دلتنگی (سعید عندلیب)
به ضریح طلایی مهرت، عاشقانه دخیل می بندم
به امیدی که بشکفی ای عشق ! در سپیده دمان لبخندم
یاد من مانده لحظه ی کوچت، من دلم مثل بید می لرزید
دست تقدیر آن زمان می داد، به غمی جاودانه پیوندم
چمدانی نشان من دادی، گفتی این جامه های دلتنگی ست
خاطرات سیاه تنهایی، غم تقدیر ناخوشایندم
یاد من هست آن زمان گفتی: کوچ باید کنم از آبادی
قسم ات داد چشم من که نرو، وَ مؤثر نبود سوگندم
روح من چون جنازه ای بی جان، می گذشت از برابر چشمم
و من آن لحظه گور حسّم را، با دو دستان خسته می کندم
گفته بودم : بمان کنار دلم، بر مدار از دلم نگاهت را
گفته بودم هزار دفعه که من، از تو با یک نگاه خرسندم
گفتم : این بار من چه غمرنگم، شور افتاده در دل تنگم
مرو این بار ای ستاره ی من ! مرو این بار عشق دلبندم !
با نگاه تو رازها دارم، لحظه ای را گلم ! تأمل کن
نه که از قصد خویشتن برگرد، ساعتی را بمان خداوندم !
گوش کن درد بی شکیبم را، قصه ی غربت غریبم را
آه !دیوانه می شوم برگرد ، نرو ای همدم خردمندم!
با تو من سرفرازم و سرسبز، بی تو عریانم و زمین خورده
تو نباشی کویری افتاده، با تو چون قلّه ی دماوندم
بی تو این شهر ، شهر دلگیری ست، چشم من آسمانِ ابرآلود
بی تو باید که کوچْ بارم را ، نزده تا سپیده بربندم
"سعیدعندلیب"
نظر شما