفتد. در این فکر بودم که یک مرتبه در آن سکوت مرگبار شنیدم کسی دارد قرآن میخواند: «إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوّه الْمَتِینُ»(۱) به خود آمدم و گفتم خدایا! غلط کردم چنین فکری به ذهنم رسید. رزاق تویی. آن شخص باز هم همان آیه را خواند. در آنجا دریافتم رزق فقط غذای جسم نیست، غذای روح هم هست. بار سوم که آن شخص این آیه را تلاوت کرد، به سجده افتادم و توبه کردم که چرا بعد از دوازده سیزده سال در زندان بودن، تصور کردم ممکن است آینده تاریکی در انتظار ما باشد.
به آب نیاز داشتم. میخواستم نماز بخوانم. چند بار در زدم و کسی آمد و گفت نمیشود، اما چند لحظه بعد شاید همان کسی که قرآن میخواند آمد و به من گفت: «راه بیفت». گفتم: «کجا؟» گفت: «حمام». چشمهایم را بست و مرا به طرف حمام برد. وارد حمام که شدم، با صدای بلند شروع کرد به داد و بیداد و دشنام دادن به من و دوستانم، اما وسط حرفهایش گفت امروز یا فردا تو را برای بازجویی میبرند، هر چه پرسیدند همانهایی را بگو که قبلاً گفتی. مواظب باش از تو آتو نگیرند. راجع به زندان مشهد همانهایی را بگو که قبلاً گفتی.
کارم که در حمام تمام شد، بیرون آمدم و او مرا با فحش و سر و صدا به طرف سلولم برد و مرا داخل سلول هل داد و درب را محکم به هم زد. بعد از مدتی دوباره برگشت و یواشکی گفت: «یادت نرود به تو چه گفتم. هیچ حرفی نزنی.» گفتم: «چشم». بعد باز هم شروع کرد به داد و فریاد و فحش دادن و رفت.
این که امام فرمود انقلاب را به اشخاص خاصی نسبت ندهید، چون این انقلاب متعلق به همه مردم است، همین است. در طول مدت زندان، گاهی حتی از ساواکیها، مأموران ژاندارمری و شهربانی رفتارهای عجیب و غریبی میدیدیم که متوجه شدیم هر کسی که فهم و شعور داشت در هر لباسی که بود کمک میکرد.
فردا صبح آمدند و با خشونت چشمهایم را بستند و مرا به اتاق بازجویی بردند. بازجویم گفت: «همه مسائل برای ما روشن است. بنشین و بنویس.» گفتم: «چه بنویسم؟ من دوازده سال است در زندان هستم. مطلب تازهای ندارم که بنویسم. از اول هم نداشتم.» گفت: «هر چه را که در زندان مشهد بوده است بنویس. چه کسی در آنجا فعالیت داشت؟» گفتم: «مثل اینکه مرا اشتباهی آوردهاید. من حرف تازهای ندارم بزنم.» تهدید کرد که تو را به صلابه میکشیم و میدهیم دست حسینی. گفتم: «هر کاری میخواهید بکنید. من همانی هستم که دوازده سال پیش بودم.» گفتند: «تکلیفت را روشن میکنیم. بلند شو» و مرا همانطور با چشمهای بسته به محوطهای بردند که احساس کردم باید جای بزرگی باشد.
حس کردم صدای آشنا میشنوم. دوباره تهدیدم کردند که بنویس و اگر ننویسی چنین و چنان میکنیم و باز گفتم حرفی ندارم بزنم. چشمهایم را باز کردند و دیدم آیتالله طالقانی، آیتالله مهدوی کنی، آیتالله منتظری و چهارده پانزده نفر دیگر آن طرف نشستهاند. از من پرسیدند: «نمیخواهی پیش آنها بروی؟» جواب دادم: «از خدا میخواهم.» گفتند: «زود برو و برگرد.» رفتم و کمی با آقایان روبوسی و صحبت کردم و آنان بابت اینکه تهدیدهای مأمورین در من اثر نکرد و حرفی نزدم، بسیار تشویقم کردند. فهمیدم که آنها در بند عمومی اوین هستند. من در بند خصوصی بودم.
اینها دائماً میآمدند و تماس میگرفتند که خلاصه به هر نحوی که شده است فضای باز سیاسیشان را اثبات کنند. آیتالله منتظری به محض این که اینها میآمدند با عصبانیت از جلسه بلند میشد و به حیاط میرفت و در گوشهای مینشست. آیتالله طالقانی گاهی همراه آقای هاشمی بودند. همه معتقد بودند که آقای هاشمی زرنگتر از بقیه است و بهتر میتواند از پس مذاکره با آنها برآید. ایشان انصافاً هم در مذاکره با آنها شهامت، شجاعت و درایت عجیبی داشت و به آنها میگفت اولین کاری که باید بکنید این است که با آیتالله خمینی صحبت کنید، چون الان مرکز ذهنیت اسلامی کشور ایشان هستند. بعد هم راجع به علما، حوزه علمیه، مراجع و مساجد با آنها صحبت کرد و گفت باید با زندانیان رابطه خوبی داشته باشید تا بتوانید ادعا کنید فضای باز سیاسی ایجاد کردهاید. به هر حال با آقایان روحانی ارتباط داشتیم که در بازجوییها چه عکسالعملی نشان بدهیم.
مجاهدین خلق نامه درخواست عفوی از شما منتشر کردند. این نامه درست است؟
بله، اما ما این کار را با مشورت آقایان علما انجام دادیم. آنها به ما گفتند الان در بیرون به وجود شما بیشتر نیاز هست. بدون اینکه راجع به امام مطلب شبههداری بنویسید یا به اینها کرنش کنید، در مورد خودتان چیزهایی بنویسید و از اینها بخواهید آزادتان کنند. از طرف دیگر به آقایان توکلیبینا و شاید مرحوم شفیق گفتیم اینها چنین چیزی را از ما میخواهند. بروید مشهد خدمت آیتالله میلانی و قضیه را برایشان بگویید و بپرسید چه باید کرد؟ آنها رفتند و آقای توکلیبینا برگشت. ما گفته بودیم به آیتالله میلانی بگویید ما قصد نداریم قهرمان بمیریم، بلکه میخواهیم مسلمان بمیریم و لذا اگر بگویید شما وظیفه دارید بیرون بیایید این کار را میکنیم.
در نتیجه این مشورتها من، شهید عراقی و آقای حاج حیدری را به محوطهای در یک مؤسسه آموزشی در زندان قصر بردند. ما قبلاً برای گرفتن امتحان از زندانیها تقاضا داده بودیم. بعد یک کسی از فاصله دور به مأمورینی که در آنجا بودند گفتند که مجلس آماده است. ما را با چشمهای بسته از جایی پائین بردند. وقتی رسیدیم چشمهایمان را باز کردند و ما دیدیم که تودهایها و چپیها هم در آنجا هستند. آقایان انواری، کروبی، علیخانی و عدهای از جوانان روحانی را هم آورده بودند. از شهید عراقی پرسیدم: «اینجا چه خبر است؟» جواب داد: «به مناسبت سالگرد ۱۵ بهمن که در دانشگاه به شاه تیراندازی شد و به او نخورد، جشن گرفتهاند.» پرسیدم: «چرا ما را به اینجا آوردهاند؟» جواب داد: «نمیدانم. فقط میدانم باید دستهایمان را جلوی صورتمان بگیریم که از ما عکس نگیرند. فعلاً کار دیگری از ما بر نمیآید.»
جلسه که شروع شد سه چهار تا از چپیها بلند شدند و درخواست عفو کردند. معلوم شد ما را چرا در آنجا جمع کردهاند. به آقایان روحانیون قول داده بودند که آقای هاشمی را آزاد خواهند کرد و این آزادی هیچ ربطی هم به این جلسه سپاس ندارد. من و شهید عراقی دستمان را روی صورت گذاشته بودیم که یک وقت از ما عکس نگیرند، اما در یک لحظه که من و شهید عراقی تصور کردیم دیگر کسی نیست که عکس بگیرد و داشتیم با هم صحبت میکردیم، روزنامه اطلاعات توانست از ما عکس بگیرد. در مجموع مذهبیها اعم از زندانیهای قدیم و جدید، هیچ حرفی مبنی بر تأیید رژیم نزدند، اما البته روزنامه اطلاعات مطلب را طور دیگری نقل کرد.
درخواستهای عفو را جداگانه نوشتید؟
بله، درخواست بنده همان است که مجاهدین خلق منتشر کردند. امضا و همه چیز درست است و تقلب نکردهاند. به هر حال تا جایی که یادم هست برای بیرون رفتن از زندان با سه مرجع و شخصیت بزرگ دینی، از جمله آیتالله میلانی مشورت کردیم گفتند به شرط آن که در مورد امام حرفی نزنید و به اینها هم کرنش نکنید، بنویسید و بیرون بیایید.
دو نفر دیگر چه کسانی بودند؟
درست یادم نیست. شاید آیتالله گلپایگانی و شهید مطهری بودند.
حاج هاشم امانی هم نامه نوشت؟
ایشان سه ماه زودتر از ما از زندان اوین آزاد شد.
متن شما تحت عنوان عفو ملوکانه نبود، بلکه بیشتر یک متن تربیتی خانوادگی بود.
بله، نوشتم مشکلات شخصی دارم. آنها میخواستند علیه امام، روحانیت و حوزه علمیه حرف بزنم که گفتم ابداً اهل اینجور حرفها نیستم و در مورد زندگی و بچههایم مشکلاتی دارم که باید بروم و به آنها رسیدگی کنم.
جنابعالی پس از عزیمت امام به فرانسه و نوفللوشاتو بارها خدمت ایشان رفتید و پیامهایی را بردید. در این مورد هم توضیحاتی را بفرمایید.
نخستین بار که در پاریس خدمت امام رسیدم، غیر از پیامهای آیتالله مطهری، آیتالله بهشتی و عدهای از روحانیون و مدرسین عالیمقام، از طرف بانوانی که در زمینه فرهنگ و نیز بهداشت و درمان آن روز خدمت میکردند، پیامهایی را بردم. خانمها در این پیامها گفته بودند شما برای ملاقات با خانمها تا به حال برنامه نگذاشتهاید. به ایران هم که بیایید همینطور خواهد بود؟ امام فرمودند: سلام مرا به خانمها برسانید و بگویید خیر. انشاءالله وقتی به ایران بیایم، هر فرصتی که در اختیار آقایان باشد، در اختیار خانمها هم خواهد بود.
وقتی امام به ایران هم تشریف آوردند، از جمله نخستین تصمیماتی که گرفتند این بود که فرمودند با هم مشورت کنید و ببینید زمان و وقت مناسب برای ملاقات خانمها چه وقت است. بعد از مشورت، چون ماه بهمن بود و آفتاب زود غروب میکرد، قرار شد از سه بعدازظهر تا هنگام اذان مغرب خانمها بیایند و با امام ملاقات کنند. یکی از روزها وقتی در مدرسه علوی را باز کردند، یک مرتبه جمعیت عظیمی از خانمها که پشت در مدرسه تجمع کرده بودند، با فشار زیاد به داخل مدرسه هجوم آوردند و عدهای زیر دست و پا ماندند و زخمی شدند که بلافاصله آنها را با برانکارد به قسمت درمانهای فوری و سرپایی مدرسه علوی بردند. یکی از برانکاردها نتوانست به آن سمت برود و با فشار جمعیت جلوی جایگاه آمد. خانمی که او را از زیر دست و پا بیرون کشیده و روی برانکارد گذاشته بودند، با سر و وضعی ژولیده و به هم ریخته و در حالی که از سر و صورتش خون جاری بود، نیمخیز شد و دستش را گره کرد و بالا برد و خطاب به امام شعار جمعیت را تکرار کرد: «ما همه سرباز توئیم خمینی/ گوش به فرمان توئیم خمینی».
امام نگاهی انداختند و فوقالعاده متأثر شدند. هنگامی که نشستند، یکی از آقایان علما عرض کرد بهتر نیست ملاقات خانمها را موقوف کنید؟ اینها هم به خودشان صدمه میزنند، هم به شوهرها، فرزندان و زندگیهایشان. امام با خشم به ایشان نگاه کردند و فرمودند: «خیال میکنید اعلامیههای بنده و شما شاه را بیرون کرد؟ شاه را همین زنها بیرون کردند. »
این حرف امام تأثیر فوقالعاده زیادی روی افرادی داشت که در آنجا حضور داشتند. امام پس از چند لحظه که آرامش پیدا کردند، از جا برخاستند تا بار دیگر به ابراز احساسات جمعیت پاسخ بدهند و به قولی که به زنان داده بودند که هیچ فرقی بین آنها و مردان قائل نخواهند شد، عمل کنند. واقعیت این است که در سایه نگاه و توجهات امام خانمها رشد فوقالعادهای کردند و اگر حضور آنها نبود حقیقتاً نهضت به پیروزی نمیرسید. بانوان ما علاوه بر اینکه خود در صحنههای انقلاب حضور داشتند، موجب دلگرمی شوهران و پسران خود نیز بودند.
آیتالله انواری میگفتند یک بار از امام سئوال کردم خانمها وقتی میخواهند در راهپیمایی شرکت کنند، باید از شوهرانشان یا پدرهایشان اجازه بگیرند و آنها اجازه نمیدهند. حکم چیست؟ امام فرموده بودند راهپیماییهایی که توسط علما اعلام میشود، حکم امر به معروف و نهی از منکر را دارد و مثل نماز و روزه واجب است و کسی حق ندارد آن را منع کند. امام با این فتوا قفل بستهای را گشودند و در راهپیماییها میدیدیم خانمها با فرزندی در بغل، در حالی که دست فرزند دیگرشان را گرفته بودند، گاهی حتی پیشتر از مردان در راهپیماییها شرکت میکردند، در حالی که پیش از آن تظاهرات غالباً بدون حضور بانوان انجام میشدند.
بنده وقتی در ستاد عاشورا بودم، روزی در میدان توحید مسئولیت داشتم که به راهپیمایان نظم و آنها را حرکت بدهم که دیدم خانمی یک بچه را به بغل گرفته، یکی هم دستش به دست مادر بود و یکی هم روی شانه پدر و این خانواده به این شکل آمده بودند تا علیه نظام فرسوده کفر و شرک اعتراض خود را فریاد بزنند. امام مشکل مشارکت زن مسلمان در حرکتهای اجتماعی را حل کردند و زنان میدان گستردهای برای رشد سیاسی و اجتماعی پیدا کردند که نتایج درخشان آن را در عرصههای مختلف مشاهده میکنید.
پیام دیگری که برای امام بردید، چه بود؟
پیام دیگر در مورد تحزب و تشکل بود. امام زمانی که در عراق بودند فرمودند باید حزبالله تشکیل شود. آقایان پیام داده بودند این مطلب را باز کنید. بعد هم اشاره کرده بودند که به شورای انقلاب نیاز هست و در این زمینه راهنمایی بفرمایید. امام راجع به حزبالله فرمودند به ایران که آمدم تکلیف را روشن خواهم کرد، ولی در مورد شورای انقلاب و ترکیب آن بررسی کنید و پیشنهادتان را بدهید.
ظاهراً امام درباره اعتصابیون هم توصیههایی به شما کرده بودند.
بله، بار اول که به فرانسه رفتم، امام فرموده بودند بیایید شما را ببینم. خدمتشان رفتم و فرمودند شنیدهام اعتصابیون بسیار در سختی به سر میبرند. سپس چند بسته پول ایرانی و ارزهای مختلف را از قفسهای برداشتند و همراه طلاهایی که خانمها آورده بودند به بنده دادند و فرمودند اینها را ببرید و برای اعتصابیون خرج کنید. عرض کردم: «ما همه نگران شما هستیم. شما در اینجا هزینه دارید. نمیشود که دستتان را خالی کنید و همه این هدایا را بدهید که برای اعتصابیون ببرم.» امام فرمودند: «این چیزها نمیتواند پشتوانهام باشد. من باید در پناه خدا باشم. میدانم که وضع اعتصابیون خیلی بد است.» سپس متأثر شدند و گریه کردند و فرمودند: «زودتر بروید و اینها را به پول تبدیل کنید و به اعتصابیون برسانید.» اخوی بنده، حاج اسدالله هم که همیشه وجوهات را به عراق میبرد و با امام تسویه حساب میکرد، وجوهات زیادی را خدمت امام آورده بود. امام فرمودند ببرید و خرج اعتصابیون کنید. زندگی من در اینجا به پول نیاز ندارد. سپس اجازه فرمودند از وجوهات به اعتصابیون کمک شود و گفتند تجار و متمکنین را تشویق کنید به اعتصابیون کمک کنند.
با کنترلی که رژیم شاه روی خطوط مخابراتی داشت، پیامهای امام را چگونه به ایران میرساندید؟
جوانان مسلمان دو سه خط تلفنی را به شکلی که برای دستگاه قابل کنترل نباشد تعبیه کرده بودند و هر نیم ساعت یک بار اخباری را که ضرورت داشت، از نوفللوشاتو به ایران میفرستادند. ترکیبی از بچههای صدا و سیما، مخابرات و هوانیروز با حداکثر سرعت پیامها را به سراسر کشور منتقل میکردند. در نوفللوشاتو چند تن از روحانیون در کنار مرحوم سید احمد آقا بودند که پیامها را سریعاً تنظیم میکردند و خدمت امام میدادند و پس از اظهار نظر و تغییرات ایشان، به توشیح نهایی میرساندند و بعد به ایران میفرستادند. برخی از پیامها هم بودند که صرفاً توسط افراد فوقالعاده معتمد به امام رسانده میشدند و پاسخ از ایشان دریافت میشد، چون نهایتاً خطوط ارتباطی در معرض شنود قرار داشتند و هر مطلبی را نمیشد از طریق آنها منتقل کرد. از جمله همان پیامهایی که بنده مستقیماً رساندم و پاسخ را دریافت کردم.
از بازگشتتان از فرانسه بگویید. ظاهراً کسانی نمیخواستند شما و شهید عراقی در هواپیمای امام باشید.
در روز پنجم بهمن به فرودگاه رفتم، اما گفته شد که فرودگاههای ایران را بستهاند. فکر کردم به یکی از کشورهای عربی بروم و از مرز زمینی به کشور وارد شوم، اما پیش از آن لازم بود از امام اجازه بگیرم. امام در نوفللوشاتو در ساختمان کوچکی مستقر بودند. در ساعاتی که نماز برگزار میشد یا قرار بود مصاحبهای صورت بگیرد، از خیابان عبور میکردند و به باغ آقای عسگری که آن درخت معروف سیب در آنجا بود تشریف میآوردند. در ساعتی که قرار بود ایشان تشریف بیاورند، من هم در صف استقبالکنندگان زیر خیمه داخل زمین چمن باغ ایستادم. ایشان مرا که دیدند فرمودند: «چطور شد نرفتید؟» عرض کردم: «فرودگاه تهران را بستهاند.» فرمودند: «بعد از جلسه بیایید شما را ببینم.» جلسه که تمام شد خدمتشان رفتم و عرض کردم: «میخواستم از یکی از کشورهای عربی بروم و پیام شما را برسانم، ولی ابتدا باید از شما اجازه میگرفتم.» کمی تأمل کردند و فرمودند: «بمانید، انشاءالله با هم میرویم.» در آن شرایط انشاءالله قوی و مطمئن امام انصافاً شبیه معجزه بود.
ایشان قبلاً فرموده بودند توسط فرزندانم در نیروی هوایی و هوانیروز انشاءالله به ایران باز میگردم. در ایران شرایطی فراهم کردند که اینها نتوانند بروند و پرواز هواپیماهای ایرانی را از فرودگاه مهرآباد ممنوع کردند، به همین دلیل امام پذیرفتند که با هواپیمای ایرفرانس به ایران برگردند. امام تصمیم گرفته بودند به هر نحو ممکن و هر مشکلی که پیش بیاید به ایران بازگردند. ایشان میفرمودند خیلیها اصرار دارند که من برنگردم. همین نشان میدهد که بازگشت سریعم ضرورت دارد.
در روز دهم بهمن امام تصمیم جدی خود مبنی بر بازگشت به ایران را اعلام فرمودند. مسئول گرفتن هواپیما آقای قطبزاده بود و او رفت و از ایرفرانس سه هواپیما را اجاره کرد که همه را با این سه هواپیما بیاورد. صبح روز یازدهم شهید عراقی (رضوان الله تعالی علیه) آمد و به من گفت: «خبر داری چه شده است؟» گفتم: «خیر. چه خبر شده است؟» گفت: «قطبزاده رفته و سه هواپیما کرایه کرده است، ولی امام گفتهاند یکی بس است. قطبزاده گفته جمعیت زیاد است، ولی امام گفتهاند در این کاروان نباید افراد زیادی باشند، چون احتمال خطر وجود دارد و من نمیتوانم مسئولیت جان کسی را به عهده بگیرم. دیگران با هواپیماهای دیگری بیایند. حالا قطبزاده رفته و اسم من و تو را حذف کرده است. من نمیتوانم آرام بگیرم. اگر شده است روی رکاب هواپیما بایستم، باید با هواپیمای امام بروم. تو میروی با امام صحبت کنی؟» گفتم: «نه، امام قول دادهاند ما را ببرند و بعید میدانم از قولشان برگردند.» گفت: «امام از قولش برنمیگردد، ولی من مثل تو به اینها خوشبین نیستم. دارم به تو میگویم من و تو را حذف کردهاند. اگر نمیروی خودم میروم و با امام حرف میزنم. تو میآیی یا نه؟» گفتم: «نه». او هم در حالی که اشک در چشمش جمع شده و از دستم عصبانی بود، رفت که با امام صحبت کند و رفت و با ایشان صحبت کرد. یک ساعت بعد خوشحال و خندان برگشت. پرسیدم: «چه کردی؟» جواب داد: «رفتم و به امام گفتم. امام هم لیست را خواست و گفت اسم هر کسی را که میخواهید خط بزنید، ولی این دو نفر باید باشند. جای من و تو را هم صندلی پشت سر خودش تعیین کرد.» گفتم: «مطمئن بودم امام به قولشان وفا میکنند.»
به نظر شما چرا امام به یک هواپیما اکتفا کردند؟
به همان دلیلی که فرمودند که در این سفر احتمال خطر هست و نمیخواستند جان عده زیادی در معرض خطر قرار بگیرد. واقعیت این بود که کسی مطمئن نبود هواپیما مورد اصابت موشکی چیزی قرار نگیرد و احتمال بروز هر حادثه پیشبینی نشدهای وجود داشت. در آن هواپیما باید کسانی میبودند که واقعاً خود را برای شهادت آماده کرده بودند. از این گذشته به خیلیها نمیشد اعتماد کرد و امام این را خیلی خوب میدانستند و با هوشمندی بینظیر خود این خطر را هم دفع کردند. در هواپیما همه نگران بودند و دغدغه داشتند غیر از خود امام. پیامبر(ص) فرمودهاند: «مؤمن مانند کوهی است که طوفانها حرکتش نمیدهد.» امام مصداق بارز این تعبیر بودند. ایشان با هر کسی هم که صحبت میکردند، نگرانی او هم از بین میرفت. قبل از پرواز خلبان آمد و به امام گفت شما خسته میشوید. بروید و روی تخت من استراحت کنید. بعضیها اظهارنظر میکردند که این کار درست نیست، اما امام بیاعتنا به همه این صحبتها از جا بلند شدند و احمد آقا و شهید عراقی زیر بازویشان را گرفتند و رفتند و روی تخت خلبان خوابیدند. عدهای میخواستند همراه ایشان بروند که امام فرمودند شما همین جا بمانید. فقط همین دو نفر بیایند.
پس از یک ساعت استراحت، امام وضو گرفتند و به نماز شب ایستادند. ایشان به قدری آرام و بیدغدغه بودند که انگار این یک سفر عادی است و هیچ خطری ما را تهدید نمیکند. صدای مناجات و العفو العفو امام بسیار تأثیرگذار بود و همه کسانی که در هواپیما بودند و این صدای باصلابت و بیدغدغه را شنیدند تحت تأثیر قرار گرفتند. خلاصه عرض کنم که در آن جمع فقط یک نفر بود که ذرهای نگرانی نداشت و آن هم شخص امام بود. قرآن میفرماید: «اَلا بِذِکرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ»(۲) آگاه باشید که با ذکر خدا دلها آرام میگیرند و امام پیوسته ذکر میگفتند.
پس از نماز صبح خبرنگارها اجازه خواستند که با امام صحبت کنند. یادم هست خبرنگاری پرسید: «شما که دارید در این شرایط بحرانی به عنوان قدرتمندترین فرد وارد ایران میشوید، الان چه احساسی دارید؟» امام در یک کلمه فرمودند: «هیچی!» خبرنگار تصور کرد سئوالی را که پرسیده است برای امام درست ترجمه نکردهاند و دوباره سئوالش را تکرار کرد و پاسخ امام باز هم همان بود.
در روایت هست که هر کسی که چهل شبانهروز عبادت خدا را بکند، خداوند او را خالص میسازد و «جَرّ الله یَنَابِیعُ الْحِکْمَه مِنْ قَلْبِهِ عَلَی لِسَانِهِ»: خداوند چشمههای جوشان حکمتش را از قلب بنده مخلصش بر زبانش جاری میکند و امام تجسم ناب آیات قرآن و احادیث بود. وقتی خبرنگار به تصور اینکه امام متوجه سئوال او نشدهاند، برای بار سوم سئوال کرد، ایشان فرمایش جدشان را تکرار کردند که هیچی، مگر اینکه ورود من اسباب سرنگونی باطل شود: «إِلَّا أَنْ أُقِیمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ بَاطِلًا». حقیقتاً امام در این سفر کوتاه، آیات و روایات را با کردار خود تسجیل و تثبیت کردند.
نقش شما در نوفللوشاتو غیر از رساندن پیامها به امام و بالعکس چه بود؟
من مهمان بودم و کارها را شهید عراقی، آقای توکلیبینا، برادران رفیقدوست و آقای امیرحسینی انجام میدادند. در نوفللوشاتو و هواپیما هیچگونه مسئولیتی نداشتم. عراقی با اینکه جایش کنار من بود، اما لحظهای آرام و قرار نداشت و دائماً در خدمت امام بود و این طرف و آن طرف میرفت. من کارهای نبودم.»
منبع: روزنامه شرق
نظر شما